رمان الهه ماه پارت 34

4.1
(19)

 

یاسین به زور خنده اش را قورت میدهد و لب گزیده سرش را به طرفین تکان میدهد که مفهومش این میشد : “فاتحه ات خوانده است” ..

_نه دارم میبرمش خونه..

_باشه..باشه.. چشم..!!
فعلاً.‌.

تماسش را که قطع میکند نگاهی از سر دلسوزی و ترحم به ماهک می اندازد و آه عمیقی میکشد..

ماهک با دیدن قیافه ی ماتم زده اش سر تکان میدهد..

_چته خوب ..؟ چی گفت..؟

یاسین با تاسف کوتاه پلک میزند ..

_چیکارش کردی دختر که اینقدر عصبانی بود..؟

ماهک ترسیده بود علاوه بر همه ی کارهایی که کرده بود کلاسش را غیبت کرده و او را بی خبر گذاشته بود

اما خودش را از تک و تا نمی اندازد..

بی تفاوت شانه ای بالا انداخت..

_اون همیشه ی خدا عصبانیه..

_د تا تو مرض نریزی که چپ و راست عصبانی نمیشه..

ماهک بی توجه سرش را بر میگرداند که یاسین ادامه میدهد..

_فقط دعا کن وقتی برگشت خونه آتیشش خاموش شده باشه وگرنه اینی که من پشت تلفن صداش و شنیدم..به محض اینکه دستش بهت برسه مستقیم شوتت میکنه ور دل تیره ..

ماهک با شنیدن نام تیره دست و پایش را جمع میکند..

با لحنی به ظاهر خونسرد جوابش را میدهد..

_اصلاً این منم که از دستش عصبانی ام اون چرا باید عصبانی باشه.. اونم درست وقتیکه جلوی اونهمه دانشجو من و از کلاسش پرت کرد بیرون، همش به خاطر چند دقیقه تاخیر ..

_نمیدونم والا از خودت بپرس چراشو میفهمی..

ماهک دست به سینه بر میگردد …
_اصلاً خوب کردم که کلاسش و غیبت کردم..

دروغ میگفت از خشم سام ترسیده و به غلط کردن افتاده بود..

یاسین با صدای بلند میخندد..
دخترک تخس و یک دنده با کارهایش حسابی یاسین را سر کیف می آورد

به خانه که میرسند یاسین روی مبل لم میدهد..
ماهک مستقیم به طرف اتاقش رفته بود..

_شکوفه خانوم..؟ کسی خونه نیست..؟

شکوفه با لبخند از آشپزخانه خارج میشود…
_سلام پسرم خوش اومدی..؟

یاسین با شنیدن صدای شکوفه به احترامش از جا برمیخیزد..

_به شکوفه خانوم گل ..؟چه بو برنگی تو خونه راه انداختی..

شکوفه لبخند نمکینی میزند..

_بشین پسرم حتماً گرسنه ای الان برات خوراکی میارم..

شکوفه با آن هیکل تپل دوست داشتنی اش به سرعت به طرف آشپزخانه میرود..

یاسین گردن میکشد و خطاب به او با شیطنت میگوید..

_زحمت نکشین .. یه نون و چای شیرین هم باشه من قانعم..

ماهک درحالی که از پله ها پایین می آید اعتراض میکند..

_چه خبرته صدات و انداختی پس کله ات..؟

یاسین به سمت او بر میگردد و با دیدن لباسی که به تن کرده بود به خنده می افتد .‌.

یک هودی با ترکیبی از رنگ های صورتی و سفید که یک خرگوش بامزه ی گنده قسمت جلوی لباسش حک شده بود..

_به خدا اگه این زبون دومتریت نبوداا فکر میکردم چهارده سالت بیشتر نیست..

با حرف یاسین لبخند تلخی روی لبش نقش میبندد.. مقابل یاسین مینشیند و با نیشخندی که تلخی اش کام یاسین را هم زهر و لبخندش را خشکانده بود خیره به انگشتان دستش با لحن آرامی میگوید:

_از کجا معلوم..شاید واقعاً چهارده سالم باشه..
من که هیچی از گذشته ام نمیدونم..

یاسین با خنده ای زورکی سعی میکند موضوع بحث را عوض کند..

_چی داری میگی خرس گنده..؟ انگار باورت شده بچه ای..؟ دیگه الان از وقت شوهر دادنتم گذشته ..
میگن زنا دوست دارن سنشون و پایین بیارنا
دیگه تا این حدش و ندیده بودم..

ماهک لبخندی به لحن بامزه ی او میزند یاسین سعی میکند ذهن ماهک را پرت کند که موفق هم میشود..

شکوفه از آنها با خوراکی های متنوع پذیرایی میکند و یاسین هم نامردی نکرده هرچه دم دستش می آید را یک سره میبلعد..

ماهک به ظرف خالی شیرینی و پوست میوه های تلنبار شده مقابل یاسین نگاه میکند.. یاسین گاز بزرگی به موزش میزند و با حس نگاه خیره ی ماهک موز نیمه خورده اش را سمت او میگیرد…

_چرا مثل آدم ندیده ها نگام میکنی موز میخوای ..؟

ماهک دستش را پس میزند ..
خم میشود، آرنجش را رو پاهایش گذاشته و دستانش را زیر چانه اش میزند..

_چند وقته هیچی نخوردی ..؟

یاسین بی تفاوت باقی مانده ی موز را یکسره در دهانش میچپاند..

شکوفه با لبخند سمتشان می آید و با نگاهی به دهان پر شده ی یاسین رو به ماهک میگوید..

_مادر تو هم یه چیزی بخور دیگه رنگ به روت نموند شدی پوست و استخون..

ماهک به ظرف میوه ی روی میز نگاهی می اندازد و با سوالی که ناخودآگاه به ذهنش میرسد به سمت شکوفه برمیگردد..

_شکوفه جون چرا من هیچوقت بین میوه هاتون انار نمیبینم ..

با حرف ماهک چشمان یاسین گرد میشود و به ثانیه نمیکشد که موز در گلویش پریده و به شدت به سرفه می افتد..

 

شکوفه دستپاچه جلو میرود..

_ای وای پسرم چیشدی..؟

یاسین از شدت سرفه کبود شده بود

ماهک پشت هم به کمرش میکوبد و شکوفه با عجله به طرف آشپزخانه میدود..

_ چی میشه دهنت و انقدر پر نکنی و آروم تر غذا بخوری پسره ی هول..؟

شکوفه با لیوان آب بر میگردد و آنرا به سختی وارد حلق یاسین میکند..

کم کم سرفه هایش کم تر شده و نفسش بالا می آید که بلند میزند زیر خنده..

چشمان ماهک از تعجب گرد میشود..

_چته تو..؟واسه چی میخندی..؟

_آی دختر تو خیلی خوبی..

ماهک که خیالش از بابت او راحت شده بود کنارش مینشیند..

یاسین همزمان با سرفه و خنده ادامه میدهد..

_انار میخواد ..نمیدونه آوردن اسمش هم تو این خونه غدغنه..

شکوفه ریز میخندد و ماهک متعجب نگاهشان میکند..
_ برای چی..؟ مگه انار چشه ..؟

یاسین انگشت اشاره اش را روی بینیش قرار میدهد.

_هیس..حتی اسمشم نبر..
سام از انار متنفره …
با شنیدن اسمش هم قاطی میکنه چه برسه بخواد انار و از نزدیک ببینه..

ماهک تک خنده ی ناباوری میکند..
_شوخی میکنی..؟

_قیافه ام به کسایی میخوره که دارن باهات شوخی میکنن..؟

ماهک با تیزبینی صورت پرخنده و چهره ی مضحکش را از نظر میگذراند..

یاسین برایش دست به سینه فیگور میگیرد ..

_خوب..؟

جدی و مصمم سر تکان میدهد..

_قیافه ات به کسایی میخوره که کرم ریختن زیاد عادتشون شده ..

یاسین با چشم هایی گرد شده نگاهش میکند
ماهک برای اطمینان بیشتر نگاهش را به شکوفه میدهد ..

_شکوفه جون این چی میگه..؟

_آره مادر راست میگه منم برای اینکه آقا انار دوست ندارن هیچوقت انار سفارش نمیدم..

با شنیدن این حرف ها از زبان شکوفه مانند بادکنکی بادش خالی میشود..

با حالی گرفته نگاهشان میکند ..

کلاه هودی اش با دو گوش دراز خرگوشی شکل را ، روی سرش کشیده و آنرا تا مقابل چشمانش پایین میکشدو به پشتی مبل تکیه میدهد..

_ولی آخه انار به این خوشمزگی..؟
من عاشق انارممم خوب..!!

در همین لحظه در سالن باز میشود ..

یاسین با خنده سمت ماهک خم میشود دو گوش روی کلاه را میگیرد و آنرا از روی چشمانش کمی عقب میکشد..

این دختر برایش زیادی دوست داشتنی بود که وقت گذراندن با او ، این چنین سر کیفش
می آورد…

_باید سعی کنی دیگه عاشقش نباشی..!!

ماهک لبش را به جلو خم میکند…

_ولی نمیشه..نمیتونم …!!

یاسین در سکوت به حالت بامزه و کودکانه ی دخترک میخندد..

غافل از آنکه سام مدت هاست در سکوت خیره به آن دو نگاه میکند..

هیچکدامشان متوجه حضور سام در سالن نشده بودند ..

یاسین تار موی ریخته روی صورتش را کنار میزند..

_کور شدی بچه ..!!

سام بیش از آن نتوانست بماند ..
نتوانست آن دو را اینگونه نزدیک به هم ببیند

با حالی خراب از آن ها چشم میگیرد و به طرف پله ها میرود..

صدای گام های محکمش که در سالن میپیچد آن دو متوجه حضور سام میشوند ..

یاسین نگاهش را از ماهک گرفته و به سام میدوزد و او را در حال بالا رفتن از پله ها میبیند..
خیره به او آهسته زمزمه میکند..

_کی برگشت که نفهمیدیم..؟

ماهک شانه بالا می اندازد..

یاسین با خنده نگاهش میکند..

_شانس آوردی کارت نداشت .. این دفعه رو قسر در رفتی مثل اینکه..

ماهک به اجبار لبخند میزند..

از این که سام توجهی به حضورشان در سالن نکرده بود احساس بدی داشت..

فکر کرد بی توجهی اش میتوانست بدترین تنبیه باشد برایش ..

***

با تقه ای به در آرام لای در را باز میکند..
نیم ساعت بیش تر بود که به خانه برگشته بود و در این فاصله هرچه منتظرش ماندند تا از اتاقش بیرون بیاید بی نتیجه بود..

به ناچار برای دیدنش تصمیم میگیرد خودش به اتاقش برود..

او را میبیند ؛

بدون آنکه لباسش را تعویض کرده باشد، با همان کت و شلواری که در بدو ورود به خانه به تن داشت دست در جیب در تراس اتاقش ایستاده بود..

به طرفش قدم بر میدارد ..

در تراس نیمه باز بود لای در را کمی باز ترکرده و نزدیک به او می ایستد ..

نگاهش را به نیم رخ جذابش میدهد ..
چهره اش را سراسر اخم پوشانده بود و نگاه نافذش به نقطه ای نامعلوم در باغ دوخته بود..

خدا میدانست چه چیزی او را اینطور بهم ریخته و ذهنش را آشفته کرده است..

_ چرا لباسات و عوض نکردی..؟

نفس میکشد عمیق و طولانی..

جوابی جز سکوت عاید یاسین نمی شود ..
باد سرد و سوزناکی به طرفشان میوزد ..
یاسین لرز میکند دستانش را زیر بغلش زده و نگاهش روی او مینشیند که حتی خم به ابرو نیاورده است…

چطور اینهمه در سرما ایستاده و آنرا طاقت آورده بود ..؟

_ برای کنسرت فردا آماده ای ..؟ صبح پرواز داری..

سام بدون هیچ واکنشی سرش را در مسیر وزش مستقیم باد میگیرد ..
شدت وزش باد و هوای سوزناک مانند سیلی محکمی بود که پوست صورتش را به گز گز می انداخت ..
سیلی ای که به جانش می‌نشست..

در حال حاضر هیچ چیز برایش اهمیت نداشت جز یک چیز ..
حسی که در وجودش ناشناخته بود و او حتی نمیفهید که آن چیست..

_تو .. حالت خوبه..؟

پوزخند میزند.. حال خوب.. چه واژه ی غریبی..؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x