داد زدنش حس خوبی که از صورت سرخ ملیح و خجالت کشیدنش گرفتم را پراند
– ملیــــــح… تماس بگیر حیدر بیاد دنبالت برو خونه غلط کرده اگه حرفی بزنه
میدانستم حیدر کیست، خیره به ملیح نگاه میکردم فکر کردم منظورم را بگیرد گرفت، اما رفتار مرصاد در جواب دادنش اثر گذاشت
– نمیشه داداش.. به نصیبه خانوم گفتم تا آخر وقت هستم
– به نصیبه خانوم گفتی یا به خاطر اون رئیس عوضیته که جلو چشمتـه؟
پیروز لبخند زدم ملیح لب گزیده با شرم گفت
– خب.. دروغ چرا.. زدی به هدف
ابرو بالا داده از جسارتش گفتم
– شنیدی دیگه داداشش؟!
مرصاد به ناچار به خاطر نقشهای که کشیدیم حرص زد وقتی نمیتوانست چیزی بگوید و قرار بود از قدرتم حساب ببرد تا ملیح جدی بگیرد
– بخدا روزی که برگردم بیچارهات میکنم سامان حالا تا میتونی بهمون زور بگو! من اگه پشیمونت نکردم.. اگه نیومدم خونتون جماعتی رو مثل اون شب ننداختم به جونت مثل اسب افتادی به چهار نعل رفتن و شیحه کشیدن.. فکر کردی نمیدونم وقتی رفتیم سیمین خانوم حداقل چندتا پس گردنی مهمونت کرده.. اگه یکاری نکردم ساسان تیمارستان بستریت کنه پرهام بشه دکترت بدبخت که از صدتا روانی بدتره
با صدای بلند به حرصی که میخورد خندیدم جانور کارهایی که هر بار میکرد و بقیه را میشوراند تا بگوید به خاطر رشد دارایی آنها به او سخت گرفته ظلم میکنم یادآوری میکرد آن هم جلوی چشم خواهرش تا آزارم دهد، نمیدانست با خواهرش هیچ چیز دیگر آزارم نمیدهد وقتی میخواهم کاملا بشناسدم. فقط خدا رو شکر سفته را فریاد نزده حتی جرأت نکرد از سود دوطرفهای که میبریم حرفی بزند
– هیـس.. آروم صداتون آشپزخونه رو برداشت که!
صدایم بند آمد اما ارتعاشش از حس لذت بخشی جاندار کم کم به سکون نشست
نزدیک آمده با التماس دست بالا گرفته درخواست سکوت داشت وقتی خجول پشت سرم را نگاه میکرد
حق نداشـت؟! چه کسی از من چنین دیوانگیای دیده بود وقتی خودم همیشه تذکر داده به رفتارشان در محیط کار گیر میدادم؟
چه کسی باور میکرد این منم که برای شرارت روبروی کارمندم ایستادهام تا همه ببینند، بفهمند و به زودی دلیلش را واضح بدانند؟
خجالت کشیده برای ساکت کردنم تلاش میکرد، رفتارش به حس دوستانه و لذت بخشی در حضورم رسید. او به من تذکر دهد!
از دیدن نگاه خیره و آرامم ساکت شده مثل همیشه “ببخشیدی” گفت
– مرتیکهی الاغ گوشیشو بده برو پی کارت دیگه
– میدم ولی میمونم که تو زودتر بری پی کارت
گوشی را به دست ملیح داده خیره منتظر روبرویش ایستادم. مرصاد مهلت حرف زدن به او نداد
– الو…
– هر وقت از شر اون بی شخصیت راحت شدی یه تماس بگیر کارت دارم آبجی! الانم زود برو بچسب به نصیبه خانوم. شب بخیر
– شب بخیر
باورم نمیشد در حضورم اینطور دربارهام به خواهرش تذکر بدهد. جانور بی شرف.. برگردد ادبش میکنم
راه را بسته بودم شرمگین گفت
– میشه برید کنار
با لبخند کنار رفته به فرار با سرعتش از کنارم خیره شدم با دیدن سنگینی نگاههایی اخم کردم
شروع کرده بودم و باید هر چه زودتر بعد از بازگشت از شیراز تمامش کنم، از رفتار و شخصیت ملیح کاملا مشخص است که باید به روش کاملا سنتی دست به کار شوم و مهم تر از همه مرصادی که کنارش، نزدیک به خودش دارد باید بداند تا او آرام شده بپذیرد و به آن فکر کند، تا فکر نکند قصد سواستفاده دارم یا همان موجود وحشتناکی هستم که روز اول پشت آن در دید
********
(ملیح)
با خجالت نصیبه را نگاه میکردم که بی سیم به دست زیر نگاههایی که بعضی میخندیدند و بعضی مثل لهراسب از اخلاق همیشه خشمگینش عصبی نگاه میکردند گفت
– برو دیگه
حتی نمیتوانستم از شرم دهان باز کنم، سر به زیر خارج شده به سمت اتاق مردی رفتم که دو روز بود از شلوغی کارش به خاطر نبود مرصاد کمتر حضور داشت و کمتر میدیدمش و کمتر به خاطر برخورد و حرفهای دو روز قبل در اتاقش خجالت میکشیدم
باورم نمیشد.. هنوز منتظر بودم اشتباه کرده باشم اما گفت مراعاتم را کرده میگوید و جواب میخواهد
با وجود دریافت پیامهای عجیب و تهدیدوار و استرسی که بخاطر آبرو و زندگی او که حیف است با آن خانوادهی خوب به خاطر کسی چون من از هم بپاشد داشتم اینجا هنوز اتفاقی نیفتاده بود
ولی تماسهای مکرر مرصاد از اینکه از جایم تکان نخورم دیوانهام کرده. درحالی که میگوید همه چیز خوب است اما هر بار صدایش نگران تر میشود
نبودنش در برخورد با مردی که چند شب قبل از رفتن مرصاد، در میان خانوادهاش رفتار عجیبش را دیدم و فهمیدم دیوانهتر و پرروتر از آن چیزیست که من فکر میکنم نگرانترم کرد
او بی توجه به همهی آن جمع با خشم دست از سر مرصاد برنداشت و تا ریاستش را به همه نشان نداد و ساکتش نکرد عقب نکشید
با این اخلاقهای عجیب و غریبش با این پررویی ذاتیاش که مشخص است حتی بیشتر از مرصاد استعداد شرارت و شیطنت دارد چرا رفتارش شبیه به مردهای دیگری که دیدم نیسـت؟ چرا نگاهش بد نیسـت؟ چرا آن سؤتفاهم برایم انقدر کمرنگ شده و این روزها با وجود رفتارش انقدر با او راحتم؟
در حضورش در عین نگرانی برای عصبانیت و مراعات نکردنش اما اضطراب و دلشورهی بدی که قبل از ترک خانه بیشتر در برخورد با مردهای اقوام و همسایگان داشتم را ندارم
اگر بفهمــد؟!
بفهمد او هم نگاهش مثل بقیه تغییر میکند؟ جنسی نمیبیندم که میشود از جسمش استفاده کرد؟ بی ارزشی که بی آبروسـت؟ پیشنهاد نمیدهـد؟
چرا وقتی پدرم باور کرد و مرصاد به جان شخصیتم افتاد تا باور کند اوی غریبه باید مراعات کند؟ آن هم وقتی بداند مقصر تمام بلاهایی که سرش آمده و آبرویش در خطر است من هستم؟
آهی از سینهام کنده شده دلشکسته پشت در اتاقش ایستادم
دلشکسته از اوضاعی که دارم و کسی جز خودم نمیتواند درستش کند ولی نمیخواهم و نمیتوانم شکایت کنم
شکایتی که حتی اگر آخرش به نفع من تمام هم شود همه را درگیر کرده آبروی همه را همراه با خودم میبرم و در نهایت مقصر همهی اتفاقها فقط منـــم…
من که یک زنـــم.. یک دختـــر… کسی که از قبل بی آبروســـت… که اجازه ندارد مثل گروهی از مردانِ شبیه به مدیر هر غلطی که میخواهد به نام مـرد بودنش بکند و بعد از نظر بقیه جز شریفتریـن انسانها هم باشـد چون فقط مرد اســت..
مرد است و میتواند در نهایت خودخواهی و بیشعوری از نظر کوته فکران بهترین انسان باشد…
بیحیا باشد و روشنفکر به نظر برسـد، گرگ باشد و حقت را زیر پا له کند اما زرنگی به نظر برسد که حواسش به حق خودش هست
این جماعت را باید فقط با امثال خودشان رها کرد…
- بهترین راه برای من همان رفتن بی سر و صداست تا در شهرمان بفهمم چه چیزی انتظارم را میکشد و اگر بتوانم آنجا درستش کنم نه اینجا که اضطرابم، ترسم، بی عرضگیام، بیش از آنجاست و اگر رو شود باز میان آدمهایی جدید بی آبرو میشوم