رمان بوی نارنگی پارت ۱۷۱

3.8
(17)

 

 

صدای دور شدن موتور و نزدیک شدن قدمهای محکم پیرمردی که انگار از دور دیده بود چه رخ می‌دهد را می‌شنیدم، اما از هراس در امان نبودن ملیح قدرت تکان خوردن یا حتی سر برگرداندن نداشتم…

قدرت اینکه فشار تن قفل کرده‌ام را از ملیحی که عجیب ترسیده هنوز در سینه‌ام جیغ میزد بردارم

 

ناگهان سردی ملایمی روی تنم نشست، پیرمرد تلاش می‌کرد سوزش را با آب کم کند صدای التماس ترسیده‌اش را که خوب فهمیده بود چرا از ملیح کنده نمی‌شوم شنیدم

 

– رفتن آقا… رفتن بشین… بشین ببینم روی خانوم نریخته باشه… بشین…!

 

نشستنم بیشتر شبیه به افتادن بود نمی‌توانستم دستهایم را از شدت سوزش و کشیدگی پوستم تکان بدهم، حتی از فکر بیشتر شدن سوزش نمی‌توانستم نفس حبس شده‌ام را آزاد کنم

 

نمی‌فهمیدم چه می‌کند گوشهایم کیپ شده صداها را نمی‌شنیدم، از تنم حرارتی بیرون میزد که بیچاره‌ام کرده بود

 

با تاخیری کوتاه دوباره سردی را روی پشتم حس کردم روی زمین چهار دست و پا شده با فکی قفل و دستهایی که تلاش می‌کردم از ناتوانی زمین را چنگ بزنم نفس نفس می‌زدم

 

– تکون نخور کمتر به تنت برسه… باید بشورم نرسه جاهای دیگه… صبر کن الان اورژانس میاد

 

صدای گریه‌ی ملیح را میان فریادهای پیرمرد می‌شنیدم به سختی سر بالا کشیده نگاهش کردم، صورتش از ترس سفید شده نگاه سرخش قفل تنم بود

 

ناتوان دستش را گرفتم “نمی‌تونم” آرامی زمزمه کردم با نگاهم به زمین پیرمرد فهمید قصد دراز کشیدن دارم

 

زمین را تمیز کرده کمک کرد بنشینم به سرعت اما با احتیاط دکمه‌های لباسم را هم باز کرد دستی به شلنگ و دست دیگرش به لباسم بود تا وضعیت را بدتر نکند

 

لباس را که به عقب پرت کرد از شکم روی زمین دراز کشیدم تا شاید هم سوزش تنم کمتر شود هم او که انگار می‌دانست چه کند راحت‌تر به کار پر سودی که برایم انجام میداد و حتی در همین چند دقیقه حس کردم چقدر موثر است برسد

 

ذره ذره با وجود شدت سوزش انگار آسوده‌تر می‌شدم تا قبل از رسیدن اورژانس باید به ملیح بگویم سکوت کند. سکوت کند تا حیوانی را که انقدر جسور شده گیر بی‌اندازم، تا لازم نباشد او هم با این ترس نگاهش به خانواده‌ای که می‌دانم نگرانم می‌شوند چیزی را توضیح دهد و همه دنبال مقصر باشند

 

وای از صورت ترسیده‌اش…! باید جواب این رنگ نگاه را حالا که اینطور ناتوان می‌بیندم و انگار حتی دلش برایم می‌سوزد با رسیدن به حساب آن حیوانات بدهم….

 

– آآخ مرصاااد…!

– تکون نخور… باید کاملا پاک بشه

(ملـــیح)

 

نشسته روی مبل از اضطراب زیاد دست‌هایم را به کار انداخته گوشت ناخنها و لبم به خون افتاده بود!

 

صدای فریادِ ناتوان شوهرخواهرش پرهام را که سعی در کنترل کردن او داشت از اتاقش می‌شنیدم، با دردی که به خاطر شکستگی اخیر استخوان دنده‌هایش داشت حتی گاهی سخت نفس می‌کشید چه برسد به آنکه برای راضی کردن او به مراقبت فریاد بزند

 

با وجود کتف تازه جا افتاده‌اش که هنوز در حرکاتش می‌فهمیدم درد دارد به خاطر کمک به اوی خشمگین که بعد از چند روز به زور خودش از بیمارستان به خانه آمده برادرش ساسان حریفش نشده بود دقایقیست که صدای درمانده‌اش را از اتاق می‌شنوم

 

خروج امیررضا از اتاق مادرش که همراه با سارا و فرزندانش کنارش بودند تا حواسشان به قلب بیمارش باشد معذب در خود جمع‌ترم کرد سر به زیر پلک بستم

 

این مرد هم چند روزی بود به خاطر بدبختی های من بی آنکه حتی مثل بقیه بداند چه خبر است همراه با همسر و فرزندانش خانه نشین شده بود

 

از زمان حادثه تا لحظه‌ی رسیدن آمبولانس کنار تن آسیب دیده‌ی او آن هم به خاطر من هر چه کردم نتوانستم حرف بزنم! زبانم از شوک حادثه‌ای که مدتها از آن می‌ترسیدم بند آمده بود و تا چند ساعت قادر به حرف زدن نبودم

 

قبل از رفتن سامان که از لطف پیرمردی مطلع در نحوه‌ی کمک کردن حالش کمی بهتر بود با گرفتن مچم کنار گوشم به سختی پچ زد

 

“”وای به حالت اگه یک کلمه به کسی حرف بزنی و بگی عمدی بوده””

 

با اینکه از چیزهایی که انگار از بیچارگیهایم میداند و مقصر می‌شوم ماتم برد و نفسم بند آمد اما هر که هر چه پرسید خانواده‌اش، پلیس، پزشکان و کادر درمانِ کنجکاو بیمارستان خودم را از ترس نگاه آخر او به نفهمی زده گفتم چیزی نمی‌دانم

 

این ندانستن بیش از حد همه را نگران کرد،

برادر پزشکش روزی چند نوبت با خانه تماس می گرفت، شوهرخواهرش امیررضا با اینکه میدانم آدم پر مشغله‌ایست تمام مدت از کنار مادر و خواهرهایش و من تکان نخورد، طوری مراقب بود انگار ممکن است هر آن کسی از دیوار خانه برای آزارمان بالا بیاید

 

حتی خانواده‌اش که شبی همگی را در مهمانی دیدم چند باری سر زدند، پدر پزشکش، مادرش و حتی خواهر پا به ماهش رها و پسر و همسرش که مثل بقیه خوشرو اما نگران سامان و من بودند

 

نگرانی سیمین بانو بیش از همه بود هر بار تنها شدیم برخلاف سکوت گذشته‌اش درباره‌ی خانواده و اطرافیانم می‌پرسید، درباره‌ی کسی که به من ابراز علاقه کرده باشد و بی اعتنایی کرده باشم

با میان کشیدن پای مهراد گفته بودم اگر واقعا کسی بود باید آن روزها حسابم را می‌رسید سعی کردم خیالش را راحت کنم اما نگرانی چشمهایش برای سامان ذره‌ای کم نمیشد

سامانی که به برادرش تاکید کرده بود اجازه ندهد کسی مخصوصا مادرش برای ملاقاتش برود و مراقب من هم باشند تا از خانه بیرون نروم

 

مرد خانه‌اش با بی اعتنایی و خشم ساسان و پرهام را مجبور کرده بود بقیه را کنترل کنند اما همان روز اول با مادرش تماس گرفته خودش از حادثه و شرایطش گفته بود تا مادرش بداند حالش خوب است و آرام باشد، رسیدن خبر خوب بودنش به گوش همه کمی از شوک اولیه کم کرده آرام ترشان کرد آن هم با گفته‌های پرهام.

 

“” انگار مسئله ترسوندن بوده نه انتقام! خدا رو شکر غلظت اسیدی که روی تنش ریخته خیلی کم بوده و آسیب دیدگی کم! به لطف اون آقایی هم که رسیده و اطلاعات خوبی برای کمک کردن داشته کمتر هم شده، نیاز به جراحی هم برای ترمیم پوستش نداره، خوب رسیدگی کنه آدم باشه مخصوصا این روزهای اول چند ماه دیگه فقط یه لکه روی تنش میمونه””

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x