رمان اردیبهشت پارت ۷

4.6
(16)

 

 

فراز به سختی از بین حلقه ی جمعیت طرفدارش خارج شد . هرمز گفت :

– خیلی بهت خوش می گذره ؟ دخترا از یقه ات آویزون می شن …

فراز نیشخندی زد و پاپیون مشکی دور گردنش رو مرتب کرد .

– حسودیت می شه ؟!

– خیلی به خودت می نازی ، هان ؟! اگه هنوز یک پسر بچه بودی ، گوشت رو می پیچوندم … ولی حیف ! حالا بگو چرا باز گوشی کثافتت رو جواب نمی دادی ؟ کِی قراره آدم بشی ؟

– اذیتت می کنم ؟ میخوای برگردم ؟

– جرأتش رو داری ؟ جد و آبادت رو به عزات می نشونم !

گفت … بعد با قدم هایی آرام به طرف برادرهاش رفت . فراز هم شونه به شونه اش راه افتاد . نگاهِ هرمز به روبرو بود … ولی هنوز داشت با پسرش حرف می زد .

– اول به عموهات سلام می کنی … بعد میری به عمه ات و شوهر عمه ات تبریک می گی . بعد هم سهره و دخترا … و هر کسی از اقوام که می شناسیش ! خیلی مودب و متواضع … مفهومه فراز ؟

– تا جایی که از دستم بر بیاد !

– جداً تصمیم گرفتم آدمت کنم ! امیدوارم موفق باشم !

بلاخره به هاتف و هامان رسیدن . فراز به هردوشون سلام کرد … بعد باهاشون دست داد . بعد از اونا نوبت عمه حمیرا و شوهرش بود .

حمیرا با دیدنش پشت چشمی نازک کرد و گفت :

– چه عجب عمه جان ! می خواستی الان هم نیای !

فراز انتظار استقبال بهتری نداشت .

– تبریک می گم ! امیدوارم مه لقا با شوهر جدیدش خوشبخت بشه !

به هر دلیلی حمیرا این جمله رو توهین به خودش حساب کرد و سرخ شد . هرمز بلافاصله مداخله کرد :

– فراز جان … مادرت !

فراز به سهره هم سلام کرد … سهره با یک لبخند مصنوعی به سختی جوابش رو داد . معلوم بود که اون هم از قبل توجیه شده بود تا ظاهر روابط رو حفظ کنه .

صدایی از پشت سر فراز بلند شد :

– به به … پسر عمو ! پارسال دوست امسال آشنا !

فراز به عقب چرخید و رو در روی علیرام در اومد … علیرام پسر هامان بود … و تنها شخص از خانواده ی حاتمی که تا حدودی می تونست باهاش راحت باشه .

فراز برای اولین بار در اون شب ، یک لبخند واقعی زد .

– علیرام ! … چطوری علیرام ؟

 

هر دو با هم دست دادن … علیرام ضربه ای دوستانه به شونه ی فراز زد و گفت :

– از وقتی ستاره شدی ، توی آسمونا فقط می شه پیدات کرد ! چرا اینقدر بی معرفتی آخه ؟ یه سر نباید به دوستای بچگیت بزنی ؟!

فراز لبخند کوچیکی به لب زد :

– اختیار داری ! گرفتار بودم !

– بچه ها توی کتابخونه جمع شدن ، لیگ حکم راه انداختن … بیا بریم پیششون !

هرمز رو به فراز به تأکید گفت :

– در دسترس باشی … کارِت دارم !

و بعد رفت و دو تا پسر عمو رو تنها گذاشت . فراز نگاهِ کلافه اش رو از پدرش گرفت و نفس تندی کشید . علیرام به خنده افتاد .

– مهر و علاقه ی پدر و پسری بینتون موج می زنه فراز !

فراز پوزخندی زد … هر دو مرد راه افتادن و شونه به شونه ی هم از وسط سالن عبور کردن .

– کِی پسرش بودم ؟ … کِی بابام بود ؟

– فعلاً که تصمیم گرفته باشه ! اگه بدونی چه خوابی برات دیده …

فراز سوالی نگاهش کرد … علیرام ادامه داد :

– میخواد برات زن بگیره … اونم چه زنی !

– از چه نظر چه زنی ؟ خوشگله یا زشته ؟

– خودش رو ولش ! باباش فضاییه ! اینقدر پول داره که در مخیله نمی گنجه !

فراز خندید و هوومی کشید .

– هرمز خان هم شترش رو میخواد خوب جایی بخوابونه ! دست فرمونش خوبه !

از بین درهای فرانسوی سالن گذشتن و وارد کتابخونه شدن .

یک گروه تقریباً سی نفره توی کتابخونه دور هم جمع شده بودن و ورق بازی می کردن . با ورود فراز … نظم جمعیت بهم خورد و همه یه جورایی به وجد اومدن .

فراز لبخندی که داشت از روی لبش محو میشد رو دوباره تجدید کرد و با گشاده رویی با همه دست داد .

تنها شخصی که توی اون جمع بود و آزارش می داد … کامران بود . پسر عمو هاتف …

با اون زخمِ عمیق روی صورتش و نگاه پر کینه و حقارتش

 

کامران نگاه کرد به فراز …

و فراز هم نگاه کرد به کامران .

کامران با نفرت … و فراز با نوعی حقارتِ ریشخند آلود .

– حالت چطوره پسر عمو ؟ چقدر خوشحالم از دیدنت !

البته داشت دروغ می گفت و کامران رو با کلمات محبت آمیزش دست می انداخت . کامران هم اینو می فهمید … پوزخند پر غیظی زد و بعد دست بالا برد و با فراز دست داد .

– دل به دل راه داره فراز جان !

فراز روی یکی از صندلی های اتریشی کتابخونه نشست … و علیرام هم روی صندلی کنارش جا خوش کرد . بلافاصله کنار گوشش زمزمه کرد :

– دنبال شر نباش فراز ! بذار امشب تموم شه بره !

 

فراز نفس عمیقی کشید و چیزی جوابش رو نداد . خودش هم حال و حوصله ی کامران رو نداشت . اون روزها حال و حوصله ی هیچ کسی رو نداشت . یکی از دخترها کمی به طرف فراز چرخید و با اشتیاق گفت :

– شما واقعاً خیلی بیشتر از توی فیلمایی که بازی کردین ، جذاب هستین !

فراز تصمیم گرفت برای گذروندن زمان هم که شده ، کمی لاس بزنه . به شوخی گفت :

– یعنی توی فیلما به اندازه ی کافی جذاب نیستم تا توجه کسی رو جلب کنم ؟

دختره خندید :

– ای وای … بد برداشت نکنید ! عالی هستید ، فقط یعنی …

باز خندید . فراز گفت :

– مرسی ! شما هم خیلی زیبا می خندین !

قند توی دل دختره آب شد … از شدت ذوق زدگی تقریباً به نفس نفس افتاد . کامران نگاه تندی به فراز انداخت و بعد روشو به طرف دیگه برگردوند . علیرام پرسید :

– فراز حکم هستی ؟

فراز سرش رو به چپ و راست چرخوند :

– نه ، فرصتش نیست ! باید برم !

باز یکی از دخترا ازش پرسید :

– چرا ؟ به اندازه ی کافی خوش نمی گذره توی جمع ما ؟!

صحبت ها گل انداخت … اونقدر که تمام حواس فراز رو از کامران پرت کرد . ولی کامران هنوز هم تمام توجهش معطوف فراز بود … هر لحظه ای که می گذشت انگار خشمگین تر می شد . هر سوالی که از فراز می شد … هر محبتی که بهش ابراز می شد … انگار کامران رو بیشتر به خشم می آورد

 

نیم ساعتی گذشت … خدمتکار جوانی وارد کتابخونه شد تا نوشیدنی تعارف کنه و زیر سیگاری ها رو هم خالی کنه . یکی از پسرها با صدای بلند و آزادی گفت :

– به به ! به به !

و جرعه ای از نوشیدنی رو خورد . چشم های کامران خیلی سریع به طرفش چرخید و بعد روی صندلیش جابجا شد … انگار در اون مدت برای اولین بار به اشتیاق اومده بود . گفت :

– به به به چی ؟ خدمتکاره ؟!

پسره جوابش رو داد :

– نوشیدنی رو گفتم !

و یکی دیگه از حضار شوخی کرد :

– دختره هم بد چیزی نبود !

همه خندیدن … و کامران گفت :

– خدمتکارای خوشگل … واقعاً موجوداتِ خطرناکی هستن !

توجه همه به سمتش جلب شد … و چشمهای فراز خیلی آروم و در عین حال خطرناک به طرف او چرخید . کامران فهمید که تونسته حساسیت فراز رو تحریک کنه … لبخندش عمق گرفت ، ادامه داد :

– مثل ویروس می مونن … می دونی ؟ بدون اینکه دست خودت باشه ، بهشون مبتلا می شی ! بعد به خودت میای می بینی شکمشون بالا اومده … بعد هم یک حرومزاده روی دستت گذاشته !

بعضی ها خنده ی آرومی کردن … یک از پسرها متذکر شد :

– به احترام دختر خانم ها بهتره دیگه بحثو ادامه ندیم !

کامران با لحن سر خوشی جواب داد :

– چشم !

و بعد به فراز چشمکی زد .

فراز توی صندلیش فرو رفته بود … بدون اخم یا لبخند ، با چهره ای کاملاً سرد و سنگی … دسته های صندلیش رو میون انگشتاش گرفته بود تا لرزش دست هاش رو پنهان کنه . نگاه می کرد به کامران … ولی اونقدر بی حس و عجیب ، که ترسناک به نظر می رسید .

علیرام نگاهِ ناراحتی بین پسر عموهاش رد و بدل کرد . بعد از فراز پرسید :

– سیگار می کشی فراز ؟

این تنها چیزی بود که در اون لحظه می تونست کمی … فقط کمی فراز رو تسکین بده . سیگاری گوشه ی لبش گذاشت و با فندک علیرام که به طرفش دراز شده بود ، روشنش کرد . عمیق کام گرفت و بعد از بین دودِ سفید و پیچ در پیچ باز به کامران نگاه کرد .

 

نگاهِ ممتد و بی حسش کم کم داشت روی کامران اثر می گذاشت .

چند دقیقه ای گذشت . کامران نگاهی به صفحه ی موبایلش انداخت و بعد از جا بلند شد :

– با اجازه ی همگی … من باید با یکی تماس بگیرم ! بعد میرسم خدمتتون !

ایندفعه بدون اینکه به فراز نگاه کنه از دیگران جدا شد و رفت . فراز دور شدنش رو با نگاهش دنبال کرد … بعد خم شد و سیگارش رو توی زیر سیگاری روی میز خاموش کرد . قصد کرد از جا بلند شه ، ولی علیرام یه جوری که بقیه متوجه نشن ، گوشه ی کتش رو گرفت و کشید .

فراز بی اعتنا لبه های کتش رو بهم نزدیک کرد و دکمه اش رو بست و بعد با قدم هایی با وقار و بدون عجله از کتابخونه خارج شد .

کامران رو در انتهای سالن دید که به طرف سرویس بهداشتی رفت … دنبالش کرد . از سالن گذشت و وارد قسمت خصوصی ویلا شد و در سرویس بهداشتی رو باز کرد .

کامران مقابل روشویی ایستاده بود و دستاشو می شست . از توی آینه به فراز نگاه کرد :

– چقدر عجیبه که ما همیشه باید …

فرصت نکرد جمله اش رو تموم کنه …

فراز از پشت گردنش رو گرفت و در یک حرکت کاملاً غافلگیر کننده ، سرش رو به آینه کوبوند … سه بار پشت سر هم .

صدای آخِ خفیف و درد آلود کامران … رد خون روی آینه باقی موند . کامران فرصت نکرد به خودش بیاد … فراز اونو به طرف خودش چرخوند و مشت کوبید توی صورتش … یک بار … دو بار … .

 

کامران تلو تلویی خورد و کف زمین افتاد . دل فراز خنک نشده بود … با زانو روی تخت سینه ی کامران نشست و مشت سوم و چهارم رو هم توی صورتش کوبید .

معلوم نبود تا کی می تونست ادامه بده … خشمی که توی دلش جریان داشت و عقلش رو از کار انداخته بود … معلوم نبود کار به کجا می کشید … اگر در باز نمی شد و علیرام خودش رو بهشون نمی رسوند .

– فراز ! داری چه غلطی می کنی ؟ فراز !

شونه ی فراز رو گرفت و اونو با خشونت عقب کشوند . کامران روی زمین با صورتِ خون آلود افتاده بود . علیرام کنارش زانو زد :

– کشتیش ؟! … لعنت بهت دیوانه ! لعنت !

 

فراز یک حوله ی سفید و تمیز از توی سبد حصیری روی روشویی برداشت و لکه ی خونِ روی دستش رو پاک کرد … بعد بدون اینکه چیزی بگه ، بی توجه به نگرانی های علیرام … از دستشویی خارج شد .

***

نگهبان دم در از دیدنش کمی تعجب کرد … گفت :

– به این زودی تشریف می برید جناب حاتمی ؟ هنوز شام رو سرو نکردن !

فراز بهش لبخندی زد و بدون اینکه چیزی بگه … سوار ماشینش شد . اولین کاری که کرد ، اون پاپیونِ مشکی دور گردنش رو باز کرد . دستاش می لرزید … تنش داغ بود . موبایلش رو از توی جیبش در آورد و شتاب زده شماره ی محسن رو گرفت .

– جانم فراز جان ؟

صدای محسن رو شنید .

– حالم بده محسن … خیلی بده !

– چی شده مگه ؟

– خیلی داغونم ! دلم می خواد یه چیزی رو له کنم !

صدای محسن با نگرانی بالا رفت :

– بهت می گم چی شده ؟

فراز نمی تونست حرف بزنه … نمی تونست برای اون توضیح بده چه اتفاقی براش افتاده . چند دقیقه ی قبل بهش بی احترامی شده بود … کتک زده بود کامران رو ، ولی اونو نکشته بود ! لعنتی … باید می کشتش ! باید اون انگل رو می کشت !

– برام یه چیزی بیار که مغزم رو آروم کنه محسن ! هیچی توی خونه ندارم … یه چیز سنگین بیار .

– باشه . باشه فراز … آروم باش و بگو الان کجایی ؟

فراز نفس عمیقی کشید :

– کردانم … نمی دونم تا برسم خونه چقدر طول می کشه .

– من برات نوشیدنی میارم ! فقط آروم باش … خب ؟ … آروم باش و آروم رانندگی کن !

فراز تماس رو قطع کرد . حوصله ی شنیدن هیچ نصیحتی نداشت . ماشینش رو روشن کرد … یکی آروم به شیشه کوبید . نگهبان بود .

فراز شیشه رو تا ته پایین کشید . نگهبان گفت :

– ببخشید آقای حاتمی … من گفتم به دخترم شما برادر زاده ی خانوم هستید ! گفت ازتون امضا بگیرم !

کاغذ و خودکاری رو به طرف فراز گرفت . فراز گفت :

– عذر خواهی می کنم ، دستم کثیفه … نمی تونم امضا کنم !

نگهبان نگاه کرد به دستاش و وا رفت .

– دستتون خونیه … خدایی نکرده زخمی شدین ؟

فراز دیگه جوابش رو نداد … پاشو گذاشت روی گاز و با تیک آف بلندی به راه افتاد

 

موبایلش شروع کرد به زنگ خوردن … پدرش بود . حتماً تا الان همه فهمیده بودن چه اتفاقی افتاده . ولی چه اهمیتی داشت ؟ جوابش رو نداد و بر خلاف نصیحت محسن ، با سرعت رانندگی کرد تا به آپارتمانش رسید .

ماشینش رو توی پارکینگ پارک کرد و بعد با آسانسور به طبقه ی دوازدهم رفت .

هنوز هم به طرز نامعقولی عصبانی بود … ولی حالا دیگه کنترل بدنش رو در اختیار داشت و دستهاش نمی لرزید .

تازه وارد خونه اش شده بود . نفس عمیقی کشید و بعد کتش رو از تن کند و دکمه های پیراهنِ سفیدش رو یکی یکی باز کرد که زنگ آپارتمان به صدا در اومد .

به خیال اینکه محسن اومده … پا تند کرد و درو باز کرد . ولی به حای محسن یک دختر جوون و زیبا پشت در ایستاده بود .

– سلام !

لب های رژ خورده ی دختر به لبخند بزرگی از هم کش اومده بود . فراز نگاه کرد به او و دو طرف پیراهنش رو بهم نزدیک کرد .

– علیک سلام ! با کی کار داشتین ؟

– من ملیسام ! از طرف محسن اومدم !

فراز جا خورد … بد جوری هم جا خورد . حالش خوب نبود ، ولی فکر نمیکرد محسن بخواد ابتکار به خرج بده و یک زن براش بفرسته . نگاه کرد به صورت و بدن دختر … لبخند روی لب های ملیسا عمیق تر شد .

– برات نوشیدنی آوردم . می تونم بیام تو ؟

دست های فراز هنوز هم قاب در رو گرفته بود و به ملیسا اجازه ی ورود نمی داد .

– فاحشه ای ؟

ملیسا با تأخیر کوتاهی جوابش رو داد :

– نه !

– پس توی خونه ی من چیکار داری ؟

ملیسا آب دهانش رو قورت داد و نگاه کرد به پیچ و خم های وسوسه برانگیز بازوهای فراز که حتی از زیر پیراهن دیده می شد .

– تو یک سوپر استاری !

– خب ؟!

– دلم میخواد باهات باشم !

فراز نگاه کرد توی چشماش … ملیسا اضافه کرد :

– مجانی !

 

فراز چند لحظه مکث کرد … میخواست بطری نوشیدنی رو از دختره بگیره و بعد درو به روش ببنده … ولی کافی بود . مدتها بود که مدام عصبی بود و هیچ زنی رو لمس نکرده بود … و حالا حداقل برای یک شب کافی بود . فکر کردن به دختر زیبایی که بهش تجاوز کرده بود … یا دعواش با کامران … یا همه ی گیر و گورهای زندگی لعنت شده اش . گفت :

– من هیچوقت برای هیچ کسی مجانی کاری نمی کنم ! تو هم نکن !

ملیسا خندید … فراز ساق دستش رو گرفت و اون رو کشید توی خونه .

***

فصل چهارم :

 

امیر رضا توی حیاط بود … توپش رو مدام شوت می کرد سمت دیوار و باز می گرفت . صدای تپ و تاپ توپش مثل صدای بمب مغز آرام رو زیر و رو می کرد .

نشسته بود روی لبه ی تختخوابش ، سرش رو گرفته بود میون دستاش و سعی می کرد خودش رو آروم کنه . مادرش توی آشپزخونه بود و پدرش … اون هم لابد داشت پشت پنجره سیگار می کشید .

اون شب خواستگار داشت و آرام نمی دونست از سر استیصال باید به کدوم ریسمونی چنگ بندازه و چیکار کنه ؟

خواستگاری از دختری که پرده ی بکارت نداشت ؟ … یک زخم بزرگ روی قلبش داشت و نوعی حس بدبینی و ترس نسبت به همه ی مردهای دنیا ! … کمی خنده دار بود !

دوست داشت گریه کنه … ولی نه ! اگر گریه می کرد چشم هاش سرخ می شد و آبروی مادرش می رفت . اون هیچوقت نمی خواست مایه ی آبرو ریزی مادرش باشه .

در باز شد . آرام بلافاصله سرش رو بلند کرد و مادرش رو توی چارچوب دید که با عشق زل زده بود بهش .

– الهی دورت بگردم مامان ! عین یک تیکه جواهر می مونی !

آرام سعی کرد لبخند بزنه :

– لوسم می کنی مامان !

– لوس شدن هم داری ! ماه شدی … باعث افتخار منی !

قلب آرام توی سینه اش مچاله شد . از آینه ی میز دراور نگاه کرد به خودش که یک سارافون سبز خوشرنگ با گلدوزی های ظریف تنش داشت با جوراب شلواری و روسری مشکی . نمی شد انکارش کرد … واقعاً زیبا بود . ولی مایه ی افتخار مادرش نبود … می دونست که مایه ی افتخار مادرش نیست .

 

 

ملی خانم قدمی جلوتر گذاشت و با نگرانی گفت :

– میگم آرام جان … چادر رنگی بیارم سرت کنی ؟

آرام کمی تعجب کرد :

– نه ! برای چی ؟!

– آخه خانم توسلی اینا یه خرده مذهبی هستن ! می ترسم ایراد بگیرن !

آرام بلافاصله با قاطعیت مخالفت کرد :

– نه مامان … من همینطوری ام ! چادری نیستم ! باید منو همینطوری بشناسن !

 

و توی دلش فکر کرد … چه بهتر ! شاید خودشون به حجاب آرام ایراد می گرفتن و همه چیزو بهم می زدن ! ملی خانم پووفی کشید :

– چی بگم مادر ؟ خودت بهتر می دونی … ولی …

 

صدای زنگ خونه بلند شد … ملی خانم فراموش کرد می خواست چی بگه . با استرس چنگ زد به دامنش و گفت :

– وای … اومدن !

و به سرعت اتاق رو ترک کرد و آرام رو به حال خودش گذاشت .

 

ناگهان ولوله ای توی قلب آرام شروع شد … قلبش چنان تند کوبید که انگار میخواست سینه اش رو از هم بشکافه . تند چنگ زد به دامنِ لباسش و نفس های عمیق و پی در پی کشید .

خدایا کمک کن ! … خدای من کمک کن !

 

از روی لبه ی تختخواب بلند شد ، پشت پنجره ایستاد و گوشه ی پرده رو کنار زد . خواستگارش پسر خانم توسلی بود که هی نام و نشونی ازش نمی دونست . از اون فضای محدود می تونست ببینه که حیاط خونه پر از حضور چند خانمِ چادری شد .

 

گوشه ی پرده رو رها کرد و پلک های داغش رو روی هم فشرد . از شدت استرس حالت تهوع گرفته بود .

 

از توی آینه به خودش نگاه کرد … رنگ به رو نداشت . کمی رژ گونه به صورتش مالید و روسریش رو روی سرش مرتب کرد و از اتاق خارج شد

 

مهمونا توی اتاقِ پذیرایی جاگیر شده بودن و هنوز مشغول حال و احوالهای معمولی بودن . آرام آهسته از نشیمن گذشت و وارد آشپزخونه شد .

 

مادرش همه چیزو آماده کرده بود … میوه ، شیرینی … حتی چای دم کرده بود و حتی استکان های کریستال تراش خورده رو توی سینی چیده بود .

 

امیر رضا توی آشپزخونه اومد .

– مامان گفت هشت تا چایی بریز و ببر پیش مهمونا ! … روسریتم درست کن !

 

آرام از غیرتی بازی امیر رضا خنده اش گرفت . برو بابایی نثارش کرد و بعد با دست هایی که می لرزید ، چایی ریخت . فکر کرد با این دستهای بی قرار اصلاً بعید نیست مثل فیلم ها و سریال های آبکی سینی چای رو روی پاهای داماد خالی کنه .

با این فکر لبخند ظریفی نقش لب هاش شد … امیر رضا گفت :

– واسه چی می خندی ؟ … نیشت رو ببند !

 

آرام نگاه کرد به امیر رضا که هنوز عین میر غضب مقابلش ایستاده بود . نفسش رو فوت کرد بیرون و سینی سیلور رو برداشت و به سمت مهمونخونه رفت .

 

قلبش بی قرار بود … زانوهاش و دست هاش و همه ی وجودش می لرزید . در آستانه ی در مهمونخونه ایستاد :

– سلام !

 

سعی کرد به لحنش حالتی ملیح و پر آرامش بده . نگاه کوتاهی به مهمونا انداخت … و بعد سر جا خشکش زد .

 

خواستگارش … مجید شایسته بود !

 

قبل از اینکه بتونه این حضور یا تصادف رو توی ذهنش تجزیه و تحلیل کنه … صدای دیگران رو شنید که به گرمی پاسخ سلامش رو دادن و به احترامش از جا بلند شدن .

 

آرام هنوز هم مبهوت بود :

– بــ…بشینید لطفاً ! راحت باشید !

 

و ملی خانم هم تعارف کرد :

– تو رو خدا خانم توسلی راحت باشید ! … آرام جون چایی تعارف کن !

 

آرام نفس کوتاهی کشید و مشغول چرخیدن توی جمع و تعارف چایی ها شد . مهمونا چهار زن بودن … خانمِ توسلی و دخترش و دو تا عروساش … به همراه مجید شایسته که خواستگار بود .

 

باورش نمی شد … استاد شایسته ، مدرس زبان های انگلیسی و فرانسه توی آموزشگاه … استادِ خودش !

 

وقتی سینی رو جلوی استاد شایسته گرفت ، زیرزیرکی نگاهش کرد و متوجه لبخند کمرنگ و پر شیطنتش شد :

– دست گلتون درد نکنه !

 

بندی توی دل آرام پاره شد انگار … هیچوقت ندیده بود استاد شایسته سر کلاس به کسی لبخند بزنه ! به سرعت ازش رو برگردوند … به پدر و مادرش هم چای تعارف کرد و بعد روی مبلی خودش رو رها کرد .

 

تقریباً از نفس افتاده بود ! خانم توسلی گفت :

– چایی از دست عروس گلمون خوردن داره !

 

ملی خانم با عشق نگاه کرد به آرام .

– شما محبت دارید خانم توسلی !

آرام دستاشو روی زانوهاش گذاشت و بازم یواشکی به مجید نگاه کرد . هنوز هم توی شوک بود . به فکرش هم خطور نکرده بود پسر خانم توسلی که ماهها بود تعریفش رو از مادرش می شنید … مجید شایسته باشه . مدرس زبان های خارجی با ریش پر پشت و جذابش و لباس های معمولاً هپلی که می پوشید و کیف چرمی کهنه ای که همراهش داشت و در مقابل شیطنت شاگردانِ جوانش اخم می کرد .

 

ولی حالا اینجا بود ! … با کت و شلوار سورمه ای تیره و موهای شانه خورده و نگاهِ رو به پایینش

 

خانم توسلی باز هم رشته ی کلام رو به دست گرفت .

– ما هم بی خبر بودیم ، ملیحه خانم … ولی انگار آقا مجید با دختر خانمِ شما یک آشناییت دوری با هم دارن !

 

احمد بلافاصله روی صندلیش صاف نشست و پرسید :

– کی ؟ کجا ؟!

 

آرام از لحن مضنون پدرش با همه ی وجود خجالت کشید . مجید هم انگار فهمید احمد جا خورده که بلافاصله سعی در حل سوء تفاهم کرد :

 

– توی آموزشگاه … من مدرس زبان فرانسه هستم و به دختر خانمتون هم مدتی درس می دادم .

 

احمد آهانی گفت و فوری از گارد خارج شد . خانم توسلی نگاهش رو توی جمع چرخوند و گفت :

 

– حالا اگه از نظر شما ایرادی نداشته باشه … این دو تا جوون برن حرفاشون رو بزنن … ببینیم با هم به توافق می رسن یا نه !

 

قلب آرام یک جایی درست وسط گلوش می زد . گوشه ی لبش رو گاز گرفت و نگاه کرد به پدر و مادرش . احمد گفت :

– خواهش می کنم . موردی نیست !

 

ملی خانم هم گفت :

– آرام جان … آقا مجید رو راهنمایی کن !

 

آرام نای سر پا ایستادن رو نداشت . حس می کرد هر لحظه ممکنه غش کنه . تا حالا آدم های زیادی به صورت مستقیم یا غیر مستقیم ازش خواستگاری کرده بودن … ولی با هیچ کدوم تا این مرحله پیش نرفته بود … تا مرحله ی خلوت کردن و خصوصی حرف زدن .

 

اون اصلاً نمی دونست باید چی بگه !

 

بین بلند شدن یا نشدن مردد بود که خانم توسلی باز هم گفت :

– پاشو دخترم … خجالت نکش ! با آقا مجید برو توی حیاط … سنگاتونو وا بکنید !

 

ملی خانم گفت :

– هوا یه خرده خنک شده … شاید سرما بخورید ! برید توی اتاق !

 

و احمد با اخم ریزی گفت :

– همون حیاط بهتره … زیاد طولش ندن !

 

آرام از خجالتِ حرف پدرش به سرعت بلند شد و با سری پایین افتاده به طرف در حیاط رفت .

 

مجید هم پشت سرش به راه افتاد .

 

 

هوای شبانگاهی آخر آبان کمی سرد بود . آرام نمی دونست به خاطر هواست یا به خاطر استرسش که اینطور بی وقفه می لرزید . مجید پرسید :

 

– پدرتون با همه ی خواستگاراتون اینطور برخورد می کنن ؟ یا با من مشکل دارن ؟!

 

لحنش شوخ بود … ولی آرام سرخ شد .

– راستش … به غیر از شما هیچوقت پیش نیومده خواستگاری رو راه بدیم !

– خب … خدا رو شکر !

 

آرام خندید و لبه ی تخت مفروش توی حیاط نشست . شونه هاش رو از سرما کمی بالا گرفته بود . مجید کتش رو از تنش در آورد و روی شونه های اون انداخت … آرام جا خورد . نگاه کرد به مجید … مجید لبخند زد :

 

– بذار باشه … من سردم نیست !

 

و بعد با فاصله ی مناسبی کنار آرام ، روی تخت نشست . آرام گیج بود … نمی دونست باید چه رفتاری نشون بده . هیچوقت توی چنین موقعیتی قرار نگرفته بود . مجید پرسید :

 

– چرا چند ماهه آموزشگاه نمیای ؟

 

آرام دست کشید به لبه ی روسریش و سعی کرد آرامشش رو نگه داره :

 

– خب … چون می رم سر کار ! دیگه نمی رسم بیام آموزشگاه .

 

مجید هوومی گفت و نگاه کرد به آسمونِ شب . آرام توی ذهنش به دنبال جمله ای بود که بتونه مکالمه ای رو آغاز کنه . مجید دوباره گفت :

 

– نمی دونستم چرا نمیای . ولی حسابی از نبودنت شاکی بودم ! بدون تو خیلی به سختی کلاس رو تحمل می کنم !

 

گفت و به روی آرام لبخند زد . آرام پرسید :

– شما خبر داشتین که مادرامون با هم آشنا هستن ؟

 

– معلومه که می دونستم !

 

آرام کمی گیج شد .

– چطوری ؟ … من که اصلاً خبر نداشتم شما پسر خانم توسلی هستید !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان شب نشینی پنجره های عاشق

خلاصه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌: شب نشینی حکایت دختری به نام سایه ست که از دانشگاه اخراج شده و از اون جایی که سابقه بدش فرصت انجام خیلی…
رمان کامل

دانلود رمان آمال

  خلاصه : آمال ، دختر رقصنده ی پرورشگاهیه که شیطنت های غیرمجاز زیادی داره ، ازدواج سنتیش با آقای روان شناس مذهبی و…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x