مرصاد میتواند گلیمش را از آب بیرون بکشد به شرطی که من مزاحم زندگیاش نباشم. من باید زندگی خودم را جمع کنم
اینبار نه دیوانهای هست که بترسم نه کوتاه می آیم که قادر بخواهد به اسم آبرو مثل برادرم بیرونم کند
فقط برای دیدن مادرم به خانهی قادر میروم. حالا میتوانم با مهریهای که لطف مهرادی بود که دلم را عجیب شکست و شناسنامهای که روزهاست به خودم چسباندهام و اسم او را دارد در شهر خودم برای خودم زندگی کنم و نیاز به حضور کسی نباشد
میتوانم کار کنم… زندگی کنم… مطلقهام و اجازهام دیگر به قادر ربطی ندارد میدانم که نگاهها بدتر میشد و شاید مزاحمت ها بیشتر.. از مشکلات زنها با این شرایط زیاد شنیدهام اما حالا همه چیز به خودم مربوط است میتوانم در نقطهای دور از آنها زندگی کنم و به مادرم سر بزنم
از صدای گوشیام دمی گرفته چشم باز کردم دیدن شمارهی مونا لبهایم را کشید… میان تمام بدبختیهای این روزهایم، میان سنگینی بدی آدمها و نگاههایشان، بودن این دوست که ماههاست کنارم دارمش، حسی شبیه به گاز زدن سیب شیرین دارد… لحظهای و کوتاه… اما به یاد ماندنی
قضاوتم نکرده تمام مدت گوشی شنوا و بشاش است و حتی گاهی کمکم میکند، درست مثل امروز… دوستی رازدار است که حتی اجازه میدهد اشتباه کنی اما به زور نمیخواهد تصمیمت را عوض کنی یا دخالت کند و به حرف او باشی
با وجود رفتار مرصاد از خانه بیرون کشیدم و من با نامردی در حال رفتنم چون میدانم مرصاد دست برنمیدارد و بودنم با این اوضاع برادرم را بیشتر آزار میدهد
تماس را وصل کردم با صدایی پر خنده که از نگرانی درش بیاورد و بداند تمام است و کاری که گفتهام را انجام میدهم گفتم
– سلاااام… بخنـد که تو هم مثل بقیه از شرّم راحت شدی تنها بامعرفتی که دنیای اطراف من به خودش دیده
همه جا انگار ساکت شد… با مکث صدایی زمخت و خش گرفته جوابم را داده ماتم کرد!
– سلام. خندههاتو بذار برای وقتی که از اون اتوبوس پیاده میشی و روبرومی! بذار ببینم تا کجا جرأت پیش رفتن داری وقتی باز افتادی به انگولک کردن آبروی من
بذاقم را به سختی بلعیدم او اینجا بود؟ مونا آورده بودش؟
صدای غرشش نگاهم را به اطراف چرخانده از پشت شیشه گیج دنبالش گشتم
– تا سه شماره وقت داری بیای پایین و بهتره حتما بیای که اگه من بیام بیارمت تازه میفهمی به چی میگن آبروریزی
قبلم به تپشی تند افتاده نفسهایم کوتاه و تند شد جدی میگفت؟
مونا میگفت دیوانگیاش زیاد است خودم هم کم ندیدهام! پس چرا او را آورده؟
با مکث شمرده گفت
– یــک… دو… ســـه… خودت خواستی ملیح خانوم!
از جا کنده شده ترسیده از رفتارش و نگاه کینهای و خشمی که ساعتی قبل دیدم به سرعت و با عجلهای که تنم را به صندلی ها زد پیاده شدم
کمی دورتر گوشی روی گوشش، عصبی در حالی که دست به کمر زده بود روبروی ردیف چند اتوبوسی که کنار هم بودند ایستاده کنار مونا نگاهش با تجسس به اتوبوسها بود
دیدم.. خشمگین گوشی را به مونا داد
– دیدی بود و اومد… برو بیارش اگه نمیخوای من برم
کلک بود؟
نمیدانستند واقعا هستم یا نه؟
نمیدانستند داخل کدام هستم؟
مونا خندان جلو دوید
– خدایا شکرت.. ساک نداری؟
گیج نگاهش کردم نمیدانست مستقیم از رستوران به اینجا آمدم؟
مگر جز او به کسی گفتم؟
چرا مدیر را با خودش آورده که اینطور تهدیدم کند؟
فقط برای اینکه نروم؟
اصلا به او چه ربطی دارد؟
فقط به خاطر قراردادی که گفت هنوز پا برجاست؟
به سمت ماشین او کشیدم حیران متوقف شدم
– مونا..؟!
او که نگاهش با تندی خیرهام بود در ماشین را باز کرد با آن صورت کبود، رگهای دستی که بیرون زده و آستینهایی که برای اولین بار میدیدم بالا زده حسابی ترسناک شده بود
از مرصاد که تهدید کرد میزند انقدر نترسیدم
مونا با نگاه او باز کشیدم
– بیا دیگه.. هیچی نگو که با این حالی که داره ممکنه دوتامون رو سر به نیست کنه
زمزمه کردم
– واسه چی بهش گفتی؟ چه ربطی بهش داره؟
دستم را فشرد
– بی معرفت پررو.. عین داداشتی.. میری مرصاد بیفته به جون من؟ تو دیگه کی هستی! خوبه صبح گفتم فقط اگه بیای سر کار کمکت میکنم
کنار او که رسیدیم مونا هم سر به زیر لال شد
– سوارشین
غرشش مونا را از جا کنده هلم داد
– برو تو ملیح جون
چرا باید میرفتم مگر او که بود؟
زمزمه کردم
– چرا؟
با کنده شدنش از جا مونا سریع بینمان ایستاد
– سامـــااان…!
“”مگه چیکار میخواست بکنه؟””
از بالای سر مونا عصبی نگاهم میکرد
– چراشو وقتی برگشتیم رستوران و اون داداش احمقتو که مثل من بهت اعتماد کرده جلوی چشمت کت بسته بردن میفهمی
وا رفتم.. واقعا میخواست به خاطر سفتههایش اقدام کند؟
من حالا پول سفتهای که دادم را دارم ولی مرصاد که گفت بیش از ده برابر از او سفته گرفته چطور؟
با دیدن صورت وا رفتهام پوزخند زده در را کامل باز کرد
– بشین تا کامل بفهمـی
چشم تنگ کرد
– بهت میگم برو با مرصاد بیا حتی انقدر معرفت نداری که به اون بیچاره بگی؟ باز داری با خودخواهی بیخبر میری؟ مگه طرفت اینبارم رئیستـه؟ مگه اون بدبخت مثل منـه؟ مگه داداشت نیست؟ فکر نکردی میتونم خیلی راحت بیام به اون آدرسی که تو شهرتون ازت دارم؟ فکر کردی بری مرصادو ولش میکنم؟ به نظر میاد داداشت دیگه بتونه خرم کنه یا بزنه و بره؟
نگران از آدرسی که گفت، نگران از اینکه قصد تلافی دارد که یادآوری میکند پرسیدم
– مبلغ.. سفتههای مرصاد چقدره؟
پیروز خندید با تمسخر گفت
– انقدر کم نیست که با مهریهای که نتونستی به شوهرت برگردونی بتونی بدی! میتونستی هم فایدهای نداشت چون من فقط با کار کردن و جا اومدن حالش راضی میشـم
گیج نگاهش کردم باز خندید اما با حرصی آشکار!
– باید برگرده سرکار، اونم وقتی تو باشی.. باید بیچارگیشو با بودن تو ببینم… ببینم چطوری میتونه وقتی مرتب نگران رفتن توی زبون نفهمه درست به کارش برسه که به من طعنه زد… میخوام تو هم ببینی داداشت به خاطرت با اون سفتهها چه دست و پایی میزنه وقتی خودشم میدونه اگه مسئله فقط رفتنش بود هرگز دنبال سفتههام نمیرفتم، فقط بخاطر زرهایی که به خاطر تو بهم زده دست به کار شدم
مبهوت سوار شدم…
این همان بود که برای خوشبختی مرصاد روی رفاقتش وقتی حضور نداشته باشم حساب باز کرده بودم؟ میخواهد کینهاش به خاطر کار من را با آزار مرصاد تلافی کنـد؟
با نشستنِ مونا عصبی پشت فرمان نشسته ماشین را به حرکت در آورد
چند باری خواستم حرف بزنم اما هر بار مونا دستم را فشرده ”هیـس” آرامی گفت
کلافه بودم.. باید کاری میکردم.. این مرد را خوب نمیشناسم اما رفتارش را با برادرم دیدهام…
دیدهام اگر چیزی باب میلش نباشد و کاری درست انجام نشود و مثل حالا عصبی شود چه میشود! زورش میرسد و بیچاره برادرم…
دست از دست مونا کشیده کفری گفتم
– عـــــه… نکـــن!
از صدای فریاد ناگهانی او مثل مونا از جا پریدم
– خفــه شیــن
با آن سرعت زیاد با ترمزی تند و سریع صدای لاستیکهایش را در آورده پیاده شد
نگاهم خیره دنبالش میکرد عرض خیابان را طی کرده از روی جوی آب پرید وارد سوپری شده چند دقیقه بعد با بطری آبی بیرون آمد
جلو چشمهای حیرانمان که در سکوت، خم شده تمام آب بطری را روی سرش خالی کرد قامتش که صاف شد سینهاش تند بالا و پایین میشد
مونا زمزمه کرد
– ملیح… تو رو خدا هیچی نگو حالش خوش نیست… اصلا بذار مرصاد بیاد دعوا کنن… این که من میبینم به این سادگی حالش خوب نمیشه
حالش ربطی به من داشت؟
– به من چه این دیوونه است و اعصابشــ….
– ملیــــح…!!
حیرت زده بود یا غمگین؟ به او اشاره کرده گفت
– چقدر گفتم و نفهمیدی؟ حداقل خوب نگاهش کن شاید با دیدن حالش بفهمـی
بفهمـم؟ چی باید بفهمـم؟ چیزی که نمیشود؟ که به خاطر همان از ترس رفتم؟
اصلا دیگر وجود دارد وقتی این مرد انقدر عصبی و پر کینه اسـت؟
حتی اگر کار آن همکار حریص نبود که مونا هنوز شک دارد و مطمئن نشده.. هنوز میگوید چیز واضحی نفهمیده و باید صبر کنیم چون به رفتار مونا شک کرده، میشد به او فکر کنم؟
با این همه تفاوت که بیشتر هم شده؟ حالا دیگر حتی یک درصد احتمال آرامش نیست
نگاهم را دوباره به پشت شیشه دادم به دیوار تکیه زده در حالی که از موهایش آب میچکید چشم بسته سیگار میکشید حتی از نگاه کردن به او هم حس حقارت داشتم
برگشتنم به خاطر مرصاد و تهدید دیروز او بود. قصد آزار نداشتم و او که نام مرصاد را آورد اشتباه برداشت کرده که قصد تلافی دارد،
فکر کرد میروم که باز بی اعتبارش کنم…
انگار مرصاد زمان رفتنم بیش از آنچه فکر میکنم او را سوزانده
دست به دستگیره بردم مونا سریع دستم را چسبید
– کجـــا؟ میگم حالش خوب نیست دختر! یکم ملاحظه داشته باش… بفهم داره به روش خودش به مرصاد کمک میکنه ولی داغونه… بفهم به غرورش برخورده… بفهم آدمه که با اون رفتارت که انگار اصلا یادت نیست بازم دیروز اومده تهدید کرده که مثلا برگردید و امروز به خاطر رفاقتش با مرصاد شده با توپ و تشر و دعوا اومده برت گردونده
خیره به صورتش بودم….
چرا گاهی بعضی که همه چیز دارند و در زندگی حتی معنی مشکلات را نمی دانند کسانی مثل مونا را هم کنارشان دارند که هوایشان را حتی به عنوان یک دوست داشته باشد اما بعضی مثل مرصاد که حتی از خودش اقبالی توانست کار خوب پیدا کند، همیشه قبل و بعد از آن هشتش گرو نهاش بود؟ هیچکس را هم ندارد و من فقط برایش دردسرم
لب زدم
– میرم شاید درستش کردم.. همه با زدن تو سر من حالشون خوب میشه
نگاهی به او انداخته مردد دستم را رها کرد
آرام پیاده شده به سمتش رفتم
روبرویش با فاصله ایستادم به جز موهای لخت و سیاهش که بالا زده بود نیمی از لباسش هم خیس بود، نحوهی تکیه دادنش به دیوار میگفت دلش میخواهد بنشیند
بذاقم را بلعیده نفسی گرفتم تا بی اضطراب حرف بزنم. اگر بشود… امیدوارم آرام تر شده باشد و منظورم را بفهمـد
زمزمه کردم
– آقای پایدار
تنش تکانی خورده پلکهایش فشرده شد. دود سیگار را با تاخیر بیرون داد اما خدا را شکر چشم باز نکرد
– متاسفـم…
در سکوت کج خندی زد
– فکر کردم میخواین کلا برم تا مرصاد راحت تر باشه… قصدم آزار شما یا بی اعتبار کردنتون نبود… گفتم اگه برم راحتتر کنار میاد و برمیگرده حالا که نمیخواین من باشم
ضربات آرام پایش روی زمین میگفت تلاش میکند یقهام را نچسبد و فریاد نزند
پک دیگری به سیگارش زد
با پوزخندش از گفتنش احساس خوبی نداشتم اما برای مرصاد و زندگیای که بهم ریختم به او رو میزدم
مردد گفتم
– لطفا فقط چند روز صبر کنید… چند روز وقت بدید و بذارید بمونم… قول میدم بی خبر نرم… امروز نرید کلانتری… مرصاد با من لج کرده ولی اگه چند روز صبر کنید میاد… حتما میاد… از کاری که میکنه راضی نیست… مجبوره… تنها کاریه که اونجا کنار شما یاد گرفته و بلده
چشم بسته خجالت زده از اتفاقهایی که به خاطر من افتاده و مونا میگوید این مرد را بیش از آنچه فکر میکنم درگیر کردهام… و میدانم اگر واقعی بوده و درست باشد هیچ وقت جبران نمیشود که دل شکستن همانطور که تجربهاش را دارم درمان ندارد، گفتم
– میدونم چه حرفایی بهتون زده.. میدونم مقصرش منم.. متاسفم معذرت میخوام.. بخدا میخواستم کمک کنم برگرده.. میدونم روشو نداره که برنمیگرده.. یکم زمان بدید.. میدونم تا الانم به خاطر مرصاد حضورمو تحمل کردید.. میدونم برمیگرده اگه…..
بریدن جملهام با آن صدای گرفته چشمهایم را باز کرد
– اگه خواهرشو تو رستوران نگه دارم و باز گ*ه بزنم به هیکل خودم؟….. تو که میدونی همهی اینها تقصیر توئه چطور روشو داری اینجا باشی؟
از نگاه تند روی صورتم سر به زیر لب گزیدم
“” خودت اومدی که! مگه نمیخواستی همین کارو بکنی تا مرصاد برگرده؟ مگه واسه همین نیومدی دنبالـم؟””
با توجه به لطف او به مرصاد فکرم را به زبان آوردم تا فکر نکند طعنه میزنم بی آنکه توجهای به طعنهاش بکنم که آزارم میداد
– خب.. به خاطر مرصاد بود دیگه… میدونم الان که هستم دلیلشو متوجه میشه و میاد فقط یکم صبر….
دوباره حرفم را برید
– شغلش چیه؟ کجا کار میکنه که راضی نیست و مجبوره؟
چه باید بگویم؟
“”همون جا که از دخترش متنفره چون اجازه داد من برم؟ پیش پدر کسی که فکر میکردم برات مهمه و مونا گفت پرتش کردی بیرون؟ جایی که کمالی واسه کمک خواهش کرد تا به برادرم برنخوره و کار دخترشو جبران کنه در حالی که خودم خواستم برم و کمند فقط همراهیم کرد””
جلو آمده با طعنه گفت
– میخوای کمک کنی یا باز اومدی لج کنی که بره؟
شرمنده زمزمه کردم
– آقای کمالی.. بهش یه کارهایی دادن
با خشم غرید
– خدا ازت نگذره ببین چه به سرش آوردی.. میدونی چقدر از کمند نفرت داره؟
بی اراده نگاهش کردم به خاطر مرصاد اینطور ناراحت شد؟ چرا مرصاد رهایش کرده حرف بارش کرد وقتی میدانست خودم رفتم؟
سریع گفتم
– فکر کردم برم یادش میاد برمیگرده پیش شما
تند تن جلو کشید ترسیده عقب پریدم
– تو اگه یه نصف روز صبر میکردی من بلد بودم برش گردونم! نه که بیفتم دنبال توی خودخواه که باز با رفتن نسوزونیش… تو اگه انقدر آدم حسابش میکردی که به جای اینکه سر خود هر غلطی خواستی بکنی بهش اعتماد کنی و بذاری کارشو بکنه الان وضعش این نبود که من بخوام نگران غرورش باشم
منظورش بیشتر خودش نبود تا مرصــاد؟!
حرفهای مونا در سرم تکرار شد
“کمک میکنه ولی داغونه به غرورش برخورده”
– ببخشید
تمام تلاشم همین یک کلمه بود به ماشین اشاره کرد
– برو سوار شو
نگران بودم، با اینکه رفتارش میگفت فقط تهدید کرده، بیشتر از من نگران مرصاد است
و برخلاف نفرتش از من حواسش به مرصاد هست دقیقا مثل قبل که به همین خاطر جسارت رفتن داشتم
زمزمه وار پرسیدم
– صبر میکنید؟
نگاهش شبیه به اینکه به مرگ کسی چشم دوخته باشد ماتم زده و کدر به صورتم بود
با مکث گفت
– من مثل تو نیستم… انقدر بی مرام که هیچکی رو جز خودم نبینم… به آدمها مهلت ندم هضم کنن… درک کنن… یهو بزنم و برم… ضربههام هم کاری نیست… ولی صبرم نمیکنم که باز بَده بشم همین امروز برش میگردونم
اینبار همان یک کلمه را هم نگفتم اگر قرار بود کمک کنم، کنارش باشم و ببینمش باید با طعنه ها و رفتارش کنار می آمدم یا به قول او هضم کرده درک میکردم
او که دلیل رفتنم را نمیداند… حتی اگر آن تهدیدها نبود جسارت و اعتماد نزدیک شدن به او را با تفاوتهایی که داریم نداشته و ندارم، از آبرو حرف زدنش میگوید وضعیتم بدتر از آنچه دیدم بوده! میدانم حتی اگر رفتنم اشتباه بود اما بهتر از پذیرفتن او بود که در آینده تو سری خورتر از آنچه بودم میشدم
امیدوار در سکوت به سمت ماشینش رفتم
****
روبروی میزش روی مبل نشسته بیش از ده دقیقه بود خیرهاش بودم
کوچکترین تکانی نمیخورد! خواب رفته بود؟
وقتی وارد شدیم و نشست هم انگار تعادل نداشت و در خواب راه میرفت! سر به زیر دستش را روی میز تکیه گاه سرش کرده روی پیشانی و چشمهایش بود
با آن کاری که با آن عکس با مرصاد کرد فکر نمیکردم انقدر آرام باشـد
وقتی مرصاد را آتش زده و احتمالا برادرم در حال آمدن به رستوران است نباید بیش از این منتظرش باشد؟
نگاهش وقتی داخل ماشین از خودش و من و مونا سلفی گرفته برای مرصاد فرستاد آتشی آمادهی سوزاندن بود!
به گفتهی خودش زیرش نوشته:
“”در حال فرار گرفتمش بیا رستوران تحویلش بگیر خوش غیرت””
چرا حالا اینطور آرام گرفته؟
با باز شدن ناگهانی در و ورود مرصاد که مونا هم پشت سرش بود بی آنکه کوچکترین تکانی بخورد با صدایی آرام گفت
– سه بار بلند بگو اینجا طویله نیست شاید دفعه بعد یادت موند در بزنی خانوم گرمساری
مونا با لبخند نگاهمان کرده مرصاد با تندی گفت
– پاشو بریم
از جا برخواستم و او بدون آنکه دست از پیشانیاش بردارد صدای خندهی آرامش بلند شد
شانههایش تکان خورده سرد گفت
– چیکارشی شمـــا؟
جا خوردم.. مرصاد بیشتر از مــن! توپید
– به تو چـه؟ هر چی هستم از تو بیشتر بهم مربوطه
خونسرد دست از پیشانیاش برداشت به صندلیاش تکیه زده گفت
– پس چرا مَنِ نامرد و بی وجدان برش گردوندم و تو حتی نمیدونستی باز داره میره؟ چرا من که ناموس خودم فقط برام مهمه زودتر از تو رسیدم؟
مرصاد عصبی به سمت مونا چرخید مونا بیخیال با لبخند گفت
– گفتم من مثل تو ولش نمیکنم
او که صدایش برخلاف ساعتی پیش انگار جان نداشت برخواسته با برداشتن کیف و دسته کلیدی به سمت مرصاد رفت
روبرویش که ایستاده گفت
– یه بار بیخبر و با نامردی رفت و چوبشو به خاطر بی معرفتی تو که رفیق نبودی من خوردم و صدام در نیومد… یه بارم که شنیدم اگه بره بیچاره میشی با اینکه دلم میخواست بیچارگیتو ببینم به زور از وسط راه برش گردوندم که من مثل تو نباشم…
به من اشاره کرده گفت
– خواهرت صحیح و سالم… تو اون مورد حساب بی حساب… میمونه سفته و کارت
باز به من اشاره کرد
– به خواهرت گفتم به خودت هم میگم، میتونید انقدر آدم باشید که بفهمید تا همین الانم با اون رفتارهاتون خیلی مراعاتتون رو کردم و بی حرف و حدیث از همین الان برگردین سر کارتون، میتونید هم ول کنید برید و من با حرف و حدیث و سفتهها برتون گردونم
انگشت اشارهاش را بالا آورد
– البته.. نمیفرستم خونهی خودت دنبالت یا خونهی خواهرت! میفرستم شهرتون خونهی قادر کامکار تا بهتون خبر بده، حال اون کمالی رو هم میگیرم که دخترش آبروی منو با خواهرت برده و خودش به تو واسه فرار کمک میکنه تا به ریشم بخندی
ایناباز سگ و گربه شدن 🤣از شوخی گذشته دارم کیف میکنم از این پارت گذاریتون دمتون گرم واقعاا قلمتون عااالی و زیبا بازم ازتون ممنونم