آرام تمام عمرش خجالتی بود و از حضور در جمع های بیگانه می ترسید … ولی دیگه بعد از اینهمه سال یاد گرفته بود خجالتی بودنش رو چطور کنترل کنه که شبیه به وقار و متانت به نظر بیاد ! استاد این کار شده بود ! … و اون شب تمام هنرش رو رو کرد .
همراه پدر شوهرش قدم بر می داشت و به دیگران معرفی می شد … و لبخند می زد و گاهی هم چند کلمه ای می گفت … در حالیکه حس می کرد هنوز هم در آکواریوم استرسش در حال غرق شدنه !
هرمز اسم ها و نسبت ها رو می گفت … و آرام تلاش می کرد همه چی رو به حافظه اش بسپاره .
هاتف و هامان … عموهای فراز جان ! … و ایشون سمیرا ، همسر هاتف ! … و حمیرا جان ، عمه ی فراز … و … و … و …
هر چقدر می گذشت و تعداد اسامی بیشتر می شد ، حفظ کردنشون هم سخت تر می شد . آرام حس می کرد همه چی داره براش طاقت فرسا می شه . دوست داشت دوباره برگرده پیش فراز و دو تایی تمام اون جمعیت رو نادیده بگیرند و فقط یک گوشه بنشینند و از اون فینگر فودهای روی میز بزرگ بخورند که حتی از دور خوشایند به نظر می رسیدند !
یک لحظه سر چرخوند و با نگاهش پی فراز گشت … و اونو دید که داشت با عموهاش دست می داد … و چقدر سرد بود ! عین یک تکه یخ ! … و همون وقت صدای هرمز رو شنید :
– و ایشون هم که معرف حضور هستند عزیزم … سهره جان ! مادر فراز !
آرام بی حواس برگشت و بعد با اون زن چشم توی چشم شد … سهره !
ناگهان یاد تمام حرف های فراز در مورد این زن افتاد … اینکه دوست داشت دیگران فراز رو نادیده بگیرند ! تحقیر کنند ! … اینکه از آزار یک پسر بچه ی تنها و بی مادر لذت می برد !
قلبش با چنان نفرتی تپیدن گرفت که بی سابقه بود .
سهره لبخند سست و مریضی به چهره ی غرق در میکاپش داشت … گفت :
– خوشحالم دوباره می بینمت !
و دستش رو جلو آورد … . آرام حتی از لمس دست این زن حس خوبی نداشت . ولی به اجبار دست جلو برد و نوک انگشتای اونو فشرد .
در کنارش دختر کوچکترش نوش آفرین نشسته بود … .
– خوش اومدی آرام جون !
و لبخند غمگینی زد . آرام آخرین باری که اونو توی خونه شون و در حال التماس کردن به فراز دیده بود ، به یاد آورد . باز هم دلش سوخت … و به خودش یاد آور شد باید سر در بیاره و بدونه چی بین اون و فراز گذشته .
و کنار نوش آفرین مرد جوانی نشسته بود … با لبخندی موذی و زخمی زشت و عمیق روی صورتش …
آرام بلافاصله اونو شناخت … پسرعموی فراز بود ! همونی که صورتش توسط ایوانِ مخوف زخمی شده بود … و لابد زخم بزرگ تری هم روی قلبش داشت داشت
مرد تمام قد به احترام آرام سر جا ایستاد و به نشونه ی احترام کمی گردنش رو خم کرد … به نظر حرکاتش کمی نمایشی می اومد . هرمز معرفیش کرد :
– کامران جان … پسر عموی فراز !
خیلی مختصر و مفید … انگار زیاد تمایلی به کش دادن این آشنایی نداشت . فشار اندکی به دست آرام آورد و خواست از مقابل کامران عبور کنند … ولی صدای کامران هر دوشون رو سر جا نگه داشت .
– خیلی خیلی خوشوقتم از آشنایی با شما !
و دستش رو جلو آورد و در انتظار ری اکشنی از سوی آرام …
آرام با غافلگیری پلکی زد … راستش انتظار این حرکت رو نداشت . توی رودربایسی مونده بود و خجالت می کشید دست دراز شده ی مقابلش رو نادیده بگیره … ولی اون عادت به دست دادن با مردها نداشت !
از اول مراسم لعنت شده ی معارفه با هیچ مردی دست نداده بود .. و لابد این مرد با لبخند موذی و روی اعصابش هم این رو دیده بود !
بزاق دهانش رو قورت داد … واقعاً نمی دونست باید چیکار کنه ! تصادفاً هرمز هم حواسش برای چند ثانیه ی کوتاه از اونا پرت شده بود … و کامران با دستی دراز شده و لبخندی عجیب همچنان منتظر نگاهش می کرد …
و بعد دستی از کنار پهلوی آرام عبور کرد و میون انگشتای کامران نشست .
آرام به سرعت به عقب چرخید … فراز بود که پشت سرش ایستاده بود … و نگاهش قفل کامران … و چنان برّنده و کینه توز که … نفس آرام رو بند آورد .
– چقدر خوشحالم که می بینمت پسر عمو … مثل همیشه !
و دست کامران رو سخت و دردناک تکون داد … .
کامران با لبخندی رنگ باخته تکرار کرد :
– مثل همیشه !
و دستش رو از انگشتای فراز بیرون کشید .
به نظر می رسید این ” مثل همیشه ” یک مدل رمز یا کدی معنادار بود که بینشون رد و بدل شد .
آرام نمی فهمید … ولی خوشحال بود که فراز کنارش برگشته … واقعاً خوشحال بود ! فشار انگشتای فراز دور پهلوش داشت دردناک می شد ، ولی مجبور بود لبخندش رو حفظ کنه . فراز به سردی توهین آمیزی نگاهش رو از کامران گرفت و آرام رو عقب کشید و با خودش چند قدمی عقب برد .
آرام کف دستش رو روی دست اون گذاشت و زیر لب ، به طوری که فقط فراز صداشو بشنوه گفت :
– فراز پهلوم رو سوراخ کردی ! ولم کن !
فشار انگشتای فراز روی بدنش کمتر شد ، ولی رهاش نکرد . به نظر آرام اونطوری بهم چسبیدنشون توی جمع اصلاً صورت خوشی نداشت . تلاش نرمی رو آغاز کرد تا خودش رو از فراز جدا کنه ، ولی موفق نمی شد .
هرمز بهشون پیوست … گفت :
– اینطوری بهش نچسب فراز … شعور داشته باش !
و لبخند زد ! انگار می خواست دیگرانی که مشغول تماشای اونها بودند رو با لبخندش قانع کنه که همه چی خیلی عالیه !
– اینطوری می گفتی همه چی تحت کنترله و جایی برای نگرانی نیست ؟!
– چی شده مگه ؟
– یک بار دیگه اگه اون بی همه چیز بخواد دور و بر آرام پیداش بشه …
هرمز یک لحظه ی کوتاه چشماش رو بست و دوباره باز کرد .
– بس کن !
– اصلاً چرا دعوتش کردی ؟! … نمی شد یک شب برادر زاده ی عزیزت نباشه ؟!
– اون می خواد عصبانیت کنه فراز ! تو چرا به سازش می رقصی ؟!
فراز نیشخندی زد :
– جدی ؟! من عصبانی بشم … برای خودش بد می شه ! نمی دونه مگه ؟!
بعد از دور نگاهی به کامران انداخت و کف دستش رو روی فکش کشید … انگار می خواست بهش پیام هشداری برسونه .
پاسخ کامران به این هشدار … پوزخندی بود … و لیوان نوشیدنی که کمی بالا برد .
هرمز با عصبانیتی که خیلی به سختی می تونست مهارش کنه ، دستی به گره کراواتش کشید . همیشه همین بود … امکان نداشت فراز و کامران در جمعی حضور داشته باشند و درگیری راه نندازند . از وقتی دو تا پسر بچه بودند با هم دعوا می کردند و هنوز این خصومت ها ادامه داشت .
آخرین بار رو یادش می اومد که توی مراسم عروسی فرخ لقا چه آشوبی به پا شد … و فقط خدا می دونست چقدر بدبختی کشید تا قضیه رو راست و ریس کنه .
– خیلی خب … برو از خانومت پذیرایی کن ! … یه چیزایی هست که باید بهت بگم … ولی اینجا جاش نیست ! … برو و لطفاً آبروی منو نبر !
فراز تقریباً می تونست حدس بزنه چیزهایی که قرار بود بعداً از زبان پدرش بشنوه ، چیه … ولی به روی خودش نیاورد که همه چی رو پیشاپیش خبر داره . فقط سری تکون داد و همراه آرام به سمت میز سلف رفت .
آرام کمی سرش رو بالا گرفت و نگاه کرد به فراز :
– کامران همون پسر عموته که قبلاً گفتی سگت بهش حمله کرده ؟!
فراز سر چرخوند و نگاه عجیبی بهش انداخت … آرام تقریباً فراموش کرد که می خواست چی بگه .
– بین همه ی آدم های دنیا ، از کامران بیشتر از هر کسی متنفرم !
آرام سری تکون داد … متوجه بود ! … کامران هم احتمالاً همین نظرو داشت ! فراز ادامه داد :
– با این آدم لجن حتی یک کلمه هم حرف نزن ! … نذار نزدیکت بشه …
– چرا بهش می گی لجن ؟ مگه چیکارت کرده ؟!
یک لحظه مکث … و بعد با احتیاط اضافه کرد :
– تو صورتش رو زخمی کردی … یه جورایی کار بدی بوده ! متوجهی ؟!
فراز نیشخندی زد :
– من کاری نکردم ! … سگم بهش حمله کرد !
آرام با ناباوری نگاهش کرد . بعضی وقتها واقعاً فراز رو نمی فهمید … فازش رو ، درونش رو نمی فهمید . بعضی وقتها اونو چنان غرق در سیاهی می دید که به چشم هاش باور نداشت !
انگشتانش رو به لبه ی میزِ غذا قفل کرد و گفت :
– چیزی که در مورد تو خیلی آزار دهنده است ، می دونی چیه ؟! … اینکه هیچوقت به خاطر کارهای اشتباهت عذاب وجدان نمی گیری !
عالی ، فقط اگر میشه پارت هاشو طولانی تر کنید کنید
مثل همیشه من طرفدار پروپا قرص رمانتم واقعا دلم میخواد عصر هم پارت بگذاری
مرسی از شما ❤
اگه امکانش بود حتما عصرم میزاشتم ولی نمیشه🥲
مثل همیشه من طرفدار پروپا قرص رمانتم واقعا دلم میخواد عصر هم پارت بگذاری
قاصدک جونم پارت گذاشتی؟؟
اره مبرا جون😍
گور بابای هر چی چش رنگیه