رمان بوی نارنگی پارت ۱۶۱

4.1
(16)

 

سحر داد زد

– تو اتاق نیادها کارم تموم نشده

 

بی اعتنا به صدایی که من را هم نگران کرد حرکت دست‌هایش تندتر شده به عطسه انداختم

 

قدمی عقب رفت زل زده به صورتم گفت

– پاشو موهاتو باز کن ببینم چی میشی؟

 

در حال ور رفتن با موهایم لبخند زدم از اینکه برایم مهم است از نظر سامان بهتر شده باشم خجول پرسیدم

 

– خوب شدم؟

 

انگشت شصتش بالا آمد

– بیـــست.. خوب که بودی خوب تر شدی الان خفن سامان دیوونه کنی دست و پنجه‌ام درد نکنه

 

مکث کرد

– موندم چطوری یه مردو رد کردی و تا حالا دست به صورتت نزده بودی؟

 

جا خورده وا رفتم! چند دقیقه قبل کلماتش به فکر مهراد و رابطه‌یمان انداخته بودم، به فکر اینکه خانواده‌اش چرا هرگز درباره‌اش حرفی نزده سوال نکردند؟ برخلاف مردمی که سالها کنار آنها زندگی کرده‌ام برایشان مهم نیست رابطه‌ای با مهرداد داشته‌ام یا نه؟ یا بخاطر رفتار محکم و جدی سامان حرفی نمیزنند؟ روزی که سیمین‌خانم هم به رستوران آمد طوری رفتار کرد که انگار به هیچ کس جز پسرش مربوط نیست حتی اوی مادر!

 

مات ماندگی‌ام را فهمید سریع دست هایم را گرفت

– منظوری نداشتم ببخشید

 

با تعلل اضافه کرد

– اصلا به من ربطی نداره که دخالت کنم ولی دلم می‌خواد یه چیزی بهت بگم، خواهرانه… اینکه رفتی اشکالی نداره، اینکه بینتون چه اتفاقی افتاده به هیچکس ربطی نداره، اینکه یه بار داداشمو نخواستی و پسش زدی به هیچ احدی مربوط نیست، آدمها حق ندارن قضاوتت کنن و ازت دلیل بخوام وقتی این زندگی توئه که بالا پایین میشه، موظف نیستی بهشون جواب پس بدی یا راضی نگهشون داری، این زندگی توئه هیچکس احساست و حال و روزتو رو تو شرایط مختلف نمیفهمه، مسلما توی این زندگی بیشتر از هر کسی که از دور فقط شاهده حق داری، درست به اندازه‌ی سامان، حق داری حتی به همون اندازه که اون می‌خواد تو نخوایش، احساساتت به هیچ کس مربوط نیست مگه روی زندگی اونها هم اثر بذاره، سامان برای من خیلی مهمه و هر کاری بتونم برای خوشیش انجام میدم ولی تو فقط و فقط به خودت فکر کن… اولویت اولت باید خودت باشی ملیح، بیشتر از لیاقتش از نظر خودت براش مایه نذار، صبر کن تا بهتر بشناسیش بعد اگه جایی نیاز داشت و لیاقتشو داشت از خودت بگذر، اگه بخاطرت از خودش گذشت، هیچکس بجز تو همسرش نیست که حق داشته باشه بگه رفتارت باید چطوری باشه، اگه اولویت بودی بمون، اگه همه کست شد همه کسش باش، زود بیایی و دیر بفهمی خیلی بیشتر از چیزی که حتی فکرشو بکنی اذیت میشی، اول برای خودت باش بعد اون.

 

حرفهایش بوی حال و روز و احساسات این روزهای زندگی‌اش را می‌داد، انگار او برای همسرش اولویت نبود مثل مادرم، قادر اصلا هرگز دیدش؟

 

به خاطر نگرانی سامان و شاید برای کمک وقتی انقدر حق را به من میداد و خواهر او بود گفتم

 

– ولی گاهی دیگران چیزی می‌بینن که ممکنه ما که وسط اون رابطه‌ایم لجبازی کنیم یا از دلخوری زیاد نبینیم

 

با لبخند و اخم ریز و گیجی نگاهم کرد سر به زیر زمزمه کردم

 

  • – ببخشید که دخالت می‌کنم.. همسرتون آدم خوبیه، منم مثل بقیه دقیق نمی‌دونم چی شده و به قول خودتون اجازه‌ی دخالت ندارم ولی.. سامان خیلی نگرانه

غمگین پرسید

– نگران چی؟

 

معذب گفتم

– نگران اینکه یه احساس عمیق دو طرفه که دیده و کم کم به خاطر کم توجهی، سکوت یا حالا هر دلیل دیگه‌ای زخم خورده کاملا از بین بره، نگران اینکه خواهرش و همسرش نتونن از این بحران رد بشن و هر دوشون باز هم از دست دادن رو تجربه کنن

 

با چشم‌هایی نم‌دار گفت

– کسی جای من نیست

 

تایید کردم

– نه نیست، ولی کسی هم به اندازه‌ی شما و همسرتون نمیتونه به خودتون کمک کنه

 

پوزخند زد

– پرهام قصد کمک نداره

 

معذب گفتم

– بهشون اجازشو دادین و کاری نکردن؟

 

اخم کرد

– زیاد وقت داشت و توجهی نکرد!

 

متفکر پرسیدم

– بهشون گفته بودین؟ حرف زده بودین؟ شاید متوجه نشدن و…..

 

توپید

– مگه اون برای فهمیدنش به من می‌گفت؟ مگه همسرم نبود؟ مگه خودم تو اون مدت وقت صرف نکردم برای شناختنش؟ مگه زمانی که نیاز بود رفتار مناسبو از خودم نشون ندادم؟

 

برای جواب دادن مکث کردم

– تو یه زنی.. مهر داری، احساساتت روی رفتار و تمرکزت روی زندگیت و درک شرایط خیلی اثر میذاره تا یه مرد که اون قدرتو به اندازه‌ی شما نداره، اگه داره هم شاید نیاز بوده شما نسبت به خودتون بیدارش کنید! یه تلنگر یه اشاره… یه چیزی که قبل از اون اتفاقها به خودش بگه شاید سحر نیاز داره من….

 

خندید، بی صدا، اما صورتش خیس شد

– بیدار نمی‌شد… بی معرفت نمی‌فهمید… انقدر یک عمر با کمک کردن و همیشه بودن غرق اثبات بی گناهی خودش به خاطر گناه مادرش به اطرافیانش بوده، انقدر دلش غرق دلسوزی و حل مشکلات بقیه بوده تا کسی مثل خودش نشه، انقدر گاهی درمونده و کلافه بود که جونشو نداشت بخواد به خودش و زندگیش برسه، بخواد حتی زندگی کنه، به اون رفتارش و خوب بودن همیشگی برای همه بیشتر از خودش عادت کرده به این راحتی عوض نمیشه، من فقط برای خستگیهاش بودم تا باز قدرت بگیره و بتونه ادامه بده، پرهام قدرت زندگی ساختن نداره تا وقتی همین پرهامه، تا وقتی همه از خودش مهم‌ترن و عادت کرده توی مشکلاتش تنها باشه تا کسی نفهمه چقدر درمونده است

 

دستهایش روی صورتش نشست بی هیچ صدا با تکان خوردنی شبیه به لرزیدن در جا ماند

 

جملاتی که شاید کمکش کند، دلش گرم شود و برای ترمیم تلاش کند را به زبان آوردم

 

– اینکه فقط از شما قدرت می‌گرفتن که بتونن ادامه بدن، نشون نمیده شما هم اولویت ایشون بودید؟ که شاید فقط توی مشغله‌هاشون حالا نه به عمد از فکر و خیال زیاد گم شدید و نتونستن به موقع….

 

با دمی عمیق دست برداشت صورتش را پاک کرد بیخیال خندید انگار هیچ اتفاقی نیفتاده! شاید هم نمی‌خواست به اینکه تنها او دلیل قدرت گرفتن همسرش بود فکر کند، باورش نداشت

 

– پرهامو ول کن بیا بریم ببینم یکی دیگه با تو چه حالی داره

 

به محض اینکه خواست بیرون برود سارا داخل پرید

– کجا ملیح جان ساسانم هست! سامانو نمی‌شناسید؟ می‌پره به هر سه‌تامون تا شب جرأت نمی‌کنیم نگاهش کنیم

 

– چی شده؟!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x