رمان اردیبهشت پارت ۶

4.1
(26)

 

 

. چرخی زد و متوجه آرام شد و آهسته بهش گفت :

– می بینی خانم ؟ فکر کرده شهر هرته ! چون بازیگره ، میخواد به من زور بگه !

آرام نمی دونست باید چی بگه . متوجه بود که نگاهِ فراز باز هم چرخیده بود به طرفش . میخواست بلند شه و بره از اونجا که زن گفت :

– ماه پیش سوار تاکسی بودم … تاکسیه با ماشین این پسره تصادف کرد . همونجا خسارت راننده رو داد ها … ولی من …

سرش را تکون داد و با لحن پر افسوسی ادامه داد :

– به خدا قسم از تکونش مهره های گردنم تیر کشید ! هر چی گفتم یک تومن بده خرج دوا درمونم کنم … بابا ، ناسلامتی تو بازیگری ! پولداری ! این پولا برای تو چیزی نمیشه که … ولی به خرجش نرفت ! می گه پول زور بهت نمیدم ! … آخه این پول زوره ؟!

آرام تقریباً فهمیده بود این زن چه شخصیتی داره و از اونهاست که با هر بهانه ای دنبال تلکه کردن دیگرانه . بدون اینکه به خودش زحمتی بده و با زن همکلام بشه ، سر چرخوند به طرف ارمغان و گفت :

– ارمغان جون ، من دیگه برم ؟

ارمغان لبخند کوچیکی زد :

– عجله داری ؟ … برو عزیزم !

همون موقع در اتاقی باز شد و سربازی صداش رو بلند کرد :

– مهوش کمالی ، فراز حاتمی !

زن میانسال تند از جا بلند شد و با مردی که همراهش بود ، توی اتاق رفت . فراز هنوز سر جا ایستاده بود . ارمغان پوشه رو از آرام گرفت . آرام چادرش رو با یک دست توی سرش نگه داشت و گفت :

– میشه امروز من برگردم خونه ام ؟

واقعاً نمی تونست تحمل کنه … دست ها و پاهاش می لرزید و حس نداشت . این دیدار غیر مترقبه با فراز ، بیشتر از اون چیزی که تصورش رو می کرد اون رو از پا در آورده بود . ارمغان گفت :

– آره ، حتماً ! منم امروز دفتر کاری ندارم . به سلامت .

آرام پوست لبش رو جوید . می تونست از گوشه ی چشم فراز رو ببینه که هنوز سر جا ایستاده بود . باید باهاش خداحافظی می کرد ؟ به چه مناسبتی ؟

سرباز دوباره سرش رو از توی اتاق بیرون آورد :

– آقای فراز حاتمی !

آرام تند گفت :

– خداحافظ ارمغان جون !

و دیگه صبر نکرد . تند از اونها رو گرفت … دوید به طرف پله ها …

 

***

 

امیر رضا با پنج نفر دیگه از هم محله ای ها توی کوچه مشغول توپ بازی بود . تا آرام رو دید ، صداش رو بلند کرد :

– سلام آبجی !

پشت سرش بقیه ی پسر بچه ها به آرام سلام کردن . آرام حوصله نداشت … اصلاً نای حرف زدن نداشت . سرسری جواب سلام همه رو داد و بعد در حیاط رو با کلیدش باز کرد . نمی دونست مادرش خونه هست یا نه … ولی امیدوار بود پدرش نباشه .

از حیاط گذشت و وارد کریدور شد . همونطوری که کفش هاشو از پا در می آورد ، متوجه یک جفت کفش طبی و زنانه ی قهوه ای رنگ شد که براش آشنا نبود … حتماً مادرش مشتری داشت .

صدای حرف زدن ملی خانم رو شنید :

– خودش هم اومد انگار !

آرام کیف به دست کریدور رو طی کرد و وارد هال شد . زنی نشسته بود روی مبل های زرشکی … کمی چاق ، با صورتی مهربون و لبخندی بدون تفسیر . آرام هم سعی کرد برای حفظ آبرو لبخند بزنه :

– سلام !

فکرشم نمی کرد … ولی زن از جا بلند شد . چادرش رو روی مبل رها کرد و میز رو دور زد و بعد با خوشرویی آرام رو در آغوش گرفت .

– سلام به روی ماهت نازنینم ! مشتاق دیدار !

آرام انتظار اینهمه گرمی و صمیمیت رو نداشت . حس می کرد هر لحظه ممکنه روی سرش دو تا شاخ در بیاد . از روی شونه ی زن نگاه کرد به مادرش … ملی خانم دستش رو به نشانه ی “چیزی نیست” تکون داد . بعد گفت :

– مامان جان ، ایشون خانم توسلی هستن . چند باری برای خودشون و دخترشون لباس دوختم .

خانم توسلی خودش رو از آرام جدا کرد و مشغول برانداز کردنش شد . آرام به سختی بند کیفش رو میون انگشتاش می چلوند … ته دلش شور می زد . بعد گفت :

– من … با اجازه تون برم لباس عوض کنم !

نفس کم آورده بود . ملی خانم تند گفت :

– برو مامان جان ! … شمام بفرمایید خانم توسلی … چاییتون یخ کرد

 

آرام توی اتاقش رفت و درو پشت سرش بست . حالش بد بود … بدتر هم شد . این خانم توسلی اسم آشنایی داشت … بدتر از اون ، نگاهش خیلی عجیب بود !

عصبی و بی حوصله مانتو و شالش رو از تن کند و با همون شلوار جین و تیشرت سفیدش روی لبه ی تخت نشست .

حالش بد بود … خیلی بد . دوست داشت فکر کنه به خاطر نوع نگاه خانم توسلی اینجوری شده … ولی نه ! حال بدش به اون مربوط نبود . بلکه تماماً به اون روز صبح و دیدارش با فراز حاتمی ارتباط داشت .

ماهها بود که اونو ندیده بود . حتی سعی می کرد به عکسش روی شیشه ی فیلم فروشی ها یا سر در سینماها نگاه نکنه . واقعاً تلاش می کرد همه ی اتفاقات گذشته رو فراموش کنه . چقدر درد کشید … چقدر گریه کرد … ولی فکر می کرد رویین تن شده .

 

حالا بعد از اینهمه مدت … باورش نمی شد که فراز حاتمی رو دوباره دیده و دوباره حس حقارت کرده … دوباره زانوهاش لرزیده و دوباره تبدیل به یک موجود زخم خورده شده بود که دنبال فرار می گرده .

این حس حقارت لعنتی کی قرار بود دست از سرش برداره ؟

صدای مادرش رو از توی هال شنید :

– آرام جان … خانم توسلی دارن تشریف می برن !

آرام زیر لبی غر زد :

– خب تشریف ببرن ! به من چه ؟!

ولی از جا بلند شد و لبه ی تیشرتش رو مرتب کرد و از اتاق بیرون رفت .

خانم توسلی باز هم با محبتی عجیب و غریب گونه ی آرام رو بوسید و خداحافظی کرد و رفت . ملی خانم تا توی حیاط برای بدرقه اش رفت . ولی آرام توی خونه موند و با خشمی عجیب و غریب مشغول جویدن لبش شد .

ملی خانم توی خونه برگشت و بلافاصله پرسید :

– این وقت روز برای چی برگشتی خونه ؟

– حالم خوش نبود ، اومدم . این خانومه اینجا چی میخواست ؟

ملی خانم با حیرت نگاه کرد به صورت عبوس آرام و حالت تهاجمی که گرفته بود … نمی فهمید دلیل اینهمه بد اخلاقی چیه . نفس عمیقی کشید و از کنار آرام عبور کرد بعد خم شد تا از روی میز پیشدستی های میوه و استکان های چایی رو جمع کنه .

– هیچی ! چی میخواست ؟ گفتمت که خیاطشم ! … تو هم اگه حالت خوش نیست ، برو بخواب . واسه ناهار بیدارت می کنم .

البته که آرام راضی نشد . ولی چیز دیگه هم نگفت . خسته تر از اونی بود که بتونه بحثی راه بندازه . راه افتاد به سمت اتاقش ، خودش رو انداخت روی تخت و تنش رو مچاله کرد زیر پتو . سردش بود …

فراز حاتمی نگاه سردی داشت … .

***

ساعت ده شب بود که از سر فیلم برداری برگشت خونه . ماشینش رو توی پارکینگ پارک کرد و بعد خسته و کوفته سوار آسانسور شد . له و لورده بود … هم جسمی و هم روانی .

چند وقتی بود که خیلی بد می خوابید و این تأثیر بدی گذاشته بود روی حالت چشماش و گریمورشون حسابی از دستش شاکی بود .

معده اش هم می سوخت و اونقدر گرسنه بود که می خواست بالا بیاره … ولی می دونست توی خونه هیچی نداره .

باید باز با غذای حاضری سر می کرد … نیمرو یا همبرگرهای یخ زده ی توی فریزر که دیگه داشت حالش رو بهم می زد ، ولی توی شرایط اون یک غذای لاکچری بود .

پوزخندی به خودش زد … همین بود دیگه ! زندگی مجردی … بدون خانواده ! ولی فقط نمی تونست بفهمه چرا هیچوقت بهش عادت نمیکنه .

در آپارتمانش رو با کلید باز کرد و وارد شد . از همون دم در غافلگیر شد … چون صدای تلویزیونِ روشن به گوشش خورد .

فوری رفت داخل و بعد دید که اشتباه نکرده … تلویزیون واقعاً روشن بود و داشت یک سریال ترکی پخش می کرد و زنی با موهای قهوه ای نشسته روی کاناپه … .

– سلام ! بلاخره اومدی ؟

ارمغان بود … از جا بلند شد و لبخندی زد .

فراز هنوز هم توی شوک بود . حضور ارمغان و این گرما و صمیمیت و بوی خوش قرمه سبزی که توی خونه ی همیشه بی روحش پیچیده بود … .

دیگه نتونست سر جا بمونه . حسی وادارش کرد که جلو رفت و بدون هیچ حرفی ارمغانو سفت بغل کرد .

ارمغان به خنده افتاد .

– چته ؟ فراز … خفه شدم ! چی شده عزیزم ؟!

فراز گفت :

– هیچی ! فقط از دیدنت خوشحال شدم !

 

و بلاخره رضایت داد و ارمغانو رها کرد . ارمغان دستی به موهای دم اسبیش کشید و با مهربونی گفت :

– به نظر خسته میای … حتماً گرسنه هم هستی !

– عین یک گاو !

ارمغان خندید .

– تا آبی به دست و صورتت بزنی … شام رو می کشم !

بعد رفت به طرف آشپزخونه و فراز هم رفت بالا .

تقریباً ده دقیقه ی بعد … فراز سر حال تر از قبل در حالیکه صورتش رو شسته بود و لباساشو با یک تیشرت و شلوار راحتی عوض کرده بود ، به ارمغان ملحق شد .

ارمغان ظرف های شام رو روی کانتر شیشه ای آشپزخونه چیده بود … دیس برنج و قرمه سبزی و ماست و ترشی های کلم بنفشی که می دونست فراز دوست داره .

– می دونم برای شام خیلی سنگینه ، ولی گور باباش ! مگه ما هر چند وقت یک بار با هم شام می خوریم ؟!

فراز لبخند زد و روی صندلی پایه بلند اون طرف کانتر نشست .

– کاش به محسن هم می گفتی بیاد !

ارمغان نگاه محتاطی به اون انداخت و بعد توی بشقابی برنج کشید و به فراز داد :

– محسن کار داشت توی رستوران ، نمی تونست بیاد . منم برنامه ام موندن نبود … از ظهر چند بار بهت زنگ زدم حرف بزنیم … خاموش بودی . یهو دلم کشید بیام خونه ات !

فراز نگاهش کرد … ارمغان قاشقی از غذاشو خورد و بعد گفت :

– توی یخچالت هیچی غذای آماده نداری ؟ این سمانه ی ور پریده پس میاد اینجا چیکار ؟ … اینهمه هم پول می گیره ازت …

 

– داستان چیه ؟

اینقدر یهویی پرسید که ارمغان برای چند لحظه مات شد .

– چی ؟!

– خودت گفتی از ظهر بهم زنگ می زدی !

ارمغان سرش رو تکون داد و بازم لبخند زد :

– چیزی نیست که نگرانش باشی ! فقط میخواستم بهت بگم حکم پرونده ات امروز صبح صادر شده . در مورد اون زن … مهوش کمالی !

– خب !

– قاضی براش دویست هزار تومن جریمه ی نقدی بریده ! همین !

فراز پوزخندی زد :

– مبارکش باشه !

و بعد سرش رو پایین انداخت و نگاهش رو به بشقابش دوخت . ذهنش باز هم پر کشید به اون روی توی دادگاه و دیدارش با آرام !

آرام … خدایا ! آرام ! با اون صورتِ زیبا و ظریف و چادری که مدام از روی موهاش سر میخورد پایین و اون نگاه زیر زیرکی که بهش انداخته بود … و سلامش ! خدایا ! به فراز سلام کرده بود ! چند شب بود که فکر اون سلام خواب رو از چشماش پرونده بود … .

 

سکوتش خیلی طولانی شده بود … ارمغان نگاه دقیقی به صورت متفکر فراز انداخت و گفت :

– ببینمت عزیزم … حالت خوش نیست ؟

فراز با کلافگی یک بار چشم هاشو محکم بست و باز کرد .

– نه ، خوبم ! خیلی خوبم !

– حواست سر جاش نیست ! بهم بگو مشکل چیه ؟

فراز باز هم تکرار کرد :

– مشکلی نیست ! شامت سرد شد !

و خودش یک قاشق از غذا رو به زور توی دهنش چپوند ، فقط برای اینکه نشون بده همه چی تحت کنترله ! ولی ارمغان مثل همیشه خیلی راحت فهمید توی سرِ این مرد لجوج و مغرور چی میگذره … گفت :

– می خوای ترتیب یک دیدار تصادفی رو بدم ؟

بندی توی دل فراز پاره شد ، نگاه تندی به ارمغان انداخت . ارمغان لبخند کجی زد و ادامه داد :

– مثل دادگاه !

فراز با بدخلقی جوابش رو داد :

– مزخرف نگو !

به سرعت قاشق و چنگالش رو توی بشقاب رها کرد و خواست از روی صندلی بلند شه … ولی ارمغان دستش رو روی دست اون گذاشت .

– فکر کردی من کورم ؟ … تو که بی تفاوت نیستی ! … از اولشم نبودی ! ولی فکر می کنی این چیز عجیبیه ؟

فراز خشکش زد … ارمغان ادامه داد :

– عجیبه که یک حس متفاوت نسبت به آرام داری ؟ … هووم ؟! کسی که باهات گذشته ی مشترک داره … یک خاطره ی مشترک داره … هر چند سیاه ! کسی که …

از شدت شرم سکوت کرد . می خواست بگه کسی که تو دخترانگیشو ازش گرفتی … ولی نتونست . نفس محکمی کشید و عمیق به فراز چشم دوخت … انگار که می خواست سیاه ترین افکارش رو بخونه .

– بهم بگو توی چه قالبی بهش فکر می کنی ؟ … دختری که متعلق به توئه ؟ … یا دختری که باید تصرفش کنی ؟ … یا شایدم …

– من نباید بهش فکر کنم !

فراز گفت … ارمغان با حیرت بهش نگاه کرد و بعد بی اختیار خندید .

– تو به خودت هم دستور می دی !

 

ارمغان هنوز هم میخواست این بحث رو ادامه بده … ولی صدای زنگ آپارتمان یکدفعه بلند شد .

– کیه ؟

فراز مثل شخص هیپنوتیزم شده ای که بغل گوشش بشکن زده باشن ، کاملاً به خودش اومد و با گیجی پلک زد .

– نمی دونم !

– شاید دوستات هستن !

– نه … فکر نکنم !

از پشت کانتر بلند شد . برای خودش هم عجیب بود . ماه تا سال کسی زنگ خونه اش رو نمی زد . حالا توی یک شب اول ارمغان سورپرایزش کرده بود و حالا هم …

صدای زنگ دوباره بلند شد . فراز از توی چشمی بیرونو نگاه کرد و … هووف !

هرمز بود !

از شدت کلافگی پلکاشو روی هم فشرد . اون دیگه اینجا چیکار می کرد ؟ … اصلاً حوصله اش رو نداشت !

صدای زنگ برای بار سوم … و ایندفعه درو باز کرد .

– سلام !

– ماشینت رو توی پارکینگ دیدم . شانس آوردی که باز کردی ، واگرنه …

مثل همیشه یخ و توهین آمیز ! فراز مثل همیشه با دیدنِ این مرد به طور کامل بهم ریخت و خشمگین شد . ولی جواب تندی نداد .

– انتظار دیدنت رو نداشتم . معمولاً وقتی کارم داری … احضارم می کنی !

– حالا میری کنار که بیام داخل یا نه ؟

نگاه پر شیطنت و طعنه وار هرمز توی چشم های به خون نشسته ی فراز نشست و ادامه داد :

– البته اگه مهمون داری ، می تونم برگردم !

با سرش اشاره ای کرد و فراز چرخید و با دیدن کفش های پاشنه بلند و مشکی ارمغان … خیلی بیشتر داغ کرد . گفت :

– نه … اینهمه راه اومدی ، حیفه ازت پذیرایی نشه !

و چارچوب رو رها کرد و جلوتر از هرمز … رفت و دوباره به سالن برگشت .

ارمغان هنوز پشت میز غذا نشسته بود و با بلاتکلیفی به فراز نگاه می کرد . با علامت سرش از فراز پرسید :

– کیه ؟

و همون لحظه هرمز از فیلتر ورودی عبور کرد و در معرض دید قرار گرفت . ارمغان کاملاً بی اختیار گفت :

– اوه !

هرمز هم جا خورده بود . انتظار دیدن هر نشمه ای رو توی خونه ی فراز داشت ، به جز این دختر . دلش از نفرت و انزجار بهم خورد .

 

ارمغان دستپاچه از جا بلند شد و سلام کرد . هرمز علناً سلامش رو نادیده گرفت و به طعنه گفت :

– بد موقع مزاحم شدم … سر شام بودین !

فراز هیچی نگفت … نشست روی مبل و با بی اعتنایی به صفحه ی خاموش تلویزیون خیره شد . ارمغان گفت :

– خواهش می کنم ! … امم …

انگشتاشو توی هم پیچوند . هرمز باز هم نادیده اش گرفت . ارمغان به سرعت از آشپزخونه بیرون اومد و به سمت اتاق تقریباً دوید .

هرمز جلو رفت و در فاصله ی کمی از فراز ، روی مبل های ال نشست .

– چند بار بهت زنگ زدم … جوابم رو نمی دادی !

فراز بدون اینکه نگاهش کنه ، گفت :

– سر فیلمبرداری بودم … خاموشم !

– نمیگی شاید کسی باهات کار ضروری داشته باشه ؟ شاید کسی مرده باشه …

فراز عصبی دستی به صورتش کشید :

– مگه من مرده شورم ؟… یا مسئول بهشت زهرا ؟ چرا اگه کسی بمیره باید من در دسترس باشم ؟!

– واقعاً متاسفم فراز … یه ذره شعور نداری !

صدای هه ی بلند و پر تمسخر فراز … .

– حال کسی مرده یا نه ؟

– به کوری چشم تو ، نخیر ! اتفاقاً همه در صحت و سلامت به سر می برن !

باز هم خنده ی پر تمسخر فراز … ایندفعه چرخید و به هرمز نگاه کرد .

– خب خدا رو شکر ! حالا چرا به کوری چشم من ؟ فکر کردی کل خاندان حاتمی برای من آدم حساب می شن که …

برق اخطار توی چشم های هرمز روشن شد :

– می زنم توی دهنت فراز … خفه شو !

 

صدای باز شدن در اتاق اومد … و بعد ارمغان مانتو و روسری پوشیده وارد سالن شد .

– من دیگه می رم … باهام کاری نداری فراز جان ؟

فراز از جا بلند شد و به طرفش رفت .

– کجا ؟!

– ببخشید … زحمت جمع کردن میز هم افتاد گردن تو !

– هنوز شامت رو نخوردی ! کجا میخوای بری ؟

ارمغان به طرف در خروجی رفت و فراز هم دنبالش . نزدیک در دست ارمغانو گرفت و حرص زده گفت :

– ارمغان !

– – جانم ؟ بذار برم من … خوب نیست جلوی بابات !

فراز نفس تند و خشمگینی کشید .

– به اون چه ربطی داره ؟ اینجا خونه ی منه !

– می دونم ! می دونم !

دستش رو از میون دست های فراز بیرون کشید و ادامه داد :

– نباشم بهتره … خودتم می دونی !

فراز دیگه اصراری نکرد ، ولی عصبی بود . ارمغان نگاه کرد بهش و سعی کرد شوخی کنه :

– مهمون چشم نداره مهمون رو ببینه … صاحب خونه هر دوشونو !

چشمکی زد برای فراز و بعد با خداحافظی کوتاهی خونه رو ترک کرد . فراز باز هم به سالن برگشت . خون خونش رو می خورد … ولی سعی کرد بی تفاوت باشه . از توی کشوی کنسول جعبه ی سیگارش رو برداشت و به آشپزخونه رفت .

هرمز هم رفت و اون طرف کانتر ایستاد .

– این دختره اینجا چیکار می کنه ؟

فراز جوابشو نداد … خم شد و با فندک اجاق گاز ، سیگارش رو روشن کرد .

– همیشه میاد اینجا و از این خوش خدمتیا می کنه ؟

فراز گفت :

– تو حرفتو بزن ! چیکار به اون دختره داری ؟

– دلم برات می سوزه بدبخت ! عین خر جون می کنی … این خواهر و برادر تیغت می زنن !

فراز پوزخندی زد و هود رو روشن کرد .

– خدا رو شکر پولای تو رو هنوز بالا نکشیدن !

– نمی تونن … گه می خورن ! به تو هم یک پاپاسی از من نمی رسه ، مگر اینکه …

فراز کلافه پلکاشو روی هم فشرد .

– می گی چیکارم داری یا نه ؟

 

– اومدم بهت سر بزنم !

– همین ؟!

– آخر هفته خونه باغ عمه حمیرات دعوتی !

فراز چرخید و با حیرت نگاه کرد به هرمز .

– تو دعوتم کردی یا عمه ؟

– چه فرقی می کنه ؟

– راست می گی ، فرقی نمی کنه . بهر حال من نمیام !

هرمز عصبانی شد :

– بی جا می کنی که نمیای ! هی من هیچی بهت نمی گم … دور خالی برداشتی ؟ عین علف هرز رشد کردی … نه خونه حالیته ، نه خونواده …

فراز چرخید و بازم رو به هودِ روشن … پک زد به سیگارش .

– حالا مناسبتش چیه ؟ توی این هوا جمع می شید کردان که چی بشه ؟

– نامزدی دختر عمه اته !

– مه لقا ؟!

– آره !

فراز خندید و نگاهِ طعنه واری حواله ی پدرش کرد .

– به این زودی ؟ شش ماه از طلاقش گذشته که باز شوهر کرده ؟!

– به تو چه ؟ از تو نظر خواست مگه ؟!

– منطقیه حرفت … نه !

– حالا میای یا نه ؟

فراز ایندفعه جوابی به پدرش نداد . باز چرخید و رو به هود … از سیگارش کام گرفت . هرمز میدونست یکه بدو کردن و داد و قال راه انداختن با فراز هیچ نتیجه ای براش نداره . سعی کرد آروم باشه . نفس عمیقی کشید و وارد آشپزخونه شد .

– شعور نداری از مهمونت پذیرایی کنی . حداقل بیا بشین دو کلمه حرف منطقی بزنیم با هم !

فراز پوزخندی زد . چقدر از نظرش این تلاش هرمز برای احیا کردن رابطه شون ، مذبوحانه و بی فایده بود . ولی مخالفتی نشون نداد . ته سیگارش رو روی سینکِ خیس خاموش کرد . یک فنجون برداشت و چای ریخت و اونو روی میز ، جلوی پدرش گذشت . هرمز گفت :

 

– ممنونم … شرمنده کردی !

– چرا اینقدر اصرار داری بیام به نامزدی مه لقا ؟ چه سودی برات داره ؟

 

هرمز نگاهی دو پهلو بهش انداخت و لبخندی زد و گفت :

– اگه بهت بگم که دیگه لطفی نداره !

– ولی اگه نگی هم … من نمیام !

– اگه نیای … خودت ضرر کردی !

باز هم هرمز و نگاه دو پهلوی لعنتیش که فراز ازش متنفر بود ! چاییش رو خورد و از پشت میز بلند شد . ایستاد روبروی فراز … خیره شده توی چشمهای خاکستری و لجوجش … گفت :

– من حرفمو زدم فراز … فردا شب ، باغ عمه ات … ساعت هشت به بعد منتظرتم ! اگه اومدی که هیچ … اگه نیومدی …

فراز متنفر از لحن تهدید آمیز اون … یک لنگه ی ابروشو بالا داد و گفت :

– اگه نیومدم ، چی ؟ می خوای چیکار کنی ؟ …

– هیچی !

هرمز لبخندش رو تکرار کرد :

– حتماً میای !

دو قدم به عقب رفت ، دستش رو توی هوا تکون داد :

– آخرش هم چایی تلخ به خوردم دادی … ولی عب نداره ! فردا شب می بینمت !

بعد روی پاشنه ی پاش چرخید و از آشپزخونه خارج شد . فراز پلکاشو روی هم فشرد و نفس تندی کشید .

چند لحظه ی بعد صدای باز و بسته شدن در رو شنید … هرمز رفته بود !

***

خونه باغ شلوغ بود .

توی محوطه ی بزرگ روبروی درب ورودی ، ماشین های زیادی پارک شده بودن . فراز نیم ساعتی می شد که رسیده بود ، ولی هنوز نتونسته بود پیاده بشه . همینطوری نشسته بود پشت رل و به دروازه ی چهارطاق باز ورودی نگاه می کرد .

نگهبانِ دم در همینطوری ایستاده بود و هاج و واج نگاهش می کرد … لابد براش سوال پیش اومده بود که چرا فراز پیاده نمی شه ؟ …

کی می تونست درک کنه ؟

مردی که بازیگر بود … سالها روی صحنه ی تئاتر و بعد هم سینما جلوی چشم میلیون ها آدم ایستاده بود ، حرف زده بود ، خندیده و گریسته بود … ولی وقتی به این طایفه می رسید ، خودش رو می باخت !

این طایفه ی حاتمی … .

چقدر ازشون متنفر بود !

دستاشو دور فرمون حلقه کرد و زیر لب گفت :

– چیزی نیست … فقط یک ساعت تحملشون کن ! فقط یک ساعت ! فقط یک ساعت !

نفس عمیقی کشید … بعد درو باز کرد و پیاده شد .

 

نگهبان با اشتیاق به استقبالش رفت :

– خیلی خوش اومدین آقای حاتمی … منوّر فرمودین !

فراز مستقیم به روبرو نگاه می کرد و با نفس های عمیق و پی در پی ، تلاش می کرد آرامش خودش رو حفظ کنه .

– پدرتون بارها سراغتون رو گرفتن … نگرانتون شده بودن ! منم یک جای پارک برای ماشینتون توی پارکینگ خصوصی نگه داشتم . سوییچتون رو بدین ، ماشینتون رو جابجا کنم …

– لازم نیست ! من زیاد نمی مونم !

از کنار نگهبان عبور کرد و وارد فضای باغ شد . هوا سرد بود و هیچ کسی توی باغ نبود . ولی از سر و صداهای پشت پنجره های بسته ، مشخص بود داخل ویلا شلوغه .

فراز از پله های مرمری بالا رفت و زیر لبی بازم تکرار کرد :

– فقط یک ساعت ! فقط یک ساعت !

و بعد وارد شد .

***

صدای موسیقی و رقص … صدای خنده و گپ زدن … بوی عطرهای مختلف … مردهایی با لباس های رسمی و زن هایی با پیراهن های شب رنگارنگ … .

به محض ورودش ، طبق انتظار ، باز عده ای از مهمونا بودن که با دیدن یک شخص معروف همه چی رو رها کردن و دورش حلقه زدن .

– وای فراز حاتمیه !

– چه خوب ! از اقوام عروس خانم هستید ؟!

– نمیدونی چقدر عاشقتم !

– امضا میدی ؟

– عکس می گیری ؟!

فراز با وجود حال بدش ، ولی سعی کرد با خوشرویی با دیگران برخورد کنه . جواب سوال ها و شوخی های دیگران رو خیلی مختصر می داد و اگر دستی با خودکار به طرفش دراز می شد ، هول هولکی امضایی می زد .

هرمز کمی دورتر بین برادرهاش ، هامان و هاتف ، نشسته بود و فراز رو زیر نظر داشت . منتظر بود هر چی زودتر فراز دیگران رو دست به سر کنه و به طرفش بره … ولی هنوز خبری نبود .

هاتف کنار گوشش زمزمه کرد :

– نظم مهمونی بهم خورده ، الان صدای حمیرا در میاد … پاشو برو پسرت رو بکش کنار !

هرمز نفس عمیقی کشید و از جا بلند شد و با لبخندی مصنوعی به طرف فراز و حلقه ی هواداراش رفت . فراز اونو دید … هرمز با دست بهش علامت داد که زودتر به طرفش بره .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان غثیان

  خلاصه: مدت‌ها بعد از غیبتت که اسمی از تو به میان آمد دنبال واژه‌ای گشتم تا حالم را توصیف کنم… هیچ کلمه‌ای نتوانست…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x