رمان بوی نارنگی پارت ۱۳۴

4.8
(14)

 

 

سرش پایین آمده زل زده به لبهایم ملایم و آرام فوت کرد، اخم صورتش هر لحظه بیشتر می‌شد و سرش جلوتر می آمد اما نگاهش انگار گیج بود

 

سر عقب کشیدم تا دست بردارد از این آزار دنباله‌دار، اما دست پشت سرم گذاشته با نگه‌داشتنم اتصالی شوک آور که انتظارش را نداشتم نصیبم کرد

تند اما نرم و لطیف گوشه‌ی لبم را بوسید

 

خیره به چشم‌های فراری و تن خشک شده‌ام زمزمه کرد

– ببخشید نمی‌دونستم انقدر برات تنده

 

ثانیه‌ای نگذشت که سرم از فشار دستهایش به سینه‌اش چسبیده نفسم قفل شد

 

– دیوونگی بود، گفتم یکم سر به سرت بذارم یادت بمونه فکر نمی‌کردم انقدر بد باشه، معذرت میخوام خیلی اذیتت کردم

 

خشکم زده فقط صامت پلک میزدم بی هدف و مات زمزمه کردم

– غذاتون موند

 

آرام عقب کشیده به سمت سالن رفت

– میمونه اشتهام رفت

 

***

 

ایستاده سیمین‌خانم را به بیرون هدایت کردم

– برید دیگه

 

معذب گفت

– نمیشه که! از صبح اینم روز اولی که مهمونی تو آشپزخونه موندی

 

از رفتار خودمانی او خودم را مهمان یا غریبه نمی‌دانستم برخلاف حالی که هنوز با پسرش دارم

 

لبخند به لب گفتم

– میذارم سارا و سحر که اومدن می‌شینم تکون نمی‌خورم، برید بخوابید

 

او که بیشتر از ده دقیقه بود با تلفن حرف میزد وارد آشپزخانه شد

 

خستگی از سر و رویش می‌بارید ظهر زمانی که بعد از ناهار با تماسی گفت باید به یکی از هتل‌ها سر بزند جدای از نگرانی‌اش برای حال مادرش نگاهش شرمی از اتفاقی داشت که افتاد، فکر نمی‌کردم شب که برگردد هنوز آن شرم را با خود داشته باشد که هنگام صرف شام و حتی حالا بعد از آن در نگاهش ببینم

 

کنار سیمین‌خانم ایستاده گفت

– برو مامان هستم نمیذارم ماشین ظرفشوییتو خراب کنه

 

– ساماااان…!

 

جواب تشرش را بیخیال داد

– جونم؟ اگه گذاشتی معذبش کنم ببرمش، هلاک خوابم صبح تا ظهر واسه یه وعده غذا خودش ازم کار کشید بعد از ظهر تا الانم جای داداششو پر کردم نمیشه یکم اذیتش کنم؟

 

– دستشو بگیر ببر معذب کن! از صبح من معذب بودم تو آشپزخونه است مگه اینجا رستورانه؟

 

نگاهی به هر دویمان انداخته گفت

– شرمنده‌ی جفتمون ولی خیلی خسته‌ام

 

دستم را کشیده بیرون برد با تمسخر گفت

– عروس بعد از شام می‌گریزد

 

سیمین خانم خندان جوابش را داد

– بلد بود که از دست تو در رفته بود مادر

 

– یادش نده مامان! داداشش مرصاده دیر بجنبم ناپدید شده، شب بخیر

 

زمزمه‌ی “شب بخیر” من را سیمین‌خانم خندان جواب داده اضافه کرد

– اذیتت کرد وجبش کن ملیح جان

 

منظورش را نفهمیدم اما “باشه‌ای” گفته با او داخل اتاق کشیده شدم، از حرکت تندش که وسط اتاق رهایم کرده اخم کرد نگران نگاهش کردم

 

– کاری کردم؟

 

 

 

انگشت اشاره اش را بالا آورد

– وای به حالت بخوای از وجب کردنم سواستفاده کنی، تو این مورد ولت نمی‌کنم تا تلافی نکنم

 

از تلافی ظهرش تند سر تکان دادم

– نه نه… اصلا چرا همچین کاری بکنم!

 

– الان به مامان نگفتی باشه؟

– خب… بزرگترن فقط از روی احترامشون تایید کردم

 

دستش را دراز کرده جدی گفت

– پس تو این مورد توافق کردیم؟ تو این مورد اصلا کاری به کار من نداری باشه؟

 

معذب دست دادم

– نه ندارم

 

به شدت جلو کشیدم مضطرب از حرکتش به سینه‌اش چسبیدم دستهایش گرم فشرده شده سرم را بوسید

 

– آزادی من سرجاشه؟

 

نفس زنان از آرامش صدایش که هنگام این حرکاتش در تن من نبود پرسیدم

– آزادی؟

 

– تو اتاق خودم؟

 

هول مثل هر بار جواب دادم

– بله بله… ببخشید

 

رهایم کرده به سمت کمدش رفت

– خوبه… پس تو هم راحت باش با این لباسهای تنت که نمی‌خوای بخوابی؟

 

نگاهی به لباسهایم انداختم رفتارش بیشتر از دیشب نگرانم کرد

– مشکلی دارن؟

 

بی خیال دکمه‌های لباسش را باز می‌کرد نگاهش را روی تنم چرخانده گفت

 

– معلومه واسه خواب راحت نیست دیگه… حالا اگه سفید بود یا یکم سبک‌تر یه چیزی! جدی اذیت نیستی واسه خوابیدن؟

 

نمی‌دانستم سفید باشد یا مثل رنگ تنم سبز چه فرقی دارد؟

 

نگاه از تن برهنه‌اش گرفته زمزمه کردم

– سفیدشو هم دارم

 

جلوتر آمد

– واقعا؟! خب اونو بپوش

 

سر بالا گرفتم که به جای شکم و سینه‌اش صورتش را ببینم، چشمهایش شعف عجیبی داشت!

 

معذب نگاهی به اطراف چرخاندم، دلیلش را فهمید، در کمد را باز کرده به گوشه‌ی اتاق اشاره کرد

 

– بردار برو اونجا بپوش

 

نگاهی به پاراوان چوبی و مشبک که به آن اشاره کرد انداختم، چه اصراری داشت به تعویض لباسم؟

 

پشت آن پاراوان که دیده می‌شدم! از تعللم لبخند زد

– روشناییشو نزنی، اتاقم تاریک باشه چیزی معلوم نیست

 

شرمگین از راحتی‌اش برای کش نیامدن شرایط لباسهایم را برداشتم به محض ایستادنم پشت پاراوان اتاقش در تاریکی فرو رفت

 

لبخند زدم

“” شری… گاهی می‌خوام سر به تنت نباشه ولی گاهی هم عجیب با شعوری””

 

به یاد روزی که پشت آن در فریاد میزد بی اختیار فکر می‌کردم هر آن در تاریکی کنارم سبز می‌شود و…. از هزاران فکر و خیال با دلهره لباس عوض کردم

 

من چطور انقدر به او نزدیک شده‌ام؟

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

چی تو کله‌ی این مرد گنده‌ست‌؟😏

 

 

 

چشمم از سوراخ‌های طرح شمسه‌ی پاراوان به او بود واضح نمی‌دیدمش اما می‌فهمیدم بی خیال نسبت به حضورم در تاریکی شلوارش را عوض کرده روی تخت دراز کشید

 

با خجالت و تپش قلبی تند آرام و بی صدا بیرون رفتم، چشم بسته فقط با شلواری خانگی و بالاتنه‌ی برهنه روی تخت دراز کشیده تکان نمی‌خورد

 

گوشه‌ای ترین قسمت تخت با فاصله پشت به او در خود جمع شده دراز کشیدم، ثانیه‌ای نگذشت که چراغ خواب بالای سرش روشن شده گرمای دستش روی بازویم، همراه با جمله ای که گفت از جا کندم

 

– بیا اینورتر می‌خوام بغلت کنم

 

تند نشسته چرخیدم روی آرنج نیم خیز شده با اخم نگاهم کرد

– من نه از کسی می‌خورم نه با ترس چک خوردن می‌خوابم، هر چقدر هم ازم متنفر باشی یا از بودن کنارم بترسی می‌دونی سر حرفم میمونم، لاشی و عوضی نیستم که لازم باشه ازم فاصله بگیری و بهم پشت کنی اونم وقتی گفتم خوشم نمیاد!

 

هر بار آرامش‌ و ریلکس بودنش مضطربم می‌کرد

– میدونم میدونم… فقط خواستم دور باشم که یهو باز تو خواب نزنمتون یا اذیتتون کنم

 

دست دراز کرده با لبخند بازویم را گرفت

– خوبه… پس بغلت می‌کنم من اینطوری راحت ترم

 

با نگاهی که نمی‌دانم چرا میخ لباسم بود سرم را روی بازوی برهنه‌اش کشیده محکم بغلم کرد گرمای دستهایش دور شانه‌ها و روی گودی کمرم بود

 

چرا حس نمی‌کنم او نقش بازی کند؟ با آن احساسی که امروز دوباره عنوانش کرد خودش بود و خواسته‌هایش

 

دستم به ناچار روی پهلویش نشست تا با تکیه به او پا جمع کرده پایین تنه‌ام را کمی از او فاصله بدهم، چنان از جا کنده شده دستم را سفت چسبید که ترسیده زبانم باز شد!

 

– کاری نکردم

 

نفس نفس میزد نگاهش می‌خندید اما صدایش جدی بود

– به من دست نزن ملیح باشه؟ مخصوصا وقتی می‌خوام آرامش داشته باشم و بخوابم!

 

شوکه از حرفش نفسم بند آمد

“”فکر می‌کنی چیکار می‌خواستم بکنم؟ مگه من مثل توام؟””

 

حیرتم را از صورتم خوانده گفت

– فقط یکبار توضیح میدم… من تو رو بغل می‌کنم ولی تو به من دست نمیزنی فهمیدی؟

 

مبهوت خشکم زد، نتوانستم در دلم نگهش دارم تصویر حرکت مادرش و فرار او که نهایت به خاطرش مادرش را به آغوش کشید از جلوی چشمم گذشت، مشکلش این بود؟

 

نه فقط از چکی که خورده بخاطر همین بغلم می‌کند؟ برای همین فکر می‌کنم نقش بازی نمی‌کند؟

 

وسواس داشت یا بیماری دیگری که از آن سر در نمی آوردم؟

 

نمی تواند لمس شدن را تحمل کند؟ برای همین تا این سن مجرد مانده؟

 

اینکه وقتی مرصاد می‌خواست راضی‌ام کند می‌گفت هرگز کسی را نداشته و از آغوش بازهایش استفاده نمی‌کند برایم عجیب بود

 

– میشه یه چیزی بپرسم؟

 

 

با اخم “هومی” گفت سرش پایین آمده نزدیک شد، مردد بودم اما واقعا رفتار و حرکاتش کنجکاوم کرده بود او هم مثل من از چیزی میگریخت؟

 

بی‌حواس از اینکه در آغوشش هستم از شرم صورتم را پنهان کرده پرسیدم

 

– واسه همینه که… تا این سن ازدواج نکردین؟اینکه کسی کنارتون نیستــ… شما…. از لمســ…

 

حرفم را بریده با نگاهی جدی و پر اخم به سینه‌ی برهنه و داغش چسباندم

 

– بخواب… نه مشکلم یه چیز دیگه است بدتر از این حرف‌هاست

 

جا خوردم! بی اراده سر بالا کشیدم

– چیه؟

 

– بخواب مهم نیست… عادت کردم

– واقعا.. همونه؟

 

نمی دانم چرا خجالت نکشیدم، شوکه شدم از اینکه آدمی به ظاهر او، که تعداد زیادی را دیده‌ام حسرت حضور کنارش را دارند یا غبطه‌ی زندگی‌اش را می‌خورند چنین مشکلی داشته باشد!

 

“نچ” کلافه‌ای گفته با فشار دست‌هایش کمی جا به جا شد

– پیله که می‌کنی بدتر از مرصادی ها… بگم ول می‌کنی بخوابیم؟….. هم اونه که گفتی هم یه چیزی بدتر از اون، بنده از ریشه خشکم، هیچ تمایلی به هیچ زنی ندارم البته تو خیلی فرق داری از تو خوشم میاد. گفتم اگه یه ذره تمایل داشتی بهت میگم مشکلم چیه که یه بار در رفتی یه بارم گفتی صوری، اینه که نگفتم و تمام. حالا با خیال راحت بخواب بلایی سرت نمیاد بخوام هم کاری ازم بر نمیاد، راز دار باش و هی نپرس که بری رو اعصابم… شب بخیر

 

شوکه شدم از این تند و محکم حرف زدنش چشم‌های باز مانده‌ام در فاصله‌ی چند سانتی سینه‌‌اش خشک شده بود!

 

چرا با خودم گفتم چقدر حیف که او چنین مشکلی دارد؟ واقعا درباره‌ی او حیف نیست؟

 

زمزمه کردم

– متاسفم

 

دم عمیقی گرفت حس کردم سینه‌اش لحظه ای لرزید، خندید؟ گریه که نمی‌کند؟

 

باز آه کشید

– نباش… عادیه برام، وقتی حسی نیست چیزی جذبم نمی‌کنه پس اذیتم نمیشم راحت بخواب و فراموش کن فقط…

 

مکث کرد

– اشکالی نداره نوازشت کنم؟ تو اذیت نمیشی من لمست کنم؟

 

سر به دو طرف تکان داده “نه” آرامی گفتم. دلم سوخت یا فقط برای این بود که کاری کرده باشم؟

 

تمام فکرم تا ساعتی که او آرام انگشتانش را تکان داد تا خوابید مشغول او شد… او و زندگی مرفه‌اش، او و تلاش زیادی که می‌کند و کار سنگینی که دارد و بیشتر برای رفاه خانواده و رشد اموال خواهران و برادرش بود، او و ظاهر چشمگیرش… چقدر عجیــب!

 

انقدر هر چه درباره‌اش می‌دانستم را بالا و پایین کردم که نفهمیدم کی خوابم برد، حتی از فکر مشغولم به او شرم از بودن میان آغوشش و حرکت دستهایش روی موهایم را از یاد برده راحت‌تر از شب قبل خوابیدم

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ملیح ساده، آخه آدم به گولاخ جماعت اعتماد می‌کنه؟😏

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دلارام آرشام
1 سال قبل

آفرین به سامان واقعا خوب پیش میره 👍 😂
خواهشن روزی دو پارت بدین چون این روزا هم کم شده هم روزی ی بار کمه تورو خداااا🙏🙏🙏🙏🙏

دلارام آرشام
1 سال قبل

امروزم پارت ندادین چرا یک در میون میدین

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x