رمان الهه ماه پارت 42

4.2
(21)

 

فیلم را روی تصویر ماهک متوقف میکند..

دستش را به صورتش میکشد و خیره به هیکل بی نقص و ظریفش در آن لباسی که پوشیدنش هیچ مناسب آن فصل نبود به مانیتور خیره میشود..

همان لحظه تقه ای به در اتاقش میخورد..

سام که انتظارش را نداشت هول شده صفحه ی لب تاپش را محکم میبندد ..

در دل لعنتی به شخص پشت در میفرستد و با صدای بلند میغرد ..

_کیه..؟

صدای یاسین بلند میشود:

_ماییم بابا..

سام برمیخیزد و درحالی که از پشت میز بیرون می آید زمزمه میکند ..

_بیاین تو..

همان لحظه در اتاق باز شده و یاسین و پشت سرش رهام داخل اتاق میشوند..

سام دست به سینه با اخم غلیظی به میز تکیه میزند و منتظر به آن دو چشم میدوزد..

_خوب..؟

یاسین گیج نگاهش میکند..

_چی خوب…؟

نگاه سام جدی روی آنها میچرخد ..

نمیدانست یاسین واقعاً متوجه منظورش نمیشود یا خودش را به خنگی میزند

رهام توضیح میدهد:

_افسر تو کلانتری به منو ساعد گفته بود دوربینای مداربسته رو چک کنیم و اگه فیلمی از لحظه ی ورود دزدا پیدا کردیم که میتونه بدردشون بخوره تحویلشون بدیم تا ضمیمه ی پرونده کنن..

یاسین بشکنی در هوا میزند..

_آی گل گفتی ..آره همین بود..

سپس فوراً به سمت میز سام میرود و در همان حال میگوید:

_با این فیلما دخل تک تکشون اومده..

سام با نگاهش او را دنبال میکند و همین که یاسین خم میشود تا لپ تاب را از روی میز بردارد دست سام پرشتاب روی لب تاب مینشیند..

یاسین متعجب نگاهش میکند..

سام با اخمی غلیظ مچ دستش را گرفته و او را به شدت به عقب میراند ..

_داداش چیکار میکنی..میخوایم دوربینا رو چک کنیم..

سام تکیه اش را از میز میگیرد و به پشت سیستم بر میگردد ..

صفحه لب تاپ را با احتیاط باز میکند..

تصویر ماهک استوپ خورده روی صفحه مقابلش ظاهر میشود..

با دو کلیک کامل از صفحه خارج میشود و لب تاب را خاموش میکند..

چشمان یاسین گرد میشود:

_بابا لب تاب و چرا خاموش میکنی..؟

_نیازی به دیدن شماها نیست خودم چکش کردم..

_چیزی هم پیدا کردی..؟

سام دست در جیب رو به رهام سر تکان میدهد..

_قسمت هایی که ممکنه به درد پلیس بخوره رو کات میکنم و براشون میفرستم..

یاسین غر میزند:

_خوب میاوردی دورهم میدیدیم دیگه .. ای بابا

سام اخم میکند و یاسین ابرو بالا انداخته و مشکوک نگاهش میکند..

_چی تو اون دوربینا ضبط شده که ما نباید ببینیمش..؟

سام حرصی دندان قروچه ای میکند..

_دیگه داری زیادی حرف میزنی ..

_بابا چرا عصبی میشی فقط میگم قبل اینکه فیلما رو تحویل پلیس بدی بیارش ما هم یه دور ببینیم..

سام کلافه از سمج شدن یاسین خواست به او بتوپد که همان لحظه صدای جیغ بلندی درخانه میپیچد…

_صدای جیغ ماهک بود..؟

یاسین است که بلافاصله زمزمه میکند و تا به خودشان بیایند سام شتاب زده با چند گام بلند از اتاق بیرون میرود..

ماهک ترسیده خود را کنج دیوار جمع کرده بود؛ زانوهایش را در آغوش گرفته و درحالی که هق میزد لرزان خود را روی تخت تکان میداد..

سام هراسان در اتاقش را باز میکند؛
قدمی به داخل اتاق میگذارد و با دیدنش در آن حال و روز قلبش فشرده میشود..

دخترک با دیدنش انگار دنیا را به او داده باشند از تخت پایین میپرد و به طرفش میدود ..

قبل از آنکه سام بفهمد چه شده ماهک در آغوشش فرو میرود..

یاسین به همراه رهام  با عجله خود را به اتاق میرسانند که با دیدنشان در آن وضعیت شوکه درجایشان متوقف میشوند ..

ساعد هم که صدای گریه های ماهک را شنیده بود شتاب زده خود را به طبقه ی بالا می رساند..

ماهک در آغوش سام هق میزد و از کابوسش میگفت..

از تنهایی اش و از کسانی که صدایشان را مدام در خواب هایش میشنید ..

بلندای لباس خواب سفیدش تا زیر زانو میرسید و طلایی های بافته شده به دستان شکوفه کج روی شانه اش افتاده بود..

دستان سام کاملاً بی اراده بالا می آیند ..

کمر دخترک را لمس میکند و جسم ظریف و لرزان موجود دوست داشتنی مقابلش را محکم به سینه میفشارد..

هیچکدام از کارهایش دست خودش نبود..
انگار مغزش قفل شده بود..

سام با درد از گریه هایش چشم میبندد..

ماهک از گریه ی زیاد نفس نفس میزد..

پیراهن مردانه اش از اشک های دخترک خیس شده بود…

یاسین با ناراحتی داخل اتاق میشود..

_بر پدرشون لعنت نگاه چه به روز این بچه آوردن..

سام ماهک را به سمت تخت هدایت میکند و کمک میکند روی آن بنشیند..

یاسین کنار ماهک مینشیند و با مهر سرش را در آغوش میگیرد..

_نبینم این حالت و بچه ..

ماهک تکیه زده به شانه ی یاسین چشم میبندد..

_دیگه نبینم بترسیا ..
از همین الان پدر اون بی پدرا رو در آورده بدون ..

رهام لبخندی میزند و سام با اخم جلو رفته و سعی دارد یاسین را از روی تخت بلند کند..

_بسه دیگه.. بهتره بریم تا استراحت کنه..

با این حرف ماهک هراسان نگاهشان میکند..

_نه..نه ترو خدا..من تنهایی اینجا میترسم..

یاسین که نیم خیز شده بود با حرف ماهک دست سام را کنار میزند و دوبار روی تخت مینشیند..

_راست میگه این بچه خوب میترسه..
نترس من همینجا پیشت میمونم..

سام کلافه چشم روی هم میگذارد..

_پاشو..به شکوفه میگم بیاد بالا ..پاشو

با حرف سام ساعد قدم پیش گذاشته و شرمنده لب میزند..

_فقط قربان.. شما که اومدید بالا خانومِ شکوفه از من خواهش کردن یکی از بچه ها رو مامور کنم که برسونتش خونه..
گفتن چند روزی میشه که خونوادشون و ندیدن و نگران همسر و بچه هاشونن..

یاسین با شنیدن این حرف دیگر مطمئن میشود که شب را آنجا ماندگار است که پاهایش را بالا میکشد و چهار زانو روی تخت مینشیند..

_خوب دیگه.. شکوفه ام که نیست و به به..
دیگه واجب شد حتماً بمونم..

سام حرص میزند و رهام از پرویی موجود مقابلش به خنده می افتد..

ماهک اما در حال خود نبود..
نمیفهمید چه میگویند..
او فقط از تنهایی میترسید؛
از کابوس هایش..
از تاریکی..
و برایش فرقی نمیکرد چه کسی شب را کنارش بماند..

رهام مداخله میکند..

_فقط با عرض پوزش یاسین جون شما قراره منو برسونی..

_کجا برسونمت بگیربشین سر جات..بخواب صبح برو..

_نمیشه صبح کلی کار اداری دارم
از امشب باید پرونده ها رو آماده کنم..
پاشو دیره..

_مگه من راننده شخصی جنابعالیم ..اصلاً ماشین خودت کوش..؟

_وقتی ساعد زنگ زد انقدر با عجله خودم رسوندم کلانتری که نفهمیدم ماشینم و کجا دارم پارک میکنم …
دیگه جرثقیل خودش زحمت جابه جاییش و برام کشید ..
ماشینم و منتقل کردن پارکینگ..

یاسین که میخواست هر طور شده آنجا بماند اینبار به ریسمان دیگری متوسل میشود..

_ساعد تو ببرش..؟

سام سرد و محکم تشر میزند:

_اون باید با بچه ها برگرده..

یاسین که میفهمد هیچ راهی ندارد بی حوصله غری میزند و درحالی که از روی تخت برمیخزد میگوید..

_آخه الانم وقت سرویس خوردنه
ماهک خودت شاهدی من تمام تلاشم و کردم که بمونم..

ماهک که در سکوت تنها شاهد بحثشان بود
آرام پلک بر هم میزند..

دقایقی بعد اتاق خالی میشود..

غیر از سام همه رفته بودند..

صدای بم و جدی اش سکوت وهم آور اتاق را میشکند..

_برات آرامبخش میارم ..
اینطوری راحت تر میخوابی..

نگاه لرزان ماهک روی او مینشیند که قصد خروج از اتاق را داشت..

_میشه نری..؟

پاهایش ناخودآگاه روی زمین میخکوب میشود ..

ماهک لب هایش را به هم میفشارد..بغض داشت..

_ آرامبخش نمیخوام ..
فقط ..اگه میشه تنهام نزار..

سام جدی زمزمه میکند:

_زود بر میگردم..

ماهک به طرفین سر تکان میدهد و هرچه خواهش بود در صدایش میریزد:

_نرو ..
لطفاً..؟

صدایش میلرزید..

سام کلافه پشت پلکش را میفشارد..

چرا همه چیز این دختر آنقدر خاص بود..؟
حتی لحن بغض دارش..؟

سام کلافه پشت پلکش را میفشارد..

چرا همه چیز این دختر آنقدر خاص بود..؟
حتی لحن بغض دارش..؟

نگاهش میکند:

_میتونی بخوابی..؟

ماهک مطیع و کودکانه سر تکان میدهد:

_اگه تنها نباشم آره..

از پشت میز صندلی را بیرون میکشد و کنار تخت قرار میدهد..

_تنهات نمیذارم.. بخواب ..

ماهک مانند کودکی حرف گوش کن خیره به او آرام روی تخت دراز میکشد..

_اگه خوابم ببره میری..؟

سام در سکوت نگاهش میکند..

اولین دختری بود که حتی از نگاه کردن به او هم سیر نمیشد..

_شکوفه جون موهام و بافت ..گفت راحت بخوابم و از هیچی نترسم.. گفت کنارمه ولی وقتی بیدار شدم نبود..

سام میل عجیبی به لمس موهای طلایی دخترک داشت..

تازگی ها خواسته هایش عجیب غریب شده بودند..

ماهک ادامه میدهد:

_اتاق تاریک بود و من تنها بودم..
شکوفه نبود..هیچکس نبود
درست مثل کابوسایی که میدیدم..

سام نفس عمیقی میکشد..
دخترک معصومانه داشت از ترس هایش برایش میگفت..

خم میشود سمت او .. لحاف را روی بدن ظریفش بالا میکشد..

_جایی نمیرم..نترس..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x