– ولش کن بره !
محسن چند لحظه چیزی نگفت … انگار
درست مطمئن نبود چی شنیده ! پرسید :
– چیکار کنم ؟!
فراز با آرامش تکرار کرد :
– کامران رو ولش کن بره ! … بگو
بذارنش در خونه ی پدرش !
– ولی … اینطوری درست نیست ! امم …
محسن گفت … شاید فکر می کرد فراز
تحت تأثیر یک مخدر قوی به آرامش
رسیده و حالا چیزی می گه که بعداً
پشیمونش می کنه ! … باز ادامه داد :
– هر چی تو بگی ، انجام می دم ! … ولی
ممکنه برات دردسر بشه !
فراز گفت :
– نمی شه !
اینو دیگه مطمئن بود ! هرمز هیچوقت
اجازه نمی داد از سمت حاتمی ها براش
مشکل حقوقی پیش بیاد ! … باز گفت :
– خدا حافظ !
و دیگه حتی صبر نکرد تا محسن جوابش
رو بده … تماس رو قطع کرد … و بعد
ناگهان از شر بند و زنجیرهای نامرئی رها
شد !
ار پنجره ی روشن رو برگردوند و به سمت
آرام رفت … هنوز غرق در خواب روی
کاناپه بود ، در حالیکه یک ملافه ی سبک
روی بدنش رو پوشونده بود .
فراز به سمت دستگاه پخش رفت و
موسیقی گذاشت … .
با من برقص … لئونارد کوهن !
موسیقی در فضای صبحگاهی خونه طنین
انداخت . فراز به سمت آرام رفت و کنارش
مقابل کاناپه زانو زد … بعد دستش رو جلو
برد و موهای آشفته ی دخترک رو نوازش
کرد … .
چقدر زیبا بود … و چقدر ارزشمند ! ستاره
ی زندگی فراز بود … فرشته ی نجاتش
بود ! … تنها کسی که می تونست فراز رو
از “خودش” آزاد کنه ! …
پلک چشم های آرام لرزید … تکونی خورد
و بعد کش و قوسی دلپذیر به بدن لاغرش
داد . فراز با اشتیاق و لذت این جدال
شیرین بین خواب و بیدارش رو تماشا
کرد … و وقتی بلاخره آرام چشم باز کرد
… بهش لبخند زد .
– صبح بخیر !
آرام گفت … بعد پشت دستش رو روی
پلکش کشید . فراز ساق دستِ اونو بین
انگشتانش با لطافت لمس کرد .
– با من می رقصی ؟
آرام تازه متوجه صدای موسیقی شد .
کمی حیرت کرد … ولی چیزی نگفت .
فقط لبخند زد . ملافه رو از روی پاهاش
برداشت … و فراز کمکش کرد تا بلند شد
… بعد هر دو آهسته آهسته شروع کردند
به رقصیدن … .
یک دست آرام روی توی دست فراز بود …
و دست دیگه اش نشسته روی شونه اش
… و فراز بدن کوچک دخترکش رو به
خودش می فشرد و میون موهاش نفس
می کشید … .
دنیا باز هم داشت جای زیبایی می شد …
.
چون پرنده ی کوچکش بلاخره به میل
خودش به خونه برگشته بود … .
در جایگاهی که حضور داشتن … در اون
نقطه از سرنوشتشون … روی خطی نامرئی
از عطر و موسیقی و جادو … که می
رقصیدن و می رقصیدن … و به کلمات
احتیاجی نداشتن … .
آرام چیزی نمی پرسید … ولی می دونست
که احساسی درون فراز تغییر کرده ! …
نمی پرسید ولی داشت به چشم می دید
که این فراز چقدر فرق داره با مرد نیمه
دیوانه ی دیشب …
سرش رو کمی بالا گرفت تا صورتِ اون رو
ببینه …
و بعد ناگهان احساسی درون قلبش عریان
شد … دوستش داشت ؟!
البته !
برای اولین بار داشت به خودش اعتراف
می کرد ! دیگه مهم نبود که چطور شروع
شده بود یا از این به بعد قرار بود چطور
ادامه پیدا کنه ! … حالا فقط همین براش
مهم بود … که این مرد رو دوست داره !
به وسعت تمام احساسش … و قوی تر از
تمام زخم هایی که روی قلبش گذاشته
بود ! …
موسیقی تموم شد … و هر دو کم کم از
حرکت باز ایستادن . هنوز میون دست
های همدیگه بودند …
بعد آرام روی نوک پاهاش بلند شد و
آهسته چونه ی فراز رو بوسید … .
خنده ی تو گلویی و نرم فراز … لب هاشو
قلقلک داد … بعد صداشو شنید :
– می دونستم وقتش رسیده !
سرش رو کمی پایین کشید و پیشونیش
رو به پیشونی آرام چسبوند … آرام پرسید
:
– وقت چی ؟!
– اینکه قورباغه ات رو ببوسی و تبدیلش
کنی به شاهزاده ات !
آرام خندید … .
فراز دستاشو دور کمر آرام محکم کرد و
اونو در آغوش کشید و چرخوند … و باز
هم چرخوند … . آرام از خوشی قهقهه می
زد … . از ترس اینکه زمین نخوره ، به
گردن فراز آویخت و پاهاشو دور کمر اون
حلقه کرد .
فراز اون روی لبه ی میز نهار خوری
نشوند .
– خب …
آرام دستاش رو روی شونه های فراز جا
گذاشته بود … .
– تا اینجا که خیلی خوب بود ! … بقیه ی
روز رو باید چیکار کنیم ؟! هووم ؟!
آرام لب زیرینش رو میون دندوناش کشید
و با تردید سکوت کرد . فراز کف دستاش
رو دو طرف بدن اون ، روی میز گذاشت و
توی صورتش خم شد .
– خب … بگو !
آرام مردد گفت :
– اخلاقت تلخ نشه !
– چی شده مگه ؟!
– باید برگردم خونه !
اخم عمیقی که طرح آرامش توی صورت
فراز رو درهم شکوند … آرام به سرعت کف
دستش رو به نشونه ی سکوت روی دهان
اون گذاشت … توضیح داد :
– ببین … پدر و مادر من نمی دونن که
من الان اینجام ! احتمالاً فکر می کنن
هنوز خوابم ! ولی … برای من مهمه که به
خانواده ام توهین نشه !
– من توهینی بهشون کردم ؟!
– قطعاً نه ! … ولی اینکه من بی خبرشون
برگشتم خونه … یه جورایی … می دونی ؟!
.
فراز هنوز هم با اخم و کمی طلبکار
نگاهش می کرد … آرام هووفی کشید .
بعد سرش رو کمی خم کرد روی شونه ی
چپش … با ناز و ادایی عمدی ادامه داد :
– برنامه اینه … من و تو با هم صبحانه
می خوریم … بعد تو منو برسون خونه ی
بابام ! من یه دروغی براشون سر هم می
کنم … می گم صبح زود به سرم زد و
رفتم پیاده روی ! بعد تو یه دسته گل
بگیر و بیا و صورتِ مامان و بابام رو ماچ
کن ! … بعد با هم آشتی می کنیم و برمی
گردیم خونه مون ! باشه ؟!
فراز ساکت بود … و همین باعث می شد
آرام مطمئن باشه که حرفش قراره مورد
قبول واقع بشه ! برای تسکینِ بیشتر
همسرش … اضافه کرد :
– فقط چند ساعته … نهایتاً تا پنج عصر !
… بعد برمیگردیم خونه و با همدیگه شام
درست می کنیم !
فراز نفس عمیقی کشید … انگار چاره ای
نداشت جز اینکه قبول کنه ! خودش
هیچوقت براش خانواده مهم نبود و
هیچوقت به خاطرشون کاری نمی کرد …
ولی گاهی مجبور بود از دریچه ی چشم
های آرام به همه چیز نگاه کنه … و اون
وقت می فهمید اون حق داره !
گفت :
– باشه !
آرام لبخند زد .
دست های فراز بازم دور بدنِ آرام حلقه
شد … کنار گوشش آهسته گفت :
– ولی وای به حالت … اگه بازی در بیاری
و شب باهام بر نگردی خونه !
.
لحنش همزمان تهدید آمیز و اغواگرانه بود
. آرام ریز ریز خندید … نفسش روی گردن
فراز سایید .
– برام کادو هم بخری !
فراز باز هم گفت :
– که اگه بر نگردی … مجبورم بدزدمت !
… جداً این کارو می کنم !
– شکلات بخری ! … کت و شلوار و
کراوات هم بپوش ! …
فراز خندید و لب هاشو روی شقیقه ی
گرم و پر تپش آرام کشید :
– با کت و شلوار بیام ببرمت ؟! … یه
جوری نیست ؟!
– نخیر نیست ! … اصلاً باید بیای
خواستگاریم ! … هیچوقت ازم خواستگاری
نکردی !
آرام بی منظور گفته بود … ولی فراز
سوزش زخمی رو درون قلبش احساس
کرد . چقدر ناخواسته به این دختر توهین
کرده بود ! برای اینکه آرام رو بیاره توی
زندگیش … چقدر اونو درهم شکسته بود !
حالا که بهش فکر می کرد … از خودش
بدش می اومد ! ولی دیگه تموم شده بود !
از حالا به بعد … تمام احترام ها و تقدیس
های دنیا رو به پای دخترکش می ریخت !
… هیچ آرزویی رو براش بر آورده نشده
باقی نمی ذاشت !
برای اینکه جلوی افکار سیاهش رو بگیره
… آرام رو کشید توی بغلش و از روی میز
بلند کرد .
– خب … پس بریم بالا مسواک بزنیم و
آماده بشیم ؟! … یا نه ! اول صبحانه
بخوریم ؟!
آرام اعتراف کرد که :
– من احتیاج دارم برم دستشویی !
فراز خندید … . بعد همونطوری که آرام
عین یک کوالا بهش چسبیده بود … از پله
ها بالا دوید تا به اتاق خوابشون بره … .
***
فصل بیست و پنجم :
ساعت هفت و بیست دقیقه … آسمونِ
نارنجیِ اواخر بهمن از پشت پنجره ی
مسدود دیده می شد .
فراز کاملاً فرو رفته بود در صندلی راحتش
… سیگارِ روشن نشده ای میون انگشتانش
تکون می داد و به صداهایی که از طبقه
ی پایین می اومد ، گوش می کرد .
صدای زمزمه ی گفتگوی آدم ها … و
صدای موسیقی ملایمی که پخش می شد
.
تو این فکر بودم که با هر بهونه
یه بار آسمونو بیارم تو خونه
حواسم نبود که به تو فکر کردن
خودِ آسمونه … خودِ آسمونه !
تو دنیای سردم به تو فکر کردم
که عطرت بیاد و بپیچه تو باغچه …
یک لحظه چشم هاش رو بست و نفس
عمیق و پر لذتی کشید . دنیاش پر از
رنگ و نور شده بود ! هر اتفاقی که می
افتاد … به آرام فکر می کرد ! … هر
موسیقی که به گوشش می رسید … به یاد
آرام می افتاد ! هر لحظه اش … خوابش و
بیداریش … با آرام می گذشت !
و حالا منتظرش بود … در طبقه ی دوم
کافی شاپی … توی تنهایی خودش ! آرام
حتماً الان توی راه بود … لابد نشسته بود
روی صندلیِ عقب یک تاکسی … و حتماً
بارها و بارها با دلهره ساعتش رو چک
کرده بود … و از فکر اینکه دیر کرده ، لبِ
زیباشو گاز گرفته بود !
فراز سعی کرد توی ذهنش حدس بزنه که
اون به لب هاش چه رنگ رژی زده …
گرمای عجیبی زیر پوستش خزید . بی
اختیار لبخند زد و از پشت میز بلند شد .
به تو فکر کردم … به تو آره آره !
به تو فکر کردم که بارون بباره
به تو فکر کردم دوباره دوباره
به تو فکر کردن عجب حالی داره !
سیگار هنوز هم میون انگشتانش می
چرخید … دلش هوس دود کرده بود ، ولی
به سختی جلوی خودش رو گرفته بود که
اون سیگار رو روشن نکنه . رفت و پشت
پنجره ایستاد و به خیابونِ خلوت نگاه
دوخت … .
برف نرم نرمک از آسمون می بارید و روی
زمین می نشست . همه جا در آرامش
محض بود . یک بار از کسی شنیده بود
که دونه های برف میتونن پژواک های
منفی رو در فضا بگیرن و خفه و خنثی
کنن . برای همین وقتی برف میباره
اینقدر همه جا در آرامشه !
فراز نفس عمیقی کشید … بخار نفسش
یک لحظه روی شیشه ی سرد نقش بست
و بعد محو شد .
آرام حالا کجا بود ؟ چند دقیقه ی دیگه
باهاش فاصله داشت ؟! سعی کرد توی
ذهنش باهاش تلپاتی بر قرار کنه :
” آرام خانم … اگه به این زودی نیای …
مجبور می شم این سیگارو روشن کنم !
ببین کی بهت گفتم ها ! ”
برای اینکه ذهنش رو کنترل کنه … باز به
حرف های دکتر الهی فکر کرد :
” شما نمی تونید گذشته رو تغییر بدید !
نمی تونید از حافظه تون پاکش کنید …
اصلاً نباید این کارو بکنید ! گذشته ی
شما … خوب یا بد … هویتِ رابطه ی
شماست ! حالا باید چیکار کنید ؟ … هر
کاری که از دستتون بر میاد ! هر چی می
تونید جبران کنید … و هر چیزی رو که
قادر به جبران کردنش نیستید ، بپذیرید !
باید برای همدیگه کاری بکنید … سعی
کنید همدیگه رو خوشحال کنید … ! به
همدیگه هدیه بدید ! منظورم هدیه های
مادی نیست ! … چیزی بهتر از اونه ! …
شما می تونید نسخه ی بهتری از خودتون
رو به پارتنرتون هدیه کنید ! ”
باز یک نفس عمیق دیگه … و بعد نگاهش
رفت روی سیگار بین انگشتانش . فکر
نکردن به این لعنتی کار خیلی سختی بود
! مخصوصاً وقتی پشت پنجره ایستاده بود
و به بارش برف نگاه می کرد … و در
انتظار آرامش … .
یک لحظه به خودش اومد … که داشت
توی ذهنش دلایل اینکه یک نخ سیگار
روشن کنه رو توجیه می کرد ! عجب آدمِ
بی اراده ای بود !
توی دلش خودش رو سرزنش کرد . با این
حال سیگارو گوشه ی لبش گذاشت و به
دنبال فندک … جیب هاشو گشت .
به محض اینکه آتیشِ فندک جلوی
صورتش روشن شد … تاکسی زرد رنگی
رو دید که مقابل کافی شاپ توقف کرد !
برق اشتیاق توی نگاهش دوید … .
زنی رو دید که پیچیده در بالاپوشِ تیره
رنگش … از تاکسی پیاده شد و به سرعت
به سمت در کافی شاپ قدم برداشت .
آرام بود !
خندید … می دونست آرام صدای ذهنش
رو می شنوه و نمی ذاره که این سیگار
روشن بشه !
از پنجره رو چرخوند … سیگارو روی میز
گذاشت برای استقبال از آرام … تا کنار
نرده های چوبی رفت .
آرام رو دید که وارد کافی شاپ شد …
روی شونه های لباسش غبار سفیدی از
برف نشسته بود . بعد سرش رو بالا برد و
فراز رو دید … .
لبخند زد …
لذتی گرم و محرک زیر پوست فراز خزید
و قلبش رو به تپش وا داشت .
آرام از پلکان وسط کافه بالا اومد … فراز
هر قدمش رو با نگاه دلتنگ و جستجو
گرش دنبال کرد . بعد دستش رو جلو برد
… آرام دستش رو میون انگشتای اون
گذاشت .
– سلام !
فراز خیلی نرم اونو به سمت خودش
کشید و روی انگشتانش رو بوسید .
آرام با اون پالتوی مشکی یقه انگلیسی و
مینی اسکارف سفید با خالهای ریز سیاه
… بی نهایت جذاب به نظر می رسید .
– خیلی خوش اومدی … عزیزِ دوست
داشتنیِ من !
– من دیر کردم یا تو زود اومدی ؟! … از
کی اینجایی ؟
– نیم ساعتی میشه !
آرام نگاهی به ساعت مچیش انداخت .
– فکر می کردم قرارمون ساعتِ هفت و
نیمه !
– میدونم ، من زود اومدم ! … منتظر
موندن برای تو رو دوست دارم !
ممنون عالی بود
عالیییی
زودی پارت و بزار از پنج منتظرممممم🥺🥺🥺🥺