رمان بوی نارنگی پارت ۱۱۳

4.8
(6)

 

 

 

ده دقیقه از رفتن مونا گذشت… قدم‌هایم را محکم و با آرامش برمی‌داشتم. سینه سپر کرده با سری بالا گرفته با آرامش نزدیک می‌شدم. هر چه جلوتر می‌رفتم صدای مرصاد را واضح تر می‌شنیدم

 

– پاشو ملیـح! قرار نیست تا شب صبر کنم و خر بشم که فلنگو ببندی

 

مونا با طعنه گفت

– اه اه اه… مردک بی تربیت این چه وضع حرف زدن با یه خانومه اونم خواهرت؟

 

مرصاد با پوزخند جواب داد

– به شما ربطـی داره؟ تو اصلا اینجا چیکار میکنی؟ همین که به حرفت گوش کردم و آوردمش اشتباه کردم دیگه به نِک و ناله‌ات گوش نمیدم که بذارم اینجا اتراق کنه تو این هوا

 

به سمت ملیح رفت…

واقعا ملیــح بود؟!

او که با چادر سیاه روی زمین نشسته میخ سنگ قبر مانده بود..!

او که مثل مجسمه خشک شده تکان نمی خورد؟!

 

– پاشو ملیـح…

 

– ولش کن… یه امروز گذاشتی از اون قوطی کبریت بیاد بیرون می‌خوای از چشمش در بیاری؟ بذار یکم بمونه خب.. بیا گوش کن ببین من چی میگـم؟ امروز صبح مدیر خوش اخلاقت احوالتو می پرسید گفتم خبرتو دارم امروز اینجایی تماس گرفتم خبرت کنم بگم شاید بیاد که جواب ندادی

 

مرصاد کنار ملیح نشسته بی اعتنا گفت

– حتما مهم نبودی که جواب ندادم، قوطی کبریتم هم شرف داره به پول بابات

 

مونا با تمسخر گفت

– الحمدلله.. مایه‌ی آبروریزی آدم واسه تو مهم باشـه آخرش میشه یه بدبختی مثل خواهرت

 

قدم قدم بی صدا نزدیک شده بودم صدایشان را می‌شنیدم اما تمام حواسم به ملیحی بود که دیگر ملیح نبود…

 

چه به روزش آمـده؟

با وجود عینک آفتابی‌ام پوست و استخوانی را که می‌دیدم تشخیص می دادم! به خاطر آن حبس اینطور از پا در آمده بود یا مرگ همسرش؟ مگر قبل از آن طلاق نگرفته بودند؟ اگر دوستش داشت چرا جدا شد؟

رفتار او و مهراد برای طلاق طبیعیست؟

 

با کنده شدن مرصاد از زمین که به سمت مونا هجوم برد و فرار مونا سرم به سمتشان چرخید

مرصاد شوکه شده متوقف شد نگاهش قفل صورتم بود

 

بر خلاف او و مونا ملیح کوچکترین تکانی نخورد حتی نفهمید…

جلو رفته بی آنکه هیچ عکس العملی نشان دهم روبروی ملیح روی پنجه پا نشستم، همه‌ی زورم را زدم که از این فاصله‌ی نزدیک به این صورت لاغر شده‌ای که دیدم نگاه نکنم، از سیاهی شدید زیر چشمانش انگار او هم عینک روی صورت داشت!

 

فاتحه‌ای خوانده برای دلم که آتش گرفته به سوزش افتاده حرصی از آن سر زد دمی گرفتم… دمی که نه خنک کرد نه آرام…

 

چرا دیگر آن بو هم نبود؟

 

وقتی برخواستم از افکارش بیرون آمده سرش همراه با من بالا آمد

 

– اینجا چیکار می‌کنی؟

 

نگاهم را به مرصاد دوختم که سوال کرد، خونسرد بدون کوچک ترین حسی در حالی که انگار هر لحظه بیشتر از حضور ملیح عصبانی می‌شدم آن هم وقتی نمی دانم چرا؟ گفتم

 

– اگه جای گرگم به هوا با خانوم گرمساری اجازه می‌دادی حرفشو بزنه می فهمیدی چرا اومدم

 

 

پررو گفت

– حالا که اجازه ندادم اعلی حضرت خودشون بگن اینجا چیکار می‌کنن

 

روبرویش ایستاده دستهایم را به جیب بردم

– امروز چندمه؟

 

بی خیال گفت

– نوکرتم؟ یه نگاه به ساعتت بنداز

 

دوباره با همان خونسردی گفتم

– از آخرین روزی که سر کار بودی چند ماه گذشته‌؟ می‌دونی خسارتش چقدره؟

 

صورتش باز شده ابرو بالا داد اما حق به جانب گفت

– گفتم دیگه نمی‌خوام بیام

 

سری تکان دادم

– درست مثل گفتن خواهرت نه؟ نه استعفایی به دستم رسید نه زحمت حضوری اومدن و خبرشو به خودم دادن کشیدین که بخوایم توافق کنیم و برید، قراردادها و سفته‌هاتون سر جاشه درسته؟

 

میلح از جا برخواست توجه‌ای نکرده با نیم چرخی پشتم را به او دادم مرصاد با اخم گفت

 

– که چی؟

 

حرصم از چه بود؟ خودش؟ خواهرش؟ رفتارشان؟ بی معرفتی‌اش؟ یا نگاهی که می‌دیدم شرمنده است اما تلاش میکند نفهمم و جسارتش را حفظ کند؟

 

گر گرفتم و تلاش کردم نفهمد

– از نظر شما هیچی ولی از نظر من که خسارت نبودنتون رو از جیب دادم چون فقط به دو تا آدم بی مسئولیت اعتماد کردم خیلی چیزها

 

خوب می‌شناختم با طعنه گفت

– حرف آخرتو همین اول بگو… چی می‌خوای فرصت طلب؟

 

خندیدم سری به تاسف به طرفین تکان دادم. ناگهان از جا کنده شده قدمی جلو رفتم بی اعتنا به صدای “واااای” که از پشت سرم آمد، و مونایی که دیدم لب گزید تا نخندد خیره به مرصاد که سریع نیم قدم عقب رفت غریدم

 

– من فرصت طلبم یا شما دوتا که فکر کردین با دراز گوش طرفین؟ که زدین و رفتین جورشو من به خاطر حماقت و اعتمادم کشیدم؟…. به خودت گفتی حالا که هر چقدر من عوضی بودم و طلبکار بهش توپیدم و گ*ه زدم بهش و رفتم اون مردونه به روی خودش نمیاره بذار خسارت غلطهای که کردم هم ندم نه؟…. گفتی بذار حالا که خره و سواریمو گرفتم و حرص خریت خواهرمو سر اون خالی کردم سر کارم نرم و دستشو بزارم تو پوست گردو نه؟ فکر کردی تا ابد صبر می‌کنم؟ تموم نمیشه حال و روز فلاکتت که بیام دنبالت؟

 

– چی میگی؟ چه خسارتی زدم که بیای دنبالم؟ من فقط…

 

داد زدم

– فکر کردی فقط رفتی و هیچی حسابم نکردی ‌که چقدر روت حساب کردم؟فقط توقع داشتی خودت بتونی به خاطر خواهرت روی من حساب کنی و هر زری میزنی بگم باشه که کارت حل بشه؟

 

حرصی پشت سرم را نگاه می‌کرد نمی‌دانم چرا حس کردم میلح نزدیک است برای دوری جلوتر رفته انگشت بالا گرفتم

 

– خوب گوش کن… می‌دونی که نه با یه احمق طرفی نه آدمی‌ام که به سادگی بتونی گولم بزنی که از حقم بگذرم… بفهم که فقط صبر کردم مشکلاتت حل بشه.. کم بشه.. بشه باهاتون مثل آدم حرف زد نه مثل خودتون! که همه چی به خاطر نمک نشناسی تو و نامردی خواهرت باز خراب نشه سرم که یه جو معرفت نداشتین… بفهم الان فقط اومدن حرف بزنم و از اونجایی هم که می‌دونی هر حرفی رو فقط یبار میزنم بدون باهات شوخی ندارم… اگه از فردا صبح مثل بچه‌ی آدم سر وقت اومدین سر کار که هیچ… ولی اگه نیومدین بی معطلی میرم سراغ گرفتن حقم از راه قانونی…

 

با پوزخند اضافه کردم

– شنیدم واسه نگه داشتنش نگهبان شدی؟ بازداشت بشی راحت میتونه بره نه؟

 

به اخمش خندیدم ادامه‌ی حرفم طعنه‌ای بود به خواهرش اگر می‌فهمید

 

– میشی مثل من نـه؟! نیستی و میره… کسی هست یقه‌اتو بگیره بهت بپره؟ بگه پول پرست بی ناموس؟ یا تو فقط طلبکاری به همه می‌پری؟

 

قدم عقب گذاشتم بی آنکه خواهرش را نگاه کنم به سمت ماشین رفتم

 

داد زد

– دیگه اونجا نمیام سر کار

 

دستی در هوا تکان دادم

– مشکلی نیست نیا… فقط اگه صبحت شـد ظهر شب تو کلانتری می‌بینمت کت بسته.. می‌دونی شوخی هم ندارم آقای کامکار… خوش غیرت

 

***

 

 

 

میان اتاق ایستاده دور خودم می‌چرخیدم باورم نمی‌شد با آن عصبانیت و بهم ریختگی افکاری که از دیروز داشتم امروز صبح درست شبیه به یک پسر بچه‌ی احمق یک ساعت زودتر از همیشه آمده با تپش قلبی تند و تنی به عرق نشسته منتظرشان باشم!

 

دقیقا مثل دیروز که وقتی میان قبرستان حرفم را زده ترکشان کردم ده دقیقه بعد از حال ویرانم بخاطر ملیحی که دیدم مجبور شدم کنار خیابان پارک کنم تا نفس گرفته‌ام جا بیاید….

تا باور کنم خودش بود…. تا فریاد نزنم و دستهایم جورش را نکشد

 

شبیه به کسی بود که دوره‌ای بیماری سخت را پشت سر گذاشته… رنگی پریده… لبهایی خشک و سفید شده… چشم هایی گود افتاده که با اینکه چشم در چشم نشدیم حس کردم نور از آنها رفته

 

همانطور که مونا گفته بود شبیه به مرده‌ای متحرک…

 

ضربه‌ای به در حواسم را به حال کشانده به خیال اینکه موناست که او هم زودتر آمده دو بار به اتاقم سر زده بود عصبی “”بیا تویی”” گفتم

 

روبروی در ایستادم اما با باز شدن در و وارد شدن دختری که روزی برایم ملیح بود ماتم برد…!

 

دیروز واضح ندیده بودم یا از دیروز باز اتفاقی برایش افتاده که حس می‌کنی هر آن می افتد؟!

 

– سلام. صبح بخیر

 

صدایش….! صدایش علاوه بر آن ضعفی که داشت حالا تبدیل به آوایی بی روح هم شده بود… زنده بود؟

 

جوابش را که از بهت ندادم بی آنکه دوباره کوتاه نگاهم کند گفت

– برم آشپزخونه یا قراره جای دیگه‌ای باشم؟

 

چرا این بلا را سر زندگی خودش و من آورد؟ این ویرانی را می‌خواست؟ این مسیری بود که می‌خواست برود و می‌گفت با مسیر من یکی نیست؟

 

جدی و با حرص گفتم

– نه.. چرا بری؟

 

زمزمه کرد

– گفتین قرار داد سر جاشه.. پس نیازی به قرار داد جدید ندارم

 

پوزخند زدم

– نه که نداری ولی دیوونه هم نشدم نمی‌تونم باز به خاطرت از آبروم بگذرم که بذارم اینجا کار کنی

 

سرش بالا آمد. بعد از ماه‌ها باز خیره نگاهم کرد… چطور انقدر پژمرده شده بود؟ چرا با وجود حرصم سینه‌ام از دیدنش می‌سوزد؟

 

– دیروز خواستین که…

 

حرفش را بریدم تا هر چه زودتر از جلوی چشمم دورش کنم

– می‌دونم چی خواستم ولی اینم می‌دونم که درباره‌ی تو نمیشه تنها بیای باید برادرت هم باشه که بعدش من متهم به هزار و یه کار نکرده نشم

 

به بیرون اشاره کردم

– برو وقتی بزرگتری که یه ارزن واسه حرفش ارزش قائل نبودی قبول کرد باهات بیاد برگرد

 

دوباره پوزخند زدم

– اگر هم افتاده به تلافیِ کارت و باهات نیومد نگران نباش شب در خدمت جفتتون هستم

 

نگاه از صورتم گرفته به سمت در چرخید با اینکه عکس العملش از حرف خودم بود اما نمی‌دانم چرا حرصی‌تر شدم، خشمگین اضافه کردم

 

– میری بیرون و دیگه هیچ وقت پاتو اینجا نمیذاری اگه مرصاد همراهت نبود

 

 

پشت به من لحظه‌ای توقف کرده زمزمه کرد

– بله چشم

 

همانطور که ناگهان آمده بود همانطور ناپدید شد خروجش ناتوان روی مبل انداختم

 

از لحظه‌ای که کنار آن سنگ سرد دیدمش سنگینی‌ای روی سینه‌ام تنفس را سخت کرده… خوب می‌دانم که رفتارم دست خودم نیست… حتی نمی‌دانم رفتار درست چیست! فقط می‌خواهم فکر کند حضورش را نمی‌خواهم در حالی که حتی نمی‌دانم واقعیست یا نه؟

 

حس درد قبل را هنوز دارم…. حالا حتی نمی‌دانم با ویرانی او و آشفتگی خودم چکنم

 

زیر دوش سرد ایستادن در اتاقم هم کاری برایم نکرد… داغی تنم، خشم و استیصالی که از اوضاعم دارم ذره‌ای کم نشد

 

دستی به صورت کشیده با آهی سنگین از اتاق استراحت بیرون آمدم با باز شدن در اتاق بدون در زدن سرم خودکار چرخید مونا مضطرب به داخل پرت شد

 

– چیکار کردی؟ چی بهش گفتی؟

 

عصبی نگاهش کردم حالا حوصله‌ی دیوانگی او را هم نداشتم‌‌. حالا که ملیحی را که از دست داده‌ام و دیگر ملیح نیست دیده‌ام و ویرانی بی حسی از آن به جا مانده

 

حرصی گفت

– با بدبختی دری که مرصاد روش قفل کرده بودُ باز کردم تا بیاد و نهایتا چند روز بعدش مرصادم به هواش برگرده، بعد تو انداختیش بیرون؟

 

دخالتش تا همین جا کافی نبود؟ سرد گفتم

– به شماره ربطی داره؟ برای اداره‌ی اینجا نظرتو خواستم؟

 

– دیوونه رفت بره ترمینـــال!

 

جا خوردم! اما شانه بالا انداختم.. باز رفت.. به همین سادگی..

 

– به من ربطی داره؟

– باید بری دنبالش

 

پوزخند زدم

– رفتنی باید بره به زور نگه داشتنش حماقته برو به داداشش بگو یه ساعت دیگه میدم برام بیارنش

 

زبان بی ادبش باز شد

– بیشعور فکر کردی واسه خاطر تو خودمو به آب و آتیش زدم که وایسادی برای من قیافه‌ی حق به جانب می‌گیری؟ واسه خاطر همون مرصاده نفهــمِ! بره مرصاد له میشه هیچی ازش نمی‌مونه

 

اینبار حرصی و دیوانه وار خندیدم

– حتما داداشش مثل من براش یه ارزن نمی ارزه تو چرا حرص می‌خوری؟ برو به مرصاد بگو رفته شاید ایندفعه بهش رسید و تو هم فهمیدی نباید مثل من بهش اعتماد می‌کردی

 

داد زد

– فکر نکردی چرا اومدم سراغ تو؟ مرصاد جواب تلفنمو نمیده! فکر می‌کنه باز می‌خوام راضیش کنم بذاره ملیح که درو روش قفل کرده بیاد بیرون نمی دونه فراریش دادم

 

با درد گفتم

– پس بذار بره اونم راحت میشه

 

قدمی جلو آمد ملتمس گفت

– مرصاد راحت نمیشه نابود میشه… اگه واسه خودت مهم نیست واسه اون برو دنبالش

 

جدی و محکم گفتم

– یه اشتباهو دوبار تکرار نمی‌کنم

 

جلو آمده برای اولین بار بی ملاحظه با حرص به سینه‌ام کوبید

 

سریع مچش را گرفتم خیلی این روزها مراعاتش را کرده بودم حق نداشت پا از گلیمش درازتر کند!

 

 

فشار دستم صورتش را درهم کرد اما بدون عقب نشینی حرفش را با صدای بلند و حرص زد

 

– روانـــی… چرا شما مردها فکر می‌کنید عقل کُلین؟ اون از اون داداش دیوونه‌اش که مثلا دردشو میدونه و بازم نفهمید و خیال کرد زوری حل میشه اینم از تو که مثلا مدعی عشق و دوست داشتنی! وقتی شماها با اون همه ادعای پوچ نمی‌تونید بفهمید چرا اون با اون درد توی سینه‌اش که ضعیفش کرده باید بتونه شماها رو بفهمه و درک کنـه؟

 

دستش را تکان داده گفت

– ولم کن خودم میرم دنبالش… تو و اون داداش باهوشش هم بشینید بچسبید به غرور و فهم و کمالاتتون

 

او دلیل رفتار ملیح و رفتنش را می‌داند؟ چرا تا به حال نخواستم بدانم و نپرسیدم؟ او اینجا تنها دوست ملیح بود

 

جلو کشیدمش فشاری به مچش آورده با اخم پرسیدم

– چرا رفت؟

 

پوزخند زد

– چون بهش گفتی برو گمشو تا داداشت بیاد که یهو آبرومو نبری

 

می‌دانستم منظورم را فهمیده حرصی تکانش دادم

– مونــــااا…!

 

جا خوردم از عکس‌العملش بغض کرد! چشمهایش نم گرفت

– چی بگم که بفهمـی؟ می‌تونی بفهمی دختری که پدرش فکر می‌کنه فقط به درد معامله می‌خوره تا با پول عوضش کنه چه حسی داره؟ می‌فهمی دختری که بهش تهمت بزنن و بعد مسببش بشه آدم خوبه چه حسی داره؟ دیگه نمی‌تونه باور کنه آدم خوبی هم وجود داشته باشه…. می‌دونی وقتی مجبور باشه فقط صبر کنه و به روی خودش نیاره و ادای قوی بودن و بی خیال بودن در بیاره یا فرار کنه و نذاره کسی بفهمه چه حسی داره؟ میدونی از خانواده خوردن یعنی چی؟ یه عمر وسط مثلا مردهای هم خونش تنها باشه و تحقیرش کنن یعنی چـی؟ باز خدا رو شکر ملیح مادرشو داره

 

نفهمیدم درباره‌ی خودش می‌گفت که نگاه گرفته عصبی عقب کشید یا درباره‌ی زندگی ملــیح؟

 

– ولـــم کن

 

دفعه اولی بود که اینطور وا مانده می دیدمش انگار خسته شده بود با تردید پرسیدم

 

– مطمئنی رفته ترمینال و میخوای من برم دنبالش؟ تنهاست و مرصادم نیست! من برم به زور برش می‌گردونم و می‌دونی آخرش چـی میشه

 

چه کسی باور می‌کرد این منم که با آن اقتدار همیشگی حالا می‌خواهم یک دیوانه‌ی دم دمی تایید کند کاری که می‌خواهم بکنم و می‌دانم از خشم زیاد نمی توانم خودم را کنترل کنم درست است

 

دستش را تکان داده گفت

– زود باش تا دیر نشده منم میام نَکشیش

 

****

(ملیح)

 

سرم را به شیشه چسبانده غرق فکر چشم بستم. با وجود غم سنگینی که روزهاست با خودم می‌کشم می‌دانم خودم باید تمامش کنم

 

به رستوران رفتم چون می‌خواستم حالا که همه چیز را بهم ریختم خودم درستش کنم و باز مرصاد را در همان حال خوشی که روز اول بعد از مدتها در رستوران دیدم ببینمش….

 

اما انگار افکار روزهای پیشینم درست بود

 

از رفتار او که گفت آبرو می‌برم که البته با کاری که من و مرصاد کردیم حق داشت فهمیدم باید تصمیم اولی که گرفتم و مرصاد اجازه‌اش را نداد و گفت قادر اجازه نمی‌دهد را عملی ‌کنم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x