رمان بوی نارنگی پارت ۱۷

4.7
(10)

 

 

 

دیشب که با آن حال، ضایع شده و نگران برای امروز از اینجا رفته تقریبا از اتاقش با آن نگاه خندان گریختم میدانستم امروز بدتر از دیروز است ولی نه انقدر بد و شوک آور آن هم از اولین دقیقه‌ی حضورش!

 

نمیدانم در این چند دقیقه چه بلایی سرش آمد که وقتی میرفت عصبی بود اما وقتی برگشت دنبال سوژه‌ای از من تا مسخره‌ام کرده از همین ابتدای روز شروع کند

 

خجول از رفتارش، سر به زیر از کنارش رد شده وارد شدم با عبور از سالن طبق عادت با رد شدن از ورودی راهرو به سمت چپ و آشپزخانه رفتم که گوشه‌ی چادرم کوتاه کشیده شده رها شد

 

– کجــا؟ نمیدونی اتاقم از این طرفه؟

 

” واای… چرا هی بدتر میشه رفتارت؟ منو چی می‌بینی دیوونه؟ ”

 

نمیدانم چه عکس العملی نشان بدهم که بفهمد من دیوانگی او را ندارم! فقط میدانم باید کمی از او فاصله بگیرم تا حالم جا بیاید و شاید شعورش برسد با من مثل کیسهای مشتاق دور و برش برخورد نکند

 

مثل همیشه زمزمه کردم

– میام، یکم کمک کنم خلوت تر بشن بعد میـ….

 

کنار کشیده به اتاقش اشاره کرد

– لازم نیست، کاری که من میگمو بکن.. بدو!

 

چرا رفتارش با من مثل یک دختر بچه است وقتی رفتار خودش بچه‌گانه‌تر و کاملا واضح شرور است؟

 

بذاقم را بلعیده باز از کنارش رد شدم در اتاق را باز کرده دوباره عقب رفت کیفش را به سمتم گرفت

 

– برو یه نفسی تازه کن تا بیام! از دست نامردی یه رفیق صبحونه نخوردم، تو خوردی؟

 

کیف را گرفته سر تکان دادم تا زود برود و واقعا نفسی تازه کنم وقتی خودش هم میداند رفتارش برای من با این ظاهرم که مشخص است مثل او آزادانه و بی قید رفتار نمی‌کنم آزار دهنده است

 

اما صدای نصیبه که نزدیک میشد باز ماتم کرد

” چقدر من وقتی با این موجودم خوش شانسم! ”

 

– ملیح جان! صبحونه که نخوردی لقمتو بخور برو!

 

مدیر سر به سمتم چرخانده با تمسخر نگاهی به سرتا پایم انداخته گفت

– میگم چرا حس میکنم الانه که غش کنی! نگو صبحونه‌ای که خوردی خیالی بوده… حالا کجا خوردی؟ تو خـواب؟ با کی خوردی؟ خوشمزه بود؟

 

به سمت نصیبه چرخیده با لبخندی گشاد گفت

– لقمه‌اش رو می‌بخشه اگه واسه خودش و رییسش یه صبحونه درجه یک از آشپزخونتون سفارش بدین!

 

باز به سمت من چرخید اینبار واضح خندید

– واسه ایشون حتما چای شیرین هم داشته باشه که فشارشون از حضور رییس دیوونه زود برگرده سر جاش

 

در سکوت و بهت فقط به رفتارش که کاملا مشخص بود از حالم لذت میبرد و عمدی بودنش را نشان می داد نگاه می‌کردم!

کاش نصیبه که میدانست نمیخواهم کنارش باشم و فهمید کارش عمدیست از دست این روانی نجاتم داده با خودش می‌بردم

 

اما او هم فقط لبخند زد با تعجب نگاهی به هیکل مدیر انداخته گفت

– میشه تو صبحونه نخورده باشی؟

 

بیخیال خندیده جلو رفت لقمه را از دست نصیبه گرفته در حالی که کیسه را باز میکرد گفت

 

– باور کنید نخوردم یعنی اون که خوردم صبحونه حساب نمیشه! اون دیوونه که می‌دونید همه چی رو بهم ریخته چند وقته کار ریخته سرم! بچه پررو وقت صبحونه‌ی کامل خوردنمو هم دزدیده

 

در حضور من و نصیبه گازی به لقمه‌ی بینوایم زد که مثل خودم تقریبا چیزی از آن نمانده نابود شد، ریلکس مشغول خوردن شده با صدای “هومی” که در آورد رو به نصیبه شاید کمی مظلوم انگار که نصیبه رییس است و باید از او بخواهد گفت

 

– بباور کنید با این هیکلم صبحونم از اینم کمتر بود! صبحونه نمیدین؟

 

نصیبه با چشمهای براقی که میگفت از دیدنش وقتی اینطور میخورد و انگار واقعا پسر اوست لذت میبرد بی آنکه ذره‌ای حواسش به من جا مانده باشد که خیره و منتظر فقط او را نگاه میکنم تا شاید کاری بکند گفت

 

– برو میگم بیارن، میترسم چیزی واسه ناهارمون نذاری عزیزم!

 

من اگر بودم با این طعنه خوردنم قطع می‌شد حتی اگر از نصیبه‌ی مادر می‌شنیدم اما او خندیده گفت

– پر و پیمون سفارش بدین تا ناهار سیر بمونم امروز شریک دارم!

 

چشمهایم گرد شد! جدی میگفت؟ مگر چقدر باید بخورد تا سیر شود؟ انگار حق با پسر خواهرش بود که گفت خیلی میخورد و حالا نگران شراکت من است!

 

” مگه من چقدر میخورم گُشنـه؟ ”

 

بی آنکه حواسم باشد که چرخیده نگاهم میکند و لقمه‌ام را تازه در کسری از ثانیه بلعیده هر آن ممکن است خودم را بجای صبحانه با این اشتهایش بخورد تا بدون شریک به نهار برسد نگاهی مبهوت به سر تا پایش انداختم!

 

 

– سوخت و سازش بالاست!

 

با صدای خندان و بشاشش وقتی شانه‌هایش می‌لرزید گیج نگاهش کردم

” چقدر دیگه؟ خونه که خوردی! صبحونه منم که خوردی! پر پیمون رو کجات جا میدی؟ سوراخـی؟ ”

 

انگار شنید که گفت

– این هیکل مثل مال شما فقط نمیشینه یه گوشه به بهونه‌ی یکی که قبلا چک کرده صبح تا شب به یه کاغذ زل بزنه همیشه در تحرکه پس نیازش بالاست

 

دیوانه باز حرف دیشبش را گفت! بی اختیار برای تمسخر از دهانم بیـرون پرید که لب گزیدم

 

– ذخیره‌اش هم که بالاست

 

خیره با چشمهایی که می‌خندید نگاهم میکرد انگار بر خلاف تصورم از حرفم راضی بود! چیزی نبود که به این دیوانه بر بخورد تا حتی شده با شرم و عذاب به زبان آورده از دستش راحت شوم؟

” مگه منِ بی آبرو بی آبرو تر هم میشم که نگران باشم؟ ”

 

در را هل داده گفت

– اون دیگه حتما باید بالا باشه که زورم به همه برسه اگه نه که همین الان یکی بخاطر خوردن لقمه‌اش کَلکم رو کنده بود

 

وا رفتم، نگاهم را دیده بود؟ سریع داخل شده گفتم

– درسته مال من بود ولی قسمت شما بود بخدا چشمم بهش نبود که نخوردمش

 

دستی روی شکمش گذاشته با لذت خندید

– اگه بود هم دیگه فایده‌ای نداره دستو پا نزن! سهم من شد تازه خیلی هم چسبید خوشمزه بود

 

با وجود اینکه خوشم نمی آمد مثل بقیه تحویلش بگیرم تا پرروتر شود از روی ادب گفتم

– نوش جان

 

در را بسته مستقیم سمت میزش رفته گفت

– حالا که چشمت بهش نیست و نوش جونم پس فردا رو هم صبحونه نخور

 

از سکوت و نگاه سوالی‌ام خندید اما جدی بود وقتی ادامه داد

– از دست نصیبه مزه‌اش برام فرق داره نخور من اینجا بهت صبحونه میدم لقمه‌ات مال مـن!

 

دیدن یک مرد آن هم او که دل کنارش بودن را ندارم و اکثر اوقات اینجا اخم دارد و جدیست آن هم با این هیبت ، که درباره‌ی صبحانه‌ات با تو توافق کند برای من عادی نبود! وقتی چشمهایش بگوید واقعا جدی‌ام و لقمه‌ات را با اینکه کفایتم نمی‌کند میخواهم

 

نتوانستم جلوی خندیدنم را از شوکی که ناگهانی با آن صورت جدی به من وارد کرد بگیرم

 

” مردک شکموی پرخور، خوبه صاحب رستورانی و از یه لقمه نمیگذری! سوراخ نیستی که تو حتما نشتی داری! ”

 

لب گزیده سر به زیر شدم تا صدای خنده‌ام بلند نشده ناراحت نشود

 

” خدا شفات بده، اون بیتای بدبخت شیفته این رفتارتو هم دیده و برات میمیره؟ نمیدونه دیر بجنبه خوردیش! ”

 

(#سامــان)

 

خیره به صورت آشنایی که بعد از چند روز بالاخره از دیوانگی دنباله دارم خودش را رها کرده آرام گرفت نگاه می‌کردم

 

از دیروز هر بار او را ترسانده یا نگرانش کردم خودم را لعنت کردم که به خاطر یک عصبانیت بی موقع حالا باید این راه را در پیش می‌گرفتم تا او را آرام کنم آن هم وقتی همه فقط جدیتم را در کار دیده‌اند و اگر بفهمند یا مثل دقایقی پیش که بیتا دید ببینند چه میشود

 

او را مثل برادرش عضوی از خانواده دیدم تا راحت باشم و مرتب به یاد نیاورم چقدر غیر عادی‌ام و فراموش کنم نه تنها مثل بعضی از تحویل گرفتنم خوشش نمی آید که حتی از من فراریست

فقط خدا را شکر که زود بخاطر عذاب وجدان نگاهش به آن به قول خودش “قسمتِ من” کوتاه آمد!

 

سر بالا گرفته با آن صدای همیشه ضعیفش “ببخشیدی” گفته اخم کرد کاملا واضح بود دلش نمی‌خواهد با من راحت باشد یا فکر کنم تحویلم می‌گیرد

 

 

 

 

 

باز بی اختیار جملاتی که سعی میکردم فراموش کنم تا کمتر به او خیره شوم حالا که دلیلش را نمیفهمم و فقط گیجم کرده آن هم با معذب بودن او در سرم چرخید

 

” کجا دیدمت دختر که یادم نمیاد؟ من که اون روز اصلا صورتتو خوب ندیدم! با مرصاد دیدمت یا قبلا توی رستوران؟ چطوری دیدم که انقدر آشنایی؟ چطوری دیدم که انگار بیشتر از همه میشناسمت و نزدیکم بودی ولی غریبه‌ای؟ کجا بودی؟ کجا دنبالت بگردم؟ ”

 

از سکوتم نگاهم کرد رک و راست نظرم را گفتم

– نمیفهمی صبحونه‌ی اینطوری چقدر مزه میده! تا شب شارژی اگه صبحونتو مادرت تو خونه بده ولی محل کار هم از دست یکی که برات با شوق مادری میکنه و میگه حواسم بهت هست یه بار دیگه بخوری، شده یه لقمـه

 

حسم را گرفت که چشمهایش براق شده لبخند محوی زد اما برای مچ‌گیری گفت

– پس صبحونه خوردین؟

 

“زرنگ بد قلق! بذار ببینم تا کجا پیش میری؟”

 

– انقدر کم که لقمه‌ات خیلی بهم چسبید و هر چقدر تلاش کنی بازم نمیتونی پشیمونم کنی یا از خوردنش جلوی چشمت بهم عذاب وجدان بدی! هر چی بود از خیالی‌ای که تو خوردی بهتر بود

 

وا رفت خجول گفت

– نــه! قسمت شما بود

 

– پس چرا مرتب تکرارش میکنی خسیس؟

– ببخشید

 

زمزمه‌ی سر به زیر با اخمش یعنی کافیست یعنی خوشش نمی آید و نمیخواهد به صحبت کردن با من که به شوخی رسید ادامه دهد

برای رها کردنش به مبل ها اشاره زده جدی گفتم

 

– بشین یه چند تا تاریخو پیدا کن تا صبحونه برسه

 

خودم را با گرفتن کیف ، مرتب کردن مدارک و رسیدگی به کارهایی که خیلی از آنها در این دفتر کار مرصاد بود مشغول کردم حواسم به آشپزخانه و شلوغی امروز هم بود هر بار جواب تلفنی را داده تماسی گرفتم با زیرکی در حرف زدن تلاش کردم تا نام مرصاد یا آقای کامکار که درباره‌اش کنجکاو بودند به زبانم نیاید و خواهرش متوجه نشود

 

مرصاد خیلی خوش شانس نیست که تا الان دستش رو نشده؟ رو بشود خواهرش می‌فهمد دست من هم در کار است یا میتوانم امیدوار باشم مرصاد خودش همه چیز را جمع کند و باز یقه‌ی من را نگیرد؟

 

از صدایی در زدن نگاهی به دوربین انداختم بیتا با سینی بزرگی در دست بدون چرخ حمل غذا پشت در بود کلافه از جا برخواستم چرا نصیبه او را فرستاده؟

 

گیج نگاهم کرده با دیدن صفحه‌ی LCD از جا برخواست زمزمه کرد

– با اجازه

 

به سمت در که رفت اخم کرده پرسیدم

– کجا؟!

 

تعلل کرد انگار مردد بود اما حرفش را که به زبان آورده ادامه داد غافلگیر کردم! اصلا فکرش را نمیکردم وقتی مشخص است کنار من راحت نیست انقدر رک بگوید

 

– میرم آشپرخانه صبحونه میخورم بعد برمیگردم

 

ابرو بالا داده به در اشاره کردم

– میبینی که آوردن!

 

جدی اما با نگاه گرفتن گفت

– بله ولی درست نیست.. نمیتونم از راه نرسیده تنهایی با مدیر تو اتاقش صبحونه بخورم و بقیه رو به سوتفاهم بندازم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x