فصل پونزدهم :
سوم خرداد بود و هوا هنوز خنکای اردیبهشتی که گذشته بود رو با خودش داشت .
فراز سوار تاکسی فرودگاه … کمی شیشه رو کشیده بود پایین و از سایش هوای مطبوع شب به صورتش لذت می برد . راننده در سکوت رانندگی می کرد و فقط صدای همایون شجریان بود که از رادیو آوا در حال پخش بود .
چرا رفتی چرا ؟ … من بی قرارم
به سر سودای آغوش تو دارم
نگفتی ماهتاب امشب چه زیباست
ندیدی جانم از غم ناشکیباست …
فراز چشم هاشو بست و با آرامش به موسیقی در حال پخش گوش داد . این سه هفته براش فوق العاده سخت و طاقت فرسا گذشته بود . نه به خاطر آب و هوای جنوب … چون که معمولاً تحملش در این مسایل بالا بود . می دونست تمام دردش در این مدت دوری از آرام بوده !
دلیل تمرکز پایینش … بی طاقتی و پرخاشگریش … دلیل اینکه شبها تا دیر وقت توی تخت هی این دنده به اون دنده می شد و خوابش نمی گرفت … .
ولی تموم شده بود ! … حالا تهران بود و نزدیک به دلبرکش … و قسم به جانِ خودش که همین امشب اونو می بوسید ، حتی اگر اتفاقات بدی می افتاد !
صدای زنگ موبایلش که بلند شد … خیلی به سختی از افکار توی سرش دل کند و نگاه تنبلی به صفحه ی تلفن انداخت … ارمغان بود !
– جانم ؟
– سلام عزیزم ! پس بلاخره رسیدی تهران ! … از دو ساعت پیش منتظر بودم گوشیتو از حالت پرواز در بیاری !
فراز هوومی گفت و بعد از اون بی اختیار خمیازه ای کشید .
– آره ، تأخیر داشت !
– انگار خیلی خسته ای !
– خیلی زیاد ! … دارم می رم خونه !
– مگه آرام برگشته خونه تون ؟!
– ماشینو بر میدارم ، میرم دنبالش !
– این وقت شب ؟! … ساعت از ده گذشته ! تا بری ماشینت رو برداری و …
فراز پلکاشو روی هم فشرد و با لحنی که سعی می کرد کلافگیشو پنهان کنه ، گفت :
– من مشکلی ندارم ارمغان !
– شام بیا خونه ی من !
– نه !
– باهات کار خیلی مهمی دارم ! … محسن هم اینجاست !
– چی شده مگه ؟
– منتظرتم ! خداحافظ !
و تماس رو قطع کرد .
فراز از شدت حرص و عصبانیت حس می کرد هر آن ممکنه از سرش دود بلند شه ! فریاد بلندش رو به سختی قورت داد و نفس عمیقی کشید و از بین دندونای بهم چفت شده اش گفت :
– آدرس تغییر کرده جناب ! اولین بریدگی دور بزنید !
چهل و پنج دقیقه طول کشید تا تاکسی مقابل خونه ی حیاط دار ارمغان توقف کرد . فراز می خواست از راننده درخواست کنه منتظرش بمونه ، تا کارش تموم بشه و اونو برسونه به خونه اش … ولی منصرف شد . اسکناس ها رو به راننده داد و پیاده شد .
راننده هم بعد از اون پیاده شد و چمدونش رو روی زمین گذاشت . فراز با تشکر کوتاهی خواست به سمت در خونه بره که راننده صداش کرد :
– آقای حاتمی ! … میشه چند لحظه صبر کنید ؟!
فراز دوباره به طرفش چرخید … راننده حالا بر خلاف تمام مسیری که اومده بودن ، لبخند خجولی به لب داشت . یک تراول پنجاه هزار تومانی با یک خودکارِ بیک به سمت فراز گرفت و گفت :
– میشه اینو امضا بزنید ؟ … برای دخترم می خوام !
فراز حتمانی گفت و تراول و خودکارو از دستش گرفت . مرد توضیح داد که :
– اسمش ساریناست ! … من به خاطر اینکه راننده ی فرودگاهم ، آدم معروفای زیادی رو می بینم ! … یه مدته تصمیم گرفتم امضا جمع کنم و برای دخترم آلبوم درست کنم !
و بعد شروع کرد به شمردن چند اسم از بازیگرا و خواننده هایی که تا حالا ازشون امضا گرفته بود .
فراز تقریباً به صدای اون گوش نمی کرد … روی تراول یادداشتی نوشت : برای سارینای عزیز ! و بعد امضا و درج اسمش !
یک دقیقه ی بعد خودکار و اسکناس امضا شده رو به مرد راننده داد و بعد دسته ی چمدونش رو گرفت و به سرعت پشت در خونه ی ارمغان رفت . زنگ رو فشرد و در انتظار باز شدن در … پنجه ی کفشش رو به حالت عصبی روی زمین کوبید .
چند ثانیه ی بعد در به روش باز شد … ارمغان با خنده ی گله گشادی به استقبالش اومده بود .
– سلام ! … فراز جانم … چشمم روشن کردی !
حتی اجازه نداد فراز داخل حیاط بره … همونجا دم در دستاشو حلقه زد دور گردنش و صورتش رو چندین و چند بار بوسید . فراز مونده بود در برابر ابراز دلتنگی آتشین خواهرش چه کنه … که صدای خنده ی افشار و محسن رو از توی حیاط شنید :
– بابا ولش کن بیاد داخل ! … چرا دم در نگه داشتی بنده خدا رو ؟!
ارمغان با خنده از فراز جدا شد .
– ببخشید … ببخشید عزیزم ! بیا داخل ! چمدونتو بده من بیارم !
فراز خنده اش گرفته بود . وارد حیاط شد . افشار و محسن رو دید که توی حیاط باربیکیو راه انداخته بودن … . افشار کباب ها رو باد می زد و محسن نشسته روی یک صندلی ، سیگار می کشید . فراز نگاهی به خواهرش انداخت :
– کار خیلی مهمی که باهام داشتی همین بود ؟!
محسن به طعنه گفت :
– علیک سلام !
– ببخشید … سلام ! سلام !
اول با افشار دست داد و خوش و بشی کرد … بعد به طرف محسن رفت و دستش رو به سمت اون دراز کرد .
محسن نگاه پایین به بالایی به اون انداخت … با تأخیر دست بلند کرد و دست فرازو گرفت … و بعد اونو محکم کشید به سمت خودش .
فراز تقریباً تعادل خودش رو از دست داد و پرتاپ شد به سمت برادرش . محسن دستش رو حلقه کرد دور شونه های اون و گفت :
– آدما وقتی بعد از مدتی همدیگه رو می بینن … اینطوری سلام می کنن ! … حالا که زن گرفتی بهتره این چیزا رو یاد بگیری !
ارمغان و افشار خندیدن … فراز هم . از محسن جدا شد و دستی میون موهاش کشید و گفت :
– کو زنم ؟! … مگه می ذارید برم دنبالش ؟!
ارمغان گفت :
– اینقدر بهت بد می گذره پیش ما ؟!
– نه ، فقط می خوام زودتر آرامو ببینم !
و یک قدمی به عقب برداشت . ارمغان هنوز شوخی می کرد :
– من می خوام خواهر شوهر بازی در بیارم و امشب تو رو اینجا نگه دارم !
– من که به حرفت گوش نمی دم !
– حتی اگه آرام اینجا باشه ؟!
فراز جا خورده به سمتش چرخید :
– آرام … اینجاست ؟!
ارمغان با مهربونی توی صورتش به خنده افتاد :
– نمی دونم ! برو ببین !
فراز نفس عمیقی کشید … و نفس عمیق دیگه ای . تنش یکپارچه آتیش شده بود . چقدر ابله بود که از اول نفهمیده بود آرام اینجاست ! ولی توقعش رو نداشت … واقعاً نداشت ! از کنار ارمغان گذشت و با قدم های تند و پر شتابی وارد خونه شد .
خونه ی گرم و پر نور با دکوراسیونِ کلاسیک … فراز اینقدر خوشحال بود و اینقدر دلتنگ بود که حس می کرد آتشفشانی زیر پیراهنش در عنفوانِ انفجاره .
قدم به جلو می گذاشت … و نگاه شیفته اش همه جا دنبال ردی از آرام می گشت … . و بلاخره اونو دید !
توی آشپزخونه ، نشسته پشت میزِ چوبی … چاقویی توی دست داشت و با دقت تربچه ای رو برش می زد . اینقدر روی کارش تمرکز داشت که متوجه فراز نشده بود !
فراز چند لحظه ایستاد و اونو نگاه کرد … که تونیکِ گلدوزی شده و زیبایی به رنگ قرمز تیره به تن داشت و جوراب شلواری مشکی … و روسری که روی شونه هاش افتاده بود … . زیباییش نفس رو زیر جناق سینه ی فراز حبس می کرد .
– خوشگل من چطوره ؟!
آرام هین بلندی کشید و از جا پرید … اون وقت تازه فراز رو دید . دستش رو گذاشت روی تخت سینه اش و نفس عمیقی کشید .
– وای ! … سکته کردم !
– دلم برات تنگ شده بود !
– سلام !
لبخند روی لب فراز عمق گرفت . آرام تربچه های برش داده رو توی کاسه ی چینی ریخت و بی اعتنا بلند شد … انگار نه انگار سه هفته فرازو ندیده بود ! دلش تنگ نشده بود … معلوم بود که نمی شه !
ولی فراز به اندازه ی هر دوشون عاشق بود … به اندازه ی هر دوشون دلتنگ !
وارد آشپزخونه شد … می خواست دخترکش رو توی بغلش بگیره … از این فکر نوک انگشتاش به گز گز افتاد .
آرام شیر آب سرد رو باز کرد و کاسه ی تربچه ها رو زیر جریان آب گرفت … که فراز یکدفعه اونو کشید توی بغلش و بین بازوهاش حبس کرد … .
قلب آرام انگار از ارتفاع سقوط کرد … نفسش حبس شد . کاسه ی تربچه ها رو توی سینک رها کرد و وحشت زده قدمی به عقب برداشت … ولی شونه های پهن و عضلانی فراز مثل کوهی اونو در بر گرفته بود .
– داری چه غلطی می کنی ؟ … ولم کن …
– هیشش …
دست فراز نشست روی فکش و سرش رو عقب کشید … اونقدر که گونه ی آرام به صورتش فشرده شد . عمیق نفس کشید و بوی گرم و زنانه و مطبوعِ گردنِ آرام رو توی ریه هاش فرو بلعید .
– ازت خواهش کرده بودم جواب تلفنام رو بدی … واگرنه برات بد می شه !
آرام تند و ترسیده نفس می کشید … اینهمه نزدیکی به فراز رو اصلاً نمی تونست تاب بیاره .
بزاق دهانش رو با استرس قورت داد و سعی کرد به تمام حس های بدش غلبه کنه . فراز لبهاشو چسبوند به شقیقه ی اون … ولی نبوسید .
– فکر کردی باهات شوخی دارم ؟!
– ولم کن !
– چه بوی خوبی می دی ! … دیوونه ی بوی تنتم !
آرام پلکاشو روی هم فشرد و از بین دندونای بهم چفت شده اش گفت :
– ولم نکنی جیغ می زنم !
فراز یواشکی خندید … نفسش سایید به نرمه ی گوش آرام و قلقلکش داد . بی اختیار سرش رو به گردنش نزدیک کرد . باز تهدید کرد :
– جیغ می زنم ها !
و چون فراز هنوز هم سفت گرفته بودش … چشماشو بست و از ته قلبش جیغ کشید :
– ارمغان جووون !
فراز ناگهان اونو رها کرد … کاملاً معلوم بود که انتظار نداشت آرام تهدیدش رو عملی کنه و واقعاً جیغ بزنه … .
آرام به سرعت چرخید و پشت به سینک ظرفشویی … نگاه هشدار دهنده و لجوجش رو به فراز دوخت . فراز گفت :
– عجب دیوونه ای هستی ها ! من …
و نتونست جمله اش رو تکمیل کنه . ارمغان شتاب زده توی آشپزخونه
نگاه نگرانش بین فراز و آرام چرخید :
– چی شده ؟!
آرام گفت :
– تربچه ها رو باید چند دقیقه توی آب سرد نگه دارم ؟
– یک ربع کافیه عزیزم !
ارمغان با تأخیر جواب داد … انگار کاملاً فهمیده بود بود اتفاقی بین اونا افتاده ، ولی نمی خواست به روی خودش بیاره . تنه ی نرمی به فراز زد و از کنارش عبور کرد و ادامه داد :
– اینا چرا ریختن توی سینک ؟!
و دست برد تا تربچه ها رو جمع کنه و دوباره توی کاسه بریزه . آرام از روی شونه اش نگاهی به فراز انداخت … چقدر تغییر کرده بود !
شلوار کتون و تیشرت یقه گرد مشکی با پیراهنِ جین تنش بود … آفتاب سوخته شده بود ، ته ریش داشت … و موهاش که کمی بلندتر از قبل شده بود رو با کش پشت سرش بسته بود .
با نمک شده بود !
خیره شده بود به آرام و توی چشم های نگاهی بود که همزمان حرص و تهدید و دلتنگی رو به نمایش می ذاشت . بعد نفس عمیقی کشید و بعد چرخید و از آشپزخونه بیرون رفت .
آرام بی اختیار نفس راحتی کشید . ارمغان پرسید :
– نفهمید تغییر کردی ؟!
آرام سرش رو به چپ و راست تکون داد . ارمغان ریز ریز خندید .
– عب نداره … مردا اکثرشون همینن ! … بیا این گوجه ها رو برسون دست افشار … فراز خسته است ، باید زودتر شامو آماده کنیم !
***
آرام غمگین بود .
تمام طول شب سعی کرده بود ظاهرش رو حفظ کنه و لبخند بزنه … ولی غمگین بود . سه هفته ی آروم پیش مادرش و امیررضا طی کرده بود و برگشت به خونه ی فراز … براش عین برگشتن به جهنم سخت بود .
در تمام مدتی که خونه ی ارمغان بودن … یا بعد وقتی سوار تاکسی شدن و به سمت خونه راه افتادن … فراز خیلی عادی ، حتی بی اعتنا بود . ولی آرام می دونست که این فقط یک ماسک روی صورتشه که قراره پس زده بشه .
تمام لحظاتش رو توی خونه ی فراز با اضطراب تجربه ی دوباره ی تجاوز می گذروند … و امشب باز این اضطراب رو می تونست حس کنه .
به خونه که رسیدن ، آرام بند کیفش رو محکم میون انگشتانش چلوند و به سرعت از پلکان بالا دوید و خودش رو توی اتاق حبس کرد..
به سرعت از پلکان بالا دوید و خودش رو توی اتاق حبس کرد . قلبش گاپ گاپ تپیدن گرفته بود .
نشست لبه ی تختخواب و کف دستاشو بهم مالید . حالش خراب بود … استرس داشت . حالا بعد از این مدت کوتاه از زندگی مشترکش فهمیده بود که فراز خشم نداره … فقط سکوت داره … و این سکوت از هر چیزی ترسناک تره !
صدای قدم هایی رو از پشت در شنید و زانوهاش هیستریک بالا پرید … نگاهش میخکوب شد به در ، که یکدفعه در باز شد و فراز اومد داخل .
آرام سکسکه ای کرد … فراز خیره نگاهش کرد . توی نگاهش شیطنتی سوسو می زد که برای آرام تازگی داشت … ترسناک بود … ولی آرام سعی کرد خودش رو نبازه .
نفس عمیقی کشید و از لبه ی تخت بلند شد . نگاه سرد و سر بالایی به فراز انداخت و بعد به سمت اتاق لباس به راه افتاد .
هنوز قدمی نرفته بود که فراز بازوشو گرفت و اونو به سمت خودش کشید … .
هین بلند آرام … فراز بهش مهلت هیچ کاری نداد ، اون پرتاپ کرد روی خوشخوابه … .
خون به مغز آرام هجوم آورد … چشم هاش برای لحظاتی از وحشت تار شد . تا قبل از اینکه بتونه واکنشی نشون بده ، خودش رو دید که بین دست و پاهای فراز گیر افتاده . جیغ بلندی کشید … .
فراز خندید :
– همینه … جیغ بزن !
دستش نشست روی گردنِ آرام … تکرار کرد :
– تا می تونی جیغ بزن !
آرام بی حرکت باقی موند … مردمک چشم هاش از ترس گشاد شده بود . حس می کرد تا زهره ترک شدن فاصله ای نداره .
فراز شیفته و مسحور نگاهش می کرد … انگار داشت آرام رو جرعه جرعه سر می کشید . چشم های زیبا و ترسیده اش رو … لب های نیمه بازِ برجسته اش … گونه های رنگ پریده و صیقلیش … .
– بی رحم … عزیزِ بی رحمم ! سه هفته جواب تلفنم رو ندادی … نخواستی حتی صدات رو بشنوم !
آرام تند و هراسیده نفس کشید . فراز پوست نازک گردنش رو نوازش کرد … می تونست ضربان تند و دیوانه وارِ نبض آرام رو کف دستش احساس کنه .
– وقتی نگاهت می کنم … حس می کنم چشمام اشباع می شن ! اینقدر دلتنگتم که نمی تونم توصیفش کنم !
– ولم کن !
– هیشش …
رمانت عالیه جوری که دوس دارم روزی ۵ ۶ تا پارت بزاری
مثل همیشه عالی بود
و من گاهی چند بار بعضی پارتها رو میخونم