رمان بوی نارنگی پارت ۱۳۷

4.4
(11)

 

 

کاملا واضح بود که از حضورش خجالت می‌کشد، حتی از گرفتن دستم هم سر به زیر شد اما نمی‌توانستم سهل انگاری کنم شاید واقعا چیز دیگری باشد

 

جلو رفته پشت به آیینه چرخاندمش رو به رویش ایستاده گفتم

 

– پس بذار خودم ببینم بهش بگم کجات درد می‌کنه

 

به محض بالا کشیدن تونیکش عقب پرید کمرش به صندلی خورد! راه مهارش آرامش بود، مشخص بود از رفتار چند دقیقه پیشم و بی پرده عنوان کردن احساسم نگران است

 

محکم بغلش کردم نفس نفس میزد در خود جمع تر شد

 

کنار گوشش پچ زدم

– نگرانم.. فقط بذار لمسش کنم بگو دقیقا کجاست

 

آرام دستم زیر تونیکش خزید

– لباستو بیار بالا از تو آیینه ببینم کجاست؟

 

با تعلل اما انجامش داد، خیره در آینه سر انگشتانم را روی پهلویش جا به جا کردم تا ناگهان تکان خورده دم آه مانندی گرفت

 

همان نقطه را آرام فشردم

– همین‌جاست؟

 

سر تکان داد

 

– اونطرفش چی؟ درد نداره؟

– مثل همین طرفه

 

با تعلل از بوی خوبی که گاهی مثل این لحظه انقدر شدید می‌شد و دوری سخت و تحمل آزار دهنده، عقب رفته برای نجات خودم از اتاق بیرون زدم

 

سریع پله‌ها را بالا رفته پشت در اتاق سحر و پرهام ایستادم صداهایی که می آمد می‌گفت اول صبح دعوا کرده‌اند!

 

– سحــــــر..؟؟

 

ضربه‌ام همراه با صدا زدن سحر آرامشان کرد چند لحظه بعد پرهام در را باز کرد در حال بستن دکمه‌های لباسش با نگاهی که می‌گفت عصبانیست اما مثل همیشه لبخند میزند گفت

 

– صبح بخیر مامور قطع آب! اینجا چیکار میکنی؟

– بیام تو؟

 

متعجب ابرو بالا داد

– بیرونمون نمیکنی بیا پدرجان صاحب خونه‌ای

 

سریع داخل هلش داده روبروی آینه نگهش داشتم

– نبند

 

دستم که زیر لباسش روی پهلویش نشست دیوانگی‌اش گل کرده در حالی که پسم میزد و عقب می‌رفت سعی کرد لباسش را باز جمع کند

 

نگاهی به سرویس انداخته جنبش شرور فکش شروع شد

– یا خدا….!! سحـــر؟ سحر بیا کمک…! قاطی کرده…. یا ابوالفضل…!! من پرهامم نه ملیح… مرتیکه برو عقب صاحاب دارم… حراجی نزدیم داداش هنوز میخوادم… سحر بیا زنش بیرونش کرده الان کار دست شوهرت میده…

 

ضربه‌ای به شکمش زدم

– زهرمار بی‌شعـــور… صداتو بیار پایین!

 

هم خندید و هم ناله کرد، شرور گفت

– آآآخ… الهی مرصاد بیاد ببردش بیفتی دنبالش از شرت راحت بشیم… بهم دست بزنی جیغ میزنم! خواهرت جنبه‌ی هوو نداره آش و لاش میشی گولاخ

 

– خفه شو دیگه! ملیح پهلوهاش درد می‌کنه خجالت می‌کشه بخوایی ببینیش وایسا دو دقیقه فکو ببند بگم کجاشه ببین همین‌طوری میفهمی

 

 

 

 

 

 

جدی شده اخم کرد

– برو الان خودم میام

 

– لازم نکرده میگم خجالت می‌کشه خودش میگه مهم نیست یخ کرده می‌خوام مطمئن بشم

 

پشت به آیینه ایستاده لباسش را در آورد

– کجاست؟

 

خوب‌است برخلاف همیشه زمان کارش انقدر جدیست

 

دستم را با جابه جا کردم دقیق روی همان نقطه گذاشتم

– میگه اینجاست

 

– ماهانه نیست؟

 

جاخوردم اما انگار جدی بود

– نه نیست

 

– عفونت دستگاه ادرای، مشکل گوارشی؟ نداره؟ کلیه اینها هم که سالمه؟ سنگ کلیه؟ بیماری خاصی؟

 

– نه نداره

 

در حال بستن دکمه هایش ریلکس گفت

– اگه این دو شب هم که اینجاست جسماً زنت نشده و گرفتگی عضله نداره، همونه که خودش گفته نگران نباش، بدنشو بهتر میشناسه، دو ساعت دیگه بهتره، از فردا شب اون اسپلیت اتاقو یا کم کن یا بگو پهلوشو ببنده! خواهر برادر مثل همین من بدبختم اوایل از دست گرمایی بودن خواهرت هر روز حالم همین بود، مردک توی شرایط غیر معمول و موقعیت‌های استرس‌زا برای مدت طولانی نگهش نداری بهش فشار نمیاد اینطوری نمیشه

 

دندان هایم از راحتی خیالم کشیده شد

– کجاست حالا عزیز دل برادر؟

 

نیشش باز شده گفت

– خودت شروع کردی بعد نگی پروها؟! رفته حموم بمونی زود میاد

 

باز “زهرمار” بلندی گفته از در بیرون زدم تا به ملیحم برسم

**

(پرهام)

 

با خروج سامان، سحر آرام و بی صدا همانطور که وارد حمام شد همانطور حوله پوشیده با موهای خیس بیرون آمد

 

با اینکه می‌فهمم شاید بیشتر از من نیازمند نزدیکیست که چند دقیقه قبل، قبل از حضور سامان به خاطر او قصدش را داشتم و اجازه نداد پسم زده جیغ و داد کرد، نمی‌دانم چرا انقدر لجبازی می‌کند؟ چرا هر بار هردویمان را تا سر حد انفجار می‌برد؟

 

حس نیاز به حضورم را در رفتار و حرکات و نگاهش می‌بینم اما مثل دشمنی خونی رفتار کرده حتی از تنهایی با من می‌گریزد که نتوانسته‌ام برای آرامشش بیش از یک شب در خانه‌ی خودمان نگهش دارم و گریخت

 

شاید حتی دلیلش این باشد که می‌داند ممکن است در لجبازی‌اش شکست بخورد و احساسش پیروز شود

 

کفری گفتم

– چرا رفتی؟ میموندی نگاه گیج داداشتو می‌دیدی که چطوری دنبالت می‌گشت وقتی صدای جیغ زدنتو شنیده بود!

 

پوزخند زد

– از گیجی درش می‌آوردی می‌گفتی جنبه‌ی نه شنیدن واسه نیاز تنمو از زنم ندارم می‌خواستم زورش کنم حالا که حموم بوده استفادمو ببرم گفت نه دعوامون شد!

 

شوکه شدم! میبینم و میفهمم از چیزی عصبانیست و تلاش می‌کند جای دیگر جبرانش کند تا کفری‌ام کرده بسوزاندم و حتی توهین کند!

 

– بسه سحر خجالت بکش!

 

حرص و خشمم را با صدای بلند جواب داد

– مگه غیر از اینه؟ واسه خاطر همین مگه نپریدی به من؟

 

– من پریدم یا تو؟ دستم بهت خورده بود که کولی بازی در آوردی؟ اصلا گیرم انقدر که تو میگی پست باشم که فقط به خاطر تنم باشه مگه جرمه؟ مگه من نیاز ندارم؟ می‌دونی چند وقته بی دردسر حتی بغلت نکردم؟

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دلارام آرشام
1 سال قبل

والا موندم چقد دیگه التماستون کنم برا دوبار در روز پارت بزارین

دلارام آرشام
پاسخ به  NOR .
1 سال قبل

😭 😭

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x