رمان اوج لذت پارت 164

4.5
(162)

 

حامد برای بار هزارم چنگی به موهاش زد و
بدون اینکه حتی نگاهم بکنه گفت
_اگر نگفتی پس…
قبل اینکه بزام جملش کامل بشه جواب دادم
_نمیدونستم ، خودمم نمیدونستم…
کمی ازم فاصله گرفت و قدم های کوتاه برمیداشت
_چرا قرصاتو نخوردی؟ پروا فکر کردی با حامله
شدنت میتونیم راحت تر به هم برسیم؟
حامد چرا داشت اینجوری میکرد؟
چرا همش منو مقصر میدونست و فکر میکرد از
روی قصد کاری کردم.
وقتی سکوت کرد تصمیم گرفتم که براش کامل
توضیح بدم.

_وقتی تو رفتی من از وجود این بچه خبر نداشتم ،
حتی فکرشم نمیکردم چون… خب من قرصارو
خورده بودم. اما بعد از رفتن تو یه چندبار حالم بد
شد که من فکر میکردم بخاطر ضعف بدنمه اما
وقتی با محبوبه بیرون بودم حالم بد منو برد
بیمارستان و فهمیدم که حامله ام…
نمیتونست توی جاش بایسته و همش راه میرفت.
_اگر قرص خوردی چجوری حامله ای؟
میترسیدم بهش بگم ، حتما خیلی دعوام میکرد..
_مرتب…مرتب مصرف نکردم..
نفس های بلند و صدا دار میکشید.
_حامد…
طرفم برگشت و نگاه کلافش رو به چشمام دوخت.
دستامو توی هم گره زدم و محکم فشارشون دادم
_باید سقطش بکنیم؟

با شنیدن سوالم چشماش گرد شد.
انگار تازه فهمید رفتارش منو ترسونده..
زود سمتم اومد و منو تو آغوشش کشید
_نه…قرار نیست اینکارو بکنیم.
_پس چیکار کنیم؟ چجوری به بقیه بگیم؟ حامد
بالاخره میفهمن…
سرمو از سینش جدا کرد و با اطمینان به چشمام
زل زد
_من از هیچکس نمیترسم ، خودم کردم پاشم هستم
خلاف شرع که نکردم…
لبخند ریزی کرد و با لحن شوخ طبعی گفت
_زنمو کردم…

چشمام از این همه بی پرواییش درشت شد و مشتی
به سینش زدم.
میدونستم برای اینکه استرس منو کم بکنه داره
بحث عوض میکنه.
_پروا برگردیم تو ، نمیخوام پشیمونشون کنم..
قبول کردم خواستم جلوتر راه بیوفتم که دستمو
گرفت و منو نگه داشت.
منتظر نگاهش کردم که جلوی پام نشست و دستشو
روی شکمم گذاشت.
_خوش اومدی بابایی…

#پارت_611

دلم برای این حرفش قنچ رفت.
زیاد خونسرد نبودم برای این وضعیتی که داخل
گیر کرده بودیم؟
هردختر دیگه ای بود مطمئنن میخواست که بچه
رو سقط بکنه چون خیلی زود بود براش…
اما من دلم میخواست خانواده واقعی خودمو بسازم
یه خانواده که ترس از دست دادنش نداشته باشم و
برای خودم باشن…
حامد بوسه ای روی شکمم زد و بعد از حاش بلند
شد
_پروا بخاطر رفتارم معذرت میخوام ، واقعا یه
لحظه خون به مغزم نرسیده بود و نمیدونستم باید
چیکار بکنم.

درکش میکردم ، چیز آسونی نبود که راحت بشه
کنار اومد باهاش..
با هم به داخل خونه برگشتیم و حامد دیگه عزم
رفتن کرد.
قبل رفتن راجب جیزی با بابا صحبت کرد و بعد
از خونه بیرون زد.
بعد رفتنش به اتاقم رفتم و روی تختم نشستم.
دستم روی شکمم گذاشتم.
_دیدی بابات چه جنتلمنه؟
***
_بهتره پیرهن قرمزت رو بپوشی پروا…

نمیتونستم اونو بپوشم چون جذب بود و برجستگی
و گردی شکمم رو نشون میداد و کل فامیل
میفهمدن حامله ام.
زیاد شکمم بزرگ نشده بود اما گردیش نشون میداد
حامله ام و این چندوقته همش لباسای گشاد خریده
بودم و میپوشیدم.
_نه مامان کت شلوار آبیم رو بیشتر دوست دارم.
اونا تنها چیزی بود که هم مجلسی بود و هم گشاد.
_برای اینجور مراسما پیرهن بهتره دختر….
نفس عمیقی کشیدم.
باید مامان قانع میکردم.
_مامان من خودم دیددم دخترا تو خواستگاری و
مهمونیا اینجوری میپوشن..

انگار فهمید که نمیتونه منو متقاعد بکنه باشه ای
گفت و خواست از اتاق بیرون بره اما لحظه آخر
طرفم برگشت
_پروا اون شالت که سیاه و سفید داشت با طرح
طلایی دم دسته؟ با لباس من میاد اونو سرم بکنم.
سری تکون دادم و همینجور مه داشتم موهامو اتو
میکردم گفتم
_آره مامان ، توی کشو بردار…
مامان طرف کشوم رفت و بازش کرد.
مشغول اتو کشیدن بودم که تازه یاد برگه
سونوگرافیم افتادم.
منه احمق اونجا قایم کرده بودم تا کسی پیداش
نکنه…

با ترس طرف مامان چرخیدم خواستم کاری بکنم
که همون لحظه برگه رو دست مامان دیدم که بهش
زل زده بود.
_پروا این…این چیه؟

#پارت_612
لحظه احساس کردم قلبم از کار افتاد.
بدبخت شدیم ، حالا باید چی میگفتم؟
مامان وقتی سکوت منو دید با ترس نزدیکم شد و
لب زد
_پروا میگم این چیه؟ زودباش جواب بده!

دستمو بالا آوردم برگه رو گرفتم.
زودباش پروا ، حتما یه چیزی به ذهنت میاد…
زودباش…تو میتونی جلوی بدبخت شدنتو
بگیری…
_این…اممم…این چیزه…
اولین چیزی که به ذهنم رسید و بیان کردم و
نمیدونستم حتی باور میکنه یا نه…
_این برای ترانس..
مامان با همون اخم آبروشو بالا انداخت لب زد
_ترانه؟ اون کیه؟
سرمو خاروندم خنده مسخره ای کردم
_ترانه دیگه ، هم دانشگاهیم…همون که گفتم داره
ازدواج میکنه و تازه نامزد کرده..

مامان کمی فکر کرد و نگاهی به چهره استرسی
من که با تمام تلاشم سعی میکردم پنهان بکنم
انداخت.
دستشو به کمرش زد
_اون که هنوز ازدواج نکرده چجوری حاملست؟
باز هم خنده صدا داری کردم و طرف آینه برگشتم
تا مامان رو نبینم و راحت تر بتونم یه جیزی
سرهم کنم.
_چیزه خب…برای همین اصلا انقدر سریع نامزد
کرد داره ازدواج میکنه دیگه…
هنوزم اخمای مامان درهم بود و مشخص بود باور
نکرده
_چون حاملس داره ازدواج میکنه؟
سرمو تند تند تکون دادم

_آره با شوهرش قبلا صیغه کرده بودن تا خانواده
هاشون همو بشناسن اما ترانه حامله میشه برای
همین زود نامزد میکنن و الانم دارن کارای عقد
عروسیشونو میکنن سریع…
مامان وقتی دید دارم با خونسردی این حرفارو
میزنم کمی از اخماش باز شد اما مشخص بود
هنوزم کمی شک داره
_خب برگه سونوگرافیش اینجا چیکار میکنه؟
این چرا به ذهنم نرسید؟
چی باید میگفتم؟ راست میگه خب چیکار میکنه
اینجا؟
_چیزه…خب مامان خانوادش هنوز نمیدونه که ،
تو دانشگاه داد به من گفت دلش نمیاد پارش کنه
بعد پیش خودشم ممکنه گم بشه داد من نگه دارم
براش همین…

این چرتو پرتا چی بود من داشتم میگفتم؟
اخه کی اینارو باور میکنه؟
اما مجبور بودم کاری بکنم که باور بکنه..
_اتفاقا مامان میخواستم اگر بشه یه روز دعوتش
بکنم خونمون هم برای اینکه تبریک بگم بهش هم
شما بشناسیدش که عروسیش خواستم برم بابا
نگران نشه.

#پارت_613
مامان توی فکر فرو رفت و دستشو زیر چونش
گذاشت.
_نظرت چیه مامان؟

_ها؟ راجب چی؟
طرفش چرخیدم
_همینکه دعوتش کنم دیگه؟
مامان سریع تکون داد و طرف کشو شال ها
برگشت
_اره باشه یه روز دعوتش کن..
نفس راحتی کشیدم و لبخندی زدم.
برگه سونوگرافی داخل کشوی میز آینه گذاشتم تا
جلوی چشمش نباشه..
هنوزم حس میکردم کمی مشکوکه اما خب حرفی
نمیزد.
بعد اینکه مامان شالش رو برداشت از اتاق بیرون
زد و من نفس راحتی کشیدم.

خدایا چجوری قرار بود بهشون بگیم من حامله ام؟
شاید واقعا باید به سقط بچه فکر میکردم ها؟
درسته حامد حرفی راجب سقط نزد اما…چندوقت
دیگه شکمم بیرون میزنه اون موقع میخوام چیکار
بکنم؟
ترجیح دادم بعدا به این چیزا فکر بکنم و بیشتر به
فکر مراسم امشب باشم….
بالاخره حاضر بودم و خودمم عاشق خودم شده
بودم.
کت شوار آبی که زیرش هم پیرهن سفیدی پوشیده
بودم.
کفشام و شالمم سفید بود.

نامحرم نداشتیم و فقط امیرسام بود که بخاطر حامد
و بابا حتما باید جلوش شال میزاشتم.
بعد از انداختن دستبندم از اتاق بیرون زدم.
تا جایی که میدونستم مامان و بابا به همه گفته
بودن امشب یجورایی شب خواستگاری و نشونه
منه و مامان میکفت همه متعجب بودن از این بی
سرصدا بودنش…
با صدای پیام گوشیم نگاهی به صفحه انداختم.
پیامی از محبوبه داشتم.
«خوش میگذره؟ به منم بگو مردم اینجا از
فضولی»
همه چیزو از اینجا برای محبوبه گزارش میدادم و
از هرلحظه همدیگه خبر داشتیم.
میدونستم که درمانش شروع شده و متاسفانه
موهاش کاملا ریخته.

جوابش رو سریع دادم
«هنوز خبری نیست مهمونا هم نیومدن نگران
نباش همه چیو برات تعریف میکنم»
کنارش هم علامت خنده ای گذاشتم.
حالا مثل همه دخترا ذوق داشتم چون قرار بود
حالا علنی به عشقم برسم.
با صدای زنگ خونه طرف آیفون رفتم.
دایی و خاله اینا اومده بودن.
درو براشون باز کردم و به مامان و بابا اطلاع
دادم.
همه دم در ایستادیم و ازشون استقبال کردیم.
همه به من تبریک میکفتن و من فقط با خجالت
تشکر میکردم.

اگر میفهمیدن نامزدم کیه حتما خیلی متعجب
میشدن.

#پارت_614
بعد نیم ساعت عمو اینا هم رسیدن و فقط مونده بود
خوده داماد که احتمالا تو ترافیک مونده بود.
به مامان کمک کردم و برای همه چایی بردم.
وقتی جلوی زن عموم چایی رو گرفتم با لبخند
مهربونی گفت
_دستت درد نکنه عزیزم ، امشب خیلی قشنگ
شدی حتما دومادمون دلش بره برات…
تشکری کردم و بعد سرجام نشستم.
دایی نگاهی به بابا انداخت لب زد

_راستی حامد کجاست؟ نمیخواد بیاد ناسلامتی
نامزدی خواهرشه!
نگاهم به بابا افتاد که سرش پایین انداخت و دستشو
پشت گردنش کشید.
چرا انقدر استرس داشت؟ از آبروش میترسید؟
مامان سریع جواب دایی رو داد
_داداش الانا دیگه میرسه.
با صدای زنگ خونه سریع از جام بلند شدم
_حامده ، من درو باز میکنم.
پاتند کردم و درو باز کردم.
قامت حامد با کت شلوار کرم رنگی نمایان شد.
موهاش مرتب بود و ریشاش رو زده بود.
با دیدنش قند تو دلم آب شد.

دسته گل بزرگی پر از رز قرمز همراه یه جعبه
شیرینی دستش بود.
طرفم گرفت و با لبخند گفت
_بفرمایید خدمت شما عروس خانم..
لبخند بزرگی زدم و با صدای ضعیفی لب زدم
_مرسی ولی اخه برای چی؟
حامد داخل شد و با فاصله کمی کنار گوشم زمزمه
کرد
_درسته زنمی ولی خب یه خواستگاری داشته
باشیم برای بچمون تعریف بکنی دیگه..
خنده ای به دیوونه بازیاش کردم و ازش فاصله
گرفتم.
حامد داخل رفت و منم گل و شیرینی توی
آشپزخونه گذاشتم.

صداهارو از سالن میشنیدم.
_ماشالله آقا حامد چه خوشتیپ شدی ، ایشالله
دامادیتو ببینیم پسر..
خنده ای کردم ، داماد شده بود و شما خبر
نداشتین…حتی بابا هم داشت میشد.
بعد از ریختن چایی برای حامد از آشپزخونه
بیرون زدم و سینی جلوش گرفتم.
_بفرمایید.
با لبخند شیطونی نگاهم کرد و زیرلب زمزمه کرد
_ممنونم همسرم!
با تمام تلاشم سعی کردم نیشم باز نشه و از کنارش
گذشتم دوباره سرجام نشستم.

حالا همه منتظر داماد و خانوادش بودن.
عمو که بغل حامد نشسته بود دستشو روی شونش
زد
_خب حامد از تو چه خبر؟ دیگه پروا هم که داره
ازدواج میکنه نوبت توئه…کسیو زیر سر نداری؟

#پارت_615
حامد خنده مردونه ای کرد و نگاهش به من داد.
_نوبت من رسیده عمو ، بزودی..
عمو چشماش درشت شد و انگار از شنیدن حرف
حامد خوشحال شد.

_خب خوبه مبارک باشه ، پس بعد نامزدی پروا
نوبت توئه؟
قبل اینکه حامد حرفی بزنه بابا بالاخره گفت
_داداش اگر اجازه بدید دیگه بریم سراصل مطلب
معطلتون نکنیم…
عمو نگاهشو به بابا داد و لب زد
_نمیخوای صبر بکنی دامادت بیاد؟
مامان کنار بابا جا گرفت و دستشو روی شونه بابا
گذاشت
_داداش دامادمون همین الانم اینجاست..
عمو نگاهش رو سمت امیرسام داد.
قبل اینکه عمو حرفی بزنه حامد گفت
_عمو داماد منم!

صدای هیعع شوکه زن عمو و یکتارو شنیدم.
سرمو زیرانداخته بودم و زیرچشمی همرو نگاه
میکردم.
خاله و شوهر خالم کاملا عادی داشتن به بقیه نگاه
میکردن.
نگاهم وقتی طرف داییم چرخید دیدم که شوکه شده
اما انگار از قبل هم یه چیزایی میدونست.
امیرسام اما واقعا چشماش درشت شده بود.
اون موقع که بهش گفتم حامد شوهرمه باور نکرده
بود حالا باور میکرد.
عمو نگاه متعجبش رو به حامد داد
_چی؟ یعنی چی؟
بابا دستی داخل موهاش کشید و گفت

_امشب همتون دعوت کردم اینجا تا حامد و پروا
رو نشون هم بکنیم!
صدای دستی بلند شد و نگاهم به خاله افتاد که
لبخندی زده بود و داشت برامون دست میزد.
حدس میزدم که بعد از اتفاقی که توی تالار
عروسی افتاده بود محبوبه همه چیز رو برای
خانوادش گفته باشه.
_تبریک میگم خواهر جون آقا علی خیلی تبریک
میگم.
بعد از جاش بلند شد و طرفم اومد منو تو آغوش
کشید.
_پروا عزیزم مبارکتون باشه..
خجالت زده تشکری کردم و خاله طرف حامد
رفت.

بقیه هنوزم انگار نمیدونستن باید چی بگن…
اما عمو اولین نفر لب زد
_بنظرتون درسته کسایی که ۱۲ساله همه اونارو
خواهرو برادر میدونن با هم ازدواج بکنن؟ علی تو
چجوری راضی شدی؟
بابا نفس عمیقی کشید.
انگار میدونست که این سوال قراره ازش پرسیده
بشه و از همچین روزی میترسید.
_بچه ها همو دوست دارن داداش چیکار کنم؟
اخمای حامد بدجوری توی هم رفته بود و فضای
خونه رو سکوت سنگینی فرا گرفته بود.
_آقا محسن چه ایرادی داره؟
عمو نگاهی به خاله انداخت.

خاله لیلی سالها خارج زندگی کرده بود و انگار
هضم این رابطه براش راحتر بود.
_میدونین مردم چی میگن؟ درسته شاید پروا ناتنی
باشه و همخون برادرم نباشه اما خیلیا هستن که
اینو نمیدونن و میدونی اگر بشنون چه آبروریزی
میشه؟

#پارت_616
هیچوقت فکر نمیکردم اخلاق عمو اینجوری باشه!
همیشه عموی خوب و مهربونم بود و اولین بار
بود این روش رو میدیدم.
چقدر شبیه بابام بود…

با شنیدن صدای حامد ترسیده نگاهم بهش دوختم
_چه آبرو ریزی؟ عمو در دهن مردم هیچوقت
نمیشه بست من نمیتونم بخاطر اونا از کسی که
عاشقشم بگذرم…
حتی توی این موقعیتم از اینکه حامد جلوی جمع
اینجوری عشقش رو اعتراف کرده قند تو دلم آب
شد.
از اینکه مثل من ترسو نبود و اینجوری جلوی همه
برای رابطمون می ایستاد خوشم میومد.
عمو ساکت شد و دیگه حرفی نزد.
حامد بی اهمیت به قیافه درهم و سردگم بقیه کتش
رو مرتب کرد و سینش رو جلو داد.
نفس عمیقی کشید و گلوش رو صاف کرد.

_خب حالا دیگه همه از این قضیه خبر دارید ، من
نمیخوام پروا هیچی از بقیه کم داشته باشه و
میخوام همه چیز برای اون عالی باشه…
همه نگاه ها طرفش بود.
مامان و خاله دست تو دست هم بودن و خاله سعی
داشت مامان رو کمی آروم کنه.
حامد نگاهشو به بابا داد
_بابا با اجازه شما و مامان و البته بزرگای جمع ،
من میخوام یکبار همینجا جلوی همتون پروارو
خواستگاری بکنم؟
قلبم داشت توی سینم منفجر میشد.
قابلیتش رو داشتم که همین الان بلند بشم و جلوی
همه بپرم بغلش و ببوسمش از اینکه همیشه به
فکرم بود.

بابا برای اولین بار بعد از مدت ها لبخند زد
_من و مادرش مشکلی نداریم اما جواب آخرو
خوده پروا میده!
از اینکه بابا ذوقمون رو خراب نکرد و مارو
همراهی میکرد خیلی خوشحال بودم.
حالا واقعا احساس یه خواستگاری واقعی رو
داشتم.
نگاه ها طرف من بود و من از خجالت آب میشدم.
وقتی مکثم طولانی شد خاله خنده ای کرد و بلند
گفت
_خب دیگه دخترمون خجالیته ولی همه میدونید
دیگه سکوت علامت رضایته ، مبارکشون باشه…

همه شروع کردن به دست زدن حتی مامان و بابا
و تنها کسی که اخم کرده بود و دست نمیزد عمو
بود.
نمیفهمیدم چرا و برامم دیگه مهم نبود ، شاید چون
حامد دختر خودش رو نگرفته بود.
حامد از جاش بلند شد و از جیبش جعبه ای در
آورد و طرف مامان رفت.
خنده ام گرفته بود ، بیچاره هم باید منو از مادر
پدر خودش خواستگاری میکرد هم باید از
خودشون برای نشون کمک میگرفت.
قبل اینکه حامد از مامان چیزی بپرسه خاله دستش
رو گرفت سمت خودش کشید
_بیا اینجا پسر مادر پدرت دیگه طرف پروا
حساب میشن.

حامد لبخندی زد و جعبه رو به خاله داد.
خاله لیلی رو به من گفت
_خب عزیزم ، بیا اینجا کنار شوهرت وایستا!

#پارت_617
شوهرم ، چقدر قشنگ بود که حالا همه میدونستن
حامد ماله منه!
با قدم های آهسته کنار حامد ایستادم.
زیر چشمی نگاهش کردم که چقدر خوشحال بود و
حتی یه لحظه ام لبخند از روی لبش کنار نمیرفت.

خاله جعبه هارو باز کرد و با دیدن حلقه های توش
اوووو بلندی گفت.
_ماشالله آقا دکتر سنگ تموم گذاشته…
همه دست زدن و خاله حلقه من رو به حامد داد.
_بفرما بنداز دست عروست…
حامد طرف من چرخید و جلوی جمع دستمو گرفت
و حلقه رو داخل انگشتم انداخت.
همه دست زدن و از اون طرف یهو صدای چیک
عکسی اومد.
نگاهم جرخوندم و به شوهر خالم رسیدم.
چرا داشت عکس میگرفت؟
خاله انگار نگاه من رو دید که کنار گوشم زمزمه
کرد

_محبوبه از دوروزه قبل مارو تهدید کرده حتما
عکس بگیرم براش بفرستم.
خنده ای کردم و خجالت کشیدم ، محبوبه دیوونه
بود.
حالا نوبت من بود ، حلقه حامد بیرون کشیدم و با
خوشحالی حلقه رو داخل انگشتش انداختم.
باز هم صدای دست زدن و عکس هایی که شوهر
خالم میگرفت اومد.
وقتی همه ساکت شدن حامد رو به بابا اشاره ای
کرد
_بابا جان اون قضیه رو اگر میشه لطفا…
بابا نگاه ناچاری به حامد انداخت و دستی توی
موهاش کشید.
راجب چی حرف میزد؟

بابا از جاش بلند شد و طرف عمو رفت
_داداش جان اگر میشه شما لطفا یه صیغه
محرمیت بین این دوتا جوون بخون…
خوب بود که ما محرم بودیم و این صیغه الکی بود
چون اگر نبودیم اصلا دلم نمیخواست صیغه
محرمیتم رو عموم که قبلا یکتا و حامد رو هم
صیغه کرده اینکارو بکنه…
عمو نگاه ناراضی به بابا انداخت لب زد
_من نمیتونم داداش بگو یکی دیگه بیاد بخونه…
عمو چرا اصلا دخالت میکرد تو زندگی ما؟ واقعا
دلیل این رفتار عمو رو نمیفهمیدم!
بابا در گوش عمو چیزی گفت و انگار عمو با
حرفش قانع شد.
بالاخره بلند شد و طرف ما اومد.
_مهریه چیه؟

حامد نگاهی به من انداخت و زیرلب گفت
_هرچی میخوای بگو..
سرمو تند تند تکون دادم
_هیچی نمیخوام.
عمو بجای حامد جواب داد
_ نمیشه مهریه جزو واجبات صیغس..
واقعا نمیدونستم باید چی بگم.
حامد وقتی سکوتم رو دید رو به عمو لب زد
_خونه!

#پارت_618

با شنیدن حرف حامد با چشمای گشاد شده لب زدم
_چییی؟
دقیقا همین واکنش از طرف بقیه مخصوصا عمو
بود.
زودتر از همه گفتم
_حامد دیوونه شدی؟ نه من یه سکه میخوام همین!
حامد بی اهمیت به حرف من رو به عمو گفت
_همینه مهریه شیش دنگ خونم ، عمو بخون لطفا!
خواستم باز مخالفت بکنم که بابا جلو اومد
_داداش خوبه بخون صیغه رو..
چوری بابا راضی شد؟ حامد داشت رسما خونش
رو میداد به من!

اما من خونه رو میخواستم چیکار بکنم؟
عمو سری تکون داد و بعد پرسید
_چندوقت؟
بابا باز هم کنار گوش عمو چیزی گفت و بعد
شروع کرد به خوندن صیغه…
وقتی تموم شد ، حامد بی توجه به بقیه منو تو
آغوشش کشید و کنار گوشم لب زد
_دیدی به قولم عمل کردم جوجه من!
دستمو مانع کردم و ازش جدا شدم.
جلوی فامیل ها واقعا خجالت میکشیدم.
حالا نوبت تبریک بود. اول مامان و بابا نزدیکمون
شدن و بغلمون کردن.

بابا کنار گوشم لب زد
_پروا ایشالله خوشبخت بشی دخترم اما اگر یه
روزی احساس کردی داری اذیت میشی یا هر
چیزی بدون بابات همیشه هست حتی اگر ازت
عصبانی هم بشم اما مطمئن باش تنهات نمیزارم.
با بغض توی گلوم لبخندی زدم و تشکری از بابا
کردم.
همه دونه دونه بهمون نزدیک شدن و تبریک
گفتن.
نفر آخر یکتا و زن عمو بودن.
_آقا حامد پروا عزیزم تبریک میگم ایشالله
خوشبخت بشید.
یکتا هم فقط تبریک کوچیکی گفت و ازمون دور
شدن و حلقه تک نگین دستش از چشمم دور نموند.

احتمالا با همون پسری که حامد میگفت نامزد
کرده و به کسی خبر نداده!
چندتا عکس هم به اصرار زیاد خاله گرفتیم و بعد
هرکسی مشغول حرف زدن با دیگری شد.
حامد دستمو محکم گرفت و کنار گوشم لب زد
_پروا میدونی حالا دلم چی میخواد؟
نگاهمو بهش دوختم و کنجکاو نگاهش کردم.
سرشو کنار گوشم اورد
_یه سکس خشن که صدای جیغات بلند بشه…
چشمام درشت شد و سریع ازش فاصله گرفتم.
_حامد دیوونه شدی؟ نمیگی یکی بشنوه؟
نگاهشو به شلوارش داد لب زد
_میدونی چندوقته در انتظاره؟ دلش تنگه خب!

معلوم نبود خودش رو میگفت یا برجستگی بین
پاش رو…
پوزخندی زدم و به شکمم اشاره کردم
_فعلا باید انتظار بکشه عزیزم ، من حامله ام و تو
نمیتونی به من حتی دست بزنی چون خطرناکه…

#پارت_619
حامد هم مثل خودم پوزخند زد و با لحنی دقیقا
شبیه خودم گفت
_بچه گول میزنی جوجه؟ من خودم دکترم یادت
رفته؟ هیچ ضرری که نداره هیچ تازه میتونیم ازش
محافظتم بکنیم.

حامد از من هم بهتر میدونست و از اینکه نتونستم
اذیتش بکنم حرصم گرفت.
از جام بلند شدم و بی اهمیت به حامد طرف
دستشویی رفتم.
از وقتی حامله شده بودم بیشتر از قبل دستشوییم
میگرفت.
همین که خواستم دستگیره رو بگیرم پایین رفت و
باز شد.
با دیدن امیرسام خواستم از کنارش رد بشم وارد
دستشویی بشم که با حرفش متوقف شدم.
_پس اون کتکایی که خوردم بخاطر غیرت
برادرت نبود؟
طرفش چرخیدم و با اخم گفتم

_مقصر اون کتکا خودت بودی حالام دیگه گذشته
پس بهتره حرفشو نزنی!
با خواستم قدمی بردارم که لب زد
_باهاش خوابیدی نه؟
با شنیدن حرفش چشمام گرد شد.
با چه جرعتی این سوال رو میپرسید؟ به چه حقی؟
عصبی طرفش برگشتم و با صدایی که بزور تلاش
میکردم بالا نره گفتم
_حرف دهنتو بفهم…تو خودتو چه گوهی فرض
کردی که این سوال از من میپرسی؟
دستشو داخل جیبش فرو کرد و نیشخندی زد
_اینجوری که آتیش داری میگیری حتما
خوابیدی…

دستمو بالا بردم و سیلی محکمی روی صورتش
زدم که سرش چرخید.
نفس عمیقی کشیدم بیشتر نزدیکش شدم
_یکبار دیگه نزدیکم بشی و گوه اضافه بخوری
دیگه خودم کاری نمیکنم میگم حامد بیاد
سراغت…اون موقع کاری باهات میکنه که دیگه
نتونی شب و روزو تشخصی بدی…
بعدم به عقب هلش دادم و وارد دستشویی شدم.
واقعا دیگه شورشو در آورده بود.
واقعا امیرسام منو دوست داشت؟ آدم کسیو که
دوست داره اذیت میکنه؟
بیشتر انگار از من و حامد متنفر بود.
سعی کردم بیخیالش بشم و بعد از اینکه کارم انجام
دادم از دستشویی بیرون زدم.

خواستم به سالن برگردم اما دستم توسط کسی
کشیده شد و توی آغوشی فرو رفتم.
از عطرش میفهمیدم که حامده..
سعی کردم ازش فاصله بگیرم
_حامد نکن دیوونه یکی میبینه!
_ببینه دیگه همه میدونن زنمی جوجه کسی چیزی
نمیتونه بگه…
راست میگفت اما من هنوزم کمی استرس داشتم و
خجالت میکشیدم.
حامد منو داخل راهرو اتاق مامان بابا کشید و به
دیوار تکیه ام داد.
دستاشو دو طرفم گذاشت و به چشمام خیره شد.
_اون مرتیکه عوضی چی بهت گفت؟

 

#پارت_620
شوکه شدم ، مارو دیده بود؟
_کی؟
سرشو کج کرد و لب زد
_پروا خودتو نزن به اون راه ، بگو چی میگفت
اون امیرسام ک*کش…
باید حقیقت و میگفتم یا نه؟
میترسیدم بگم و جلوی همه بره کتکش بزنه و
یجورایی خودمونو بدبخت کنه چون امیرسام ساکت
نمیشست!

_چیز خاصی نگفت ، تبریک میگفت.
حامد پوزخندی زد و با انگشتش روی بینیم زد
_دماغت دراز شد ، جوجه به من دروغ نگو…
خواستم انکار بکنم که اجازه نداد
_دیدم زدی تو گوشش پس زودتر حرف بزن تا
نرفتم از خودش جلوی همه بپرسم!
پوف کلافه ای کشیدم.
همه چیز رو متوجه میشد و نمیتونستم هیچیو پنهان
بکنم.
دستمو بالا آوردم و یقه پیرهنشو گرفتم
_میگم اما باید بهم قول بدی کاری نکنی..
حامد جدی شد و اخماش بدجوری توی هم رفت
_چی زر زده که میترسی عصبانیم بکنه؟

_اگر قول ندی بهت نمیگم حامد ، امشب بهترین
شب زندگیمونه نمیخوام بخاطر یه آدم بی ارزش
خراب بشه.
چنگی داخل موهاش کشید و نگاهش به لبام داد
_قول نمیدم اما تلاشم میکنم حالا بگو پروا…
سعی کردم یجوری تعریف بکنم که خیلی عصبانی
نشه
_گفت اون کتکایی که تو بهش زدی پس چون
برادرم بودی نزدی و غیرتت برای چیز دیگه بوده
همین منم فقط گفتم مقصرش خودتی همین!
حامد با دقت گوش کرد و کنار گوشم لب زد
_پروا کامل توضیح بده من بچه نیستم ، چرا زدی
تو گوشش..
بیخیال نمیشد نفس عمیقی کشیدم ، بالاخره که باید
میگفتم

_پرسید باهات خوابیدم یا نه منم عصبانی شدم زدم
تو گوشش.
چشمای حامد درشت شد و رگه های قرمزش
بیشتر به چشم میومد.
دستش مشت کرد و با نفس نفس گفت
_من باید زودتر از این حرفا این مرتیکه رو
ناقص میکردم.
خواست ازم فاصله بگیره و طرف سالن بره که
سریع مچ دستش گرفتم داخل اتاق مامان بابا
کشیدم.
_پروا برو کنار اینکارا چیه میکنی؟
خیلی سریع در اتاق رو قبل کردم و کلید توی
لباسم انداختم

_حامد تروخدا آروم باش ، مگه نگفتی بچه نیستی
پس مثل بچه ها رفتار نکن اون عوضی از
حرصش این زرو زده دقیقا میخواد تو اینجوری
بشی ولی اجازه نده به خواستش برسه اون یه
عوضیه…
حامد قدمی توی اتاق برداشت و دستاشو هی بهم
میکشید.
انگار سعی داشت با اینکار خودشو آروم بکنه.

#پارت_621
بعد چند دقیقه طرفم چرخید و کمی آرومتر بود.
نزدیکم شد و منو تو آغوش کشید

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 162

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فاطمه خانوم
5 ماه قبل

تکبییییرررررررر😂😂🤩🤩 بالاخره شد…. بالاخره این دوتا رسیدن بهم….
انشالله همه اونایی که هم دوست دارن بهم برسند…..

واییی ممنونم قاصدک جون که پارت بلندی بود😘

camellia
5 ماه قبل

واییی.خیلی خوب شد😍😊مرررسی قاصدک.جووووونم.عالی و خوب و بدون هیچ ایرادی مثل همیشه.

Mahsa
5 ماه قبل

خداروشکر به هم رسیدن
من تا میام خوشحال بشم یاد بچه شون میفتم میترسم
چه داستانی بشه اون

ساناز
5 ماه قبل

تبرییییییککککک ، شیرینی بده قااااصدککککک جون😂😂😍😍

NOR .
مدیر
پاسخ به  ساناز
5 ماه قبل

چی شده ؟؟🤔

Mahsa
پاسخ به  NOR .
5 ماه قبل

رسیدن به هم دیگه😁

Yaso Noori
5 ماه قبل

فقط یک نقطه .
عالی بودددد😍

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x