بعد مچ دست آرام رو گرفت و ادامه داد :
بیا بریم .بیا بریم تا دعوا نشده سرت
و اونو پشت سرش کشید و از اتاق بیرون
برد . آرام خنده اش گرفته بود … با فراز
همراه شد . همینطوری که دو تایی
داشتن از کریدور رد می شدند … فراز
گفت :
– چه ور وره جادوهایی بودند ! خدا نصیب
هیچ بنی بشری نکنه ! …
آرام خندید . فراز پرسید :
– جدی جدی تا آخر شب قراره توی
سرمون باشن ؟!
و بعد چرخید و از روی شونه اش به عقب
نگاه کرد … . دوستای آرام با اون پیراهن
های سبزِ شبیه به هم … در حالیکه ریز
ریز بغل گوش هم حرف می زدند و می
خندیدند … پشت سرشون بودند !
فراز گفت :
– واویلا !
و مچ دست آرام رو گرفت و یکدفعه شروع
کرد به دویدن !
همزمان … دوستای آرام هم پشت
سرشون شروع کردند به دویدن !
.
فراز و آرام از پله کان دویدند پایین … آرام
غش غش می خندید . می تونست صدای
هیاهوی دوستاش رو پشت سرشون بشنوه
. صحنه ی دیوانه واری شده بود !
عروس و دامادی که میون چمن های تازه
اصلاح شده می دویدند … و چند دختر
سبز پوش که دنبالشون بودند !
.
کسانی که توی باغ حضور داشتند با
تعجب و خنده نگاهشون می کردند . آرام
حس خجالت می کرد … و در عین حال
می دونست که اون روز ، روز عروسیشه و
مجازه هر دیوونه بازی رو در بیاره !
به جوی آبی رسیدند که وسط باغ رد می
شد … فراز دست زیر زانوهای آرام برد و
عروسش رو توی بغلش کشید و اونو از
جوی آب رد کرد !
آرام از روی شونه ی فراز دوستاش رو می
دید که با چه اشتیاقی هورا می کشیدند !
… قند توی دلش آب شد !
وقتی فراز اونو دوباره روی زمین گذاشت و
کمکش کرد تا تور گیپورش رو مرتب کنه
… به آلاچیق رسیده بودند !
سفره ی عقدی که با گلهای طبیعی
آراسته شده بود … و بزرگان فامیل که
انتظارشون رو می کشیدند !
آرام کمی خجالت زده … دوباره دست فراز
رو گرفت و همراهش شد تا بهشون
خوشامد بگه !
ملی خانم بغلش کرد :
– الهی قربونت برم آرام … مثل یه تیکه
ماه شدی !
آرام لبخند گیجی زد … پدرش آهسته
روی موهاشو بوسید .
– خوشبخت بشی بابا جان !
بعد خاله ی خودش بود … بعد عمه ی
فراز … عمو و زن عموش … علیرام و
آناهیتا ! ناز افرین و همسرش … نوش
آفرین !
و محسن و ارمغان و افشار !
.
توی بغل ارمغان ، دختر زیبا و کوچکش
غرق خواب بود ! آرام انگشت اشاره اش رو
روی گونه ی لطیف اون کشید . ارمغان
گفت :
– عزیزم … خوشبخت بشید !
و محسن گفت :
– اغراق نمیکنم … این بهترین تصویری
هست که تا حالا چشمام دیدن !
و بعد از اونها … هرمز و سهره !
هرمز با همون لبخند با وقار و آروم
خودش … گفت :
– تبریک میگم ! خیلی خیلی خوشحالم
که اینقدر شاد می بینمتون !
.
و دست آرام رو گرفت و اونو کمی به
سمت خودش کشید و روی گونه اش رو
بوسید . سهره ولی از روی صندلیش بلند
نشد … صورتش یکپارچه سرخ بود ! به
فراز و آرام نگاه نمی کرد ! فراز نیشخندی
زد و به طعنه گفت :
– خیلی خوش اومدین مامان !
سهره هیچ واکنشی نشون نداد . آرام با
نگرانی دست فراز رو فشرد :
– فراز جان ! … دیر شده … مهمونا
منتظرن !
فراز به حرفش گوش داد … هر دو از
مقابل هرمز و سهره گذشتن . فراز آهسته
کنار گوش آرام گفت :
– چیه عزیزم ؟ … هول کردی !
.
– نمی دونم ! می ترسم از نامادریت !
همیشه منتظرم یه کاری بکنه !
فراز نیشخندی زد :
– نگران نباش ! … مثل سگی که از
صاحبش بترسه … سهره از هرمز میترسه
و حرف شنوی داره ! هیچ کاری نمیکنه !
و بعد رسیدند به جایگاه خودشون … .
همه چیز به سرعت می گذشت .
فیلمبردار بهشون توضیح داد که باید
عسل توی دهان همدیگه بگذارن و حلقه
دست هم بکنن . فراز کمی بی حوصله به
نظر می رسید :
– این کارا واقعا ضروریه ؟! … ما یک سال
پیش عقد کردیم و حالا …
آرام گفت :
.
– ولی هیچوقت حلقه دست هم نکردیم !
و با نگاهی اخطار آمیز … .
فراز خودش رو به ندیدن زد . آرام ادامه
داد :
– من حتی دلم میخواست دوباره مراسم
عقد اجرا بشه … تو مخالفت کردی !
فراز خنده اش گرفته بود :
– چه تضمینی بود دوباره بله بگی ؟!
آرام هم خندید :
– واقعا هیچی !
تمام اون مراسم حلقه و عسل برگزار شد ،
در حالیکه فراز حس میکرد بدترین فیلم
زندگیشو بازی کرده ! یک جورایی حس
راحتی نمی کرد … ولی در پایان موفق شد
رضایت آرام رو به دست بگیره !
بعد از اون اعلام هدایاشون بود .
احمد و ملی خانم یک سرویس طلای
ظریف بهشون هدیه کردن .
.
بقیه ی اقوام هم سکه و طلا هدیه داده
بودند . حتی دوستان آرام پول هاشدن رو
روی هم گذاشته بودند و دسته جمعی
یک دستبند زیبا براش خریده بودند .
و در آخر از همه … هرمز و سهره !
کادوی هرمز به عروسش ، همون باغ و
ویلای کوچکی بود که درونش عروسی
داشت برگزار می شد !
.
آرام وقتی اینو شنید … برای چند لحظه
واقعا باور نکرد !
– قابلت رو نداره عزیزم !
– مرسی ! مرسی پدر جون !
یک لحظه ی کوتاه دستاشو دور گردن
هرمز حلقه زد و اونو در آغوش گرفت .
فراز سرش رو پایین انداخت تا کسی
اخمش رو نبینه ..
وقتی هرمز دو سه قدمی ازشون دور شد
… آرام کنار گوش فراز پرسید :
– تو می دونستی که بابات این باغو برای
ما خریده ؟!
– برای ما ، نه عزیزم ! … برای تو خریده !
… بله می دونستم !
– و به من نگفتی !.
– سفارش کرده بود نگم ! میخواست
سوپرایزت کنه !
به سختی جلوی خودش رو گرفته بود که
به پدرش دهن کجی نکنه ! آرام با ناباوری
نگاهش کرد :
– به بابات حسودی می کنی ؟!
فراز ترجیح داد جواب این سوال رو نده !
بعد از اون قسمت مورد علاقه ی فراز
بلاخره رسید !
سهره جلو اومد !
آرام باز هم احساس اضطراب می کرد .
کف دستاشو روی هم گذاشت و تلاش
کرد لبخند بزنه ! ولی سهره … وحشتناک
بود !
معلوم نبود نمی خواست … یا نمی تونست
حفظ ظاهر کنه !
صورت پف کرده و غرق در آرایشش ،
حالتی غیر عادی داشت . هر قدمی که به
عروس و داماد نزدیک میشد ، انگار به
آتیش نزدیک تر میشد ! … سرخی
گردنش … عرق روی پیشونیش …
هرمز بازوی اون رو گرفت و کمکش کرد
از تک پله ی مقابلش بالا بره … بعد
درست مقابل فراز و آرام ایستاد !
آرام تلاش کرد چیزی بگه :
– خوش اومدین … ما رو خوشحال کردین
سهره چیزی نگفت … نمی تونست چیزی
بگه . نگاهش حالتی داشت … که انگار می
خواست به آرام سیلی بزنه !
هر زمان دیگه ای که بود ، آرام از این نگاه
کینه توز و متنفر سهره ابایی نداشت و می
تونست جوابش رو بده … ولی اون شب …
شب عروسیش !
بعد سهره نفس عمیقی کشید . جعبه ی
جواهراتی که بین دستاش داشت رو باز
کرد … گردنبند الماسی رو بیرون آورد .
آرام محو الماس درشت وسط گردنبند شد
… خیلی با شکوه بود ! بلافاصله به یادش
آورد که فراز یک بار … خیلی وقت پیش
… در مورد گردنبند مادربزرگش براش
تعریف کرده بود … .
سهره جعبه ی خالی رو روی زمین رها
کرد . صدای تق برخوردِ جعبه ی مخمل
روی مرمرهای زیر پاشون … آرام از
گردنبند چشم گرفت … .
بعد سهره یک قدم دیگه جلو رفت … با
دستهایی که می لرزید ، گردنبند رو دور
گردن آرام انداخت . سعی کرد قفلش رو
ببنده … موفق نمی شد !
فراز گفت :
.
– خودم بقیه اش رو انجام میدم !
دست دراز کرد به سمت گردن آرام …
سهره به سرعت خودش رو عقب کشید .
این حرکت از چشم آرام پنهان نموند .
– هیچوقت … هیچوقت این کارت رو
فراموش نمی کنم !
سهره گفت … صداش ضعیف و لرزان بود .
فراز مشغول بستن قفل گردنبند … بی
اعتنا پاسخش رو داد :
– امیدوارم … سهره حاتمی ! امیدوارم !
خونسردیش … به نوعی بیش از حد خشم
سهره رو بر انگیخت . به طوری که لرزش
لبهاش دیوانه وار شد … و دستهاش بی
هدف شروع کردند به تکان خوردن . انگار
می خواست به ریسمانی چنگ بندازه که
وجود نداشت …
– پسره ی آشغالِ بی همه چیز ! … لعنتیِ
تخم حرومِ عقده ای ! من …
نگاه یخی و پر اخطارِ فراز به سمتش
چرخید … و همزمان بازوش توسط هرمز
لمس شد .
هرمز گفت :
– اگه کوچک ترین ضربه ای به حیثیت
من وارد بشه امشب … سهره … سهره
خودت می دونی ! … جلوی زبونت رو نگه
دار !
نفس عمیقی … و بعد با لبخند اضافه کرد
:
– خوشبخت باشید !
هرمز و سهره از کنارشون عبور کردند و به
سمت دیگران رفتند . نگاه نگران آرام
همراهشون کشیده شد … دلش عین سیر
و سرکه می جوشید ! … ولی با بوسه ی
نرم فراز روی شونه اش …
عالییییی میخوام ببینم شب چی میشه😆
پارت پارت پارت میخواممممم
نویسنده جون داستان و تموم نکنیااا حداقل تا بچه بروو خیلی داره قشنگ میشهههه 🤩🤩
چه سست اراده