رمان بوی نارنگی پارت ۱۳۳

4.5
(12)

 

 

مکث کرد

– فقط یادم رفت با سارا تماس بگیرم… الانم هر چقدر تماس میگیرم جواب نمیده

 

ابروهایم بالا پرید

– رفتین لباس عوض کنید که گفتین تماس گرفتین

 

– گرفتم… جواب نداد گفتم باز می‌گیرم که تو گرفتیم به کار یادم رفت تقصیر توئه دیگه، الانم حتما مامان منتظرشونه

 

نگرانی من چیز دیگری بود نگاهی به ظرف غذای روی گاز انداختم

 

– اونو گردن بگیرم اونهمه ماکارونی رو چیکارش کنم؟ اونم با اون مخلوط سبزیجات که سلیقه هر کسی نیست

 

دندانهایش به حالت مسخره‌ای نمایان شد

– اون با من گردن می‌گیرم نگرانش نباش… همه رو خودم می‌خورم میز و صاف و پاک تحویلت میدم ولی نیومدن اونها که اگه میومدن سرم بی کلاه میموند گردن تو باشه؟

 

شوکه نگاهش کردم! عمدی بود؟ مرده گنده نمی‌خواست بیایند سرش بی کلاه نماند

 

– عمدی تماس نگرفتین؟

 

لب به دندان کشیده گفت

– گرفتم

 

دلم می‌خواست ضایعش کنم

– چند بار؟

 

بی خیال خندید

– یه بار چند ساعت پیش….

 

ناگهان بلند خندید

– بعد هم پیامک زدم اشتباه شد که یهو با خونه تماس نگیره با اون چهارتا پاشه بیاد شلوغ بشه

 

انقدر برایش مهم بود؟ اصلا میشد او را با این حالش ضایع کرد‌؟ لبهایم با تمام زوری که زدم کشیده شده پرسیدم

 

– چند سالتونه؟

 

او هم خندید

– به ۳۴ سال خیلی نزدیکم

 

نگاهی به سر تا پاییش انداختم

– به نظر نمی‌رسه ها

 

بی خیال خندید

– خب پس گردن بگیر گناه دارم

 

سکوت کردم و او مصرانه ادامه داده دلیلش را فهماند

– گردن بگیر مامان نفهمه کار منه، اگه من بگم یادم رفته میفهمه عمدی تماس نگرفتم. روزهایی که حالش خوش نیست نمی‌ذارم خواهرا بفهمن بیان بچه ها شلوغ نکنن راحت استراحت کنه، تو بگی جواب نداد و یادت رفت طبیعیه

 

با اتمام جمله اش صدای مادرش را از پشت سرش شنیدم

 

– چی شده خفتش کردی عروسمو پچ پچ میکنی؟ یبار هیچی بهت نمیگم دوبار نمیگم دفعه‌ی بعدش شب باید بری هتل بخوابی

 

سریع کنارم ایستاد دست دور شانه ام انداخته گفت

– خراب کاری کرده دنبال راه حله داریم هم‌ فکری میکنم

 

– چی شده؟

 

دستی به شانه ام کوبیده گفت

– مُغر بیا مامان با توئه

 

هول از رفتارش “ببخشیدی” گفتم

 

– چرا عزیزم مگه چی شده؟

 

حرف او را در جواب زمزمه کردم

– تماس گرفتم سارا خانوم جواب نداد بعد دیگه فراموش کردم تماس بگیرم

 

– منو هم انقدر به کار گرفت که کلا یادم رفت بپرسم چی شد زنگ زدی یا پیچوندی؟ البته صادقانه بگم حس می‌کنم کارش عمدیه، دلش نمی‌خواسته روز اولی خواهر شوهر و بچه هاش تو دست پاش باشن غذاشو بچشن بفهمن یه عمر قراره چی به خورد من بده

 

– هیــــن!

 

 

 

سیمین خانم خندان جلو آمده روی اولین صندلی نشست

– حقته اصلا بهت ناهار نده اونم با این بویی که پیچیده!

 

سریع صندلی کنار مادرش را اشغال کرده گفت

– نمی‌تونه نده، اون دیسو اون وسط میبینی مامان؟ اون ظرف منه… تهدیدم کرده اونو پر می‌کنم باید بخوری تموم بشه که شما نفهمی چطور خواهر شوهرو پیچونده، دست بزنش هم سنگینه می‌ترسم

 

بی حواس و شوکه از رفتارش گفتم

– آقای پایداااار! من کی شمارو زدم؟

 

نگاه مات سیمین خانم روی صورتم مانده چشم های گرد شده‌ی او فهماند چه کرده‌ام اخمی روی صورتش نشسته ایستاد

 

– بشین که خیلی خسته‌ای ادامه بدم گشنه میمونم بشین من می‌کشم

 

شرمنده از پایداری که گفتم زمزمه کردم

– نه… خودم میکشــ….

 

– بشین عزیزم نترس بلده خودشو نمی‌سوزونه چشمش به اون دیس مونده بذار واسه خودش پر‌ش کنه

 

از جواب شوخ مادرش لبخند زد اما کاملا مشخص بود عصبی‌اش کرده‌ام، دیس را برداشته پرش کرد

 

سنگینی رفتارش را از اینکه اصلا نگاهم نمی‌کرد می‌فهمیدم

 

اینبار به جای سیمین‌خانم کنار من نشست تمام مدت در سکوت غذا خورد، حتی زمانی که سیمین‌خانم از مزه‌اش تعریف می‌کرد بی حرف فقط سر تکان داد با اینکه چند باری غذا خوردنش را دیده بودم و همیشه تماما در سکوت بود اما اینبار از حرکاتش، حتی نحوه نشستن و نگاه تندش کاملا مشخص بود کلافه است

 

با برخواستن سیمین‌خانوم نیم خیز شدم لبخند زده دست روی شانه‌ام گذاشت

 

– بشین در آرامش غذاتو بخور که بهش عادت کنی، تموم هم شد برو یه ساعت دیگه بیا. همیشه همینه اولین نفر می‌شینه آخرین نفر پا میشه غذا خوردنش یه پروسه‌ی زمانی خاص داره که کوتاهم نمیشه… تازه روشم حساسه!

 

لبخند زده نیم نگاهی به او که زیر چشمی سیمین خانم را نگاه کرده لبخند میزد انداختم

 

– حتما یادم میمونه

 

اوی ساکت کفری “عمراً” نسبتا بلندی گفت و باز نگاهش را به غذایش دوخت، طعنه‌اش را گرفته سر به زیر شدم

 

با رفتن سیمین‌خانم سریع زمزمه کردم

– ببخشید حواسم نبود از دهنم پرید

 

آرام گردن چرخاند لبخند نصفه نیمه‌ای تحویلم داده رو برگرداند

چیزی در سینه‌‌ام سقوط کرد سقوطی سنگین و سرد، قصدم آزارش نبود آن هم حالا که از دیشب چند بار صادقانه گفته بود قصد کمک دارد و به حال خودش هم فکر می‌کند، حتی با اینکه رفتار دیروزش ترساندم اما آرام‌تر شده بود و قصد تلافی نداشتم

 

ولی اینکار را با اینکه او از قبل تاکید کرده بود خوب انجام دادم، انقدر که حالا با اینکه این آرام شدنش برای من بهتر از شرور شدنش بود اما از حالش عجیب گرفته و ناراحتم، حتی نصف همیشه غذا نخورده میخ بشقابم مانده با غذایم بازی می‌کردم

 

آرنج به بازویم کوبیده با نگاهی سرد و بی رنگ گفت

– چرا نمیخوری؟

 

 

 

دوباره “ببخشیدی” گفتم، سس گوجه‌ای را که تمام مدت فقط برای خودش از آن استفاده کرده برخلاف مخلفات دیگر به من تعارف نزد و حتی نگفته بود بیاورم و سرو نشده با قوطی‌اش سر میز آورد جلو آورده با لبخند عجیبی گفت

 

– سس بزن خوشمزه تره اشتهات باز میشه

 

خوشحال از عکس العمل نشان دادن و حرف زدنش پذیرفتم تا باز کنفش نکنم و فکر نکند عمدی در کار بوده، قوطی را در دستم روی بشقابم نگه داشت

 

– زیاد بزن طعمش خوبه

 

سس گوجه را با ماکارونی دوست داشتم به حرفش عمل کرده تا جایی که طبیعی بود سطح غذایم را با آن پر کردم بی آنکه بدانم اولین قاشق از آن به خاطر طعمش چطور شوکه ام می‌کند!

 

چنگال را به دهان برده با بیرون کشیدنش تندی شوک آوری را چشیدم که بیرون زدن حرارتش را حتی از پوست صورتم حس کردم

 

از جا کنده شده به پارچ آب هجوم بردم

– واای…. وااای… تنده… چی بود…!!

 

لیوان آب را سرکشیدم اما انگار ذره‌ای اثر نداشت از نوک زبان تا ته حلقم می‌سوخت تمام قسمت‌های داخلی دهانم انگار آتش گرفته بود

 

دهانم را باز کرده “ها” کشیده بالا و پایین می‌پریدم، نشسته روی صندلی نگاه خندانش به صورتم بود با “ها” کردنم شانه‌هایش بی صدا تکان خورده ایستاده

 

نگاه نزدیکش به صورتم به اخم نشست انگار نگران شد!

– انقدر تند نبود که؟!… موندم تو که به حرف های من اصلا توجه نمی‌کنی چطور اینو انقدر جدی گرفتی؟ چقدر خوردی مگه؟

 

از شدت تندی سس و رفتار او که با سادگی تمام نگران ناراحت شدنش بودم بغض کرده با دست دهانم را باد زدم

 

– خیلی تند بود… خیلی نامردین… من که.. عمدی نبود… ولی شما…

 

روبرویم ایستاده دستهایم را گرفت با اخم و جدی گفت

– منم عمدی نبود… فکر نمی‌کردم برات انقدر تند باشه!

 

قطره اشکی از چشمم چکید، من انقدر لوس نبودم اما کارش شوکه‌ام کرد فقط به خاطر اینکه گفتم پایدار؟

 

– ولی… بود… خیلی… برام تند بود… من اصلا تند… نمی‌خورم

 

با “نچ” کلافه‌ای مچ هر دو دستم را با یک دست گرفته نگهم داشت پیاله‌ی ماست را جلو دهانم گرفت

 

– تکون نخور بخور خوب میشه

 

به اجبار برای نجات از این وضعیت تمام پیاله را سر کشیدم

 

خندان عقب کشیده جای به جا مانده از خنکی ماست را دو طرف لبهایم که به خاطر بزرگی دهانه‌ی پیاله بود با دستمال پاک کرد

 

– بهتر شد؟

 

شرمگین همراه با بُغضی که بزرگتر شده بود فقط سر تکان دادم دستهایم را کشیدم اما رهایش نکرد سنگینی نگاهش روی صورتم بود

 

– ولم کنید

 

جوابش چیزی نبود که می‌خواستم

– واقعا زیادی برات تند بوده لبهات انگار کبود شده!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x