رمان بوی نارنگی پارت ۱۷۳

4.4
(22)

 

 

دیدنش در جا خشکم کرد!

پشت به من دستهایش را به محفظه‌ی شیشه‌ای دوش انتهای فضای سرویس تکیه داده بود.

 

با بالاتنه‌ی برهنه تنها با شلوارکی کوتاه، سرش را پایین گرفته چشم بسته بود، صدا دار و با تمرکز عمیق نفس می‌کشید

 

چشم به جایی دوختم که دلم می‌خواست بدانم در چه وضعیست، دیدن سرخی جای پوستی که نبود، سوختگی‌ای که باعث فرورفتگی‌های سطحی روی پوست اما با شکلی ناموزون با حاشیه‌های تیره‌تر شده بود چنان شوکه‌ام کرد که دمم در گلو حبس شده قادر به رساندن اکسیژنش به ریه هایم نبودم!

 

دستم روی سینه‌ام قفل شده دهانم بی اراده باز و بسته میشد… قفل کرده بودم از آنچه می‌دیدم!

 

شوهر خواهرش نگفت خوب است؟ چقدر سوختگی‌های فجیع دیده که به این می‌گوید خوب؟ همان‌ها که من از ترس رخ دادنش برای خودم تصاویری از آن دیدم و تا مدتها از جلو چشمم می‌گذشت؟

همانها که باعث شده بود از ترس همیشه بطری آبی با خودم داشته باشم و از موتوری‌ها و آدم‌های مشکوک از نظر خودم بگریزم بی آنکه حتی بدانم این بطری آب کمکی نمی‌کند و به گفته‌ی آن پیرمرد باید آب آنقدر زیاد باشد که اسید کاملا پاک شود اگر نه آسیب دیدگی را بیشتر می‌کند

 

ترسم بالاخره رخ داد اما برای بی تقصیر ترین آدم زندگی‌ام!

 

به حرف آمدنش شانه هایم را ناتوان لرزانده صورتم را خیس کرد، چه به روز تنی آورده بودم که خوب به آن می‌رسید…

 

– بمیری پرهام که انقدر پیله‌ای! چطور عرضه‌ی بردن سحرو با این پیچ شدنت نداشتی الاغ؟… برو مامانو بفرست بره میام رو تنم یورتمه بری

 

نمی توانستم تکان خورده بگویم “”من همونم که زندگیت رو بهم ریخت””

 

عصبی چرخیده توپید

– برو دیگه بد پیلــ….!!

 

شوکه از دیدنم مات ماند، خشکش زده از دیدن حیرتم تمام حرصش ناپدید شد زمزمه کرد

– ملیح!

 

صدایی از دهانم خارج شده درمانده نفس نفس میزدم

– مــ.. مــ… مــ….

 

هر آن قلبم می ایستاد زبانم بالا و پایین میشد اما جمله‌ای شکل نمی‌گرفت.. صدایی نمی‌آمد

 

شوکه شدنم را فهمیده جلو آمد با گرفتن بازوهایم که صورتش را درهم کرده نشان داد سوزش پوستش آزارش می‌دهد تکانم داد

 

– چیه؟… چته؟!… طوری نشده که! خوبه فقط یکم میسوزه

 

فکم همانطور بی اراده و تیک وار تکان می‌خورد ناله‌های درمانده از گلویم خارج شده به هق هقی بلند تبدیل شد که در فضای حمام پیچید

 

سرم را به سینه‌ی داغ و برهنه‌اش چسباند

– هیــــس… آروووم… گریه نکن آبرومو می‌بری ملیح… الانه که باز مامان برگرده! به فکر قلبش باش!

 

حرف از آبرو هر دو دستم را روی دهانم محکم کرد تا صدایم را خفه کنم و دردسرش را بیشتر نکنم، دردسر… دردسر… بودنم خودش دردسر است

 

ناله می‌کردم، درمانده، بیچاره، با نفسی سنگین، با تنی شوکه… تنی که اگر او نگرفته بودم سست روی زمین آوار میشد

 

سرم را عقب کشیده حرصی به جان دستهایم افتاد تا از راه نفسم جدا کند

 

– چیکار میکنی؟…. دیوونه نکن منو ملیح!… ول کن… بخدا میزنمت ملیح… نکــــن!

 

تنم را رها کردم تا دست بردارد، تا شده به التماس قبل از آنکه از حال بروم حرف بزنم… تا بگویم نمی‌خواستم به اینجا برسـد

 

– لعنتی نفهـــم!

 

ناتوان باز بازوهایم را چنگ زد همراه با منی که آرام روی زمین سرد می‌نشاند نشست… زمین سردی که در چند روز نبودنش هر شب قبل از خواب اینجا زیر دوش سرد می‌ایستادم تا اضطرابم را کم کرده با آرام شدن روی تختی که او نیست و عذاب وجدان ولم نمی‌کرد بخوابم….

 

من آن روز با ترسیدنم از رفتارش، با ضعفم در حرف زدن و ترس اینکه شبیه به قادر شود رفتم… رفتم و به دنبالم آمده به اینجا رسید باید اگر حتی مثل قادر میزدم می‌ماندم.. باید می‌ماندم حتی اگر دلم می‌شکست او سالم میماند

 

به محض برداشتن دست‌هایم وقتی برای نالیدن و زجه زدن از بدبختی‌هایی که از ترس برای او، دیگر از برخوردش حتی اگر مثل قادر هـ*زه بخواندم نمی‌ترسیدم نفس گرفتم

 

نشسته روبرویم دست‌هایش دو طرف فکم نشست لبهای لرزانم را بی ملاحظه به کام کشید.. با حرص.. با خشم.. با ولـــع..

 

عصبانی بود.. گفت می‌زند و انگار طور دیگری زدنش را نشان می‌داد… نمی‌دانم چه شد! شاید چون برای رفتن آماده شده بودم و می‌ترسیدم حسرت شود! شاید هم از اشتیاق حرکات هر چند سنگین او دلم می‌خواست یک بار امتحانش کنم، هر چند کوتاه!

 

دست هایم را دو طرف صورتش گذاشتم برای اولین بار خود خواسته لمسش کردم… با بغضی سنگین و نگاهی تر چشم باز کردم

 

خیره به نگاه ماتی که انتظارش را از من نداشت و متوقف شدن حرکت لبهایش می‌گفت شوکه‌اش کرده‌ام لبهایم را با قدرت حرکت دادم تا باز همراه شود

 

از به یاد آوردن لحظه‌ای که تماما به من چسبیده ناتوان فریاد می‌زد اما عقب نمی‌رفت تا آسیب نبینم آن هم در لحظه‌ی خطر که همه فقط به فکر خودشان هستند! برای او که مثل هیچ کس نبود فشاری به دست‌ها و سرم آوردم

 

نشان دادن این احساس را که حتی قبل از حضور مهراد گاهی کوتاه و ضعیف و ناباور حسش کردم ولی از هراس اتفاقات عجیب و بد بودن او پنهانش کردم به اویی که زمان نیاز و ترسم برای دفاع از من تمام قد کنارم ایستاده به آغوشم کشیده بود بدهکار بودم، بدهکار بودم و نشانش دادم

 

بُهتش زیاد طول نکشید، وقتی باز بی اختیار دل سوخته به هق هق افتادم کمی عقب رفتم تند سرش را جلو آورد قبل از هجومش زمزمه کرد

 

– یبار دیگه!

 

شرمنده تر از این نمی‌شدم، بدتر از اینکه هستم، پس حالا که میان این آشوب انقدر مشتاق است هر چه بخواهد رد نمی‌کنم حتی اگر بعد از این فکر کند برایش نقشه کشیده بودم… او تنها کسیست که حق دارد بگوید بدم

 

فشار دست هایم کم شد ناتوان شدم تنم از گریه می‌لرزید اما همراهی کردم، همراهی لطیفی که او می‌خواست و حالا تمام کاری بود که از من بر می آمد

 

نشان دادم از او بدم نمی‌آید، از رفتار و حرکاتش، از بودنش، نشان دادم تا شاید حرف هایی را که می‌خواهم بزنم او که تا این لحظه چه بداند و چه نداند صبر کرده سکوت کرده بود باور کند

 

سر که عقب کشید اخم داشت اما نگاهش پیروز برق میزد منحنی محوی روی لبهای مرطوبش بود

 

با جان کندن گفتم

– ملیح… از شما بدش نمیاد.. ملیح نمی‌خواست شما رو… اذیت کنه که آسیب ببینید… اون فقطــ….

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

نتیجه‌ی تلاش شد گولاخ دیوونه‌تر😂❤️

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دلارام آرشام
1 سال قبل

تورو خدا پارتاش رو طولانی کنید هم اینکه روزی دوتا پارت بدید این مدت اصلا خوب پارت نمیدادین

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x