نشسته پشت فرمان مرتب با “نچـی” بلند و صدادار مثلا گیج میزدم
رها از عقب لگدی به صندلیام زد
– چته؟
توپیدم
– شوهرت سیگارمو گرفته اعصاب ندارم رها بزنی میخوریهااا
ساسان حرصی از اینکه زبانم باز نشده جوابش را ندادم محکم به کفتم کوبید
– بیخود میکنی پررو… تندتر برو جای زر زدن
پقی خندیدم
– میخوای تا میرسیم منو جای عموت بغل کنی؟ اون پیر شده من هیکلم بهتره ها؟ بنده خدا گناه داره وزن تو رو هم نمیتونه تحمل کنه داداش
جای او رها جواب داد
– بی فکـــر… تو واقعا داداششی؟
از آینه نگاهش کردم مسخره گفتم
– اِوااا… چی باید صدات کنـم؟ دختر عمـو؟ دختر خالـه؟ زن داداش؟ زنِ پسرِ برادر ایوب کشاورز؟ هر چی اصلا.. مگه نمی دونی چی شده؟ بابا ما اینو از سر راه پیداش کردیم که دادیم به تو دیگه. به درد کدوم بدبخت میخورد آخه. فقط تو رو تونست گول بزنه
کفری جیغ کشیــد
– سامـااان.. تند تر برو قلبم تو دهنمه
روبروی خانهی باباطاهر ترمز کردم
– بپر بالا حالا که میخوای معطل نشیم مامان و دخترتو زود بیار
رها با نگاهی به اطراف فهمید رسیدهایم زود پایین پرید
– روانــی
خندیده با رفتنش من هم پیاده شدم ساسان هول گفت
– تو کجا میری؟
ابرو بالا دادم
– شخصیت داشته باش مرد حسابی! زشت نیست تا اینجا اومدیم یه سلام نکنیم؟ مثل طلبکارها وایسیــم پشت در؟
داد زد
– بس کـــن! نمیبینی حالمـو؟
با لبخند گفتم
– بیا پایین که زنتو پیچوندم اونجا که باید بریم همینجاست.. عموت انگار یه نسبتی با نصیبه خانوم داره باید از اون بپرسی
شوکه شده پرسید
– انگــــاااار؟! هنوز نمیدونی کیه و چیه و کجاست منو کشوندی اینجا عذابم مـیدی؟
دندانهایم نمایان شده گفتم
– من که مثل تو پزشک نیستم مرد حسابی خب میترسم سکته کنی بگم عموت شوهر نصیبه است پهن بشی وسط خیابون فقط ازم بر میاد زار بزنم
دهانش باز مانده ماتـش برد
– بابا طاهــر…!!!
جلو رفته به سمت ساختمان هدایتش کردم
– نه. ایوب کشاورز… آره خودشه… خود خودشه مطمئنم… بیا بریم که اونم یه عمره منتظره بفهمـی… یه عمره داره از عذاب اینکه زنش فکر نکنه بچه دوست داره از دور نگاهت میکنه و می سوزه… از عذاب وجدان اینکه تو بفهمی به خاطر عشقش به زنش ولت کرده داره میمیره… نمیدونه کدوم طرفو بگیره که به کسی ظلم نکنه و دل کسی رو نشکنه
متوقف شده پرسید
– میدونسته.. من پسر برادرشـم؟
سر تکان دادم دوباره پرسید
– اینهمه سال کنارمون بوده… چرا نگفته؟
– دلیلشو گفتم و از حالت نفهمیدی برادر من.. پس بیا از خودش بپرس. فقط بدون سوخته و سکوت کرده نه که نخوادت… دیوونتــه… باید حالشو میدیدی وقتی مشتاق از یواشکی دیدنت حرف میزد… از دور مراقب بودنش… یجوری گفت که دلم واسه عمو مهدی بابای زنت تنگ شد هوس دارم بغلش کنـم
غرق فکر، متحیر، نفس زنان و به سختی با دلهرهی چشمهایش از پله ها بالا می رفت
می دانستم بابا طاهر و نصیبه چقدر شوکه می شوند…
بابا طاهری که گفت تا فقط بدانم اما من که قولی برای سکوت کردنم نداده بودم
هر چقدر خودش را عذاب داده بود کافی نبود؟
حالا که چند روزی بود نصیبه میدانست حقش نبود برادرم هم بداند و سنگینی روی شانههایش سبک شود؟ حالا که میداند همسرش چطور عاشقانه او را میپرستد
پشت در که رسیدیم از داخل باز شد مادر و رها در حال خداحافظی بودند مادر با دیدن حالِ ساسان مطلب را گرفته نگاهش به بغض نشست
تک خند صداداری زده گفتم
– همهی پس گردنیهایی که از بچگی تا الان بهم زده رو یه جا جبران کردم نفسش بند اومده نمیدونه از کدوم طرف بره الانه که غش کنه
باباطاهر که مثل نصیبه و رها متوجهی موضوع نشده بود دست ساسان را برای خوش آمد گفتن گرفته گفت
– سلام آقای دکتر.. بفرمایید.. سیمین خانوم حالا که بچهها اومدن شما هم بمونید
با لبخند و لحنی شوخ رو به من ادامه داد
– کم پیش میاد مدیرمون یهویی به ما مرخصی اجباری بده
رها دخترش عسل را بغل کرده هول گفت
– نه نه.. عجله داریم باشه یه وقت دیگه
جز مادر هیچ کدام نفهمیدند
ساسان که خشکش زده بود با کشیدن دست باباطاهر و گرفتن نگاهش، با سینهای لرزان در حالی که میخندید اما صدایش مرتعش شده بود گفت
– همیشه… حس میکردم نگاهتون به من… یه ذوقی داره که نمی فهممش… یه انتظاری که درکش نمیکنم… نمیدونستم چرا
بابا طاهر وا رفته نگاهش به سمتم چرخید با احترام گفتم
– دیدم خیلی خستهاید… سختتونه… براتون تمومش کردم… ولی خب باهوشه دیگه زود فهمید شما رو میگـم
دست نصیبه با “هیــن” روی دهانش نشست مادر به سمتش رفته بغلش کرد
– نمی دونستم شمایین.. محمدعلی نگفته بود
ساسان خیره به صورت و نگاه پایین ماندهی باباطاهر با خستگیِ واضحی در حرکاتش، با سوالهای بیشماری در نگاهش، جلو رفته دستهایش از دو طرف تن باباطاهر رد شده پشتش بهم رسیـد
میان گریهی بیصدا و شرمگین باباطاهری که سرش را بالا نیاورد اما دستهایش مثل او به حرکت در آمد خندید، صورتش خیس بود وقتی نالــید
– چقدر گشتم… چقدر گشتم و پیداتون نکردم… آب بودین که رفته بودین تو زمین… یکی نبود ازتون خبر داشته باشه… یکی یه عکس ازتون نداشت ببینمتون… همه میگفتن اومده خونه و زندگی برادرشو جمع کرده رفته… همه گفتن هیچ وقت نبوده… گفتن رفته بندر عباس… یبار تا اونجا هم رفتم ولی حتی نمیدونستم با کی کار میکردین و کجا رو باید بگردم عمــو..
به بدن بیجان باباطاهر که از شنیدن کلمهی “عمو” تکانهایش بیشتر شـد نگاه میکردم که رها در حالی که مثل بقیه گریه میکرد لگدی به پایم کوبید
– الهی دوباره بی سامان نشی با این سامان دادنت عوضــی
عسل را از بغلش کشیدم
– همیشه که من نباید بگم خودت بفهم همه تو فضان برو یه چیزی بیار پذیرایی کن تلفات کم بشـه
به سمت آشپزخانه رفت رو به نصیبه گفت
– بااجازهتون.. یبار یه کار حسابی کرده واسه شوهرم برم براش آبنبات چوبی بیارم ذوق کنه
نصیبه همه را دعوت به نشستن کرد چشمهای براقش نگاه از صورت جوان تر شدهی باباطاهر در همین چند دقیقه بر نمیداشت ناگهان صدا زد
– سامان؟
– جونم؟
بغض کرد
– خدا عوضشو بهت بده. طاهر اجازه نمی داد بیام بگم فکر میکــ….
حرفش را بریده خندیدم
وقتی همه بغض داشتند یکی باید کاری میکرد مثل پرهام… و شاید مرصاد
حالا کجاســت؟ چه میکند با درد زندگی خواهــرش؟
– هر وقت اذیتتون کرد به خودم بگین ساسانو میارم اینجا بندازین به جونشون… ما هم از دست این کنه خسته شدیم هر چقدرم میگیم نمیره
خندهی آرام جمع که نگاهشان به بابا طاهر و ساسانی بود که در سکوت فقط کنار هم نشستند با صدای زنگ آیفون بریده شد
سریع برخواستم از دیدن شخص در تصویر جا خوردم…! ملیـــح…؟!
چرا فراموش کرده بودم اینجا خانه خواهرش بود؟
– کیـه؟
جواب مادر را بی خیال با صدایی بلند و رسا دادم
– خواهر مرصاد.. ملیح خانوم
چند روز است که بی خیالی را شروع کردهام… هر چقدر سخت… هر چقدر غیر ممکن…
امروز و امشب با یک شوک که به خانواده دادم حالم خیلی بهتر است نمی خواهـم درجا بزنـم
بابا طاهر که انگار میخواست فرار کند از جا برخواست
– با اجازه برم کمک شوهرش بیاد بالا
به سرعت ایستادم تا عادیترین رفتار را داشته باشم حالا که باباطاهر و نصیبه خوب به روی خود نمی آوردند تا کسی نفهمـد
عسل را در آغوشش گذاشتم
– فرار چیزی رو درست نمیکـنه! شما زحمت نگه داشتن نوهی برادرتون رو بکشید که چند ساله کار ماست و به روی خودتون نمیارید من میرم کمــک
سریع از در خارج شده از پله ها سرازیر شدم ملیح را دیدم که سعی میکرد صندلی را از پشت، از چند پلهی حیاط روی تراس بکشد و وارد ساختمان شود
نگاه گرفته سریع جلو دویدم نباید باز قفل او میشدم
– صبر کنید من میبرم
شوکه سرش به سمتم چرخید. نگاهش نکردم تا رفتار بی خیالم ادامه داشته باشد نگاهم به همسرش بود باز با اخم نگاهم میکرد
– سلام خیلی خوش آمدید
– سلامــ… ممنونــ….
توجهی به ملیح و جواب دادنش نکردم روبروی همسرش ایستاده پرسیدم
– اجازه میدین کمک کنم؟… شما چطوری راحتترید؟ من شما رو ببرم همسرتون صندلی رو جمع کنن همینجا باشه یا با صندلی ببریم؟
به جای او ملیح گفت
– امشب اینجاییم.. با صندلی راحت تره
نیم نگاهی حوالهاش کردم
– پس با اجازهاشون ایشون رو میبرم تشریف بیارید برمیگردم صندلی رو میارم
– خودم میارم
همسرش زمزمه کرد
– سنگینــ… براتــ….
میدانست؟ ملیح با خود او چه میکند؟
– دست نزنید من باید زود برم. برمیگردم میذارم پشت در بگین باباطاهر برداره
سریع همسرش را با احترامی که آزارش ندهد با عذر خواهی به آغوش کشیده بالا بردم روی مبل که نشست ملیح از در وارد شد
بی اعتنا به احوال پرسی ها و نگاه مادر که خیرهی میلح بود زود خداحافظی کرده با عنوان کردن شلوغی سرم مخصوصا به خاطر نبودن باباطاهر و نصیبه بیرون زدم
رفتارم هر چقدر مشکوک باشد از بودنم و دیدنش بهتر بود آن هم وقتی حس میکنم انگار شوهرش چیزی میداند که هر بار نگاهش به من انقدر تند است
من توان دیدن چنین نگاهی را ندارم.. به خودم، او و ملیح ظلم نمیکنم
ویلچرش را پشت در گذاشته از خانه بیرون زدم سرم بی اراده به سمت آسمان سیاه شب کشیده شـد
– چقدر پاییزت امسال سنگینه… رگباری نزنم بیمعرفت بذار دو روز آروم بمونم… بذار به خودم بگم آدمم… ناموس یکی دیگهاست… بذار فراموش کنم حالا که هست و دارم میرم تا ظلم نکنم… یکم هوامو داشته باش بذار خستگیش از تنم بره
*
چند ماه بعد….
(سامان)
همزمان که حواسم به گوشی دستم بود و جواب شرارت پرهام را میدادم منتظر بودم به ساعت رفتن مونا نزدیک شود تا به اتاقم بیاید و یقهاش را بچسبم تا بفهمـد نمیتواند از دستم فرار کنـد
موجی باز دیوانگیاش گل کرده و معلوم نیست چه غلطی میخواهد بکند
چه کسی باور میکند مدتیست این دیوانهی گاهی بی ادب و به شدت مردم آزار تنها در خلوت دو نفره نامزد من اسـت!
دختری که روزی میخواستم گردنش را بشکنم… دختری که با وجود کاری که کرد اما هرگز به من و ملیح صدمهای نزد که حتی دور هم شده فرار میکرد
هرگز دیگر ملیح را در هیچ مهمانی دیگری ندیدم، تنها چندباری با آوردن نامش به تهدید خواست کاری که میخواهد را انجام دهم و من برای فهمیدن دلیلش از در صلح وارد شدم تا شاید بفهمم چه خبر اسـت؟
بفهمم چرا با وجود درخواستهایش که میخواست در چند مهمانی شرکت کنم و چندین بار در طول روز وقتی نمیدانستم چه مرگش شده با او از رستوران بیرون بزنم و شب به خانه برسانمش رفتارش انقدر محتاط است؟
چرا از من فاصله میگرفت و نمیخواست کسی از پرسنل رستوران بفهمـد؟ مگر خودش همین را نمیخواست!
زمانی گفت و حرف زد که کارش با من تمام شده بود
“”میخواستم پدرم فکر کنه به دخترش فکر میکنی… خودمو هم از شر یه خواستگار سمج نجات بدم””
از دلیل رفتارهایش جا خوردم! اینکه پدرش من را سرتر دانسته باور کرده و خواستگارش را جواب کرده
هنوز هستند کسانی که جدای از سطح تحصیلات و جایگاه اجتماعی، فرهنگشان مثل گرمساری و قادر کامکار انقدر سطح پایین باشد که دخترشان را به زور شوهر بدهند؟ آن هم به کسی که فقط با پول میسنجند؟
زمانی بعد از آن چند هفته که به قول خودش کارش با من تمام شد هم باز رفتارهایش برایم عجیب بود
میگفت تمام شده اما میفهمیدم حواسش هنوز به من است… بیش از یک رئیس! بیش از قبل از رفتن ملیح که فقط شیطنت میکرد و تنها دوست ملیح بود
“” آخ ملیــح… چرا هنوز دردی وقتی کسی رو جایگزینت کردم؟””
چند بار خواستم دربارهاش حرف بزنم.. دو بار هم جایی خارج از رستوران اتفاقی دیدمش و خواستم مچش را بگیرم اما با تمسخر گفت
“” با اینکه یه زمانی از بودن کنار کسی مثل تو راضی بودم و خوشم میومد ولی حالا مطمئن باش از امثالت متنفــرم””