رمان بوی نارنگی پارت ۱۰۸

5
(5)

 

 

عاقل اندر سفیه نگاهم کرده گفت

– از انسان دوستی چیزی می‌دونی؟ همه که مثل تو نیستن تا چیزی واسه‌شون منفعت نداشته باشه هیچ غلطی نکنن

 

تند به سمتش خم شدم دستم بی اراده بالا رفت

– پرو نشــوآآ… بی‌شـرف

 

– من پرو ام یا تو؟ کم مونده بود بیتا بفهمه دارم چه غلطی می‌کنم

 

– اولا که بفهمه اونو هم با تو ادبش می‌کردم.. دوما از کجا معلوم راست میگـی؟

 

چشمهایش برق شیطنت و خباثت گرفته گستاخ گفت

– انگار اونکه یهویی فرار کرد و از دستت در رفت بد سوزونده که انقدر مراقبی و جاسوس داری! میشه بگی جاسوست کیـه؟

 

ماشین را روشن کردم…

برای ساکت شدنش و به یاد نیاوردن ملیحی که از یاد نمی‌رفت…

برای حرف نزدن از برادرش که ذره‌ای شبیه به برادر ملیح نبود که هنوز غمش را با خودم دارم…

برای اینکه نفهمد برادرش جاسوسم بوده و نسبت به او ذره‌ای غیرت ندارد و به راحتی پشتش حرف زده به من در ازای یک شب اقامت رایگان با بدتر از خودش در بهترین هتلمان فروختش و حتی آتشم را شعله ورتر کرد تا حسابش را برسم و حتی آبرویش را جلوی پدرش ببرم چون همیشه سرتر و محکم تر از اوی برادر بوده…. طعنه دار گفتم

 

– جاسوسمو وقتی به بابات تحویلت دادم و ادبت کرد، فهمیدم راست میگی یا نه، راهم واسه‌ام باز شد میگم

 

فرمان را محکم گرفت

– سامان..!!

 

پیروز لبخند زدم.. می‌دانستم دروغ نمی‌گوید قبل از این آنقدر مراقبش بودم که می‌دانم اهل این چیزها نیست، تنها برای به حرف آمدنش آن حرفها را زدم، عصبانیتم برای دروغ گفتنش و دست به سر کردنم بود که احتمالا به ریشم خندیده

 

با اینکه بیتا و دلیلی که آورد را باور نکردم وقتی با او لج است… وقتی گاهی حس می‌کردم مراقب بیتاست… چیزی این میان درست نبود، او نگران بیتا باشـد وقتی قبولش ندارد؟

 

ابرو بالا داده طعنه دار گفتم

– بفرما… سوالی داری؟

 

– اذیت نکن.. بابام فکر می‌کنه امشب خونه‌ی دوستم موندم

 

دندانهایم نمایان شد

– منم دوستت یکم تحویل بگیر جای دوری نمیره

 

پا کف ماشین کوبید

– لوس بی مزه.. اذیت نکن.. بگم کجا بودم با تو برمی‌گردم؟

 

ادای فکر کردن در آورده گفتم

– هـــوووم… میگیم خونه‌ی دوستت بودی ولی من از سر و صداشون خوشم نیومد اومدم دنبالت بردمت خونه خودم. فقط میگم…؟ بابات که خبر نداره خونه ندارم؟

 

– سامــااان!!

 

اخم کرده تشر زدم

– هــاااا… می‌خواستی از اول راستشو بگی که این نشه حالت! یبار که کله پا بشی آدم میشی منم دیگه لازم نیست انقدر پشتت بدوئم و نگران باشم از دیوونگیت… امشب بابات ازم خوب استقبال می‌کنه بشـین نگاه کن

 

اینبار به جای پا کوبیدن در را باز کرده پیاده شد دنبالش پیاده شده داد زدم

 

– بیا سوارشو اعصابم سر جاش نیستا ملیحـ… اَاَاَه….

 

دست‌هایش را در هوا تکان داد

– چته روانــی؟ چه اصراری داری به رسمی کردن این نامزدی! نگاه کن مدل حرف زدنتو؟ کدوم دیوونه‌ای با کسی که نامزدشه یا یه کسی که حداقل یه ذره قبولش داره اینطوری حرف میزنه و اون چیزهایی که تو گفتی بهش نسبت میده؟ وقتی هنوز انقدر بهش فکر میکنی که هی به من تهمت میزنی و نگران دیوونگیم موندی واسه چی من دیوونگی نکنم و نگران نباشم؟ چرا خیال کردی فقط تو حق داری نگران باشی؟ چرا من نگران نباشم از بعدش و رفتار تو؟ از کجا معلوم دووم بیاری؟ از کجا معلوم بتونی وقتی هنوز انقدر درگیری؟

 

مات ماندم… انگار فهمید چقدر خوب و دقیق به هدف زده، جلو آمده آرام گفت

 

– از کجا معلوم پشیمون نشی و من نمونم و حوضم؟ داری زور الکی میزنی… هی صبر کردم بفهمی… من نمی‌خوام جایگزین کسی بشم که می‌بینم هنوز هست.. هست.. هست! تو هر چقدر خوب باشی به درد هیچ‌کس نمی خوری وقتی دلت یه جایی دیگه است

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

 

 

به سختی دهان باز کردم صدایم پایین آمد…

منی که حق به جانب داد میزدم، اما حالا می‌بینم حق دارد.. هنوز گیرم… گیر که نه! درمانده‌ام از اینکه نمی‌توانم کاری بکنم…

 

صبری که دفعه‌ی قبل گفت را هم پذیرفتم چون ظلم به هر دویمان بود…

اما او را برای همین می‌خواستم…

از همین دانستنش…

از همین راحت بودنم، دروغ نگفتنم، خودم بودن، که حتی اگر به آن فکر کنم ببینمش و بفهمد حرف میزند… طعنه میزند… کنار می آییم… حالا دوست بودیم

 

کلافه زمزمه کردم

– می‌خورم… تو رو واسه همین میخوام… بمون… کمک کن درستش کنم… تو که می‌دونی و می‌فهمی دردشو… یه چیزهای ازش تو سرمه که نباید باشه… که شاید تا ازدواج نکنم نمیره…

 

چشم بسته ناتوان گفتم

– شوهر داره مونا… میفهمــی؟

 

جلو آمده غمگین گفت

– سامان.. دیوانگی نکن… ما همدیگه رو حتی دوست هم ندارین چه برسه به عشق…! این اجبار بعدش خفه‌مون می‌کنه… کسی جای کسی رو نمی‌گیره… اذیت میشی اذیتم می‌کنی… فقط دوتامون خسته میشیم

 

قدم جلو گذاشتم

– می‌دونم… خب تو جای خودتو بساز من جای خودمو

 

– چجوری وقتی نه خودم می‌خوام نه تو! منم که بخوام سامان.. تو اصلا نمی‌تونی… مسئله خواستن هم نیست… نمی‌تونـــی نمی‌تونــی.. هیچ وقت نمی‌تونـــی… برای تو یکی با همه فرق داشت… فقط یه ملیح وجود داشت که…

 

داد زدم تا ساکت شود… نامش روزی هزار بار در سرم تکرار می‌شد نمی‌خواستم از کسی بشنوم

– مونـــاااا…

 

نفس زنان زمزمه کردم

– سخته ولی می‌تونم… حالم بده… گیجم ولی می‌تونم… وقتی بشم مسئول زندگیمون شونه خالی نمی‌کنم… در نمیرم… پاش وایمیستم… فکرم هرز نمیره اونم به گناه…

 

زمزمه کرد

– گناه نیست…

 

سر بالا گرفت با نگاهی غمگین در حالی که من در فکر دو کلمه‌ای بودم که گفت ادامه داد

 

– وایسادن زوری به چه دردی می‌خوره جز اینکه جون به سرت کنه؟ جز اینکه حالت بدتر بشه؟

 

نفهمیدم چرا انقدر مطمئن گفت “گناه نمی‌کنم” حواس پرتی‌ان باعث شد به قسمت دوم حرفش بی توجهی کرده با لبخند بگویم

 

– پس بیا تمومش کنیم

 

خسته دمی گرفته گفت

– کِـی؟ چیکار کنیم؟

 

تمام شــد؟! پذیرفـت؟! چرا حـس آزادی از اسارت و غـم را باهم دارم؟

 

برای اینکه بداند وضعیت را فهمیده‌ام و می‌بینم چقدر هر دو گیجیم و برایش صبر می‌کنم گفتم

 

– هفته دیگه خوبه؟ به خواهرام و مادرم میگم بیان رستوران… یه دورهمی کوچیک هوم؟ برای شروع!… فقط آشنایی بیشتر بدون هیچ نسبتی، بدون نشون دادن حلقه‌‌ات خوبه؟

 

تنش را روی صندلی ماشین انداخته کلافه گفت

– بیا بریم تحویلم بده دیگه حوصله‌اتو ندارم… دلم میخواد از زمین محو بشی روانی… دلم میخواد حتی بابام شک کنه بهمون و بزنه تو گوشت… خدا رو چی دیدی شاید از شر هم راحت شدیم انقدر جفتمونو آزار ندادی… جاسوستو هم که لو داده خودم پیدا می‌کنم یه جوری خفه‌اش می‌کنم درس عبرت بشه برات

 

**

 

 

 

عصبی دور خودم می‌چرخیدم… این دختر آخرش دیوانه‌ام می‌کرد و کار دستش می‌دادم

 

یک هفته مثل آدمیزاد شده بود..

یک هفته بی هیچ آشوبی می‌رفت و می آمد..

 

یک هفته‌ای که به جز او و آرامشش حواسم پرت سحری بود که عجیب ساکت و آرام شده و حتی با وجود اینکه پرهام بیشتر از قبل حضور داشت کنار او نمی‌دیدمش و همیشه وقتی پرهام می‌رسید سحر نبود..!

 

یک هفته‌ای که به خاطر شروع سال جدید و شلوغی کار حتی وقت سر خاراندن ندارم و مرصاد را روزی هزار بار یاد می‌کنم… نه تنها او که حتی آن کمند دیوانه‌ای را که به جز یکبار جرأت نکرد پا به رستوران بگذارد که آن یکبار هم با دیدن ماشینش در تصویر اعلام کردم رک و مستقیم به او بگویند به صلاحدید مدیر برای او و همراهانش هرگز دیگر میز خالی نداریم و حضورشان مزاحمت است تا بفهمد برای من اگر بمیرد هم هرگز مهم نیست

 

یک هفته‌ای که انقدر همه مشغولند که حتی دیده‌ام مونا با بیتا هم دوستانه رفتار می‌کند و تحویلش می گیرد

 

نمی‌دانم به قول خودش چه اصراری دارم و چطور می‌خواهم این دختر را با این رفتارهای عجیبش تحمل کنم وقتی هر بار مثل حالا به جنون میرساندم و به زور خودم را نگه می‌دارم سرش خراب نشده حسابش را نرسم

 

خوب می‌شناختم.. بعد از یک هفته آرامش با نیامدن ناگهانی‌اش آن هم درست امروز زمانی که قرار است با مادر و سحر و سارا دورهمی کوچیکی برای آشنایی بیشتر داشته باشند دوباره عصبی‌ام کرده حتی جواب تلفنش را هم نمی‌دهد!

 

پوفی کشیده اینبار برای تهدید کردنش برخلاف دو دفعه‌ی قبل که فقط پرسیدم کجاست و خبر بدهد تماس گرفتم که اگر به خیال آرامشم به دو پیام صوتی قبل توجهی نکرده بداند حالا آتش گرفته‌ام و حسابش را میرسم

 

تماس که روی پیغامگیر رفت داد زدم

– کجایی مونــا؟ مگه من مسخره‌ی توام؟ مگه زندگی بچه بازیه؟ فکر کردی می‌ذارم آبرومو ببری که تمومش کنی؟ غلط کردی با این رفتارت قبول کردی! بخدا پای مادرم برسه اینجا و تو نباشی به غلط کردن می‌ندازمت

 

گوشی را عصبی روی میز پرت کردم که در اتاق بی هوا باز شد حرصی و بی ملاحظه از فشار کار و خستگی داد زدم

 

– مگه اینجا طویله است که…

 

از دیدن مونا که با اعتماد به نفسی عجیب سر بالا گرفته می‌خندید به سمتش پا تند کردم تا یقه‌اش کرده نشان دهم صبر من هم حدی دارد و اگر از نظرش اشتباه بود اصلا نباید می پذیرفت و حالا که قبول کرده حق ندارد اینطور بی اعتنایی کرده مثل آن دوست ناپدید شده‌اش که حتی دیگر در خانه‌ی نصیبه ندیدمش هیچ چیز حسابم نکند!

 

از دیدن صورت کبودم سریع به در چسبیده ‌گفت

– بخدا اگه بزنیم جیغ میزنم

 

نفس زنان گفتم

– کدوم گوری بودی؟ مگه تو بی صاحابی؟ خیال کردی من از اونهاشم که…

 

مثل همیشه با پرویی وسط حرفم پرید

– یواش.. یواش.. پیاده شو با هم بریم برادر..!

 

مکث کرده ابرو بالا داد

– شنیدی چی گفتم؟ گفتم برادر! یعنی شما طبق حرف روز اولم هیچ کاره‌ی منی.. یعنی فقط امروز قبول کردم بیام برای آشنایی فقط مادرتو ببینـم همیـن! کِی بهت گفتم می‌تونی بهم دستور بدی یا بهم بپری و ازم سوال کنی که یقه جر میدی؟

 

– اون روی منو بالا نیار مونا که پشیمون میشی! نه وقتشو دارم نه آبرومو از سر راه آوردم. اگه قرار به این بچه‌بازی و بی فرهنگیت بود چرا پدرت منو دید؟ چرا خانواده‌هامون فهمیدن؟ مادرم بیاد بشینه تا تو اگه وقت کردی بیای! شعورم کمه بذارم بهش بی احترامی کنی و هر طوری دلت می‌خواد رفتار کنی؟ چه خیال کردی با خودت؟ که افتادم دنبالت؟ شعور نداری بفهمی بهت اعتماد کردم؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دلارام آرشام
1 سال قبل

وااای الان چی میشه تورو خدا ادمین جان یعنی سامان و ملیح برا همیشه ازهم جدا شدن نمیشه که اصلا جذابیت نداره اینجوری میشه زود زود پارت بدی قبلا روزی دوبار پارت میدادین 🙏

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x