رمان بوی نارنگی پارت 165

3.7
(21)

 

 

 

منتظر درد و سوزشی بودم که ناتوانم کند اما فقط بدنم را به ارتعاش انداخته ناله‌ام را درآورد

 

چند ثانیه نشد که با قهقهه‌ای بلند سر عقب کشید

– دیدی تو هم قلقلکت میشه؟ فقط روشش فرق داره که کاری از مرصاد برنمیومده راس کار منه! دستهام به کارم نمیاد عضو بهتری دارم برات… دیگه نمی‌تونی از قلقلک کردنم استفاده کنی راه جبرانشو پیدا کردم زورم هم میرسه قرار نیست سواستفاده نکنم

 

نفس نفس میزدم پهلویم را نرم بوسیده گفت

– درسته که خیلی خوشمزه‌ای و وسوسه می‌کنی ولی بهت گفتم حدمو می‌دونم پس اینقدر هر بار زود گول نخور و نگران نباش که سر به سرت گذاشتن خیلی کیف میده و من ازش دست برنمی‌دارم مخصوصا که زبون خوش سرت نمیشه

 

تنم را کاملا روی تخت کشیده کنار خودش خواباند، از پشت به آغوشم کشید لبهایش پشت گردنم بود

 

– یکم بمون بخوابم بعد اگه خواستی پانسمان کن و برو.. دیوونه یهو پرید وسط دعوا نذاشت ادبشون کنم مواظب اون بودم بلایی سرش نیاد… یادم نمیاد داد هم زده باشه چه برسه به دعوا کردن! وسط دعوا تو اون آشوب می‌خواست مثلاً با حرف زدن جمعشون کنه….

 

ذره ذره صدایش آرام تر شده انقباض عضلاتش کم میشد

 

– حالا هم نگرانه که مثلا سپردم به تو… تماس گرفت بگو خوبم خوشگله، نگران نباشه… بذار لباستم تنت بمونه خیلی بهت میاد… گاهی از اینها بپوش ببینمت… سختمه ولی حواسم بهت هست… ندیدنت وقتی مال منی سخت تره… نبینم فکر می‌کنم دوری.. ولی به صورتت دست نزن… بذار نمکت بمونه… همین طوری خیلی خوبی… موهاتو هم گاهی برام باز بذار خسیس… وقتی تازه از حموم اومدی و بازه… بوش اتاقو برمیداره… صورتت با موی باز قشنگ تره… خوردنی میشیــ….

 

در حال تعریف کردن از ظاهرم با دستهایی که نرم نوازش می‌کرد آرام گرفته به خواب رفت

 

قلب من اما هنوز تند میزد! در حالی که تلاش می‌کردم دامنم بالا نرود و برهنگی پاهایم وقتی او با پاهایش قفلش کرده بود از خجالت آبم نکند

 

با شرم به حرف هایش فکر می‌کردم، به کاری که می توانست بکند و نکرد… بر خلاف کسانی که من تا به حال دیده‌ام فقط تنم را نمی خواهد… تمام تلاشش را برای نشان دادن خودش به من میان شرارت هایشان می کند اما پا فراتر نمی گذارد وقتی اگر بخواهد بگذارد هم مانعی برایش نیست و نمی‌توانم شاکی شوم

 

من میان خوبی او و خانواده‌اش، میان اضطرابم از پنهان کردن گوشی‌ام و مرصادی که نمی دانم کجاست مانده‌ام می‌میرم از شرمندگی اگر بفهمـد، بی آبرو شود و نپذیرد و من را مقصر ببیند

 

***

(پرهام)

 

در را بسته به آن تکیه زدم کلافه سری تکان داد با حرص گفت

 

– برو کنار اعصابم سر جاش نیست پرهام یه چیزی میگم باز دعوا میشه

 

با پوزخندی غمگین گفتم

– این روزها کی اعصابت سر جاش بوده و دعوامون نشده؟ میدونی چند روزه سامان خونه است ولی هر شب تا نصف شب پایینی! می خواستی بیایم اینجا گفتم باشه ولی…..

 

 

 

 

سحرم برخلاف همیشه که مهربان و منتظر نگاهم می‌کرد حرصی قدمی جلو آمد توپید

 

– اعصابم این بوده یا تو به این حال و روز انداختیش روانی؟

 

شکسته از رفتاری که عمدی نبود اما بیش از او در این آشفتگی مقصر بودم گفتم

 

– میدونم، من انداختم خب اجازه بده درستش کنم! حتی اجازه نمیدی حرف بزنیم! قبول کردم بیایم اینجا که راحت تر باشی نه که فکر کنی راه فراره، برام مهم نیستی یا نمی‌خوامـ…

 

باز حرفم را برید این بار با طعنه و پوزخند!

 

– مگه حرفی هم داری؟ واقعا می‌تونی درباره‌اش حرف بزنی؟ چرا فکر می‌کردم هر چی باشی حداقل می‌دونی عذاب وجدان چیه؟

 

دمی گرفتم درمانده پلک بستم از همان صبحی که به زور از باشگاه بیرون کشیدمش و به خانه رفتیم تا تلاشم را کرده حرفم را بزنم تا هر چه در دلش جمع شده را به زبان بیاورد، حرصش را خالی کند و بفهمم چه باید بکنم، حتی موفق نشدم یه قدم به او نزدیک شوم!

 

هر بار به شدت پسم زده حتی نتوانستم درست و حسابی عذرخواهی کرده بیشتر از چند جمله حرف بزنم و دقیق بفهمم چه اتفاقی افتاده!

برایش مشکلی جسمی بدتر از روح ویرانی که ساختم با آن سقط ایجاد نکرده باشم که بعدها برایش مشکل ساز شود؟

 

برای آرام تر شدنش پذیرفتم به اینجا برگردیم تا شاید اثری داشته باشد اما اینجا راحت تر گریخته تمام زمانهای حضورم را خارج از اتاقمان کنار خانواده‌اش یا تنهایی سر می‌کند تا کلافه‌ام کند یا از خستگی بخوابم و حضورش را نفهمم

 

می‌دانم قصد‌ش از این جملات آزارم بود تا بیشتر از اتفاقی که ناخواسته افتاده و تنهایی جورش را کشیده بسوزاندم

 

روزهاست تیرگی و غم نگاهش ذره‌ای کم نشده! حتی با آن فریادی که زد و روشی که در مهمانی در پیش گرفت تا اتفاقی که افتاده بود را بیان کند و همه بدانند چه کرده‌ام

 

همیشه هوایم را داشت، حالا با وجود اینکه باز دیر کرده‌ام اما نمی‌خواهم باز برود حرف نزنیم و تکرار شود و باور اینکه برایم مهم نیست محکمتر.

 

خیره به چشم‌های گرفته‌ای که غمش را پشت خشمش پنهان کرده بود گفتم

 

– آره حرف دارم عذاب وجدانم دارم اگه دونستنش آرومت می‌کنه، ولی حرف زدنم الان مهم تره سحر…

 

چشم هایش را به صورتم دوخت دست به سینه قفل کرده روبرویم با حالتی تمسخر دار منتظر ایستاد.

 

آهی کشیدم خسته از آشفتگی میان این روزهایمان که اجازه نداد ذره‌ای کمش کنم گفتم

 

– همیشه وقتی حالم بد بود اون روزهای دوری رو داشتم… میدونستی یکم تنها باشم حالم خوب میشه خودم برمی‌گردم.. نمی‌دونستم حالتو نگفته بودی.. با وجود رابطه‌های آخرمون فکر نمی‌کردم اتفاق افتاده باشه که حواسم بیشتر بهت باشه… حالم بد بود نفهمیدم… عمدی نبود… یهویی اومدی خونه و..

 

ناگهانی با صدایی بلند دیوانه‌وار خندید!

– پس مقصرش من بودم که نگفتم و یهویی اومدم سراغ توی بی لیاقت؟! زیر سقفی که اسم مشترک روش بود ولی هیچ چیز مشترکی نداشتیم چون تو هیچ وقت نبودی! تقصیر خودم بود که نگفتم که بیشتر حواست باشه؟

 

جلو آمده محکم به سینه‌ام کوبید

– تویی که حواستو خودم باید جمع کنم نمیخـــواااام!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x