رمان بوی نارنگی پارت ۱۰۱

4
(10)

 

 

 

نزدیک به دوماه زیر نظرش داشتم در حالی که خودم هم دلیلش را نمی‌دانستم!

نگران ملیح بودم یا خودم؟

یا واقعا به او فکر میکردم؟

کسی که هنوز هم کاملا غریبه است

غربیه‌ای که شاید چون امیدوار بودم بتواند کمکم کند نگهش داشتم

 

شبیه به دختران اطرافش نبود البته به جز ظاهر بی خیال و بی قیدش!

جسارتش گاهی به یاد سحر می‌انداختم در حالی که سحر هم نه تنها به خاطر خودم جرأتش را نداشت که به اندازه‌ی او هم دیوانگی نداشت که به مردی نزدیک شده از او استفاده کند و باز با پرویی نزدیکش بماند و نترسد بلایی سرش بیاورم…

 

دختری که با وجود ثروت پدرش در رستوران کار می‌کرد و روی پای خودش بود…

 

بارها در رفت و آمدهایش مراقبش بودم و هرگز کنار هیچ مردی ندیدمش…

ندیدم مثل بیتا بی قیدانه قهقهه بزند یا نسبت به همان ظاهر بی خیالش بی پروایی کند

 

آزاد بود.. راحت.. اما حدش را نگه داشته خودش را دم دست کسی نمی‌انداخت که حتی گاهی نسبت به بعضی که تحویلش می‌گرفتند عجیب تند خو و بی ملاحظه می شد!

 

هرگز نفهمیدم چرا تا مدتی اصلا از اتومبیل شخصی استفاده نکرد و وقتی با همه حتی من، و به قول خودش با اخلاق گندم کنار آمد اما هرگز با بیتا آبش به یک جو نرفـت؟

 

بارها شد که مجبور شدم هر دویشان را توبیخ کنم! بر خلاف بیتا و مظلوم نمایی‌اش او هربار خیره به صورتم گفت

 

“” جواب غلط زیادیشو دادم بازم زر بزنه جوابم همیـنه! نمی‌خوای یا منو بیرون کن یا اونو””

 

نمی دانست حس کرده‌ام همیشه در برابر بیتا به عمد با من راحت تر حرف می‌زند…

نمی‌دانست بر خلاف بیتا که دلیلش را می‌دانم، نمی‌دانم چرا او را بیرون نمی‌کنم؟ آن هم با سوزی که چندبار به سینه‌ام انداخته بود!

 

این را هم نمی‌دانم که با اینکه به همه حتی خود او بابت رفتارش تذکر داده بودم چرا کم کم دست از سرش برداشتم.. رهایش کردم..

 

صداقتی در رفتارش بود که می‌گفت

“”خود خودمم.. می‌خواد خوشت بیاد می‌خواد خوشت نیاد همینه که هســت””

 

درست مثل مرصاد…

 

“” آخ مرصـاد… با آشفتگی اطرافت چیکار کردی که دیگه ندیدمت؟””

 

رفتارهایش که نمی‌دانست زیر نظرش دارم باعث شد کاری که هرگز فکر نمی‌کردم را انجام دهم…

فکر کردن به مونا برای کمـک…

برای فراموشی…

برای فرار از تصاویری از ملیح که ثبتش کرده بودم و هر چه تلاش کردم با مقاومتی بیشتر ادامه داشت…

برای ساختن تصویر جدیـد…

برای ساختن آرامشی که از زمان رفتن ملیح از من فراریست…

 

از یادآوری روزی که پیشنهادم را به زبان آوردم و عکس العملی که داشت بی اختیار خندیدم امشب هم صورتش باید مثل همان لحظه شود که فهمید به او فکر می‌کنـم و عصبانی شد!

 

《《 به مادر گفته بودم می‌خواهم تغییری در وضعیت زندگی‌ام نشانش دهم…

مدتی بود به مونا فکر می‌کردم، به خاطر تجسسم برای اینکه بفهمم واقعا دلیل کارش رفتار پدرش بوده یا نه نبود

 

مونا همان بود که می‌شد در برابرش خودت باشی… همان که من با پشت سر گذاشتن آن اوضاع نیاز داشتم.

 

دختری که با وجود آزارهایش فهماند مثل باباطاهر خودم هم از پنهان کردنش مقصر بودم و هرگز دیگر ملیح مال من نمی‌شـود… ملیحی که اگر کسی درباره‌ی احساسم به او می‌دانست شاید کمکی می‌شد و به این وضع نمی‌افتادم

 

مونا باعث شد به تغییر فکر کنم… به خودش!

 

دختری که با حضور پرسنل جدید “محسن مشرف” که توسط یک دوست عزیز در آشپزخانه مشغول شد مطمئن شدم چیزهایی که پیدا می‌کنم کار او نبوده و به آن بدی که نشان می‌دهـد نیسـت

 

 

 

 

اگر می‌خواست می‌توانست… او فقط خوب توانست به نقطه ضعفم برسد و از آن به نفع خودش استفاده کند با اینکه تلافی می‌کنم ولی رفتارش حتی مثل برخی نبود که مشتاق نگاهم کند!

 

ضربه‌ای به در خورد نگاهی به ساعتم انداختم دقیقا سر وقت آمد

برخلاف روزهای اول بعد از کاری که کرد و از حضور در هر نقطه‌ای در تنهایی با آن زبان طعنه‌دارش از من فرار می‌کرد این اواخر عجیب مودب و منظبت شده بود!

 

برخواستم تا حالا که قرار است پیشنهادش را بدهم من هم مثل قبل برخورد نکرده باشم و در را خودم برایش باز کنم

 

از دیدنم پشت در جا خورد!

عقب رفتم

– بفرمایید

 

از لحنم ابرو بالا داد

– ممنون شما بفرمایید بنده هم مثل بقیه‌ی پرسنل خسته میشم و دلم می‌خواد زودتر برم خونه آقای پایدار

 

از “آقا پایدار” گفتنش لبخند زده عقب رفتم

– بیا تو.. می‌خوام باهات حرف بزنم

 

روی مبل نشسته مبل روبرویم را تعارف زدم با گذاشتن فنجان قهوه روی میز گفتم

– بشین

 

تکان نخورده با اخم گفت

– وقت قهوه خوردن با مدیرو ندارم کارتو بگو؟

 

برای شروع با لبخند گفتم

– کار خاصی ندارم.. فقط هوس کردم با نامزدم یه قهوه بخورم

 

انگار خیلی خسته بود عصبی توپید

– خودتو مسخره کن جناب بنال کار دارم

 

سعی می‌کرد در برابرم جدی باشد و حتی عصبی شد و لحنش تغییر کرد تا کم نیاورد برایم جالب بود اما بی ادبی‌اش نه…!

 

اخم کردم

– میشه یکم مودب تر باشی؟

– باش که باشم!

 

خیره نگاهش کردم مستقیم گفتم

– جدی گفتم می‌خوام بیشتر باهات آشنا بشم

 

باصدای بلند خندید

– فکر کردی انقدر خرم که اجازه بدم تو بهم نزدیک بشی؟

 

من هم خندیدم اما نه مثل او حرصی

– عــه! خر یعنی چی؟ توهین نکن به نامزدم.. ببینم تو مگه همینو نمی خواستی؟

 

محکم گفت

– نــه. فقط می‌خواستم کارم راه بیوفته تو هم بسوزی

 

– حالا که سوختنم به نتیجه‌ی خوبی رسیده چی؟ خوشت نمیاد؟

 

با پوزخند عقب رفت

– فرصت جبران بهت نمیدم بچه زرنگ که باور کنم صادقانه اومدی جلو. برو بذار باد بیاد

 

نمی‌دانست قصد عقب نشینی ندارم و جدی‌ام او فرد مناسبی بود اگر باور میکرد…

اگر می پذیرفت شاید از این آشفتگی راحت می‌شدم

 

ایستاده جلو رفتم

– کجا برم وقتی تو نامزدمـی؟

– نیستــــم

 

پررو گفتم

– هستــی.. خودت گفتی از من خوشت میاد

 

داد زد

– گفتم میومــد! الانم دیگه نمیاد الان فقط ازت بدم میاد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x