رمان اوج لذت پارت 162

4.4
(171)

 

_ناراحتی پیاده بشیم با تاکسی بریم؟
وقتی دید جفتمونم اعصاب نداریم ساکت شد.
محبوبه راست میگفت نوید حتی اون موقع که رفتم
باهاش حرف بزنم هم مشخص کرده بود که میدونه
حامد کجاست..
و من باید ازش دلخور میبودم چون بهم نمیگفت.
از بیمارستان بیرون زد
_پروا اول تورو برسونم خونتون بعد محبوبه خانم
رو؟
سرمو به نشونه نه تکون دادم
_نه امشب قراره خونه محبوبه اینا بمونم…شبه
آخره.

نوید کنجکاو نگاهمون کرد و لب زد
_شبه آخر؟
آهی کشیدم و به محبوبه اشاره کردم
_فردا صبح داره میره…
با تموم شدن جملم نوید کمی بهم زل زد و بعد
نگاهش به روبه رو داد.
لحظه ای حواسش پرت شد و نزدیک بود بریم تو
ماشین روبه رویی که محبوبه با صدای بلندی گفت
_حواستو جمع کن…
نوید خیلی زود کنترل ماشین به دست گرفت
_ببخشید یه لحظه حواسم پرت شد.

_لطفا حواست جمع کن من همینجوریش آخرای
عمرمه نمیخوام زودتر اتفاق بیوفته…
اخمای نوید توی هم رفت.
باز هم حبوبه با حرفای ناامیدش..
مطمئنم من حتی اگر مریض بشم هیچوقت انقدر
ناامید نخواهم بود.
من زندگی کردن رو دوست داشتم حتی با اینکه
خیلی سخت بود..
باصدای زنگ گوشیم به خودم اومدم از کیفم
بیرون کشیدم.
با دیدن اسم بابا لرز به تنم افتاد.
_نوید به هیچ وجه صدایی در نیار بابام داره زنگ
میزنه..

بعدم قبل اینکه اجازه بدم حرفی بزنه تماس رو
وصل کردم.
_الو بابا
_سلام بابا جان…خوبی؟
از اینکه بابا انقدر نرمال برخورد میکرد متنفر
بودم اما نمیتونستم کاری بکنم.
_بله خوبم.
_مادرت گفت میخوای امشب خونه خالتینا بمونی؟

#پارت_578
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم صدام نلرزه

_اره اگر شما اجازه بدید
_اشکالی نداره دخترم بمون ، فردا اگر تونستم
خودم میام دنبالت اگر نشد خودت با تاکسی برگرد.
نفس راحتی کشیدم.
همین که اجازه داده بود خوب بود و حداقل امشب
بدون استرس و نگرانی میتونستم تا صبح گریه
کنم.
_چشم ممنون بابا.
_فدات بشم دخترم مراقب خودت باش به همه سلام
برسون.
بعد از خدافظی از بابا تلفن قطع کردم و به محبوبه
که با کنجکاوی نگاهم میکرد گفتم
_اجازه داد نگران نباش.

نفس راحتی کشبد و منو بغل کرد.
_خداروشکر..
توی بقیه راه دیگه هیچکس حرفی نزد و سکوت
ماشین فقط صدای باد میشکست..
بعد نیم ساعت بالاخره رسیدیم.
از ماشین پیاده شدیم و طرف نوید برگشتیم.
_نوید ، بابت رفتار تندم معذرت میخوام. ممنونم
که مارو رسوندی..
نوید لبخندی زد و سرشو تکون داد
_خواهش میکنم ، فقط میشه….میشه چند دقیقه با
محبوبه تنها حرف بزنم؟

ابروهای محبوبه بالا رفت
_راجب چی؟
نوید نگاهی به من انداخت تا بهم بفهمونه که باید
برم.
_من دم در منتظرم.
و بعد ازشون دور شدم و کنار در خونشون ایستادم
و بهشون نگاه کردم.
نوید شروع کرد حرف زدن و محبوبه ساکت فقط
نکاهش میکرد.
صداش واضح نمیومد و فقط چندتا کلمه شنیدم.
حالا محبوبه بود که داشت حرف میزد و سرش
پایین انداخته بود.

لبخندی روی لبم نشست.
اینا واقعا بهم میومدن ، محبوبه ریزه میزه بود و
نوید در برابرش یجورایی هیولا بود.
کاش حامد اینجا بود و دوتایی به اونا نگاه میکردیم
و به هیجانشون میخندیدم.
و برای دوستامون خوشحال میشدیم.
با گرفته شدن دست محبوبه توسط نوید ذوق کردم.
خدا خدا میکردم که با هم خوب بشن و به هم
اعتراف عشق بکنن..
بعد دو دقیقه محبوبه دستش رو بیرون کشید و با
سر تکون دادی از نوید فاصله گرفت طرف من
اومد.
بدون هیچ حرفی کلید انداخت و درو باز کرد.

نوید هنوزم همونجا ایستاده بود و به ما زل زده
بود.
از قیافه هاشون مشخص بود اعترافی در کار
نبوده.

#پارت_579
با محبوبه وارد شدیم و حیاط خونه رو طی کردیم
سوار آسانسور شدیم.
_چی شد؟ چی گفت؟
محبوبه شونه ای بالا انداخت
_هیچی ، چی باید میگفت؟ ابراز ناراحتی کرد
برای مردنم و گفت که ناامید نباشم و همه چی
درست میشه بعدم کفت اگر بخوای دکتر خوب

معرفی میکنم توی کانادا منم گفتم لازم نکرده
خودم دارم همین!
چشمام درشت شد.
واقعا نوید اینارو بهش گفته بود؟ چرا مردای دور
ما گاون؟ البته حامد نوید دوست بودن برای همین
رفتارشونم مثل هم بود.
_درکش نمیکنم.
محبوبه دستشو روی صورتش گذاشت
_انتظار چی داشتی؟ اینکه بیاد بگه منو دوست
داره؟ پروا ما نباید همچین انتظاری داشته
باشیم…اون حق داره که نخواد با کسی باشه که
معلوم نیست
چندوقته دیگه زندس…

حرفی نزدم از دست محبوبه هم کلافه بودم دیگه
هرچی میشد حرف مرگ رو پیش میکشید.
بالاخره وارد خونه شدیم با خاله و شوهرخاله سلام
احوالپرسی کردم و بعدش به اتاق محبوبه پناه
بردم.
محبوبه کمی پیش پدر مادرش موند و بعد به من
ملحق شد.
لباسامونو عوض کردیم و کنار هم نشستیم.
به دیوار سفید روبه روم زل زدم.
دستم روی شکمم گذاشتم و کم کم زدم زیر خنده و
بعد خنده هام به قهقهه تبدیل شد…
_پروا به چی میخندی؟
با سوال محبوبه بیشتر خندیدیم و به شکمم اشاره
کردم

_من حامله ام…میفهمی؟ من الان حامله ام یه بچه
تو شکممه..
محبوبه همینجوری با ناراحتی داشت نگاهم میکرد
که ادامه دادم
_من حامله ام و…نمیدونم پدر بچم کجاس…
دوباره قهقهه زدم.
محبوبه دستاشو باز کرد و منو آغوشش کشید که
قهقهه ام تبدلی به هق هق شد.
_محبوبه…من…حامله ام….چیکار کنم؟ چجوری
به مامانم اینا بگم؟ حامد نیست من چیکار کنم؟
محبوبه سرمو نوازش کرد و سعی کرد منو آروم
بکنه.
_چیزی نیست همه چیز درست میشه ، بهت قول
میدم.

بخاطر داروهایی که بهم زده بودن چشمام سنگین
شده بود و به زور باز نگهشون میداشتم.
اما با نوازش دستای محبوبه کم کم به خواب
رفتم….
با صدای بسته شدن در اتاق از خواب پریدم.
بدنم کمی درد میکرد و انگار وزنه صدکیلویی روم
بود.
به سختی توی جام نشستم.
خبری از محبوبه نبود.
چراغ اتاق خاموش بود و هیچ صدایی از بیرون
نمیومد.

 

#پارت_590
گوشیم برداشتم نگاهی به ساعت انداختم.
نزدیک سه صبح بود.
حدس میزدم محبوبه رفته آب بخوره یا به
دستشویی رفته.
پنجره اتاق باز شده بود و باعث شده بود اتاق سرد
بشه.
همونجور مه پتو دورم بود بلند شدم و طرف پنجره
رفتم تا ببندمش که چشمم به محبوبه خورد.
درست میدیدم؟
اون نوید بود که اونجا ایستاده بود.

نصفه شب اینجا چیکار میکرد؟
داشتن با هم حرف میزدن.
نمیدونم شایدم بحث میکردن چون محبوبه داشت
دستاش رو توی هوا تکون میداد.
و پشت سرهم داشت حرف میزد که یهو نوید
دستشو پشت گردنش گذاشت و لباشو بوسید.
چشمام گرد شد و خیلی سریع از پنجره فاصله
گرفتم و به تخت برگشتم.
امشب چه خبر بود؟ من چی دیدم؟
لبخندی روی لبم نشست.
بفرما اینم از اعتراف محبوبه خانم حالا دیگه
میخواست چیکار بکنه..

روی تخت دراز کشیدم و فکردم درگیر حامد شد.
اولین بوسمون که پایانش یه رابطه داغ توی
تولدش بود..
اولین رابطه ای که تو زندگیم تکربه کردم و
عاشقش شدم.
_حامد من مطمئنم که برمیگردی…امیدوارم
خیلی دیر نباشه.
***
با خستگی زنگ خونه رو زدم.
صبح انقدر خوابالو از خونه در اومده بودم که
فراموش کرده بودم کلیدم بردارم.

این چندوقته همش خسته بودم و بدنم درد میکرد.
از حالت تهوع های مکررم نگم که دیوونم کرده
بود.
سه هفته ای میشد محبوبه رفته بود.
بعد رفتنش واقعا تنها شدم و دیگه کسی برای درد
و دل باهام نمونده بود بجز…
دستمو روی شکمم گذاشتم ، به همه حرفام کوش
میکرد و هیچینمیگفت..
واقعا شنونده خوبی بود.
هرکی میدید فکر میکرد دیوونه شدم.
دوباره زنگ خونه رو زدم.
پس چرا کسی درو باز نمیکرد؟
هوا بدجوری گرم شده بود.

گوشیم از جیبم در آوردم خواستم شماره مامان رو
بگیرم که بالاخره در باز شد.
چه عجبی گفتم وارد شدم ، حیاط سریع گذشتم.
در خونه نیمه باز بود.
داخل خونه شدم و هوای خنک حالم خوب کرد.
کفشامو در آوردم همینجور که طرف سالن میرفتم
بلند گفتم
_مامان هنوز تابستون نرسیده ولی هوا انقدر گرمه
انگار افتادی تو جهنم بخدا داشـ،…
با دیدن شخص روبه روم که سرپا ایستاده بود و به
من زل زده بود حرفم نصفه موند…

 

#پارت_591
درست داشتم میدیدم یا گرما زده شده بودم و داشتم
توهم میزدم؟
خودش بود؟ برگشته بود؟
_پروا ببین حامد برگشته ، الهی من فداش بشم ببین
دیدی برگشت.
دستم شل شد و کوله ام از دستم افتاد.
بغض گلوم گرفته بود.
حامد واقعا برگشته بود.
چقدر لاغر شده بود.

صورتش کمی لاغر شده بود و زیر چشماش خیلی
کم سیاه…
فقط کمی لاغر شده بود و دیگه هیچ تغییری نگرده
بود.
هنوزم مثل قبل خدای جذابیت بود برام…
چشمای حامد هم پر شده بود.
با لبخند بزرگی طرفم اومد و منو تو آغوشش
کشید.
_پروا…جوجه ام دلم برات تنگ شده بود..
زبونم بند اومده بود و نمیدونستم باید چی بگم؟
نفس های عمیق میکشیدم و عطر تنش رو از شدت
دلتنگی می بلعیدم.
بالاخره حسرت آغوشش به اتمام رسیده بود.

واقعا عشقم ، پدر بچه تو شکمم برگشته بود؟
کمی ازم فاصله گرفت و صورتم نوازش کرد
_پروا ، من برگشتم الهی قربونت برم…خوبی
عزیزم؟ نمیخوای حرف بزنی؟
میخواستم؟ نه نمیخواستم لب باز کنم.
بعضم شسکت و خودمو بیشتر توی بغلش فرو
کردم و سرمو توی سینش گذاشتم.
باید رفع دلتنگی میکردم تا بعدش بتونم دوریش
تحمل کنم.
میدونستم قراره ببخشمش اما قرار نبود ساده باشه..
بعد چند دقیقه بالاخره ازش فاصله گرفتم.
نگاهمو از چشمای خیسش گرفتم.

_خوش اومدی..
بعد نگاهم طرف مامان دادم
_من میرم لباسام عوض کنم… بعدم یه دوش
میگیرم خیلی عرق کردم.
حامد شوکه شده بود.
انتظار این رفتار نداشت؟
نگاهی به مامان انداخت که لبخندی روی لبش
اومده بود.
ازشون دور شدم که صدای مامان ریز شنیدم
_حالا حالا ها باید نازشو بکشی..
لبخندی روی لبم نشست.

درست میگفت باید ناز میکشید اما اول باید یه دلیل
خیلی خیلی منطقی برای رفتنش میاورد.
چون اگر دلیل منطقی نداشت باید خیلی عذاب
میکشید.
وارد اتاقم شدم و درو بستم بهش تکیه دادم.
اشکام راه افتاد و دستم روی شیکمم گذاشتم
_بابات برگشته مامانی…دیدیش چقدر خوشتیپ و
جذابه؟ فقط یکم لاغر شده..
عجیب بود که هم میخندیدم و هم اشک میریختم.
خیلی زود لباسامو در آوردم وارد حموم شدم.
میخواستم سریع به پایین برگردم و بیشتر ببینمش
قبل اینکه بابا بیاد.

 

#پارت_592
بعد ده دقیقه بالاخره خارج شدم.
زود خودم رو خشک کردم و جلوی آینه قرار
گرفتم.
شکم زیاد تغییری نکرده بود و فقط کمی گرد شده
بود.
هفته پیش به بهونه دانشگاه دکتر رفتم و فهمیدم که
۱۳هفتمه…یعنی حدودا سه ماه..
هنوز مشخص نبود دختره یا پسر اما مگه فرقی هم
میکرد؟
عجیب بود که حتی یکبار هم به سقط این بچه فکر
نکردم ، اما شاید باید فکر میکردم؟
دوستش داشتم حتی با اینکه زیاد حسش نمیکردم.

لباسامو زودتر پوشیدم تا سرما نخورم چون دکتر
میگفت بدنم خیلی ضعیفه..
با صدای تقه در هول شدم.
مامان بود یا حامد؟
_کیه؟
قبل اینکه جوابی بشنوم در باز شد و حامد وارد
شد.
_میشه بیام تو؟
اخمی کردم ، باید سرسنگین میشدم تا زمانی که
خودش پیشقدم میشد و توضیح میداد.
-چرا میپرسی وقتی وارد شدی؟
انگار دلیل رفتارم میفهمید.

کامل وارد شد و در اتاق بست بهش تکیه داد.
جلوی آینه مشغول خودم شدم و اهمیتی بهش ندادم.
_پروا دلت برام تنگ نشده؟ من برگشتما…
طرفش برگشتم و لب زدم
_خوش اومدی ، چیکار کنم؟
اخماش درهم شد و نزدیکم اومد.
_یعنی چی چیکار کنم؟ پروا حواست هست
شوهرت برگشته!
شوهرم؟ شوهری که زنش رو بیخبر تنها گذاشت.
شوهری که حتی جواب تلفن های زنشم نمیداد چه
مسخره…

_حامد چه انتظاری ازم داری؟ اینکه بپرسم بغلت
و قربون صدقت برم و بوسه بارونت کنم؟
حق به جانب لب زد
_معلومه تازه از اینم بیشتر انتظار دارم!
چرا منطقی حرف نمیزد؟
چرا نمیگفت بشین تا برات توضیح بدم؟
_حامد تو منو تو بدترین وضعیت تنها گذاشتی
رفتی ، اونم دقیقا بعد روزی که بهم قول دادی
دیکه ازت جدا نمیشم!
کلافه دستی توی موهاش کشید
_پروا رفتن من به نفع هردومون بود.
نزدیکم شد و دستشو دور کمرم حلقه کرد و
پیشونیش به پیشونیم چسبوند

_پروا من بهت قول داده بودم هرجوری که بشه
هرکاری که لازم باشه برای رسیدنمون به هم
انجام میدم.
رفتن من راه رسیدن بود.
خمار آغوشش بودم.
دلتنگ صدا و عطرش بودم.
_یعنی چی؟
خواست لب باز بکنه و حرفی بزنه که در اتاق باز
شد
_حامد بابات اومده زود برو پایین.

#پارت_593

با شنیدن اسم بابا ترس سراغم اومد.
نکنه عصبانی بشه از اومدن حامد؟ دعوامون
نکنه؟
سریع ازش فاصله گرفتم و دستامو توی هم قفل
کردم.
نمیدونم چرا اما از وقتی فهمیده بودم حامله ام
رفتارم کمی تغییر کرده بود و از قبل بیشتر ترسو
و نق نقو شده بودم.
با هر اتفاق کوچیکی میترسیدم و میخواستم اشک
بریزم.
امیدوار بودم فقط بخاطر حاملگی باشه و زود تموم
بشه.

_حامد زودباش دیگه دوساعته به پروا خیره شدی
که چی؟ زود برو پایین
حامد مجبورا سری تکون داد و بعد از نگاه
کوتاهی به من از اتاق خارج شد.
مامان خواست پشت سرش بره اما دستش رو
گرفتم داخل کشیدمش..
_مامان میشه یه سوال بپرسم؟
کنجکاو به صورتم زل زد گفت
_جانم بپرس
مردد بودم اما میخواستم شبهه های درونم از بین
بره
_ دیگه مخالف رابطه منو حامد نیستی؟

اخمای مامان در هم شد
_هستم اما مگه مخالفت من تاثیری داره…
تعجب کردم فکر میکردم بعد از حرفی که به حامد
زد راضی شده و مشکلی نداره.
مامان اهی کشید و ادامه داد
_وقتی نمیتونم کاری بکنم…من نمیخوام شوهرم یا
بچه هامو از دست بدم ، نمیخوام بینشون بمونم
برای همین سکوت میکنم حتی با اینکه میدونم
غلطه!
لبخندی مصنوعی زدم و خودم تو آغوش مامان
رها کردم.
حرفای مامان درک میکردم.

از نظر اونا خب هنوزم کارمون اشتباه بود اما خب
ما هم فکر میکردیم که نیست و هرکی هرجور که
دوست داشت فکر میکرد.
_ممنونم مامان.
ازم جدا شد و لبخندی زد و صورتم نوازش کرد
_امیدوارم پشیمون نشید.
با جمله آخر مامان یه حس عجیبی توی دلم نشست.
همیشه و هروقت که مامان اینو بهم میگفت و من
گوش نمیکردم بعدا از کارم خیلی پشیمون میشدم.
امیدوارم این حرف مامان دیگه درست در نیاد…
همراه مامان پایین رفتیم.
استرس داشتم و نمیدونستم بابا قراره چه رفتاری
بکنه.

حامد دم در ایستاده بود انگار بابا هنوز نرسیده بود
بالا.
روبه روش کنار در ایستادیم و بالاخره بابا اومد.
هنوز انگار حامد ندیده بود.
با لبخند لب زد
_سلام چه خبره؟ دم در وایستادین هردوتون؟
هیچکدوم حرفی نزدیم که حامد جلو اومد و روبه
روی بابا ایستاد
_سلام بابا

#پارت_594

سر بابا تازه بالا اومد و شوکه شد.
چشماش درشت شده بود و انگار هنوز متوجه نشده
بود که حامد برگشته…
_علی جان…بیا تو…دیگه..
مامان مشخص بود کمی استرس داره چون کمی
لکنت گرفته بود.
اما چرا خب؟ مگه قراره چه اتفاقی بیوفته؟
بابا اخماش رو درهم کرد و کفشاش رو در آورد
داخل شد.
حامد دستشو جلو برد تا با بابا دست بده
_خوشحال نشدین برگشتم؟

بابا دست حامد گرفت و اونو مردونه تو آغوش
کشید
_چرا پسرم ، خوش اومدی.
نفس راحتی کشیدم حداقل فعلا حرفی نزده بود.
همه داخل سالن شدیم.
بابا و حامد روی مبل کنار هم نشستن.
نگاه بابا به من افتاد و لب زد
_پروا جان بابا میشه یه لیوان جایی برای من
بیاری خیلی خسته شدم.
داشت دست به سرم میکرد تا با حامد حرف بزنه؟
چشمی گفتم و مجبورا بلند شدم.
وارد آشپزخونه شدم و پشت دیوار ایستادم.

امکان نداشت از دست بدم این مکالمه مهم رو که
به زندگیم ربط داشت.
_حامد چرا اومدی اینجا؟
شوکه شدم ، بابا یعنی نمیخواست اجازه بده به
خونه پدری خودش بیاد؟
_مگه قرار نبود هروقت برگشتی اول با هم حرف
بزنیم؟
ابروهام بالا رفت ، میدونستم که رفتن حامد اجبار
بابا بوده و حالا این حرفا قرار بود ثابتش بکنن.
صدای قاطع حامد رو شنیدم
_شما گفتی هروقت برگشتم حرف میزنیم نگفتی
اینجا نیام..
سرمو بیشتر بیرون بردم تا واضح تر بشنوم.

بابا با صدای ضعیف تری گفت
_مثل اینکه زودتر به حرفم رسیدی؟ ما یه تایم
مشخص گذاشته بودیم.
راجب چی حرف میزدن؟ تایم چی؟ کدوم حرف؟
خواستم بیشتر گوش بدم که صدای پایی شنیدم و
حدس میزدم مامان باشه.
سریع از دیوار فاصله گرفتم و کتری زدم بجوشه.
لیوان چایی از داخل کابینت بیرون کشیدم و به اپن
تکیه دادم.
مامان داخل آشپزخونه شد و با خونسردی پرسید
_چایی چی شد پس؟
به کتری اشاره کردم
_منتظرم آب بجوشه

مامان باشه ای گفت و خودش رو با غذای روی
کاز مشغول کرد.
اوف کاش بیرون میرفت تا به ادامه حرفاشون
گوش میدادم.
میدونستم اگر از مامان بپرسم یه کلمه بهم حرف
نمیزنه.
چون هیچوقت حرف بابا رو زمین نمینداخت.

#پارت_595
بعد جوشیدن کتری چایی ریختم همراه مامان از
آشپزخونه خارج شدم.

با ورود ما هردو ساکت شدن.
سه تا چایی ریخته بودم.
به همشون تعارف کردم گوشه ای نشستم.
_پروا چرا برای خودت نریختی؟
دکتر بهم گفته بود سعی کنم کمتر چایی بخورم
چون خودم کم خونی دارم و خوردن چایی ممکنه
برای بچه ام خوب نباشه..
_من گرممه نمیتونم بخورم.
بابا سری تکون داد و خیلی نرمال سمت حامد
خرچید
_خب پسرم چه خبر؟ بگو ببینم فرانسه چجوری
بود؟ خوش گذشت؟

پس فرانسه بود. چرا باید تو فرانسه بهش بد
بگذره.
حامد نگاهی به من انداخت که زود نگاهمو ازش
گرفتم.
نامرد بود ، نامرد ترین مرد دنیا..
حامد قلپی از چاییش خورد
_برای خوشگذرونی نرفته بودم فقط بیمارستان
بودم ، بعدششم که میومدم یکم استراحت کنم فقط
به پروا فکر میکردم.
چشمام درشت شد.
چطور میتونست انقدر راحت تو جشماشون زل
بزنه و بگه.
حامد ترسو بود و فرار کرده بود چطور الان
داشت اینارو میگفت؟

بابا نگاهی به من انداخت که اخمام توی هم بود.
انگار از دیدن من تو این حالت بزاش عجیب بود.
خب حقم داشت تو حالت عادی باید ذوق میکردم
اما الان عصبی بودم.
_حامد مامان جان برای شام چی میخوری برات
درست کنم؟
حامد لبخندی زد و سرشو به نشونه هیچی تکون
داد
_دستت درد نکنه مامان ، شب نمیمونم میرم خونه
خودم من فقط اومدم اینجا شمارو ببینم و با بابا
حرف بزنم.
مامان خواست مخالفت بکنه اما بابا زودتر گفت
_باشه پسرم.

حامد نزدیک بابا شد و دستشو روی پای بابا
گذاشت
_بابا کی حرف بزنیم و مهمونیو بگیریم؟
اخمای بابا درهم شد و دستی به موهاش کشید
_حامد الان وقتش نیست تازه برگشتی بزار یه
چندروز بگذره بعد راجبش حرف میزنیم.
راجب چی؟ کدوم مهمونی؟ چرا من از هیچی خبر
نداشتم.
چرا من شبیه یه غریبه بودم تو این خانواده؟
_بابا من این همه روز اونجا تحمل نکردم که اینجا
بخوای دست به سرم بکنی…من همین الان میخوام
راجبش حرف بزنم.

 

#پارت_596
بابا عصبی سمت حامد چرخید و لب زد
_با من درست حرف بزن…ما هنوز حتی نظر
پروارو نمیدونیم شاید اصلا پشیمون شده؟
حالا نگاه همشون به من بود.
و من از همه جا بیخبر بودم.
_من راجب چی باید نظر بدم؟ من از هیچی خبر
ندارم.
حامد خواست پیشدستی بکنه که بابا جلوشو گرفت.
_خودم میپرسم
بابا کامل طرف من چرخید و توی چشمام زل زد

_پروا دخترم یه سوال ازت میپرسم ، میخوام
جوابمو درست بدی مطمئنم این چندوقت به جواب
درست رسیدی ، خیلی خوب به جوابت فکر بکن.
گیج نگاهشون میکردم.
حامد به حرفای بابا اضافه کرد
_پروا دیگه از هیچی نترس فقط حقیقت بگو من
اینجا کنارتم.
چرا اینجوری میکردن؟ چرا انقدر بهم استرس
میدادن؟
حالت تهوع داشتم سرم داشت گیج میرفت.
حتی دکترم گفته بود بدن ضعیفی دارم و نباید توی
استرس باشم.
بابا بالاخره لب باز کرد پرسید
_پروا تو…

هنوز حرف بابا کامل نشده بود که چشمام سیاهی
رفت و دیگه چیزی نشنیدم از حال رفتم…
***
#دانای_کل
چشمای پروا بسته شد و بدنش بی جون روی مبل
افتاد.
مادرش سریع نزدیکش شد و با نگرانی دستای سر
پروارو گرفت
_یا خدا…چی شد؟ پروا مادر…

حامد درجا بلند و طرف پروا رفت کنارش زانو
زد.
دستاش رو گرفت و صورتش رو تکون داد
_پروا ، پروا صدامو میشنوی؟ چرا انقدر بدنش
سرده؟
مادرش عصبی رو جفتشون گفت
_تقصیر شماهاست…جلوی این بچه دارید با هم
جنگ میکنید ، این دختر همینجوریش ضعیفه این
چندوقتم قشنگ از بین رفته مگه چقدر جون داره
اینجوری استرسش میدین؟
پدرش با نگرانی دستشو روی موهاش دخترش
کشید.
نمیدونست باید چیکار بکنه…
خودش هم میدانست که اشتباه کرده بود.

حامد ترسیده بود.
اگر بلایی سر دخترکش میومد ، چیکار باید
میکرد؟
دستش رو دور کمر و پاهای دخترک انداخت و
اونو از جاش بلند کرد.
_حامد چیکار داری میکنی؟
نگاه نگرانش رو به مادرش دوخت
_باید ببریمش بیمارستان…

#پارت_597

هردو حرفش رو تایید کردن و مادرش سریع بلند
شد تا مانتویی تنش بکنه و برای دخترکش هم
چیزی برداره…
حامد و پدرش طرف در رفتن و همین که در خونه
باز شد صدای بی حون پروا به گوششون خورد.
_حامد…
حامد از اینکه پروا به هوش اومده بود کمی خیالش
راحتر شده بود.
_جانم عزیزم ، نگران نباش داریم میبریمت
بیمارستان..
خواست از خونه خارج بشه که پروا یقه لباس
حامد چنگ زد.

جونی نداشت اما نمیتونست اجازه بده که
بیمارستان برن چون همه چیز لو میرفت و رسما
بدبخت میشدن….
***
#پروا
با شنیدن جمله حامد ، با اون حال بد ترس به
وجودم اومد.
اصلا نباید به بیمارستان میرفتیم.
_نه..حالم خوبه…بزارم زمین.
حامد شوکه نگاهم میکرد و انگار فکر میکرد قصد
دارم باهاش لج بکنم

_پروا کجا حالت خوبه؟ رنگ به رو نداری ، الان
وقت لجبازی با من نیست.
ای خدا کم مونده بود بزنم زیر گریه..
با لحنی پر از التماس لب زدم
_بخدا خوبم ، لطفا برگرد تو..
حامد خواست حرفی بزنه که بابا مداخله کرد.
_حامد برگرد تو ، بزار یکم استراحت بکنه یه آبی
بخوره اگر دیدیم خوب نشد میبریمش بیمارستان…
با حرف بابا تند تند سر تکون دادم و حامد مجبورا
منو به داخل برگردوند و بابا درو بست.
روی کاناپه گذاشت و پاهامو روش دراز کرد و با
احتیاط پشتم بالشت گذاشت.

_پروا مطمئنی…
قبل اینکه جوابی بدم ، مامان به جمع برگشت و
دیدم که خیلی شلخته مانتو و شالی به سر داره و
دستش هم یه مانتوی بلند مشکی بود.
_پس چرا نرفتین؟
حامد از جلوی من کنار رفت و مامان تازه متوجه
باز بودن چشمام شد و سریع طرفم اومد.
منو به آغوش کشید
_الهیی مادر فدات بشه خوبی؟
دستمو روی دستش گذاشتم
_نگران نباشید خوبم بخدا ، یه لحظه فشارم افتاد
فقط همین…

مامان سری تکون داد و لب زد
_خداروشکر ، میرم برات یه آب قند برات بیارم.
بعد از جاش بلند شد و طرف آشپزخونه رفت.
بابا نزدیک شد و دستی به سرم کشید
_پروا بابا اگر حالت باز بد شد بگو بریم
بیمارستان باشه؟
_چشم.
نگاهم به حامد افتاد که با چشمای نگرانش بهم زل
زده بود.
خدا کنه چشمای بچمون به حامد بره…
لحظه ای به فکر خودم خندم گرفت ، توی این
وضعیت به چه چیزایی فکر میکردم.

 

#پارت_598
مامان با آب قندی برگشت و من از خواسته نصفش
رو خوردم.
واقعا بهش احتیاج داشتم.
اگر نمیترسیدم همشو کامل میخوردم اما نمیدونستم
که برای بچه ضرر داره یا نه….
لیوان روی میز برگردوندم و نگاهم به بابا که
روی کاناپه روبه روم نشسته بود دادم.
_بابا شما…چی داشتین از من میپرسیدین؟

نگاهش بالا اومد اول به من بعد به حامد و بعد به
مامان افتاد.
قبل بابا مامان زودتر گفت
_حالا بعدا میگه الان بزار حالت خوب بشه.
_خوبم مامان لطفا بزار بفهمم چی به چیه..
بابا نگاهی به ساعتش انداخت
_بابا جون مامانت راست میگه الان…
سریع وسط حرفش پریدم و لب زدم
_بابا خوبم لطفا بپرسید…
وقتی مکث بابا رو دیدم نگاهم به حامد دوختم.
کمی بیشتر نزدیکم شد و با صدای خش دار و
مردونش پرسید

_هنوزم منو دوست داری؟ هنوزم میخوای که با
من باشی؟
با شنیدن سوالش چشمام گرد شد.
چرا این سوال رو یهویی توی جمع میپرسید؟ اونم
جلوی مامان و بابا…
اخمی کردم و سرمو با نگرانی طرف مامان بابا
چرخوندم
_اینجا جاش نیست.
حامد چنگی به موهاش زد و به بابا اشاره کرد
_بابا میخواست همینارو ازت بپرسه پروا..
چی؟ چطور میشد؟ واقعا بابا میخواست اینو
بپرسه؟

نگاهم روی بابا افتاد که با سر داشت تایید میکرد.
_پروا بدون هیچ ترسی از ته دلت جواب بده.
درسته حامد منو ول کرده بود.
درسته تنهام گذاشته بود اما من هنوزم عاشقش
بودم.
هنوزم برای اینکه با اون باشم جون میدادم.
سرم پایین انداختم و با استرس ناخونم توی کف
دستم فشار میدادم.
نفس عمیقی کشیدم و لب زدم
_آره
بابا زود گفت
_چی آره؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 171

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
8 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
5 ماه قبل

وایییبییی.ذوق مرگ شدم.مرررسی قاصدک جون.وتا پارت گزاشتی😍😘

فاطمه امیری
پاسخ به  camellia
5 ماه قبل

عوضش فکر کنم پارت امشبمون پرید🥲

Mahsa
5 ماه قبل

وای وای وای قلبمممم😍🥺

آخرین ویرایش 5 ماه قبل توسط Mahsa
فاطمه خانوم
5 ماه قبل

درک نمیکنم چقدر راحت کنار اومد با حاملگی…..😶😶
این پروا ترسو و استرسی چطور اصلا نترسید از حاملگی…..
اون اولا که مثل چی استرس می‌گرفت….
الان خیلی راحت انگار کنار اومده بود با حاملگی

Mehrima
5 ماه قبل

قاصدک جون نکنه امشب پارت نداریمم؟؟؟لطفا بزار من منتظرم وگرنه تا صب نمیتونم تحمل کنمم

فاطمه خانوم
5 ماه قبل

منتظر پارت بمونم ؟…یا امشب محرومیم🤕

NOR .
مدیر
پاسخ به  فاطمه خانوم
5 ماه قبل

منکه هرشب میزارم :))

فاطمه خانوم
پاسخ به  NOR .
5 ماه قبل

اوممم بله ببخشید من فکر کردم دیر شد قراره نذاری…🤦
خابیدم بعد صبح دیدم زحمت شو کشیدی فرستادی 🙏
وگرنه که کار شما درسته🤩😍
بازم ممنونم

8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x