رمان اردیبهشت پارت ۱۳۸

4.1
(34)

 

 

 

 

– ولش کن بره !

 

محسن چند لحظه چیزی نگفت … انگار

درست مطمئن نبود چی شنیده ! پرسید :

 

– چیکار کنم ؟!

فراز با آرامش تکرار کرد :

– کامران رو ولش کن بره ! … بگو

بذارنش در خونه ی پدرش !

– ولی … اینطوری درست نیست ! امم …

 

محسن گفت … شاید فکر می کرد فراز

تحت تأثیر یک مخدر قوی به آرامش

رسیده و حالا چیزی می گه که بعداً

پشیمونش می کنه ! … باز ادامه داد :

– هر چی تو بگی ، انجام می دم ! … ولی

ممکنه برات دردسر بشه !

فراز گفت :

– نمی شه !

 

اینو دیگه مطمئن بود ! هرمز هیچوقت

اجازه نمی داد از سمت حاتمی ها براش

مشکل حقوقی پیش بیاد ! … باز گفت :

– خدا حافظ !

و دیگه حتی صبر نکرد تا محسن جوابش

رو بده … تماس رو قطع کرد … و بعد

ناگهان از شر بند و زنجیرهای نامرئی رها

شد !

 

ار پنجره ی روشن رو برگردوند و به سمت

آرام رفت … هنوز غرق در خواب روی

کاناپه بود ، در حالیکه یک ملافه ی سبک

روی بدنش رو پوشونده بود .

فراز به سمت دستگاه پخش رفت و

موسیقی گذاشت … .

با من برقص … لئونارد کوهن !

 

موسیقی در فضای صبحگاهی خونه طنین

انداخت . فراز به سمت آرام رفت و کنارش

مقابل کاناپه زانو زد … بعد دستش رو جلو

برد و موهای آشفته ی دخترک رو نوازش

کرد … .

چقدر زیبا بود … و چقدر ارزشمند ! ستاره

ی زندگی فراز بود … فرشته ی نجاتش

بود ! … تنها کسی که می تونست فراز رو

از “خودش” آزاد کنه ! …

 

پلک چشم های آرام لرزید … تکونی خورد

و بعد کش و قوسی دلپذیر به بدن لاغرش

داد . فراز با اشتیاق و لذت این جدال

شیرین بین خواب و بیدارش رو تماشا

کرد … و وقتی بلاخره آرام چشم باز کرد

… بهش لبخند زد .

– صبح بخیر !

 

آرام گفت … بعد پشت دستش رو روی

پلکش کشید . فراز ساق دستِ اونو بین

انگشتانش با لطافت لمس کرد .

– با من می رقصی ؟

آرام تازه متوجه صدای موسیقی شد .

کمی حیرت کرد … ولی چیزی نگفت .

فقط لبخند زد . ملافه رو از روی پاهاش

برداشت … و فراز کمکش کرد تا بلند شد

 

… بعد هر دو آهسته آهسته شروع کردند

به رقصیدن … .

یک دست آرام روی توی دست فراز بود …

و دست دیگه اش نشسته روی شونه اش

… و فراز بدن کوچک دخترکش رو به

خودش می فشرد و میون موهاش نفس

می کشید … .

دنیا باز هم داشت جای زیبایی می شد …

.

 

چون پرنده ی کوچکش بلاخره به میل

خودش به خونه برگشته بود … .

 

در جایگاهی که حضور داشتن … در اون

نقطه از سرنوشتشون … روی خطی نامرئی

از عطر و موسیقی و جادو … که می

رقصیدن و می رقصیدن … و به کلمات

احتیاجی نداشتن … .

 

آرام چیزی نمی پرسید … ولی می دونست

که احساسی درون فراز تغییر کرده ! …

نمی پرسید ولی داشت به چشم می دید

که این فراز چقدر فرق داره با مرد نیمه

دیوانه ی دیشب …

سرش رو کمی بالا گرفت تا صورتِ اون رو

ببینه …

 

و بعد ناگهان احساسی درون قلبش عریان

شد … دوستش داشت ؟!

البته !

برای اولین بار داشت به خودش اعتراف

می کرد ! دیگه مهم نبود که چطور شروع

شده بود یا از این به بعد قرار بود چطور

ادامه پیدا کنه ! … حالا فقط همین براش

مهم بود … که این مرد رو دوست داره !

 

به وسعت تمام احساسش … و قوی تر از

تمام زخم هایی که روی قلبش گذاشته

بود ! …

موسیقی تموم شد … و هر دو کم کم از

حرکت باز ایستادن . هنوز میون دست

های همدیگه بودند …

بعد آرام روی نوک پاهاش بلند شد و

آهسته چونه ی فراز رو بوسید … .

 

خنده ی تو گلویی و نرم فراز … لب هاشو

قلقلک داد … بعد صداشو شنید :

– می دونستم وقتش رسیده !

سرش رو کمی پایین کشید و پیشونیش

رو به پیشونی آرام چسبوند … آرام پرسید

:

– وقت چی ؟!

 

– اینکه قورباغه ات رو ببوسی و تبدیلش

کنی به شاهزاده ات !

 

آرام خندید … .

فراز دستاشو دور کمر آرام محکم کرد و

اونو در آغوش کشید و چرخوند … و باز

هم چرخوند … . آرام از خوشی قهقهه می

زد … . از ترس اینکه زمین نخوره ، به

 

گردن فراز آویخت و پاهاشو دور کمر اون

حلقه کرد .

فراز اون روی لبه ی میز نهار خوری

نشوند .

– خب …

آرام دستاش رو روی شونه های فراز جا

گذاشته بود … .

 

– تا اینجا که خیلی خوب بود ! … بقیه ی

 

روز رو باید چیکار کنیم ؟! هووم ؟!

آرام لب زیرینش رو میون دندوناش کشید

و با تردید سکوت کرد . فراز کف دستاش

رو دو طرف بدن اون ، روی میز گذاشت و

توی صورتش خم شد .

– خب … بگو !

آرام مردد گفت :

 

– اخلاقت تلخ نشه !

– چی شده مگه ؟!

– باید برگردم خونه !

اخم عمیقی که طرح آرامش توی صورت

فراز رو درهم شکوند … آرام به سرعت کف

دستش رو به نشونه ی سکوت روی دهان

اون گذاشت … توضیح داد :

 

– ببین … پدر و مادر من نمی دونن که

من الان اینجام ! احتمالاً فکر می کنن

هنوز خوابم ! ولی … برای من مهمه که به

خانواده ام توهین نشه !

– من توهینی بهشون کردم ؟!

– قطعاً نه ! … ولی اینکه من بی خبرشون

برگشتم خونه … یه جورایی … می دونی ؟!

.

فراز هنوز هم با اخم و کمی طلبکار

نگاهش می کرد … آرام هووفی کشید .

بعد سرش رو کمی خم کرد روی شونه ی

چپش … با ناز و ادایی عمدی ادامه داد :

– برنامه اینه … من و تو با هم صبحانه

می خوریم … بعد تو منو برسون خونه ی

بابام ! من یه دروغی براشون سر هم می

کنم … می گم صبح زود به سرم زد و

رفتم پیاده روی ! بعد تو یه دسته گل

بگیر و بیا و صورتِ مامان و بابام رو ماچ

 

کن ! … بعد با هم آشتی می کنیم و برمی

گردیم خونه مون ! باشه ؟!

فراز ساکت بود … و همین باعث می شد

آرام مطمئن باشه که حرفش قراره مورد

قبول واقع بشه ! برای تسکینِ بیشتر

همسرش … اضافه کرد :

– فقط چند ساعته … نهایتاً تا پنج عصر !

… بعد برمیگردیم خونه و با همدیگه شام

درست می کنیم !

 

فراز نفس عمیقی کشید … انگار چاره ای

نداشت جز اینکه قبول کنه ! خودش

هیچوقت براش خانواده مهم نبود و

هیچوقت به خاطرشون کاری نمی کرد …

ولی گاهی مجبور بود از دریچه ی چشم

های آرام به همه چیز نگاه کنه … و اون

وقت می فهمید اون حق داره !

گفت :

 

– باشه !

 

آرام لبخند زد .

دست های فراز بازم دور بدنِ آرام حلقه

شد … کنار گوشش آهسته گفت :

– ولی وای به حالت … اگه بازی در بیاری

و شب باهام بر نگردی خونه !

.

لحنش همزمان تهدید آمیز و اغواگرانه بود

. آرام ریز ریز خندید … نفسش روی گردن

فراز سایید .

– برام کادو هم بخری !

فراز باز هم گفت :

– که اگه بر نگردی … مجبورم بدزدمت !

… جداً این کارو می کنم !

 

– شکلات بخری ! … کت و شلوار و

کراوات هم بپوش ! …

فراز خندید و لب هاشو روی شقیقه ی

گرم و پر تپش آرام کشید :

– با کت و شلوار بیام ببرمت ؟! … یه

جوری نیست ؟!

 

– نخیر نیست ! … اصلاً باید بیای

خواستگاریم ! … هیچوقت ازم خواستگاری

نکردی !

آرام بی منظور گفته بود … ولی فراز

سوزش زخمی رو درون قلبش احساس

کرد . چقدر ناخواسته به این دختر توهین

کرده بود ! برای اینکه آرام رو بیاره توی

زندگیش … چقدر اونو درهم شکسته بود !

 

حالا که بهش فکر می کرد … از خودش

بدش می اومد ! ولی دیگه تموم شده بود !

از حالا به بعد … تمام احترام ها و تقدیس

های دنیا رو به پای دخترکش می ریخت !

… هیچ آرزویی رو براش بر آورده نشده

باقی نمی ذاشت !

برای اینکه جلوی افکار سیاهش رو بگیره

… آرام رو کشید توی بغلش و از روی میز

بلند کرد .

 

– خب … پس بریم بالا مسواک بزنیم و

آماده بشیم ؟! … یا نه ! اول صبحانه

بخوریم ؟!

آرام اعتراف کرد که :

– من احتیاج دارم برم دستشویی !

فراز خندید … . بعد همونطوری که آرام

عین یک کوالا بهش چسبیده بود … از پله

ها بالا دوید تا به اتاق خوابشون بره … .

 

***

 

فصل بیست و پنجم :

ساعت هفت و بیست دقیقه … آسمونِ

نارنجیِ اواخر بهمن از پشت پنجره ی

مسدود دیده می شد .

 

فراز کاملاً فرو رفته بود در صندلی راحتش

… سیگارِ روشن نشده ای میون انگشتانش

تکون می داد و به صداهایی که از طبقه

ی پایین می اومد ، گوش می کرد .

صدای زمزمه ی گفتگوی آدم ها … و

صدای موسیقی ملایمی که پخش می شد

.

تو این فکر بودم که با هر بهونه

یه بار آسمونو بیارم تو خونه

 

حواسم نبود که به تو فکر کردن

خودِ آسمونه … خودِ آسمونه !

تو دنیای سردم به تو فکر کردم

که عطرت بیاد و بپیچه تو باغچه …

یک لحظه چشم هاش رو بست و نفس

عمیق و پر لذتی کشید . دنیاش پر از

رنگ و نور شده بود ! هر اتفاقی که می

افتاد … به آرام فکر می کرد ! … هر

موسیقی که به گوشش می رسید … به یاد

 

 

آرام می افتاد ! هر لحظه اش … خوابش و

بیداریش … با آرام می گذشت !

و حالا منتظرش بود … در طبقه ی دوم

کافی شاپی … توی تنهایی خودش ! آرام

حتماً الان توی راه بود … لابد نشسته بود

روی صندلیِ عقب یک تاکسی … و حتماً

بارها و بارها با دلهره ساعتش رو چک

کرده بود … و از فکر اینکه دیر کرده ، لبِ

زیباشو گاز گرفته بود !

 

فراز سعی کرد توی ذهنش حدس بزنه که

اون به لب هاش چه رنگ رژی زده …

گرمای عجیبی زیر پوستش خزید . بی

اختیار لبخند زد و از پشت میز بلند شد .

به تو فکر کردم … به تو آره آره !

به تو فکر کردم که بارون بباره

به تو فکر کردم دوباره دوباره

به تو فکر کردن عجب حالی داره !

 

سیگار هنوز هم میون انگشتانش می

چرخید … دلش هوس دود کرده بود ، ولی

به سختی جلوی خودش رو گرفته بود که

اون سیگار رو روشن نکنه . رفت و پشت

پنجره ایستاد و به خیابونِ خلوت نگاه

دوخت … .

 

برف نرم نرمک از آسمون می بارید و روی

زمین می نشست . همه جا در آرامش

 

محض بود . یک بار از کسی شنیده بود

که دونه های برف میتونن پژواک های

منفی رو در فضا بگیرن و خفه و خنثی

کنن . برای همین وقتی برف میباره

اینقدر همه جا در آرامشه !

فراز نفس عمیقی کشید … بخار نفسش

یک لحظه روی شیشه ی سرد نقش بست

و بعد محو شد .

 

آرام حالا کجا بود ؟ چند دقیقه ی دیگه

باهاش فاصله داشت ؟! سعی کرد توی

ذهنش باهاش تلپاتی بر قرار کنه :

” آرام خانم … اگه به این زودی نیای …

مجبور می شم این سیگارو روشن کنم !

ببین کی بهت گفتم ها ! ”

برای اینکه ذهنش رو کنترل کنه … باز به

حرف های دکتر الهی فکر کرد :

 

” شما نمی تونید گذشته رو تغییر بدید !

نمی تونید از حافظه تون پاکش کنید …

اصلاً نباید این کارو بکنید ! گذشته ی

شما … خوب یا بد … هویتِ رابطه ی

شماست ! حالا باید چیکار کنید ؟ … هر

کاری که از دستتون بر میاد ! هر چی می

تونید جبران کنید … و هر چیزی رو که

قادر به جبران کردنش نیستید ، بپذیرید !

باید برای همدیگه کاری بکنید … سعی

کنید همدیگه رو خوشحال کنید … ! به

همدیگه هدیه بدید ! منظورم هدیه های

مادی نیست ! … چیزی بهتر از اونه ! …

 

شما می تونید نسخه ی بهتری از خودتون

رو به پارتنرتون هدیه کنید ! ”

باز یک نفس عمیق دیگه … و بعد نگاهش

رفت روی سیگار بین انگشتانش . فکر

نکردن به این لعنتی کار خیلی سختی بود

! مخصوصاً وقتی پشت پنجره ایستاده بود

و به بارش برف نگاه می کرد … و در

انتظار آرامش … .

 

یک لحظه به خودش اومد … که داشت

توی ذهنش دلایل اینکه یک نخ سیگار

روشن کنه رو توجیه می کرد ! عجب آدمِ

بی اراده ای بود !

توی دلش خودش رو سرزنش کرد . با این

حال سیگارو گوشه ی لبش گذاشت و به

دنبال فندک … جیب هاشو گشت .

 

به محض اینکه آتیشِ فندک جلوی

صورتش روشن شد … تاکسی زرد رنگی

رو دید که مقابل کافی شاپ توقف کرد !

برق اشتیاق توی نگاهش دوید … .

زنی رو دید که پیچیده در بالاپوشِ تیره

رنگش … از تاکسی پیاده شد و به سرعت

به سمت در کافی شاپ قدم برداشت .

آرام بود !

 

خندید … می دونست آرام صدای ذهنش

رو می شنوه و نمی ذاره که این سیگار

روشن بشه !

 

از پنجره رو چرخوند … سیگارو روی میز

گذاشت برای استقبال از آرام … تا کنار

نرده های چوبی رفت .

 

 

آرام رو دید که وارد کافی شاپ شد …

روی شونه های لباسش غبار سفیدی از

برف نشسته بود . بعد سرش رو بالا برد و

فراز رو دید … .

لبخند زد …

لذتی گرم و محرک زیر پوست فراز خزید

و قلبش رو به تپش وا داشت .

 

آرام از پلکان وسط کافه بالا اومد … فراز

هر قدمش رو با نگاه دلتنگ و جستجو

گرش دنبال کرد . بعد دستش رو جلو برد

… آرام دستش رو میون انگشتای اون

گذاشت .

– سلام !

فراز خیلی نرم اونو به سمت خودش

کشید و روی انگشتانش رو بوسید .

 

آرام با اون پالتوی مشکی یقه انگلیسی و

مینی اسکارف سفید با خالهای ریز سیاه

… بی نهایت جذاب به نظر می رسید .

– خیلی خوش اومدی … عزیزِ دوست

داشتنیِ من !

– من دیر کردم یا تو زود اومدی ؟! … از

کی اینجایی ؟

– نیم ساعتی میشه !

 

آرام نگاهی به ساعت مچیش انداخت .

– فکر می کردم قرارمون ساعتِ هفت و

نیمه !

– میدونم ، من زود اومدم ! … منتظر

موندن برای تو رو دوست دارم !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 34

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان ماهی

خلاصه: یک شرط‌بندی ساده، باعث دوستی ماهی دانشجوی شیطون و پرانرژی با اتابک دانشجوی زرنگ و پولدار دانشگاه شیراز می‌شود. بعد از فارغ التحصیلی…
رمان کامل

دانلود رمان اقدس پلنگ

  خلاصه: اقدس مرغ پرور چورسی، دختری بی زبان و‌ساده اهل روستای چورس ارومیه وقتی پا به خوابگاه دانشجویی در تهران میزاره به خاطر…
رمان کامل

دانلود رمان دژکوب

خلاصه: بهراد ، مرد زخم دیده ایست که فقط به حرمت یک قسم آتش انتقام را روز به روز در سینه بیشتر و فروزان…
رمان کامل

دانلود رمان دژخیم

  خلاصه رمان: عشقی از جنس خون! روایت پسری به نام سیاوش، که با امضای یه قرارداد، ناخواسته وارد یه فرقه‌ی دارک و ممنوعه…
رمان کامل

دانلود رمان زئوس

    خلاصه : سلـیم…. مردی که یه دنیا ازش وحشت دارن و اسلحه جز لاینفک وسایل شخصیش محسوب میشه…. اون از دروغ و…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همون مردهه که متحرک بود
2 سال قبل

ممنون عالی بود

رویا
2 سال قبل

عالیییی

...
2 سال قبل

زودی پارت و بزار از پنج منتظرممممم🥺🥺🥺🥺

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x