با صدایی لرزان و بغضدار باز شکستم… اینبار سوزناک تر… دردناک تر… آشفته تر… پریشان تر… وقتی حتی نمی دانم چه شده
– ببخشـیـد… ببخشید که نتونستم قانعت کنم… نتونستم ثابت کنم… نتونستم… هیچ وقت نتونستم… ببخشید که رهات کردم و رفتم… ببخشید که فکر میکردم آدم مناسبی هستی و کنارت به آرامش میرسم… ببخشید که زندگیم فقط بهمت ریخت… ببخشید که به اینجا رسید… ببخشید که اون شب نبودم… که تنها بودی… نمیخواستم برم… تنها بودم… ولی بیرونم کردی… گفتی بودنم اذیتت میکنه…
شانههایم از لمس دستهای مردانهی مرصاد گرم شد
– پاشو… چیکار میکنی؟ اونکه باید بگه ببخشید و فرصتشو نداشت اون بود… پاشو بریم… پاشو که دفعهی اول و آخریه که به حرف اون مَشنگ آوردمت اینجا که مثلا آروم بشی و خودتو خالی کنی
بی اعتنا به صفتی که به مونا داد طعنه زدم
دختری که با چند روز دیوانگی انقدر آمد و رفت تا کلافهاش کرد و پذیرفت درِ زندانی که روزهای طولانی برایم ساخته تا باز فرار نکنم را باز کند و اجازه دهد همراه با خودش به اینجا بیایم
– دیدی نمیشه… یادته گفتی قادرو ولش کنم خودت تا آخرش هستی؟ گفت قادر مهم نیست؟ یادته گفتی مهم نیست هر چقدر پشتمون حرف بزنه؟…. دیدی مهمه؟ دیدی نمیشه ولش کرد؟ دیدی حرفهاش کارمو به کجا رسونــد؟ دیدی همه باور میکنن؟ حتی کسی که اول قبول کنه به شک میفته! دیـدی خودتم به خاطر تصمیمی که برای زندگیم گرفتم ولم کردی؟…. الانم میخوای با حبس کردنم کاری که تو میخوای بکنـم؟
بازویم را گرفته بالا کشید صورتش را روبروی صورت خیسم گرفت
– نخیــــر.. من نمیخوام کاری که من میخوام بکنی! فقط نمیخوام باز خودتو با افکار مغز معیوبت بدبخت کنی. شده اینبار به زور نگهت میدارم مَلـی! نفهمی هم نداریم.. شده واسه فهمیدنت میزنمت فهمیدی؟ ولی نمیذارم خودتو منو باز به خاک سیاه بشونی و چند ماه آتیش باشم. چند ماه دیوونه و هراسون باشم
غمگین لبخند زدم
– مثل قـــادر..؟! همون طوری که اون فهمیدهام کرد؟
عصبی رهایم کرده کمی هلم داد، داد زد
– بسه ملــی..! دست بردار.. بفهم اشتباه بود
به سنگ سیاه روبرویمان اشاره کرد
– بودنت کنار اونکه زیر این سنگه اشتباه بود.. کوتاه اومدنت اونم فقط به خاطر خسته شدن از حرفهای بابا اشتباه که هیچ احمقانه بود… گفتم نرو و رفتی… گفتم و نفهمیدی چیزی درست نمیشه و فقط بدترش کردی… حال خودت و من و مامانو… برای بابا اصلا مهم نبود… گفتم نری نمیاد دنبالت و هیچی نمیشه… گفتم می شناسمش… درست مثل الان که بعد از چند ماه حتی هنوز نمیدونه طلاق گرفتی و شوهرت مرده! یا حتی چند هفته بازداشت بودی… حالا باز بذارم به بهونهی دیدن مامان بری که بفهمه و اون سگ صفت حـر*می کنارش یه برنامه جدید برات پیاده کنه و تو با حالی بدتر از قبل قبول کنی و بی مادر بشم از دردش؟
چرا در این مدتی که کنارش بودم خشم و حرصش کم نمیشود؟ چرا از احساسش نسبت به خودم عصبیام؟ چرا فکر میکنم اگر باز رهایم نکرده بود مهراد ناگهانی تغییر نظر نداده آن حرفها را باور نمیکرد و حالا اینجا نایستاده بودم؟
بیچارگیام از این مرد نماها نیست؟ چرا وقتی آنها رهایم کردند مهراد نکند و نترسد از آبرویش؟
من سالهاست هنوز همان گوشه که قادر گیرم انداخت و با کینه و نفرت زدم گیر کردهام…
سکوت درد آورم را با یک جمله شکستم
– خوش به حالت که بابا داری
شوکه وا رفت!
قدم عقب گذاشته دوباره نشستم
سکوت کرده اینبار رهایم کرد. حتی نگاه عصبیاش را برداشت او هنوز قادر را پدر صدا میزند
نمی دانست اینجا آمدنم نه فقط برای حرف زدن با مهراد، که برای کمک کردن به جمع کردن زندگی او هم هست! حتی به قیمت تحقیر شدنم زیر نگاههای تند “او” که مونا گفت ویران شده و از ویرانی خودم نمی توانم باور کنم…..
ما ویرانی را متفاوت معنا میکنیم…
آنها به یک بیتفاوتی من به درخواستی که صداقتش را باور نکردم و سعی کردم به غرور و زندگیاش ضربه نزنم ویرانی میگویند و نمیدانند ویرانی، زندگی من است که دیگر زندگی نمیشود
حالا فقط میخواهم زندگی مرصاد جمع شود
زندگیای که فکر میکردم با رفتنم آبرویش، امنیتش و خوشبختیاش را کنار آن مرد که هوایش را داشت تضمین میکنم ولی بهم ریخت و چندین ماه است که به گفتهی مونایی که دورا دور کنارش بوده از پس اندازش خرج کرده و در حالی که راضی نیست، هم برای جبران کار کمالی و هم از اجبار بیکاری برای کمالی کارهایی انجام داده، بی آنکه “او” بفهمـد
“او” که با رفتنم مرصاد یقهاش را از حرص و خشم و ناتوانی زیاد گرفته، پسش زده، توهین کرده و رفته…. اما به گفتهی مونا او فقط در سکوت عقب کشیده…!
قرار است تا چند دقیقهی دیگر با مونا برسد، پذیرفته مرصاد را که انگار از شرم است که از دیدنش میگریزد شده با تهدید مجبور به بازگشت به محل کار کنـد
با آهی عمیق ماشین مونا را که دورتر کنار درختها پارک کرد دیدم پس او هم به زودی میرسد…
نمیتوانم باور کنم اتفاقهایی که برایم افتاده فقط به خاطر ترس یک دیوانه باشد که میخواسته او را به دست بیاورد!
دیوانهای که رفتار رفیق برادرم را با من دیده و برای دور کردنم از نقطه ضعفِ تلخ و دردناک سالهای تنهاییام استفاده کرده…
باورم نمیشود… هنوز هم به حرفهای مونا شک دارم!
مگر چقدر میشناختـم؟
چطور از زندگی و بدبختی هایم سر در آورده بود؟
چطور برادر مهراد را راضی کرده به خانهی قادر کشانده بود؟
چطور توانسته بود قادر را راضی کند که به آن سرعت به محض حضورم در خانه مهراد از راه رسید؟
مرصاد اگر اینها را بداند با آن دختر چه میکند؟ با دختری که روزی گفت حرفهایی را در رستوران دربارهی من و خودش و رابطهیمان با مدیر سر زبانها انداخته
غرق فکر به سنگ سیاه چشم دوختم
“”تو میدونستی مهـراد؟ چرا به اون سرعت قبول کـردی؟ واسه همین یهویی پسـم زدی؟ از مهداد بپرسم جوابمـو میده؟””
**
پشت ماشین مونا خیره به روبرو در فکر حرکت میکردم…
دیشب که با او تماس گرفتم فقط به قصد سر در آوردن از ماجرایی بود که حس میکردم هنور نمیدانم!
هر چه دربارهی آن اتهام و ملیح بود از کمالی شنیده بودم و نیاز به دوباره بازگو کردن و عصبانی شدنم نبود.
شنیده بودم شبـی که همسرش…. همسرش که دیگر همسرش نبود…. همسر مرحومش….
ساعتی در خانه تنها بوده دقیقا در مدتی که مهداد برای کاری ضروری از خانه خارج شده ملیح برای حرف زدن با مهراد دربارهی پس دادن مهریهی نسبتا بالایش به آنجا میرود و با اینکه در میزند و در برایش باز نمیشود از کلیدی که دارد استفاده نکرده می رود… اما همسایهای که او را دیده و میدانسته جدا شدهاند زمانی که مهداد برای بهم ریختگی خانه و وضعیت برادرش شوکه با پلیس تماس میگیرد، از ملیح همسر سابق مهراد که پشت در بوده حرف زده پای ملیح میان ماجرایی باز میشود که هیچ از آن نمی دانسته…..
ماجرایی که به خاطر دزدی یک دیوانه از پدر مهداد برای یافتن مدارکی به خانهی پسرش مهداد کشیده شده و مهراد را به خاطر سر و صدایش که نتوانستند ساکتش کنند با ضربهای درجا نشاندند، بی آنکه بدانند همان ضربه اوی ضعیف و تنها را از نعمت حیات محروم میکند و برادرش و ملیح را در عذاب وجدان نگه می دارد….
با اینکه به مونا گفتم با کمالی تماس گرفتهام و تنها اگر چیزی دربارهی خودمان به جا مانده که باید بدانم و نگفته بگوید اما تمام مدت فقط از خواستهی غیر مستقیم دلم که از آن کفری میشدم و عصبانیتم شدت میگرفت حرف زد
از ملیحی که ماههای سختی گذرانده شبیه به مردهی متحرک است و مرصاد به قصد کمک ولی تبدیل به بلای جانش شده…
از ملیحی گفت که میان آشفتگی و تنهاییای که مرصاد در آن رهایش کرده و حتی جواب تماسهایش را نمی داده به زور طلاق توافقی را پذیرفته تا همسرش که انگار حال روحی مناسبی نداشته آرام شود…
ملیحی که زمان بازداشت شوکه شده از شنیدن دلیلش بیهوش شده….
ملیحی که چند روز تماما سکوت کرده و حتی با پلیس و مامورین حرف نزده….
دقیقا زمانی که مرصاد از زبان باز کردنش ناامید شده مونا با دادن شمارهی مادرشان به وکیلی که کمالی به آنجا فرستاده و تماس او با مادرش به قصد احوال پرسی بی آنکه مادرش بفهمد چه خبر است زبانش را باز کرده تا از خودش دفاع کند و از دلیل حضورش پشت در خانه حرف بزند….
به گفتهی مونا با وجود مدت زمان کمتر از یک ماهی که بازداشت بوده اما آشفتگیاش را شدیداً با خود دارد و باز در حال تلاش برای رفتن است که مرصاد را تبدیل به زندانبانش کرده
فکر میکردم مونا این حرفها را برای این میزند که میخواهد به مرصاد کمک کنم، تصورم این بود که به خاطر زحمتی که کشیده و گولم زده قصد دارد توجهام را جلب کند اما…..
پوفی کشیدم…
یادآوری دوبارهی حرفهایمان کمکی میکند؟ کارم اشتباه نیست؟ برای کمک به مونایی که به التماس افتاد میروم یا کمک به حال خودم که نمیدانم چرا پریشانتر از هر زمانیست؟
《《جدی و با طعنه گفتم
– خب الان چرا اینها رو به من میگی؟ چه ربطی به من و تو داره حال اونها؟ فقط تماس نگرفتم که…
حرصی گفت
– مسخره نشو سامان! حرفهایی که امروز زدمو یادت رفته؟ نگفتم چیکار کردم و چرا کردم؟ نگفتم باید برم؟ حالا میپرسی چه ربطی داره؟
همه را میدانستم و جالب اینکه هیچ کداممان نه من نه او، انگار ذرهای از بهم خوردن رابطهیمان ناراضی نیستیم! واقعا چرا کنار هم بودیم؟
– میگم چه ربطی داره چون تو هر غلطی خواستی کردی، مگه من میدونستم؟ چرا فکر کردی انقدر احمقم که بازم بهش فکر کنـم؟ اونم چون تو بچگانه و ابلهانه زور زدی تا به خیال خودت کمک کنی اما تنها کاری که کردی نشون دادن بچگی و حماقتت و گرفتن وقت و زمان زندگی من و سواستفاده کردن از اعتمادم بود
با پوزخند گفت
– یعنی دیگه برات مهم نیست چی میشـه؟ میلح، مرصاد، زندگیشون! نمیخوای کمک کنی؟ کمک نه، میلــحُ نمیخوای؟
دردی به جان سینهام افتاد که غضبناکم کرد
– معلومه که مهم نیست و نمیخوام وقتی خودش رفت. در ضمن زندگی اونها به من چه ربطی داره؟ نمیتونم زندگیمو ول کنم نگران بدبختی اونها باشم چون تو نگرانشونی
انگار باور کرد که جدیام با مکث گفت
– صبر کن ببینم… نمیگفتی مرصاد رفیقمـه؟ اصلا اگه مهم نبود واسه چی با کمالی تماس گرفتی؟
اینبار من بی اعتنا به مچ گیریاش پوزخند زده گفتم
– بهتره بگی بـــووود! هیچ رفیقی به رفیقش انگ بی ناموسی نمیزنه. یه آقا هم بذار اول اون اسم، جای پدرته بی ادب… کار دیگهای نداری؟
سریع گفت
– باشه باشه اصلا رفیق نه، تو که الان اصلا وقت سر خاروندن نداری نمیخوای یکم سرتو خلوت کنی؟ بهتر از مرصاد سراغ داری؟ نمیخوای برگرده سر کار؟
خونسرد گفتم
– میخواست برگرده نمیرفت
– خب اون رفت تو برو دنبالش! تو رفاقت کن.. تو مثل اون نباش که بعد مثل اون پشیمون نشی.. میدونی چند ماهه کارش چیـه؟
– نه چون بهم ربطی نداره
ناگهان از خونسردیام جیغ زد
– ســامـــااان… اَاَاَاَه نچســـب..
با مکث در حالی که نمیدانم چرا سکوت کردم و جواب لحنش را ندادم دمی گرفته گفت
– اصلا اونها رو ولشون کن.. باشه.. عصبانی هستی حق داری ازشون متنفری.. باشه.. نمیخوای ریختشونو ببینی.. حله.. میشه به من کمک کنی؟
با طعنه و البته به خاطر راحتی بدون منظورش که از ابتدا در رفتارش مشخص بود و من تازه میدیدم و از آن استفاده کردم گفتم
– چی میخوای؟ تو که هر کاری میخوای میکنی
از لحن جدی و طعنه دارم ملتمس گفت
– ببخشید.. باشـه؟ ایندفعه نمیتونم کمک میخوام. چند روزه به التماس افتادم تا مرصاد قبول کرد فردا ملیحُ ببره سر خاک شوهرش… خودت نمیدونی ولی من میدونم مرصاد ازت خجالت میکشه که برنگشته سر کار… حالش بد بوده سر تو خالی کرده… بیچاره و درمونده بوده و دستش کوتاه… بفهم و خودتو بذار جای اون
حرصی از به یادآوردن آن روز که جای او گذاشتن نمیخواستم وقتی حالم بدتر بود گفتم
– خب که چــی؟
– فردا میام دنبالت باهام بیا سر خاک مرصادو برگردون سر کار تا…
حرصی بی مکث تماس را قطع کردم
“”دخترهی دیوونــه! یبار هیچی حسابم نکرده حالا برم دنبال برادرش که چـی؟! اونم وقتی میدونم حتما مثل نامزدی صوری دفعهی قبل به ملیح گفتی و میفهمه چقدر خـرم! رفیقم هست که هســت””
چند ثانیه بیشتر نگذشت که دوباره تماس گرفت تند جواب داده غریدم
– جرأت داری یبار دیگه تکرارش کن؟
نالید
– بابا خوش اخلاق… من ذلیلتم… گوش بده بعد اگه به غرورت برخورد قطع کن یا تهدیدم کن
حرصی از ملیحی که وای به حالش با حالی که دارم اگر ببینمش سکوت کردم
دیوانه مرصاد را هم از من گرفته از کار زیاد هلاکم اما نمیخواهم حتی سراغش را بگیرم وقتی تمام معرفت و صداقتم را به خاطر خواهرش که ناموسم بود زیر پا له کرد و نفهمید
با تردید گفت
– مشکل من با اومدن ملیح حل میشه سامان.. نمی تونم الان بگم ولی اون بیاد رستوران حله.. بخدا بعدا میگم الان کمکم کن.. یه برادری کن فردا بیا هم تسلیت بگو هم از اون سفتههایی که داری به زور برشون گردون سر کار… همون باش که یه من عسل هم کمه براش… فقط تو میتونی مرصادو جمع کنی… نگفتم خواهش کن که… همون بد اخلاقی باش که هستی… همون زوری که همیشه میگی… اصلا بیا تهدیدش کن خوبه؟
پلک بسته دمی حرصی کشیدم انگار یک کودک را گول میزد… کودکی که خوب میشناسد و خودم هم از زور بیخودی که میزنم دوست دارم گول بخورم
زمزمه کرد
– ملیح خیلی عذاب وجدان داره… داره دیوونه اش میکنه… فکر نمیکرده بره مرصادم میره و دعواتون میشه… خودش و زندگیش که داغون شده و غصهاش داره از بین میبرتش براش انقدر مهم نیست که میخواد زندگی مرصادو جمع کنه تا برگرده… اصلا اونو برگردون مرصادم میاد
نمیدانم سفته را از کجا میدانست بی توجهی کرده از سوزی در سینهام گفتم
– ملیحتون مگه عذاب وجدانم میگیره؟ اصلا می دونه به چی میگن عذاب؟ آدمها رو میبینه که براش مهم باشـن؟
“”چرا دارم با مونا حرف میزنم؟ چرا دارم به اون غر میزنم؟ تابلو نیسـت خـبرم دلم تو دهنمه؟””
با “نچی” وقتی از حالم کاملا فهمید حالا نباید به رویم بیاورد چقدر درمانده شدهام، که نباید طعنه بزند یا شیطنت کند، ملتمس گفت
– میــااای؟ اون دیگه واسه تو مهم نیست. ازش عصبانی هستی… اصلا متنفری خوبه؟ نمی خوای اصلا از کنارش هم رد بشی. باشه.. ولی برای من خواهرمه… مهمه… گیرم و تو میتونی حلش کنی… حالا به اسم طلب، وظیفه، خسارت هر چــی
جدی و محکم گفتم
– مطمئنی بیام پشیمون نمیشی یا اگه به اون که برات مهمه گفتی میام دنبالش ناراحت نمیشی که جلوش ضایع بشی! اونم اونطوری که من میام؟
منظورم را فهمید که دفعهی قبل صوری بودن را به ملیح گفته و او مثلا برای کمک به باور گرمساری چطور به من تبریک گفته آتشم زد
– به جون خودم اینبار نگفتم. فقط گفتم زورمو می زنم راضیت کنم خودش میدونه اگه راضی بشی و بیایی اخلاقت چقدر خوبه که نمی دونه؟ میدونه چطور میای و باید انتظار چه رفتاری داشته باشه دیگه!
با کنایه اضافه کرد
– تو هم که دیگه ازش خوشت نمیاد حله دیگه… اخلاق بدتو بدتر کن نفسش بند بیاد.. فقط هر جور میتونی برش گردون》》
با توقف ماشینش سرعتم را کم کرده دورتر متوقف شدم تا تپش قلب تندی که دلیلش را نمیدانستم آرام کنم
چرا آمدم؟ که باز حالم این باشد و به خودم بگویم احمـق!
آمدم او را ببینم یا فقط برای راحتی خودم مرصاد را با توپ و تشر و تهدید برگردانم؟
پوفی کشیده عرق گرمی که از حرص زیاد روی پیشانیام نشسته بود را پاک کردم
راحتیام با مونایی که راحتیاش صادقانه بود با اینکه میدانستم میفهمد تمام دلیلم فقط دیدن دوبارهی ملیح است، که نگرانش بودم نه او و نه مرصاد و نه هیچ چیز دیگری.. کارم را به اینجا کشید…
نیم روز و قبرستان…
کنار مزار پسر جوانی که روزی از دیدنش کنار ملیح عجیب سوختم و روزی دیگر از دیدنش وسط رستوران شوکه شدم و به حرفهایش بی توجهی کرده شلوغی سرم را بهانه کردم تا برود و ملیح را اگر آمد نبینم
پسری که تمام مدتِ حرفهای کمالی و مونا درگیر آن بودم که با حرفهای آن روزش دربارهی ملیـح که انگار میخواست توجهام را به چیزی در موردش جلب کند چرا ملیح را به زور راضی به طلاق کرده؟! اگر ملیح انقدر خوب بوده چرا مجبورش کرده برود؟