رمان بوی نارنگی پارت ۱۰۳

3.8
(12)

 

 

 

جیغ زد

– سامـــااان

 

از جا کنده شدم به سمت در رفته به آن تکیه زدم درست مثل خودش جواب دادم

 

– چته بیشعــور… خوبه همه رفتن!

 

پا زمین کوبیده نالید

– دیوونه عجله دارم

 

پیروز گفتم

– می رسونمت خب اما بعد از اینکه گفتی با این لباسهات کجا داری میری

 

وا رفت. اخم کردم جدی و تند پرسیدم

– کجا میری؟

 

پررو گفت

– ربطی بهت نداره

– پس خونه نمیری و دروغ گفتی؟

 

– که چــی؟

 

جریمه‌ی دروغ گفتن را یادش نبود؟ قراری که برای جمع کردن رابطیمان داشتیم وقتی کاملا مشخص است هیچ‌کدام جدی نیستیم!

او را نمی‌دانم ولی من چرا کشش می‌دهـم؟ نمی‌خواستم با او خودم را راحت کنم؟

 

– هیچــی.. دروغ گفتی و باید کاری که من بگم بکنی یادته که!

 

حرصی پلک بست، می‌دانست شوخی ندارم نالــید

– چی میخوای دیوونــه؟

 

– از این به بعد هر جا میری باید بدونم

– برو بابا.. از همون اول بهت گفتــ…

 

حرفش را بریدم

– یه سوالم دارم

 

فقط نگاهم کرد جدی پرسیدم و شاید کمی عصبی، نمی‌دانم چرا انقدر شرایط من در ازدواج متفاوت است

 

– توی مهمونیِ امشبت… اونکه می‌خواستیش و نشد هم هســت؟

 

لحظه‌ای خشکش زد ولی برداشتم زبانش را باز کرده نگران جواب داد

– نه.. همه خانومن

 

– پس چرا دروغ گفتـی؟

 

با مکث به من اشاره کرد

– به خاطر همین گیر دادنت که حوصله‌شـو نداشتم. حالا می بریم یا نه؟

 

– مگه شرطمو گفتم؟

– گفتی و من قبول نمی‌کنم

 

– تمومه نمی برمت

 

پوزخند زد

– خب ماشین میگیرم

 

– آآآ.. یادم رفت بگم از جلو در هم کنار نمیرم.. تا ساعت چند نرسی خونه بابات میاد دنبالت؟ به نظرت بفهمه هنوز اینجایی خودش گیر نمیده محرم بشیم؟ گفتی از من خوشش میاد نه؟

 

عصبی شده نگاه گرفت

فهمیده بودم چیزی در رفتارش درست نیست که انقدر می‌گریزد اما نمی دانم چیست؟! برای همین به این حربه چنگ زدم با اینکه می‌دانم هر دویمان را آزار می‌دهد… شاید بیش از او خودم را…

 

حرص زد

– برو عقـب

 

– نمیرم تا صبح همین جاییم

– دیوونـــه… خجالت بکش!

 

بیخیال گفتم

– چـــرا؟ نامزدم نیستـی؟

 

ناراحت شد. انقدر شدید که از من رو برگرداند!

از نظرش انقدر بد بود؟ اینکه به او فکر می‌کنم؟ به نزدیکی بیشتر؟

 

– لعنت بهـت… چه مرگتـه؟ پشیمونم نکن از غلطی که کردم

 

جدی شدم

– مودب باش میدونی خوشم نمیاد

– مگه میذاری؟

 

– آره اگه هر دوتا شرطم اجرا بشه

 

حرص زد

– عوضـــی…

 

داد زدم

– میگم مودب باش

 

او هم داد زد

– نمی‌خوام زورگوی بیشعور.. دارم‌ کمک می‌کنم

 

فکر نمی‌کردم کار به فریاد زدن برسد ولی حالا که رسید تمامش می‌کردم

 

– یا از این به بعد هر جا میری بهم میگی یا تا صبح همینجاییم، یا هفته‌ی بعد مثل من که اومدم دیدن پدرت میای دیدن مادرم یا بازم تا صبح همینجا می‌مونیم… تا ابد منتظر نمی‌مونم

 

 

 

 

نگاهی مستاصل و خسته به اطراف اتاق چرخانده آرام گفت

– تو آدمش نیستی سامان! برو کنار برم

 

پوزخند زدم. خودم هم می‌دانستم خوب شناخته بودم که توانست برخلاف بقیه به من بزند اینکه آدم آزار دادنش نبودم

 

– کاری نداره وقتی از هر طرف میام نمی‌فهمی آدمش میشم

 

پلک بست

– زوری که نیست باید بخوام

– اگه نمی‌خواستی واسه چی نامزد شدی؟

 

– که آشنا بشیم

– نشدیم؟

 

“هوی” آرامی گفته جلو آمد

– باشه. هفته‌ی بعد میام دیدن مادرت ولی شرط اولت نه حتی اگه انقدر خر باشی که تا صبح اینجا بمونیم من به توی الاغ جواب پس نمیدم اونم مو به مو

 

بهتر از شکست یا ادامه‌ی دعوا و جر و بحث بود آن هم بی نتیجه برای محکم کاری گفتم

 

– میدونی مادرم ببینتت میاد سراغ پدرت برای تموم کردنش؟

 

چش بسته سر تکان داد

چرا امشب حس می‌کنم مجبور اسـت؟

 

از جلو در کنار رفتم.

باید بیشتر صبر می‌کردم؟ باید می‌پرسیدم مجبوری؟ حالش عجیب نیست با اینکه خودش پذیرفت!

 

– برو تا بیام

 

سریع از در بیرون زد سوئیچ را برداشته سریع بیرون رفتم به محض روشن کردن ماشین فلشی به سمتم گرفت

 

– اینو میذاری؟

 

🎶🎶هر نیمه شب یه گوشه تنها… با فکر تو میرم تو رویا… تنهام چقدر… چون که تو نیستی تنهام چقدر… تو رابطه‌ام اما عاشق نه… خوبم باهاش اما صادق نه… اون هست ولی اونکه تو نیستی تنهام چقدر تنهام چقدر…🎶🎶

 

با شروع موسیقی چنان در حال و احوالات گذشته غرق شدم که انگار همین دیروز بود! دردش مثل تمام لحظه‌های تنهایی‌ام تازه شد… چه تصاویری که به یادم نیاوردم…

حتی جزئیات خوابهایم که با رفتنش باز هم او را در آنها دیدم…

باورم نمی شد ولی هیچ چیز از یادم نرفته که هر بار تازه تر می‌شود

 

🎶🎶موهاشو می‌بنده شبیه تو نمیشه… هر جوری می‌خنده شبیه تو نمی‌شه… آرومِ بیتابِ شبیه تو نمیشه… با اینکه جذابه شبیه تو نمیشه… هر جا میرم هستو توی قلبم کمرنگه… هر جا میرم نیستی دلم اما واسه‌ات تنگه…🎶🎶

 

از سنگینی نگاه مونا سر چرخاندم با لبخندی پیروز ‌گفت

– غرقش بودیا

 

شوکه شدم دیوانه به خاطر مچ گیری این آهنگ را گذاشته بود یا آزارم؟؟

 

ناگهان روی ترمز زده با خشم نفس زنان نگاهش کردم

 

ریلکس گفت

– فهمیدی زوده؟ فهمیدی چرا نمی‌خوام محرم بشیم؟ فهمیدی باید بیشتر آشنا بشیم؟ می‌فهمی از اینکه انقدر بهش فکر می‌کنی نمی تونی باور کنی من به اون طرفی که رفت فکر نکنم و خیال می‌کنی میرم مهمونی چون اونم هست؟

 

با آهی رو به سمت شیشه چرخانده گفت

– دیگه حال مهمونی ندارم. منو ببر خونه

 

بی حرف در سکوت با صدای موسیقی تا خانه‌ای که گفت رفتم

 

🎶🎶رویای من کنار تو حقیقت داشت… قلب من.. با تو حس امنیت داشت.. پیش تو.. واسه هر کاری جرأت داشت.. نیستی.. تو رابطه‌ام ولی باور کن تقدیره.. ساده نیست وقتی قلبم پیشت گیره.. درد تو داره.. دنیامو میگیره… نیستی…🎶🎶

 

زمانی که خواست پیاده شود فلش را سمتش گرفته معذرت خواهی کردم

اطرافیان به دوستی تازه می شناسند ولی خودمان که گفته بودیم نامزد پس حتی اگر کارش مچ گیری بود کارم بد بود… بدی که نمی‌توانم کنترلش کنم

 

– متاسفم

 

پوزخند زد

– نباش وقتی منم حالم بهتر از تو نیست. ولی مثل تو دیوونه نیستم فکر کنم زوری درست میشه

 

در را محکم بهم کوبیده رفت.

نمی‌دانست چرا عجله دارم…

نمی‌دانست من چه تصاویری می‌بینم…

ذهنم که انگار بیمار شده چگونه پر و بالش داده چقدر آزارم می دهد که بی قرار شوم در حالی که حقش را ندارم…

 

نمی‌فهمید هنوز بویی که نیست را گاهی حس می‌کنم… نمی‌فهمید شاید با آن محرمیت و داشتن تصاویر جدید بتواند نجاتم دهد و غیرتی را که از آن دم می‌زنم درباره‌ی خودش به جوش آورده مسئولیتش ملیح را پاک کند…

 

ملیحی که مدتهاست ندیدمش اما فراموش نشده انگار تصویرش را در سرم زنده تر کرده‌ام

 

*

 

 

 

 

(سحــر)

 

شبیه به مجانین شده‌ام بیش از بیست و چهار ساعت است که پرهام را ندیده‌ام

 

با اینکه بارها این شرایط را داشتیم، به خاطر شلوغی کاری که مثل پدرش و ساسان هرگز سامانش نداد که حتی بیشتر هم خودش را به خاطر احساساتش درگیر کرد بیش از اینها از او دور بودم

اما مشغله ذهنی‌ام که قصد داشتم به خاطرش جشن بگیرم و مصیبت رفتنِ ناگهانی پروانه اجازه نمی‌دهد آرام باشم، آخرین تصویری که از پرهام در ذهنم دقیقا کنار مزار آن دختر کوچک ثبت شده دیوانه‌ام کرده توان صبر کردن ندارم

 

به یاد آوردن تصویرش که انگار پدری داغدار است و زانوهایش اگر امیررضا نبود توان نگه داشتن وزنش را نداشت ویرانم کرده از پیشنهادی که روزی برای حامی شدن پروانه به او دادم تا از کمک کردن به او کمی آرام بگیرد پشیمان شده‌ام

 

پروانه‌ای که در این ایام نزدیک به سال نو چنان ناگهانی رفت که همه را شوکه کرد… پروانه‌ی بیماری که سامان پدر دائم‌الخمرش را ساعتی دیرتر برای مراسمش رساند تا پرهام که دیوانه شده بود او را نبیند و امیررضا پرهام را با آن حال آشفته بعد از تشییع که حتی نمی توانست بایستد و زانو زده روی خاک صدای گریه‌اش بلند بود از آنجا دور کرده باشد

 

از جا برخواسته آه سنگینی کشیدم یادآوری تصویرش جانم را به آتش کشیده، با اینکه همه را رفتن پروانه بهم ریخت اما پرهام… پرهام پدرش بود

 

– آآآخ پرهام… چیکار کنم… چیکار کنم برای حالت؟

 

چرخی دور خودم زده به اطراف خانه‌ی خالی چشم دوختم. چرا کسی نبود؟

رها صبح به این زودی مادر را کجا برد؟

چرا همه پذیرفتند پرهام را در تنهایی‌اش رها کنند؟

چرا دیروز امیررضا به جای اینجا به خانه‌ی خودمان بردش؟

درست است که همه او را می‌شناسند و می‌دانند زمان غم و غصه‌ و دردهایش از همه فرار می‌کند تا تنها باشد تا با خودش کنار بیاید و باید در تنهایی با پروانه‌اش، با کسی که نه تنها ظاهراً که واقعا دخترش بود خداحافظی کند اما چرا به این زودی رهایش کرده شب تنها بازگشت که انقدر نگران باشـم؟

 

گیرم پرهام از حضورش عصبانی شده بیرونش کرده بود او نباید می آمد، پدرش چرا مثل قبل به او گیر نداده کنارش نمانـد؟

 

رخساره مادر امیررضا که به خاطر بی مادری‌اش حتی بیشتر از امیررضا نگران پرهام بود چرا در این شرایط رهایش کرد؟

 

مستاصل از آشفتگی پرهام قبلم از درد این روزهایش که سنگین‌تر از همیشه بود به درد آمد بغضم شکسته اشکم در آمد

 

کاش به حرفشان با رفتنشان موافقت نکرده بودم کاش به حرف آنها نپذیرفته بودم اجازه دهم تنها باشد

 

– سحـــر‌..!؟!

 

از صدای بلند گریه‌ام حتی متوجه‌ی ورود سامان نشدم!

 

سر صبح چرا به خانه آمده؟ او هم که دیشب نیامد؟

او که این روزها خبر دوستی‌اش با دختری را به گوش خانواده رسانده که قصد دارند جدی و رسمی‌اش کنند و به خاطر نبود کمند و مرصاد سرش بیش از قبل شلوغ است…

او که خوب می‌فهمم هنوز حالش خوب نیست اما نمی‌فهمم چرا به دختری نزدیک شده؟

 

از دیدن خستگی زیادی که این روزها از سر و رویش می‌بارید و به خاطر دغدغه‌ی زندگی همه حتی به روی خود نمی آورد و در این لحظه انگار بیش از همیشه بود بی اختیار با صدای بلندتری به گریه افتادم

 

منی که به ندرت گریه‌ام را دیده بودند اما حالا غصه‌ی همه‌ی زندگی‌ام، کسی که برایش می‌میرم و انگار نمی‌توانم به خاطر خواست خودش کاری بکنم ناتوانم کرده

 

سریع جلو آمده دستهایش روی بازوهایم نشست

– چی شـده؟ چرا گریه می‌کنـی؟

 

فقط یک کلمه گفتم

– پرهـام…

 

محکم به سینه چسباندم با آه بلندی که با دمی عمیق همراه بود گفت

– آآآخ… خوش به حالـــش

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دلارام آرشام
1 سال قبل

نه دیگه این شدنی نیس این رمان هم با عشق سامان ملیح قابل خوندنه خواهشن از هم جدا نشن کسی نیاد جای ملیح و بگیره

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x