رمان بوی نارنگی پارت ۱۳۶

4.4
(17)

 

 

انگشتان هر دو دستش روی ساعد دستهایم فشرده شد… عمیق بوسیدم… چنان که تمام حجم لبهای کمی برجسته‌اش را بین لبهایم حس کنم… طوری که شدت ضربان قلبم بگوید تصاحبش کرده‌ام… باور کنم مال من است

 

نفسش را حبس کرده بود طول کشید تا به خاطر آن دوری طولانی بتوانم دست برداشته رهایش کنم اما دستهایم از دو طرف فکش جدا نشد

 

– ملیــــح….

 

پلک های بسته‌اش را فشرد

– مال من باش

 

با زمزمه‌ی دوباره‌ام لب به دهان کشیده هوس لمس آن سرخی درخشان از رطوبت را باز به جانم انداخت، شصتم روی لبهایش حرکت کرده دوباره گفتم

 

– مال من باش

 

حال من را داشت که سینه‌‌اش به شدت بالا و پایین می‌شد، شاید مثل من هم آرام می‌شد

 

میان بازوهایم حبسش کردم… صدای ضربان قلبهایمان را می‌شنیدم، حتی اگر با این سکوتش بگوید احساس من را ندارد مهم نیست…

 

“”حالم خوبه با تو””

 

دستم پشت سرش روی موهایش حرکت کرد برای آرامشش به صداقت و روی شرورم پناه بردم تا باز از من نگریزد

 

– ببخشید.. فقط می‌خواستم ببوسمت هوسش کلافه‌ام کرده بود، نمی‌خواستم اذیتت کنم البته از اینکه باور کردی لذت هم بردم، الان دیگه می‌خوام راستشو بگم

 

عقب کشیده دستهایش را گرفتم، خیره به صورت سرخش که پایین گرفته نگاهم نمی‌کرد گفتم

 

– قول بده بهم نخندی و ازش سواستفاده نکنی باشه؟ مخصوصا وقتی می‌خوام بهت نزدیک بشم یا ببوسمت و بغلت کنم، باشه؟ وقتی حالم خوبه وضعیتم بدتره

 

عکس العملی که نشان نداد ادامه دادم

– من یه کوچولو قلقلکی‌ام…

 

سرش با تعلل بالا آمد، از نگاه مردد و گیجش

خندیدم

– باور کن ایندفعه راستشو گفتم… گاهی که حالم خوبه خیلی حساسه دست میزنی برق می‌گیرتم

 

لبهایش که ذره ذره با خجالت کشیده می‌شد را به دندان کشیده با لرزش شانه‌هایش زمزمه وار و خجول پرسید

 

– واقعا؟ انقدر حساسین؟!

 

تمسخر در جمله‌اش که واضح بود برای تلافیست از جا کندم، حالا نمی‌خواستم از خوابم و اتفاقی که به بوسیدنش رسید حرفی بزنم، زود بود

 

میان بازوانم محکم گرفتمش با شرارت گفتم

– لهت می‌کنم دیگه بهم نخندی! مرض دیگه‌ای ندارم دخترجون پس جای مسخره کردن مواظب خودت باش، من تو رو وسط بیابونم ببینم حسم بهت سر جاشه و هلاک تو‌ام جای آب پس یه بار دختر خوبی باش بیا توافق کنیم که اگه بخوای از قلقلک کردنم سواستفاده کنی بد می‌بینی عزیزم

 

فشاری به دستهای جمع شده‌اش جلوی سینه‌‌ام آورده با صدایی گرفته که می‌گفت زور دستهایم زیاد است گفت

 

– چه توافقی؟

 

عقب کشیدم

– بیا آدم باشیم.. بیا با هم دوست باشیم

 

نگاهش برق زده سریع گفت

– پس فقط دوست باشیم؟

 

“سرتق لجباز؟ فکر کردی ولت می‌کنم؟”

 

 

 

 

 

 

 

با خنده گفتم

– آره فقط دوستم باش البته از نوع دوست دختر، اولین و آخرین دوست دخترم که از قضا محرمه و بودن باهاش راحته

 

– من گفتم فقط دوست!

 

– خب باشه دیگه فهمیدم

 

– نه شما گفتین دوست دختر اون فرق داره!

 

اخم کردم با اینکه می‌دانم عمراً اهل این چیز ها نیست جدی پرسیدم

 

– مگه تا حالا دوست دختر کسی بودی که میگی فرق داره؟

 

هول شده برخواست

– واااای…! معلومه که نبودم

 

– بودی که الان اینجا نبودی!

– شما خودتون گفتین؟

 

حرفش را بریدم

– میدونم، گفتم من و من فرق دارم! محرمم نامزدیم، منم میشم دوست پسرت

 

چشم تنگ کرده با طعنه حرف خودم را پس داد

– تا حالا دوست پسر چند نفر بودین که فکر می‌کنید منمــ….

 

بازوهایش را چسبیده جلو کشیدم

– گفتم تو اولی و آخری هستی! من نه وقت این دیونگی‌ها رو داشتم نه علاقشون، فکرم نمی‌کنم تو اصلا اهلش باشی که اگه بودی از گفتنش انقدر هول نمی‌شدی، فقط گفتم تا شاید راحت تر باشی، تو کارخودتو بکن منم کار خودمو….

 

شرور و تند گونه‌اش را بوسیدم

– سعی می‌کنم مخ تنها دوست دخترمو بزنم زنم بشه، دوست پسرت باشم زودتر راه میایی

 

سر به زیر زمزمه کرد

– کی گفته؟

 

از دیشب چقدر آرام‌تر بود، آرامشش امیدوارم کرده سریع به سینه چسباندمش

– تجربه عزیز من.. تجربه بهم ثابت کرده اگه یه کاری کنم کم بیاری خجالت بکشی خشک میشی هنگ می‌کنی فرار تعطیله، میشه راحت بغلت کرد و بوسیدت، میشه بهت گفت چقدر بودنت خوبه و شایدم بشه گولت زد

 

دستم با فشاری که نمی‌توانستم کنترلش کنم و عضلاتم را وقتی میان آغوشم بود منقبض می‌کرد از روی کمرش سر خورد، “آخ” ریزی گفته تکان خورد

 

– چی شد؟

 

معذب نگاه گرفت

– هیچی

 

نگهش داشتم عقب تر نرود

– یعنی چی؟ جاییت درد می‌کنه؟

 

سری تکان داد

– نه چیز مهمی نیست

 

“”کاش انقدر با زور حرف نمی‌زدی کلافه می‌کنی آدمو””

 

– همون که مهم نیست بگو؟

 

با من من، شرمگین گفت

– یکم.. یکم پهلو‌هام درد می‌کنه

– چرا؟

 

جا خورده از صدای کمی بلندم شانه بالا داد

– نمی‌دونم شاید… یخ کرده

 

سرم بی اختیار به سمت اسپلیت چرخید دیشب هم از حرارت زیاد تنم روشنش کردم اما او را در پتو نپیچیدم، انگار دمای پایین اتاق را از حالم نفهمیده‌ام و به او آسیب زده‌ام

 

“”خب اگه چیز دیگه‌ای باشه چی؟””

 

نگران پرسیدم

– مطمئنی همینه؟ به نظرم بهتره حالا که پرهام اینجاست بهش بگم یه معاینــ….

 

دستم را گرفته اجازه نداد دور شوم میان حرفم پرید

– نه لازم نیست… خیلی بد نیست

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دلارام آرشام
1 سال قبل

پاررررت جدید نداررریم باز
🥺 🥺

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x