رمان تو را دربازوان خویش خواهم دید پارت ۹۲

4.3
(23)

 

.

_ چی؟

با مکثی چند لحظهای جواب داد:

_ آدما هزار تیکهن، یهوقتا، یه چیزایی پیش میاد که

یکی از تیکههاشونو جا میذارن.

دست راستین که پایین آمد، پرسید:

_ تو هم تیکه هاتو جا گذاشتی؟

صدایش غم داشت.

 

_ من؟ خیلی…

اولیش فکر کنم وقتی بود که فهمیدم یه چیزی به

اسم پدر و مادر ندارم، ولی بقیه دارن.

بعدیش وقتی که مادربزرگم مرد…

ولی مهمترین ش رو میدونی کجا و کی جا گذاشتم؟

لب زد:

_ نمیدونم…

آنقدر جلو آمده بود که لوا، به دیوار پشت سرش قفل

شده بود.

پیشانیاش را به آهستگی به پیشانی لوا چسباند.

 

_ مهمترینش پیش تو جا مونده، اولین بار که

دیدمت…

 

این قشنگترین توصیفی بود که لوا میتوانست بشنود.

بیشتر از هر حرف عاشقانهی دیگری به دلش نشسته

بود.

_ از اون هزار تیکه م، کلیش پیش توئه.

 

بعضیاش مال وقتی بود که بیاراده زیباییتو تحسین

میکردم…

بعضیاش از ناراحتی اینکه نمیتونم باهات حرف دلمو

بزنم… حتی…

سکوت که کرد، لوا ناخودآگاه پرسید:

_ حتی چی؟

نفس سنگینش را بیرون داد.

_ حتی اون روز که دیدم اهورا رسوندت سرکوچه…

 

جای راستین بودن، سخت بود.

نمیتوانست تصور کند چه حالی را گذرانده.

هیچوقت درگیر عشق یکطرفه نشده بود.

یعنی تمام دفعاتی که اهورا او را به خانه رسانده،

راستین جایی پشت پنجره، با حسرت نگاهش

میکرده؟

در آن لحظات، چه در سرش گذشته؟ چه بلایی به سر

احساسش آمده؟

با اینکه مقصر نبود و اصلا روحش هم از چیزی خبر

نداشت، دلش میسوخت و احساس گناه میکرد.

ناخودآگاه اینبار او بود که راستین را در آغوش گرفت.

 

بوی خوبی میداد. سرش را بیشتر به گردنش نزدیک

کرد.

_ مارک عطرت چیه؟ بوش خیلی ملایم و خوبه.

راستین که غافلگیر شده بود، به خودش آمد و او هم

دست دور لوا پیچید.

او که از خدایش بود… مگر دیگر چه میخواست؟!

گیج از آنهمه نزدیکی پرسید:

_ عطر نزدم که…

 

 

لوا از سر دقت، اخم کرده بود.

مگر چنین چیزی امکان داشت؟ حاضر بود قسم

بخورد که بوی خوشی به مشامش میرسید.

_ الکی نگو.

نفس لوا که روی گردنش پخش میشد، قلقلکش

میگرفت.

 

_ راست میگم، به جون خودت…

پس این بوی چه بود؟

بوی مخصوص تن خودش؟

بوی مردانگی؟

شاید هم بوی عشق؟

_ حالا میخوای اون تیکه ها رو پس بگیری ازم؟

راستین تمرکز نداشت.

اصلا حالش عوض شده بود… وقتی لوا حرف میزد،

لبهایش به گردنش برخورد میکرد و باعث میشد

بیاراده از درون بلرزد.

 

نفسش که به پوست تن او میخورد، باعث میشد

هرلحظه مقاومتش بشکند.

_ نه، من که بخیل نیستم، باشه مال خودت!

لوا، از لحن راستین، خندید.

_ پس چیکار کنم؟ اون جوری که تو گناه داری…

دستهایش بالا رفت و روی صورت لوا نشست.

_ میتونی همیشه پیشم باشی، اینجوری دیگه حس

نمیکنم چیزی کم دارم…

 

چون تو میشی مکملم!

صورتش را نزدیکتر برد و ناخودآگاه چشمانش افتاد

روی لبهای لوا.

سعی کرد جلوی خودش را بگیرد و به حرف عقلش

گوش کند.

اما واقعا هیچچیز نمیشنید…

نفهمید چه شد که گفت:

_ میخوام یه کاری کنم…

ضربان قلب لوا بالا رفت.

 

_ چیکار؟

راستین هم حال و روز بهتری نداشت.

آب دهانش را بلعید و با تردید گفت:

_ میخوام…

لوا میتوانست حدس بزند آنچه که به زودی قرار بود

اتفاق بیفتد، چه بود اما عقب نرفت.

در واقع، نمیخواست عقب برود!

_ میخوام ببوسمت!

 

لحظهای بعد، لبهای راستین، روی لبهایش نشسته

بود!

همانزمان، حس کرد که به منبعی از جریان قوی

وصل شده.

احساس و هیجان بالای راستین، ناخودآگاه به او

منتقل میشد.

راستین جایی میان زمین و آسمان بود.

خودش را حس نمیکرد. شاید هم روحش در عرش

پرواز کرده بود!

 

ابتدا لبهای لوا را با خشونت میبوسید. اصلا خودش

هم باور نمیکرد که در بیداری بالاخره این اتفاق

افتاده باشد.

بیشتر از بوسه، لب لوا را گزیده بود.

میخواست مطمئن شود که خواب نمیبیند و به

همین سادگی به او اثبات نمیشد.

لحظهای لوا عقب رفت. نه برای اینکه دردش آمده

بود، قصد داشت درست راستین را ببیند.

خندهی شیرینی کرد. نفس نفس میزد.

_ خوبی؟ چیکار میکنی؟ لبام کنده میشه که…

 

راستین فقط نگاهش میکرد.

با چشمانش قربان صدقهاش که رفت، لوا باز هم

خندید و دوباره نزدیکش شد.

راستین لحظهای از این اشتیاق به خود لرزید.

 

لوا خوشش آمده بود؟ دوست داشت بازهم با او

امتحانش کند؟

خودش هم هنوز نفسش جا نیامده بود اما دوباره بوسه

رو از سر گرفت.

اما اینبار آرام و ملایمتر.

 

مثل کسی که عروسکی زیبا و حساس در دست

گرفته، به آرامی و احتیاط، دستهایش دور لوا قفل

شد.

بوسههای ریز و کوتاهی روی لبهایش زد.

اول لب پایینش و بعد لب بالا…

با حوصله و بدون خستگی.

از دید راستین، لبهای لوا برجسته و زیبا بودند.

فرم قشنگی داشتند که انگار خدا روزها برای

طراحیشان وقت صرف کرده بود.

 

برای نفس گرفتن که عقب رفتند، زمزمه کرد:

_ من دیوونه تم…

 

لوا باز خندید. واقعاً نمیدانست چه بگوید.

این اولین باری بود که در چنین شرایط گیج کنندهای

قرار میگرفت.

 

حس خوبی داشت. انگار کیلو کیلو قند در دلش آب

کرده بودند.

راستین جوری نگاهش میکرد که انگار خدایش را

دیده.

_ من…

بدون اینکه چیزی بگوید، راستین حال و روزش را

فهمیده بود.

_ نمیخواد چیزی بگی!

فقط بذار همینجوری پیش بریم خب؟

نذار بقیه خواسته ی خودشونو بهت تحمیل کنن،

باشه؟

.

من واقعاً نمیکشم همچین چیزایی رو تحمل کنم…

میزنه به سرم؛ قاطی میکنم اصلا…

لوا میترسید واقعاً اتفاقی برای راستین بیوفتد. امشب

یعنی چه کشیده بود تا وقتی که پیش او آمد؟

_ قول میدم.

_ منو یه عمر کسی نخواست، صدام در نیومد.

برام مهم نبود کلا… گفتم به درک.

همه رو به من ترجیح دادن، اعتنایی نکردم…

اما تو نباید اینجوری باشی!

 

من جای همهی آدمایی که تو زندگیم ندارم، تو رو

دوست دارم.

دیگه نمیشه که تو هم منو نخوای، نمیشه که

توجهتو یکی دیگه جلب کنه.

شاید فکر کنی زورگوام، یا دارم حق انتخابو ازت

میگیرم…

لحظهای مکث کرد و خیرهی لوا شد.

_ نمیدونم… شاید واقعاً هم دارم این کارو میکنم

اما…

اما بذار تنها دفعهای که زور گفتم و ظالم بودم واسه

همین امشب باشه که میخوام مجبورت کنم به

خواستن همیشگی من!

 

لوا لبخندی از رضایت روی لب داشت.

زور گفتن راستین، شیرینترین اتفاقی بود که در چند

وقت اخیر زندگیاش افتاده بود.

راستین اگر امکانش را داشت، دریچهی قلبش را باز

میکرد تا نشان دهد چه در آن میگذشت.

لوا، قصد داشت بگوید مشکلی با زور گفتنش ندارد اما

صدای موبایل راستین، آنها را از هم فاصله داد.

 

با اخمهایی درهم گفت:

_ داداشته!

لحنش غرولندکنان به نظر میرسید.

انگار تقصیر لوا بود که آرتا آنقدر بد موقع زنگ زده.

رد تماس کرد و موبایل را به جیبش برگرداند.

_ چرا جواب نمیدی؟

_ ولش کن، همیشه بدموقع سر و کلهش پیدا میشه!

 

با تردید گفت:

_ خب شاید نگران بشه…

همان موقع، موبایل خودش زنگ خورد.

آرتا بود! صدای نچ گفتن راستین را شنید و خندهاش

گرفت.

آرتا عهد بسته بود حال و هوای عاشقانهیشان را

بپراند.

_ جانم؟

 

_ الو سلام.

_ سلام خوبی؟ فکر کردم حتماً خوابیدی تا الان.

آرتا آهی کشید و نگران گفت:

_ نه بابا چه خوابی؟ اعصابم خرده…

از راستین بیشتر فاصله گرفت و پرسید:

 

_ چرا؟ چی شده مگه؟

کمی منمن کرد. میترسید لوا هم به جانش غر بزند.

_ قول میدی عصبانی نشی؟

حتما خیال میکرد لوا از هیچچیز خبر نداشت.

_ حالا تو بگو… سعیمو میکنم.

بعد از چندلحظه مکث، اعتراف کرد:

 

بابا من سوتی دادم! نفهمیدم چهجوری از تو دهنم

حرف کشید این راستین…

لوا به روی خودش نیاورد.

درست بود که صمیمی بودند اما نه آنقدر که بگوید

آنوقت شب راستین پیشش رفته و در خلوت چه

میکردند.

_ بله، خودم فهمیدم چه گندی زدی! چون باهام

صحبت کرد.

سعی کردم آرومش کنم.

_ راست میگی؟ نمیدونی الان کجاست؟ من وقتی

بهش گفتم خیلی حالش بد شد.

 

حالا سعی کرد نشون نده، ولی خب فهمیدم دیگه

خودم… بعدم که از خونه رفت.

گفتم حتما رفته یه بادی به کلهش بخوره و زود میآد

اما پیداش نشده…

حتی زنگ هم بهش زدم، جوابمو نمیده…

نکنه یه بلایی سر خودش بیاره؟

به راستین که طلبکار و تخس منتظر تمام شدن

تماس لوا بود، نگاه کرد.

_ نه بابا، مگه بچهست؟ حرفایی میزنی ها.. من

باهاش صحبت کردم خیلی آرومتر شد.

حالا باز بهش زنگ میزنم میگم زود برگرده خونه

هرجا که هست!

 

جلوی خودش را گرفت تا خندهاش نگیرد چرا که

چهرهی راستین واقعا بامزه شده بود.

 

مجبور بود واقعاً او را نزد آرتا بفرستد اگر به او بود که

تا خود صبح هم راضی نمیشد لوا ازش دور شود.

_ باشه، جواب تو رو میده حداقل.

منو که دایورت کرده بزرگوار!

انگار تقصیر منه میخواستن تو رو شوهر بدن.

 

_ قربونت برم، برو بخواب تو حرص نخور.

خسته شدی امروز. هرجا باشه تا یه ساعت دیگه

برگشته حتما.

آرتا نفسش را پر صدا بیرون داد. در حال حاضر تنها

کاری که از دستش برمیآمد همین بود.

_ باشه. شبت بخیر.

_ شب بخیر عزیزم.

قصد داشت تماس را قطع کند که آرتا گفت:

 

_ لوا راستی… یه دقیقه قطع نکن…

گوشی دستته هنوز؟

موبایل را به دم گوشش برگرداند.

_ آره، چی شد؟

_ میگم… این پسره واقعاً دوستت داره ها!

لوا که چیزی نگفت، ادامه داد:

_ یه لحظه حس کردم الان سکته میکنه.

خیلی بهم ریخت… واسه همینم نگرانشم.

 

این را خودش هم فهمیده بود.

هیچکس به اندازهی راستین، دوستش نداشت!

_ میدونم!

تماس را قطع کرد و غرق فکر شد اما راستین مجال

نداد این لحظات طولانی شوند.

_ یعنی چی که یه ساعت دیگه خونه ست؟

 

لحن شاکیاش را نادیده گرفت.

_ یعنی همین که شنیدی.

داداشم اونجا تنها مونده.

دهنکجی کرد و با چشمغره گفت:

_ خب که چی؟ حالا تنها بمونه، اوف میشه؟

خندید و با لحنی که سعی میکرد قانعکننده باشد،

جواب داد:

 

_ گناه داره… نگرانته.

_ خب بهش زنگ میزنم، از نگرانی در میآد. به

همین سادگی.

واقعاً دلش نمیآمد برود.

مگر چه میشد اگر تا صبح لوا در بغلش میآمد و

میگذاشت بوسهبارانش کند؟

_ آخه منم باید برگردم پایین. گاهی بیدار میشن و

میرن دستشویی.

اگه بفهمن تو اتاق نیستم، خیلی بد میشه…

 

واقعاً دروغ نگفته بود. اگر ماندنش طولانی میشد،

ریسک بدی کرده بود اما تنها دلیلش، امکان متوجه

شدن پدربزرگ و مادربزرگش به نبود خودش نبود.

دوست داشت به خودش و راستین زمان دهد.

باید به اتفاقی که بینشان افتاده بود، فکر میکرد.

باید آن را هضم میکرد…

_ باشه… میرم!

سعی کرد بفهمد راستین ناراحت شده، یا نه.

چهرهاش عادی بود.

_ قهر که نیستی؟

 

لبخند کوچکی روی لبهای راستین نشست.

حین جمع و جور کردن خودش برای رفتن، جواب

داد:

_ نه!

لوا نمیخواست دم رفتن هر دو گرفته و ناراحت

باشند.

به شوخی گفت:

 

_ چرا؟ چون کار بچه هاست؟

سمت لوا برگشت و صادقانه گفت:

_ نه، چون دلم نمیآد هیچوقت باهات قهر کنم.

نگاه گرفت و ندید که او را به چه حالی انداخت.

حرفهایش، روی قلب او، از صد غزل شعر عاشقانه هم

تأثیرگذارتر بودند.

چندلحظه بعد، راستین از او دور شده بود و

کفشهایش را پا میکرد.

 

سمتش رفت و با خود اعتراف کرد که دوست داشت

لحظهی آخر، عسلیهایش را ببیند.

کمر که راست کرد، لوا خیرهاش شد.

_ مراقب خودت باش. با موتور داری میری؟ یه وقت

تند نری، ماشینا بزنن بهت…

_ باشه، مراقب هستم.

الانم دیروقته دیگه خیابونا خلوته. چیزیم نمیشه.

چندثانیه، چشمانشان روی هم قفل ماند.

 

راستین تردید داشت آنچه در سرش میگذشت،

عملی کند یا نه.

سوییچ را برداشت و یکقدم جلو رفت.

_ اگه رسیدی، یه خبر بهم بده.

چیزی نگفت و جلوتر آمد.

فاصلهاش با لوا را طی کرد و لبهایش را به گونه ی او

چسباند.

.

چندلحظه، در همان حال ماندند تا بالاخره راستین به

کندی عقب کشید.

لبهایش را با زبان، تر کرد و گفت:

_ فکر نکنی خیلی بیجنبه م ها… ولی نمیدونم چرا

امشب نمیتونم خودمو کنترل کنم.

لوا آب دهانش را پر صدا بلعید و لب گزید.

زبانش بند آمده بود. باز هم بوی خوش راستین به

مشامش رسیده و تپشهای پرصدای قلبش را حس

کرده بود.

 

راستین به خودش میگفت بیجنبه؟ او که بدتر بود…

لوا از خانه خارج شد و منتظر ماند در را قفل کند.

پچ زد:

_ فکر کن الان یهو بابات جلوی رومون سبز شه!

بیصدا خندید. حتی تصورش هم وحشتناک بود.

_ منو تیکهتیکه میکنه حتماً…

به آرامی سمت پله ها رفتند.

 

_ میتونم فدارکاری کنم. خودمو بندازم جلوش. تا

منو بکشه، تو میتونی فرار کنی!

_ خیلی شوخی کثیفیه، بیا بهش فکر نکنیم خدایی…

هنوز به اولین پله نرسیده و پایین نرفته بودند که

صدای باز شدن درب آسانسور، باعث شد سرجایشان

خشک شوند!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان دژخیم 4 (7)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان: عشقی از جنس خون! روایت پسری به نام سیاوش، که با امضای یه قرارداد، ناخواسته وارد یه فرقه‌ی دارک و ممنوعه میشه و اونجا دختر یهودی که…

دانلود رمان شهر زیبا 3.3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره دیدن کسی که فراموشش کرده بودم…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
girl
girl
1 سال قبل

عالی بود عزیزم . بیست بیست. عاشق این پارتن ده بار خوندنمش،. خیلیم طولانی بود مرسی

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x