رمان بوی نارنگی پارت ۱۶۴

4.2
(22)

 

 

 

 

از حس تسلطی که فکر می‌کرد روی پسرش دارم لبخند زدم سریع قبل از دور شدن سامان پشت سرش رفته وارد اتاق شدم

 

بی آنکه نگاهم کند در حال باز کردن دکمه هایش به سمت حمام رفت سریع از کنارش رد شده راهش را سد کردم

 

– کجا میرید؟ گفتن الان دوش نگیرید، بذارید چند ساعت دیگه که حالتون بهتر شد!

 

دست به بازویم گذاشت تا کنارم بزند

– خوبم برو کنار

 

محکم در جایم ایستادم

– نمیشه گوش بدین

 

کلافه سری تکان داد

– ای تو روحت ساسان، مردک بد پیله!… میگی چیکار کنم نمی‌بینی تنم خونیه؟

 

جدی گفتم

– بشینید پانسمان کنم ببندم بعد بخوابید استراحت کنید شب دوش بگیرید که حالتون بهتر باشه

 

نگاهش هنگام حرف زدنم روی تنم چرخید خجالت زده از سر و وضعم که نگرانی‌ام برای او حواسم را پرت کرده بود چشم دزدیدم

 

سریع عقب رفت با بیرون کشیدن پیراهنش دمر روی تخت خوابید

 

– بیا در سکوتم کار کن یه چرتی بزنم

 

آرام تخت را دور زده کنار بازوی زخمی‌اش پشت به او نشستم تا وسایل را آماده کنم در حالی که نگاهم دنبال زخم سرش بود که دیده نمی‌شد

 

کمی جا به جا شده تنش را پایین تر کشید دستش را جلو آورده دور شکمم حلقه کرد صورتش از پشت به پهلویم چسبید

 

پچ زد

– جا به جا نشو اینطوری راحت تری

 

بازویش چسبیده به تنم بود سعی کردم بی توجه به حرکات عمدیِ صورتش روی پوست تنم به کارم برسم اما نمی شد، تنم بی اختیار لرزیده تکان می‌خورد. برای جدا کردن دستی که زورم به آن نرسید در سکوت تلاش کردم و او ادامه داده بی خیال نسبت به حالم لبهایش را به کار گرفته می‌خندید

 

بیچاره صدا زدم

– سامان؟!

 

دستهایم قفل مچ و ساعدش بود زور میزدم ولی بی‌نتیجه، فقط تنم بیشتر محصور شده پاهایم با آن دامن کوتاه در هوا تکان می‌خورد

 

– هوووم… به پانسمانت برس ملیجه

 

مشتی به دستش زدم شبیه به قلقلک تنم بیچاره می‌لرزید

– نمیذاری که! ولم کن

 

باورم نمیشد اما دندانهایش را هم به کار گرفته درمانده با تحرکی بی اختیار از لرزی شیرین که دلم را خالی می‌کرد به التماس انداختم

 

– آآی نکن… تو رو خدا… سامان!

 

محکم شبیه به مکیدن پهلویم را بوسیده

قفلم کرد

– هیـــع….!

 

توپید

– من نمی‌ذارم یا تو ملیجه؟ وقتی می‌پوشیدیش نمی دونستی چیزهایی که تا حالا ازت ندیدمو بهتر می‌بینم نمی‌شینم نگاه کنم؟ نمی‌دونستی بیچاره میشم کاری از دستم بر نمیاد؟ میخواستی دیوونه‌ام کنی؟ نگفتم حسمو بهـت؟

 

صدایش پایین آمده آرام گفت

– ولی تو نگفته بودی ظرافت تنت انقدر دیدنیه! نگفته بودی و خوب یادم نمیاد اون شب پشت اون در چه شکلی بودی! تقریبا همین طوری بودی نه؟

 

 

 

 

خجالت زده به دستش فشار آوردم، وقتی می‌پوشیدم به این فکر کردم اگر روزی او اینطور با لباس باز ببیندم چه می‌کند و دل ریزه‌ای شیرین تجربه کردم اما فکر نمی‌کردم از بی حواسی‌ام انقدر زود اتفاق بیفتد و او اینطور هم راضی باشد هم از حالی که دارد شاکی شود

 

– ببخشید… هول شدم گفتن حالتون خوب نیست حواسم نبود چی تنمه

 

دوباره جای دستش محکم شد

– واسه من هول شدی؟ نگران بودی؟

 

نمی‌خواستم دروغ بگویم، بازویش را لمس کردم شاید کمی مهربان و هنوز هم نگران گفتم

 

– آره ترسیدم چیزیتون شده باشه… یکم برید عقب الان لباسمو عوض می‌کنم

 

خندید

– خُلم بذارم بری عوضش کنی وقتی معلوم نیست دفعه‌ی بعدی کی باشه که حواست نباشه و یه چیزی گیرم بیاد چشمام روشن بشه؟ اونم الان که نگرانمی میشه خوب سواستفاده کرد؟

 

صدای “هومی” در آورد

– تازه تو فکر رنگی کردنشم عجیب پوست سفیدت داره وسوسه‌ام می‌کنه!

 

منظورش را فهمیدم هول شدم و از دهانم چیزی بیرون پرید برای رفتن دست و پا زدم

– دیوونـــه…! ولم کن آبرومو می‌بری

 

با فشاری عقب کشیدم صدایش می‌خندید اما جدی بود

 

– دیوونــه اون امیررضای روانیه که‌ نمی‌دونست کجا رو کبود کنه که کسی نبینه و آبروی خواهرمو برد! مرتیکه‌ی الاغ خواهرمو فقط یه روز امانت سپردم بهش وقتی تحویلش گرفتم گردنش! جایی به اون تابلویی کبود بود…. نشد یکی هم بخوابونم زیر گوشش، ولی من حواسم هست خوب میدونم کجا رو نشونه بگیرم صداش در نیاد بشه پنهونش کرد

 

چقدر راحت و بی خجالت درباره‌ی هر چیزی با من حرف میزند!

از کلماتش استفاده کردم از خجالت می‌مردم اگر رخ می‌داد، دلم مرتب فرو می ریخت، تنم می لرزید

 

– خب… خب مرصادم منو امانت سپرده به شما می خواین وقتی تحویلش میدینــ….

 

سکوت کردم نتوانستم بگویم، نمی‌توانم مثل او درباره‌ی هر چیزی بیخیال و راحت حرف بزنم

 

هنوز به عمد صورت به کمر و پهلویم می‌کشید

– وضعیت ما با سارا و امیر فرق داره! تو مال منی نه امانت که فقط قرار باشه مثل سارا پرستاری کنی و من مثل اون امیررضای بیشرف سواستفاده کنم، ما نامزدیم رسمی، همه این دوره‌ی کنار هم بودنمون رو به این عنوان می‌شناسن، در ضمن واسه اینکه بدونی حواسم به مالم هست که کسی نتونه واسه‌ام شاخ بشه می‌گم که وقتی داداشت گفت محرمیتو قبول کردی ولی باید بیشتر فکر کنی بهش گفتم تا راه داره و بتونم میام جلو… انقدر که دلم راضی بشه…

 

خندید

– فهمیده دیگه! نفهمیده باشه هم مهم نیست تو باید بفهمی که کم کم حالیت می‌کنم.. حالا اگه زبون خوش نشد به زور، جیغ نزنی‌ها درو قفل نکردم اون سحر دیوونه است جدی جدی سه قلوها رو می‌فرسته اتاقااا…! آماده‌ای؟

 

با گفتن آن یک کلمه دستش قفل شده حرکت و فشار لبها و دندانهایش از جا کندم هر دو دستم را محکم روی دهانم چسبانده نفسم را حبس کردم تا صدایم بلند نشود

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x