رمان اوج لذت پارت 163

4.2
(167)

 

چرا اصرار داشتن واضح بگم؟ من یه بار اینکارو
کرده بودم و کلی استرس و ترس کشیده بودم.
_دوستش دارم.
دیگه بیشتر از این نتونستم حرفی بزنم.
زیرچشمی دیدم که لبای حامد به خنده باز شد.
نگاهش طرف بابا چرخید و انگار میخواست بهش
چیزیو ثابت بکنه.
بابا نفس عمیقی کشید
_مطمئنی؟ توی این چندوقت که نبود ، احساست
تغییر نکرده؟
سرمو به نشونه نه تکون دادم.
حامد با خوشحالی دستاشو به هم کوبید.
چرا جلوی خودش رو نمیگرفت.

جوری شاد بود که انگار توی مسابقه ای برنده
شده.
_خب پس بابا دیگه میتونیم راجب مهمونیه بزرگی
که قراره برامون بگیری حرف بزنیم؟
مامان با صدای بلند حامد صدا کرد
_حامد ، پروا راست میگه الان وقتش نیست بزار
امروز بگذره فردا حرف میزنیم.

#پارت_599
کاش یکی به منم میگفت قضیه چیه و چه خبره؟
حامد از کدوم مهمونی حرف میزد؟

همه ساکت شدن و بابا برای اینکه کمی هوا بخوره
از خونه بیرون زد.
مشخص بود بابا اصلا برای این وضعیت آماده
نبود.
حامد از جاش بلند شد و طرفمون اومد
_پروا میخوای ببرمت اتاقت؟
فهمیدم که میخواد باهام تنها باشه.
قبل من مامان جواب داد
_نمیخواد بزار همینجا بمونه ، خودم حواسم بهش
باشه.
دستمو رو دست مامان گذاشتم و رو به حامد گفتم
_میخوای دلیل رفتنتو بگی یانه؟
دستشو روی موهاش کشید

_پروا بزار اول خو…
وسط حرفش پریدم و لب زدم
_پس من نمیرم اتاقم همینجا راحتم ، تو اگر
ناراحتی میتونی بری.
چرا ازم انتظار داشت باهاش جوری رفتار بکنم
که انگار هیچی نشده؟
چرا همچیو نمیگفت؟ چرا توضیح نمیداد؟
مامان نگاهی به ما دوتا کرد و از جاش بلند شد.
_برم به غذا سر بزنم الان میام.
بعد از دور شدن مامان حامد خم شد و با اخم لب
زد

_پروا بچه بازی تموم کن ، جلوی مامان و بابا
نباید اینجوری رفتار کنی که اونا اشتباه برداشت
کنن..
من شاید لوس باشم اما هروقت لازم بشه لجباز هم
میشدم.
_حامد چرا داری وقتتو با یه بچه تلف میکنی
خب؟
نفس عمیقی کشید
_پروا به خودت بیا ، من چی میگم تو چی
میگی…
از جام به سختی بلند شدم و روبه روش ایستادم و
انگشتم اشارم روی سینش گذاشتم و با هر کلمه که
میگفتم روی سینش میکوبیدم
_
حامد…تا…وقتی…به…من…نگی…چرا…رفت

ی…و…چرا…منو…تنها…گذاشتی…این…رف
تارا…حقته…
گوشه لبش بالا اومد و تو یه حرکت دستشو پشت
سرم گذاشت فاصله رو تموم کرد و سرشو پایین
آورد و لبشو روی لبام گذاشت.
شوکه شدم و چشمام گرد شد.
لبامو با ولع میبوسید.
چشمام کم کم بسته شد و با دستم پیرهنشو چنگ
زدم.
دستم بالا اومد و روی صورتش قرار گرفت.
جوری لبامو با ملایمت میخورد که درونم یه
چیزایی به وجود اومد.
یه حسایی که خیلی وقت بود ازشون غافل بودم.

با احساس صدای پایی سریع دستمو روی سینش
گذاشتم و به عقب هولش دادم.

#پارت_600
نگاهمو به چشمای خندونش دوختم و لبمو توی
دهنم کشیدم.
با ژست خاصی انگشت شصتشو روی لبش کشید
_بدجوری دیوونم کردی به مولا…
با اینکه واقعا دلتنگ بودم و این بوسه برام از
عسل شیرین تر بود اما هنوزم رفتارم عوض
نمیشد.
چون من فقط دلیل میخواستم.

اخمی کردم و انگشت اشارمو بالا آوردم با صدای
ضعیفی تهدید پار گفتم
_دیگه بدون اجازه نه بهم دست بزن نه ببوس…
پوزخندی زد و روی کاناپه نشست.
_برای لمس کردن و بوس کردن زنم اجازه
نمیگیرم بچه جون…
چقدر پرو بود ، کاش میتونستم با چیزی توی
سرش بکوبم..
_پروا مادر چرا سرپا ایستادی؟ بشین
با نگرانی به مامان نگاه کردم.
چیزی ندیده بود؟
رفتار و نگاهش که نرمال بود.

همین که نشستم حامد بلند شد.
_من میرم دوش بگیرم.
متعجب نگاهش کردم ، مگه نمیخواست بره خونه
خودش؟
مامان سوال منو تکرار کرد
_مگه نمیخواستی بری خونه خودت؟
حامد نگاه عمیقی به من انداخت و لب زد
_نه پشیمون شدم همینجا میمونم…
هنوز حرف حامد کامل نشده بود که صدای بابا
اومد
_دیگه نمیتونی اینجا بمونی ، شام رو بمون قدمت
سرچشم پدر مادرت اما دیگه حق نداری شبا اینجا
بمونی.

حامد ابروهاشو بالا انداخت و لب زد
_چرا؟
بابا نزدیک شد و دستشو روی شونه های من
گذاشت لب زد
_چون این خونه دختر جوون و مجرد داره و توام
خاطرخواهشی…موندن دوتا جوون مجرد زیر یه
سقف گناهه…تا وقتی محرم نشید دیگه نمیتونی
اینجا بمونی…
لبخند بزرگی روی لبام نشست.
حقت بود آقا حامد…دلم خنک شد.
مطمئنم الان دلش میخواد داد بزنه بگه پروا
محرمه منه اما نمیتونه…
حامد چنگی به موهاش زد
_چشم حاجی هرچی شما بگی..

بابا قوانین خودش رو داشت ، درسته قبلا اجازه
میداد حامد اینجا بمونه اما خب ما اون موقع ها
خواهر و بردادر بودیم اما حالا که همه چیز
عوض شده بود بابا میخواست مارو از گناه دور
کنه….
اخ که اگر بابا میدونست من توی همین خونه ،
دخترونگیم و زیر تن همین پسر از دست دادم.
و تازه الانم ازش حامله بودم.

#پارت_601
حامد دیگه موندن رو جایز ندوست گفت که میره.
مامان گفت برای شام بمونه اما قبول نکرد و بعد
از خدافظی کوتاهی از خونه بیرون زد….

****
با تقه ای که به در کلاس خورد ، همه نگاه ها
طرف در چرخید و استاد بفرماییدی گفت.
برخلاف بقیه بی اهمیت نگاهم به جزوه ام دادم و
به نوشتن بقیه چیزایی که استاد گفته بود ادامه
دادم.
صدای باز شدن در شنیدم.
_سلام شرمنده مزاحم وقت کلاستون شدم استاد ،
من با یکی از شاگرداتون کار داشتم.
باشنیدن صدای آشنایی چشمام گرد شد.
خیلی سریع سرمو بالا آوردم.

درست میدیدم؟
حامد اینجا چیکار میکرد.
استاد اخمی به حامد کرد و گفت
_آقای محترم میبینید که وسط کلاس هستیم لطفا
صبر کنید تا تموم بشه…
حامد با لحن جدی و قاطعی همراه با احترام گفت
_آقای محترم اگر واجب نبود وسط کلاس مزاحم
نمیشدم.
استادمون همیشه آدم بد اخلاقی بود و مطمئن بودم
اگر از کلاسش خارج بشم حتما غیب میزد برام.
اوف از دست حامد ، اخه این چه کاری بود؟
استاد طرف ما برگشت لب زد

_خب با کی کار دارید؟
حامد نگاهی داخل کلاس انداخت و نگاهش روی
من ثابت موند.
_خانم پروا کیانی..
استاد نگاهی بینمون انداخت لب زد
_پروا کیانی کدومتونه؟
با استرس مجبورا از جام بلند شدم.
_استاد منم.
به حامد اشاره کرد
_آشنای شماست؟
خواستم سرمو تکون بدم و فقط بله ای بگم اما
حامد جلوتر جواب داد
_بله شوهرشم.

نگاه تمام بچه ها روی من افتاد و دخترارو میدیدم
که زیرلب پچ پچ میکنن..
نگاهم به ترانه ای افتاد که بخاطر نرفتن به
نامزدیش باهام قهر بود ولی حالا شوکه نگاهمون
میکرد.
استاد اخماش رو بیشتر کرد و با لحن جدی گفت
_زود وسایلتو جمع کن برید بیرون وقت کلاس
داره میره…
چشمی گفتم و سریع وسایلم داخل کیفم رفتم و
جلوی نگاه خیره بچه ها دست حامد گرفتم و با
حرص از کلاس بیرون کشیدم.
با کمی دور شدن از کلاس توی راهرو خلوت
چرخیدم طرف حامد و توپیدم

_تو اینجا چیکار میکنی؟ برای چی اومدی اینجا؟
الان استادم غیب میزنه برام میفهمی همینجوریم کم
غیبت نداشتم…اصلا چرا بدون خبر اومدی؟

#پارت_602
حامد با لبخند نزدیکم شد و خواست بغلم بکنه که
سریع پسش زدم
_به من دست نزن ، جواب بده چرا اومدی؟
حامد انگار صبرش لبریز شد و با صدای نسبتا بلند
داد زد
_پروا بسه…تو واقعا انگار دیگه منو نمیخوای؟
از لحظه ای که برگشتم یه جمله عاشقانه ازت

نشنیدم یه کلمه ای که بهم بفهمونه واقعا دوستم
داری…نمیخوای منو ببینی؟ نمیخوای نزدیکت
بشم؟ خب اگر نمیخوای باشه میرم…توام میتونی
برگردی سرکلاست تا غیبت نخوری…
پشتشو به من کرد و راه خروجی پیش گرفت.
مثل اینکه زیاده روی کرده بودم؟ چیکار باید
میکردم دست خودم نبود…این چندوقته واقعا
رفتارام عوض شده بود.
خیلی سریع دوییدم و جلوش ایستادم مانع رفتنش
شدم.
_حامد
نگاه ناراحتش به چشمام دوخت.
با بغض سرمو پایین انداختم لب زدم

_ببخشید ، نمیخواستم اونجوری بگم…من فقط دلم
خیلی برات تنگ شده ولی نمیدونستم چطوری باید
رفتار کنم.
لبخند کوچیکی زد و دستاشو از هم باز کرد.
جلو رفتم و خودمو توی بغلش انداختم سرم روی
سینش گذاشتم.
چقدر حس آرامش داشت بغلش…
بعد چندوقت واقعا بالاخره آروم بودم.
نگاهم لحظه ای به اطرافمون افتاد که دانشجویی
از بغلمون رد شد و عجیب نگاه میکرد.
ازش فاصله گرفتم و لب زدم
_بریم؟
لبخندی زد و با لحن بامزه ای گفت

_نمیخوای برگردی سر کلاست؟
خنده ای کردم و با هم از دانشکاه بیرون زدیم.
باید حالا که با حامد تنها بودیم مجبورش میکردم تا
دلیل رفتنش رو بگه…
تا بتونم بدون هیچ ترسی بهش بگم که داره بابا
میشه.
_حامد من میخوام حرف بزنم.
دستمو چفت دستاش کرد و لب زد
_بریم تو ماشین حرف میزنیم.
فکر خوبی بود تنها بودیم اونجا و کسی نمیتونست
مزاحم بشه.
سوار ماشین حامد شدیم و گفت که به یه جای
خلوت میره.

نزدیک پارک کوچه ای خلوت بود که قبلا هم
اومده بودیم.
ماشین پارک کرد و کولر ماشین روشن کرد طرفم
برگشت.
هوا همینجوری گرم بود و حالا من با این وضع
حاملگی ده برابر گرمم میشد.
_خب جوجه حالا میتونیم حرف بزنیم ، البته اکر
بخوای کارای دیگم میتونیم بکنیم.
لبخندی به شیطنش زدم
_نخیر…اول باید شما یه چیزایی رو روشن
بکنی..
انگار میدونست منظورم چیه و با حالت عجیبی
روشو گرفت
_پروا نمیشه فعلـ…

_نه حامد من دیگه نمیتونم صبر بکنم ، میخوام
بدونم چرا رفتی…میدونی چقدر از اینکه ترکم
کردی غصه خوردم.
وقتی حرفی نزد ادامه دادم
_بابا مجبورت کرد؟
حامد تکیشو به پشتی صندلی داد و دستی توی
موهاش کشید با چشمای بسته لب زد
_نه ، بابا گفت اگر واقعا تورو میخوام ، چهل روز
از هم دور باشیم.

#پارت_603

شوکه شدم.
چهل روز؟ حالا که بیشتر فکر میکنم دقیقا حامد
چهل روز رفته بود!
یعنی چی؟ چرا باید دور میشدیم اخه؟
_برای چی؟ چرا باید دور میشیدیم؟ اصلا تو چرا
قبول کردی حامد؟
با ناراحتی لب زدم
_چرا انقدر راحت قبول کردی و رفتی؟ چرا تنهام
گذاشتی؟ ول کردن من برات خیلی راحت بود؟
حامد طرفم چرخید و دستمو رفت
_پروا دیوونه شدی؟ واقعا فکر میکنی برام راحت
بود؟
دستشو روی صورتم گذاشت و نوازش کرد

_قبول کردم برم چون بابا گفت بعد چهل روز
وقتی برگشتم ، اگر احساس جفتمون دوباره همون
باشه و هنوزم همو بخوایم بدون هیچ مخالفتی
خودش برامون مهمونی میگیره و توی فامیل اعلام
میکنه نامزدیم.
چشمام گرد شد.
درست میشنیدم ، واقعا بابا این حرفارو زده بود؟
_حامد ، تو..داری راست میگی؟
سرشو به نشونه آره تکون داد.
حالا فهمیدم دیروز منظورش از مهمونی چی بود؟
اونا راجب این مهمونی حرف میزدن.
اخمام توی هم کردم و پرسیدم
_چرا به من هیچی نگفتی؟ چرا قبل رفتن حرفی
نزدی؟

نفس عمیقی کشید و جواب داد
_چون خراب میشد اگر میفهمیدی ، بابا گفت اگر
تو چیزی بفهمی دیگه اینکارو نمیکنه و تورو دور
میکنه ازم.
میخواستم از همه نظر مطمئن بشم.
_خب میگفتی بهم ، من به روی خودم نمیاوردم.
_نمیشد پروا ، اگر بهت میگفتم تو دیگه انقدر
ناراحت نمیبودی و همه چیز لو میرفت عزیزم.
میدونم اذیت شدی اما مجبور بودم ، بابا مطمئن
بود بعد چهل روز جفتمونم دیگه حسی به هم
نداریم چون فکر میکرد احساس تو بچگانه و
احساس من هوسه…
پس برای همین دیروز اونجوری ازم میپرسید.
وقتی گفتم هنوز دوستش دارم انگار نمیخواست
باور بکنه.

_حامد…
لبخندی زد و با چشمای مهربونش بهم زل زد
_جانم
با ترس تو چشماش نگاه کردم و لب زدم
_تو که..تو که میدونی احساس من بچگونه نیست
مکه نه؟
نگاه عمیقی به چشمام کرد و سرشو با آرامش
تکون داد
_میدونم.
حالا دیگه ناراحت نبودم ، حالا دیگه ترس نداشتم.
خودمو تو بغلش انداختم.
_خوشحالم برگشتی…
حامد دستاشو محکم دورم حلقه کرد.

حالا وقتش بود راجب بچه بهش بگم؟ حالا که
دیگه ترسی ندارم و همه چیو میدونم.
_حامد من…

#پارت_604
وسط حرفم پرید و خنده ای کرد
_پروا تو نبود من انقدر ناراحت بودی که همش
غذا و خوراکی خوردی آره؟
پرسگرانه نگاهش کردم ، منظورش چی بود؟
_منظورت چیه؟
سرشو کج کرد
_میگم ولی کتکم نزن باشه؟

باشه ای گفتم که به صورتم اشاره کرد
_یکم تپلی شدی جوجه…
بخاطر حاملگی بود و دکتر گفته بود که کم کم بدنم
وروم میکنه.
با لحن لوسی پرسیدم
_تپل بشم دیگه دوستم نداری؟
سرشو جلو آورد و بوسه ای به لپم زد
_من همه جوره تورو دوست دارم حتی اگر کورو
و کچل بشی…
لبخندی زدم و سعی کردم بالاخره بگم.
_حامد میخوام یه چیزی بهت بگم.
کنجکاو سرشو تکون داد
_جانم بگو

نفس عمیقی کشیدم و دستم روی شکمم گذاشتم
_حامد من…
با صدا زنگ گوشیش باز حرفم نصفه موند.
ای خدا این دیگه کی بود الان زنگ میزد؟
چرا نمیشد بگم و خودمو راحت کنم؟
حامد خم شد و گوشیش رو برداشت.
نگاهی به صفحه انداخت و رو به من لب زد
_پروا واجبه باید جواب بدم.
مجبورا باشه ای گفتم و ساکت شدم.
حامد با جدیت داشت حرف میزد و انگار اتفاق
مهمی افتاده بود و داشت راجب جراحی و این
چیزا حرف میزد.

بعد چند دقیقه تلفن قطع کرد و رو به من گفت
_پروا من باید زود برم.
با نگرانی لب زدم
_اتفاق بدی افتاده؟
ماشین روشن کرد و لب زد
_باید برم بعدا بهت میگم بزارمت ایستگاه اتوبوس
میشه؟
یعنی اتفاقی که افتاده بود انقدر مهم بود؟
_بزار همینجا دم دانشگاه
بدون اینکه حرفی بزنه راه افتاد.
عصبی پاهامو تکون میدادم.
_انقدر زود برگشتی سرکارت؟ تازه دوروز نشده
برگشتی!

حامد نفسی کشید و لب زد
_من یک هفتس ایرانم ولی هموز چهل روز پر
نشده بود که بیام پیشتون برای همین بی خبر
برگشتم سرکارم.

#پارت_605
کارد میزدی خونم در نمیومد.
هیچوقت نشده بود بخاطر موقعیت اورژانسی منو
تنها بزاره اما الان…دقیقا وقتی که میخواستم خبر
بابا شدنشو بدم اخه؟
حامد جلوی در دانشگاه ایستاد
_پروا بهت زنگ میزنم خب؟

نمیتونستم الان قیافه بگیرم براش پس مجبورا
لبخندی زدم
_باشه برو دیرت میشه.
تو یه حرکت سریع جلو اومد و بوسه ای روی لبام
کاشت.
_خیلی دوست دارم ، خدافظ
لبخند ملیحی زدم
_منم دوست دارم خیلی زیاد..
از ماشین پیاده شدم و حامد گازشو گرفت و رفت.
چون حامله بودم دیگه سوار اتوبوس نمیشدم چون
میترسیدم توی اون شلوغی اتفاقی برای بچه
بیوفته.
دستمو برای تاکسی که داشت رد میشد بلند کردم و
وقتی جلوم ایستاد سوار شدم.

همین که خواستم درو ببندم شخصی دیگه هم سوار
شد.
_خانم من دربسـ…
خانم طرفم برگشت و چهرش رو تازه دیدم.
ترانه بود.
در ماشین بست.
راننده تاکسی رو بهش گفت
_خانم ایشون دربست گرفتن!
ترانه نگاه پر سوالش رو بهم دوخت.
_آقا مشکلی نیست ایشون دوستمه راه بیوفتید.
راننده چشمی گفت و حرکت کرد.
ترانه بهم چسبید و لب زد
_حرف بزنیم یا تا آخر سکوت میکنی؟

درسته واجب نبود جوابی به ترانه بدم اما…خب
فکر کردم درست باشه بخاطر کمکی که قبلا بهم
کرده بود حالا حداقل فقط یه توضیح کوچیک بدم
که راجبمون بد فکر نکنه.
_هرچی میخوای بپرس..
طرفم چرخید و لب زد
_چیز زیادی نمیخوام چون میدونم ما صمیمی
نیستیم اما…فقط امروز شوکه شدم وقتی شنیدم
داداشت گفت که شوهرته..اون موقعه که دیدم
بغلش کردی خب فکر کردم شاید اتفاقی برای
برادرت افتاده اما…امروز..
نفس عمیقی کشیدم و لب زدم
_حامد برادر واقعی من نبود ، ما هیچ رابطه
خونی نداریم. من بچه واقعی مامان و بابام نیستم.

منو حامد از اول همو دوست داشتیم و خب حالا
هم باهم ازدواج کردیم همین….
چشمای ترانه درشت شده بود و انگار باورش
سخت بود براش.
توی راه چندتا سوال پرسید که همرو جواب دادم
البته خیلی همه چیز رو براش باز نکردم و بعضی
اوقات دروغ کوچیک گفتم…

#پارت_606
***

_مامان راجب چی دارن حرف میزنن؟ دعوا
نکنن من استرس دارم؟
مامان همونجور که مشغول خورد کردن کاهو ها
بود لب زد
_نگران نباش ، مگه بچه ان دعوا کنن…حواست
جمع کن دستتو میبری…
نگاهمو به گوجه ی توی دستم دادم انقدر حواسم
پرت بود که همه آبش روی میز ریخته بود.
_مامان تو نمیدونی راجب چی حرف میزنن؟
از سوال های پی در پی من خسته شد و عصبی
گفت
_پروا بسه دیگه مخمو خوردی ، نمیدونم.
پوف کلافه ای کشیدم و به خورد کردن گوجه ها
ادامه دادم.

با باز شدن در اتاق سریع نگاهم طرفشون
چرخوندم.
اخمای بابا درهم بود اما حامد لبخندی روی لبش
داشت.
انقدر حواسم پرت شد که بالاخره حرف مامان
اتفاق افتاد و دستم از تیزی چاقو برید.
_آخ
مامان نگاهی انداخت
_بیا بالاخره دستتو بریدی ، برو نمیخوام کمک
بکنی چسب زخم بالای یخچال هست.
برای اینکه گوجه ها خونی نشه زود کنار گذاشتم و
دستمو لای دستمال پیچیدم.
_پروا ، مادرتو صدا کن جفتتون بیاید اینجا…
با شنیدن صدای بابا استرس به وجودم رخنه کرد.

نگاهم به مامان دوختم که وسایل زیر دستشو ول
کرد و بعد از شستن دستش منو دنبال خودش به
سالن کشید.
بابا و حامد کنار هم نشسته بودن.
من و مامانم دقیقا روبه روشون نشستیم.
بابا نگاهی به من انداخت و بعد به حامد چشم
دوخت.
_زیاد طولش نمیدم ، آخر این هفته فامیلای
نزدیک دعوت میکنم اینجا و اعلام میکنم که شما
قراره نامزد بکنید.
حامد دستی داخل موهاش کشید و رو به ما گفت
_من به بابا گفتم که یهو یه نامزدی درست حسابی
بگیریم اما قبول نمیکنه.

_نمیشه باید اول به عمو خاله دایی هاتون بگیم
زشته این رسم قدیمیه شما دیگه نمیتونید اینو
عوض بکنید.
تند تند سری تکون دادم لب زدم
_من…من اصلا نامزدی و اینجور چیزا نمیخوام.
اینو میگفتم چون حامله بودم شکمم داشت بزرگ
میشد و خب نمیتونستم با این شکم نامزدی و
عروسی بگیرم.
حامد با اخم بزرگی گفت
_نداریم همچین چیزی پروا خانم…
خواستم حرفی بزنم که مامان سرفه مصلحتی کرد
تا جلوی بابا ادامه ندیم.
بابا نفس عمیقی کشید و با صدای گرفته ای گفت

_همون روزم بینتون یه صیغه محرمیت میخونیم
که فامیل حرف در نیاره…
بعد زیرلب زمزمه کرد
_البته حرف که در میاد شما یه عمر زیر یه سقف
بودید…

#پارت_607
لحظه ای بغضم گرفت.
یعنی تا آخر عمر قرار بود بابا باهامون اینجوری
رفتار بکنه…
قرار بود همیشه ناراضی باشه؟ ولی من دلم
میخواست وقتی دارم ازدواج میکنم بابام شادترین
آدم دنیا باشه…

مامان از جاش بلند شد اول حامد و بعد منو بغل
کرد
_ایشالله خوشبخت بشید و هیچوقت پشیمون نشید.
چقدر خوب بود که حداقل مامان اینجوری رفتار
میکرد.
از مامان جدا شدم و طرف بابا رفتم روبه روش
ایستادم.
_بابا
نگاه ناراحتش رو به چشمام دوخت.
سرمو کج کردم و لب زدم
_ببخشید.
از جاش بلند شد و بوسه ای روی پیشونیم زد.
مامان به آشپزخونه برگشت تا سفره رو برای شام
آماده بکنه.

داشتم از کنار حامد رد میشدم تا به کمک مامان
برم که زیر گوشم گفت
_مبارک باشه خانمم…
خندم گرفت ما زنو شوهر بودیم اما حالا تازه
داشتیم نامزد میکردیم.
داخل آشپزخونه رفتم و با کمک مامان میز چیدیم.
بابا و حامد رو برای شام به سفره دعوت کردیم.
امشب غذا فسنجون بود و من برای این غذا
میتونستم بمیرم.
مقدار زیاد برنج و خورشت ریختم و اولین قاشق
توی دهنم گذاشتم که احساس کردم الانه همینجا بالا
بیارم.
قاشق رو به بشقاب برگردوندم و دستم روی دهنم
گذاشتم از جام بلند شدم طرف دستشویی دوییدم.

پشت سر هم عق میزدم و احساس میکردم الانه که
معدم پرت بشه بیرون…
بعد چند دقیقه وقتی کمی بهتر شدم فاصله گرفتم
صورتم شستم.
_پروا چت شد؟ چرا بالا آوردی؟
این سوال هارو انگار مشکوک میپرسید.
با استرس اطرافش رو دیدم و خداروشکر خبری
از کسی نبود.
_چیزی نیست…
حامد اخمی کرد و با چشمای ریز شده لب زد
_همین الان باید بریم دکتر ، این از حال رفتنا و
بالا آوردنا عادی نیست… میرم به مامان و بابا
بگـ…

قبل اینکه بره مچ دستشو سریع با استرس گرفتم
لب زدم
_نه..نه حامد..
با اخم سعی کرد دستشو بیرون بکشه
_ برای چی نه؟ پروا خطرناکه نگرانتم میفهمی…
صداش بلند بود و برای همین مجبور شدم دستم
روی دهنش بزارم
_حامد آروم باش چرا داد میزنی خودم میگم چمه
لازم نیست بریم دکتر….
دستمو از روی دهنش کنار کشید
_ بگو…
نفس عمیقی کشیدم و چشمام بستم
_ حامله ام..

 

#پارت_608
توی جاش ثابت شد و رنگ نگاهش عوض شد.
مشخص بود خیلی زیاد شوکه شده.
از اینکه بالاخره تونستم بگم خوشحال بودم اما…
خب دلم نمیخواست اینجوری بکم و ترجی میدادم
تو موقعیت بهتر و قشنگتری میگفتم.
خواست حرفی بزنه اما هنوز لحظه مامان
نزدیکمون شد
_پروا چی شد؟ بالا آوردی؟
خداروشکر چیزی نشنیده بود.

_اره اما الان خوبم…
مامان حامد رو که ثابت جلوی در ایستاده بود با
آرنج کنار زد
_برو کنار حامد چرا اینجوری وایستادی…
نزدیکم شد و دستمو گرفت صورتم نوازش کرد
_چرا اخه بالا آوردی؟ پروا میخوای فردا یه دکتر
بریم؟ نگرانم بدنت خیلی ضعیف شده…رنگ و
روتم پریده..
دستای مامان رو گرفتم و سعی کردم لحنم جوری
باشه که خیالشو راحت کنه
_نه مامان نمیخواد نگران من نباش بخدا خوبم ،
امروز توی دانشگاه فلافل خوردم بخاطر اون حالم
بد شد…میدونی که از قدیم هروقت از این غذاها
میخورم بالا میارم.

مامان سری تکون داد و اخمی کرد
_ای خدا ، خوبه خودتم میدونی ولی بازم
خوردی…پروا تو آخر منو دیوونه میکنی…
خنده ای کردم و با خودم از دستشویی بیرون
کشیدمش و از کنار حامد گذشتیم.
دیگه داشتم نگرانش میشدم چون هنوزم ثابت
ایستاده بود.
مامان طرف حامد برگشت و لب زد
_حامد چرا نمیای پس؟ حواست کجاست؟
حامد…حامد..
انگار تو دنیای دیگه ای سیر میکرد.
مامان ضربه ای به دستش زد که تازه به خودش
اومد و نگاهشو به مامان داد
_جانم چیزی گفتی؟

مامان سری به نشونه تاسف تکون داد
_حواست کجاست؟ میگم چرا نمیای؟
حامد نگاهشو لحظه ای به من دوخت…
چرا نمیتونستم بفهمم تو سرش چی میگذره؟
_شما برید من یه دستشویی برم زود میام..
مامان باشه ای گفت و باهم به آشپزخونه برگشتیم.
سر سفره نشستم و دیگه اشتهایی برای خوردن
غذام نداشتم و فقط باهاش بازی میکردم.
حامد بعد پنج دقیقه برگشت سرسفره.
نگاهم ازش میدزدیدم و سعی میکردم باهاش چشم
تو چشم نشم…

بعد از تموم شدن غذا بابا خواست از جاش بلند
بشه که حامد گفت
_بابا میخوام با پروا حرف بزنم!
شوکه شدم ، میخواست با من حرف بزنه و داشت
اینجوری اطلاع میداد بجای اینکه مخفی بکنه؟

#پارت_609
بابا شونه ای بالا انداخت لب زد
_خب حرف بزن ، شما که زیاد حرف زدید..
حامد نگاهشو طرف بابا چرخوند و گفت

_نه میخوام تنها باهاش حرف بزنم ، امشب توی
حیاط…اگر شما اجازه بدید؟
حامد سعی داشت یجوری پیش ببره همه چیز رو
که بابا از حرفش پشیمون نشه و حتی از ته قلبش
راضی بشه.
و تاثیر داشت این اجازه گرفتن حامد و یجورایی
انگار بابا از اینکه حامد بهش احترام کذاشت و
اجازه گرفت خوشحال شد.
_باشه..
بعد از رفتن بابا ، حامد نگاهش به من دوخت
_پروا پاشو…
زود از جام بلند شدم و شروع کردم جمع کردن
ظرفا…
_نمیتونم باید به مامان کمک بکنم.

چرا میترسیدم از عکس العمل حامد؟ از حرفایی
که قرار بود بزنه!
اگر بکه بچه رو نمیخواد و سقط کنم چی؟
از جاش بلند شد و نزدیکم اومد.
فاصلمون کم شد و استرس من بیشتر چون مامان
هنوز توی آشپزخونه بود و من ازش خجالت
میکشیدم.
با صدای ضعیف و قاطعی گفت
_پروا نزار همینجا جلوی مامان مجبور بشم حرف
بزنم زود باش…
دیوونه شده بود؟ جلوی مامان؟
انگار زده بود به سیم آخر دیوونه..
باشه ای گفتم و سریع از آشپزخونه بیرون زدیم و
بعد پوشیدن کفش وارد حیاط شدیم.

برای اینکه نه دیده بشیم و نه صدامون به گوش
کسی برسه به تاریک ترین و نقطه ورترین قسمت
حیاط رفتم.
طرف حامد چرخیدم و نگاهش کردم
_حامد ، خوبی؟
نزدیکم شد و با فاصله کمی که ازم ایستاده بود لب
زد
_پروا راست گفتی؟ یا…
دستامو با ناخونام چنگ میزدم و سر تکون دادم
_حامله ام واقعا…
چنگی به موهاش زد و با صدای گرفته ای پرسید
_چرا زودتر نگفتی؟
_اونروز تو ماشین خواستم بگم اما نشد یهو
رفتی…

دستمو توی دستش گرفت و خودشو بهم نزدیک
کرد
_چندوقته؟
لبخندی زدم و با ذوق بچگونه ای گفتم
_سیزده هفتمه…یعنی اولای چهار ماهگی.
چشماش درشت و اخماش توی هم رفت.
چی شد؟ چرا عصبانی شد؟
_حامد چی شد؟
_بهم دروغ گفتی؟
شوکه شدم! من کی بهش دروغ گفته بودم؟ اصلا
راجب چی؟
_چه دروغی حامد؟

حامد انگار اصلا از این قضیه خوشحال نبود و
بیشتر عصبانی بود.
_یه روز قبل رفتنم ازت پرسیدم حاملهای اما تو
گفتی نه ، گفتی قرصامو مرتب میخورم اما تو اون
موقع حاممله بودی و دروغ گفتی….

#پارت_610
واقعا حامد اینجوری فکر میکرد؟
اینکه من بهش دروغ گفتم؟ اخه چرا باید اینکارو
میکردم؟
با لحن بغ کرده لب زدم
_من دروغ نگفتم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 167

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یارا سلیمی
5 ماه قبل

خسته نباشی بانو قاصدک ♥️
و چقدر خوب میشد اگه یه پارت دیگه میدادی🙂

Mahsa
5 ماه قبل

وای الان میخوان چیکار کنن با این بچه
به همه بگن نمیشه
به همه نگن بازم نمیشه

فاطمه خانوم
5 ماه قبل

اوووووه چقدر پر استرس بود 😂…چقدر خوف که پاش موند ولش نکرد

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x