رمان بوی نارنگی پارت ۷۴

4.2
(12)

 

 

نمی‌خواستم جواب بدهم وقتی مادر و سارا و رها بودند اما نتوانستم جلوی خودم را بگیرم به در اتاق اشاره کرده گفتم

 

– خواهرمو جلو جمع کشید برد صداش در نمیاد از شعور کیه؟ بعدش هم پسرت سوال پرسید جوابشو دادم پدرجان! اون از شعور کیه؟ خب کارتو کم کن

 

ناگهان سارا از جا کنده شد سرخ شده به سمت آشپزخانه رفت. رها دخترش را از آغوش ساسان که چشم غره می‌رفت کشیده همراهش شد

 

نتوانستم خودم را نگه دارم. با دیدن صورت کبود امیررضا قهقهه زدم

مقصرش پرسام بود که نفهمید چه می‌گوید من از این شیطنتها در حضور خواهرانم نداشتم

 

صدای مادر با سوال بی پرده و ناگهانی‌اش لالم کرده صدای خنده‌ی ساسان و امیررضا را بلند کرد، او همیشه طرف من نبود؟

 

– تخت تو کی قراره صدا بده از تنهایی در بیاد مادر؟

 

“همه‌ی بدبختیم همون تخت دونفره و کار این دوتا روانیه مادر من که توی خوابم ولم نکرده”

 

دستی روی شانه‌ام کوبیده شد. پرهام بود که بیخیال برخلاف امیررضا و ساسان که نه اخم کرد و نه خندید جدی گفت

 

– اگه نگرانیت واسه تختهای ما برطرف شده بریم سراغ از تنهایی در اومدن تخت تو هـا؟ خیلی وقته واست خریدیم که نمی‌خوای دیگه پرش کنی؟ شنیدم یه خبرهاییه!

 

به پشت سرش و سحری که پیروز نگاهم می‌کرد و پارسا را پشت سرش داخل اتاق هل می‌داد چشم دوختم

 

خواهر شرورم خندان گفت

– آخرش که باید بگی کیه مامان دست به کار بشه یا نه؟

 

ساسان بود که ادامه داد

– فکر کردی به خاطر من دور هم جمع شدن؟ نخــــیر.. این دفعه نوبت توئه منتظرت بودیم سه تایی برات برادریهاتو جبران کنیم خستگیش از تنت بره برادر جان

 

پرهام دستی پشت کمرم گذاشته به جلو هلم داد با تمسخر گفت

 

– نترس بیا خودم هواتو دارم. بشین فشارت نیفته اولش برای همه سخته ولی کم کم عادت می‌کنی.. بشین بگو کی خرت کرده تو که تا این سن خوب خودتو نگه داشتی هوای تختتو داشتی؟

 

بر خلاف تمسخر نگاه‌های ساسان و پرهام و امیررضا که مشخص بود منتظر تلافی کردن شرارتهای گذشته‌اند مادر مشتاق و منتظر بود آرام گفت

 

– گفتی برگردی معرفیش می‌کنی

 

آنقدر منتظر بود که همه جمع شده بودند؟!

 

لبخند زدم

– بله ولی باید صبر کنید تا ببینمش بعد اگه…

 

– اَاَاَاَاَه… خریت که دیگه…

 

صدای بلند و مسخره‌ی پرهام را پارسا که با جیغ بلندی از دست سحر گریخت برید

 

– بــابــااا…! عمو خاله رو گاز گرفت.. محکم گرفت.. جاش موند.. خودم دیــ…

 

پرهام از جا کنده شده با زیر بغل زدن و بستن دهانش در حالی که به سمت اتاق می‌دوید رو به سحر مثلا حرصی گفت

 

– حریف بچه‌ی آبجیت نمیشی بچه‌ی خودمونو چه غلطی می‌کنی؟

 

صدای خنده‌ها که آرام گرفته نگاه‌ها باز به سمتم کشیده شد با لبخند شروع به حرف زدن کردم. پرهام نبود حریف این جمع می‌شدم که تا زمان دوباره دیدن ملیحی که هیچ یک از تماسهایم را در این چند روز جواب نداده صبر کنند. درست مثل مرصاد شرور که هر بار رفتم و شلوغی کار را روی سرش ریختم تا راه داشت و توانست جواب نداد

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x