نصیبه چه گفت؟ تمام شــد! چـرا اینطور ناگهانی؟
سینهی سنگینم مرتب تیر میکشید من نفس کم می آوردم یا اکسیژن محیط هم کم شده بود؟ مرتب با دهان عمیق و طولانی نفس می کشیدم اما سنگینی کمبود هوا کم نمیشد.. سینهام سبک نمی شد
سعی کردم برخیزم
– کجا بابا؟! حالت خوش نیست بشین.. میخواستم تماس بگیرم با برادرت آقای دکتر یا شوهر خواهرت که بیان. نصیبه اجازه نداد..
مکث کرد
– گفت ممکنه کسی ندونه بهتره دخالت نکنیم تا حالت جا بیاد.. ولی اجازه نمیدم اینطوری با این حال جایی بری
به سختی ایستادم
– باید برم.. باید با مرصاد حرف بزنم.. باید ببینمش
سرم با صدای لرزان نصیبه که صورتش باز خیس شد چرخید غم نگاهش حالا که مادرم نبود و نمیدانست که حتی با شوق منتظر خبرم بود تسکین نبود اما در این حال دلخوشی بود
– بذار یکم بگذره.. بعد
دردناک بود اما گفتم
– تموم هم شده باشه باید بدونم چی شده. خواهرشو به امید من گذاشت رفت
چرا باز نگفتم “ملیــح”؟
دستم روی چشمهایم نشست انگار میشد با چشم بستن تصویر صورتش را نبینم..
تصاویری که به امید مال من شدنش ثبتشان کرده در تنهایی از آمدنش به زندگیام حتی اگر دور خدا را شکر میکردم اما حالا..
ممنوع شده بود… ممنوع تر از هر ممنوعی
بابا طاهر به خیال سر گیجه بازویم را چسبید
– بشین حالت خوش نیست. بخوای باهاش حرفم بزنی هم باید حالت خوب باشه نه با این حال که اونم اگه بدتر از تو نباشه بهتر نیست
رو به نگاه منتظرم اضافه کرد
– از دیروز که با اون حال رفت چندین بار باهاش تماس گرفتم.. جواب نداد.. دیشب رفتم سراغش.. صدای بلند موسیقی از واحدش میومد.. صدای بلند خودشم میومد.. داد می زد.. همسایههاش گفتن هر چقدر در زدن جواب نداده.. میخواستن واسه مزاحمت با پلیس تماس بگیرن.. در زدم فحش داد و بد و بیراه گفت.. فکر کرد یکی از همسایههام.. ولی صدامو که شنید.. صدای آهنگشو بست ساکت شد ولی هر کاری کردم درو باز نکرد
دفعه قبل را به یاد آورده زمزمه کردم
– با من حالش خوب میشه.. باید ببینمش
به سمت در چرخیدم از حال و روزم عصبی بودم.. ناتوانی. حالی که به این شدت تجربهاش نکرده بودم آنهم وقتی باید توانش را داشته باشم حرف بزنم.. تا هضم کنم.. تا رد شوم از این بحران، از این کابوسی که انگار واقعیست
حضور بابا طاهر که رهایم نمیکرد بیشتر آزارم میداد دستم را کشیدم اما باز رهایش نکرد
– بذارم بری همراهت میام پشت فرمونم نمیشینی
لبخند زدم زوری اما جواب مهربانیای بود که حالم میگفت به آن نیاز داری ردش نکن
سر تکان داده از کنار نصیبه که رد شدم صدایش متوقفمان کرد، نگاهش سر به زیر شده با بغض گفت
– چیزی از اتفاقهای اینجا.. به کسی نگفتم.. چه قبل از رفتنت که منتظر بودم خبرشو از مادرت بشنوم.. چه بعدش که سحر چند بار باهام تماس گرفت. نمیخواستم لذت شنیدش از پارهی تنتو از مادرت بگیرم
می فهمیدم چه میگوید، اطلاع میداد که میتوانم به هیچکس نگفته دلیل بدحالیام را چیز دیگری نشان دهم. میتوانم حالِ بدِ پس زده شدنم را پنهان کنم
– ممنون.. چقدر خوبه که شما هستین.. خوش به حال بابا طاهر که شما رو داره
کسی که من نداشته. ندارم. چون به قول او قسمت نبود و بدون اینکه هنوز بدانم چرا نشد
****
به سختی بابا طاهر را راضی کرده با زدن زنگ یکی از همسایهها تا پشت در واحدش آمدم، اما حالا چشم بسته با تکیه زدن به دیوار روی پا ماندهام…
چه باید بپرسم؟ چه باید بگویم؟ چطور از خواهرش بپرسم؟ از اتفاقی که افتاده؟
دست بالا آورده آرام در زدم به دیوار تکیه زده بودم و از چشمی نمی دیدم پس به آن “بله”ی بلند و حرصیای که گفت جواب ندادم تا در را باز کند
– صدای سکوت هم اذیتتون میکنه؟ یا فضولی زده بالا؟ بیام بخوابونم براتون تا چند شب عر بزنید؟
صدای حرصیاش را هم جواب ندادم در ناگهان با خشونت باز شد
– هـــا؟! چی میخواین فضولها که…
از دیدنم خشکش زده لحظهای مات ماند. با این حالی که داشتم که حتی در آسانسور چشم بستم تا آشفتگی خودم را نبینم نگاه دردمند و متعجب او میسوزاند
ذره ذره سایهی خشم روی صورتش افتاده چشمهایش پر نفرت خیرهام شد با پوزخند اما برق نَمی که در چشمهایش دیدم حرصی گفت
– ارباب کی از سفر رسیده؟ شمردن پولهات تموم شد که اومدی ببینی تو چه گو*ـی گیرم انداختی؟ یا ناموس مردم واسه خوش آمد خوب نپرید بغلت؟ چیه؟ چغولی کرده دردت اومده شستمش بیـ*ـدرو یا خودت فهمیدی؟
فقط نگاهش کردم حق با باباطاهر بود حالش خیلی بد بود.. انقدر که با اتمام جملاتش ذره ذره چشمهایش پر شده صدایش لرزید
– نمیشد دیرتر رفت.. نمیشد عقبش انداخت.. نمیشد گفت باز پدر او بیــ*ـدر بره… یا آغوش بازش برات بسته میشد با معرفت؟
سکوتم جریاش کرد عصبی صدا بالا برد
– به تو نسپردمش؟ نگفتی نمیتونه تکون بخوره راههای فرارو بستم؟ نگفتی از ترس بدبختی من نمیره؟
جلو آمده به سینهام کوبید آگاهانه قدمی عقب رفتم و او داد زد
– بدبختیمو میبینی سامان؟ بدبختیای که گفتی ملیح به خاطرش نمیره؟ بدبختیای که ناموس مردم برام درست کرد؟ میدونی خواهرم کجاست؟ میدونی از اعتماد به تو که ولش کردی رفتی سراغ پولات الان کجاست؟ میدونی بی شرف؟ ناموست به خاطر تو به عزای ناموسم نشوندم.. به خاطر تــــوووو!… اونکه بیشتر از خواهر من نگران حرف زدن پشت سرش بودی خواهرمو جلوی چشمم آتیش زد…
دوباره داد زد
– بهت نگفتم پچ پچ ها بلند شده خفهاش کن؟ نگفتم و عین خیالت نبود؟ نگفتم و از عادت کردن به دیده شدن بیخیال شدی؟ روح و غرور مزخرفت از بَه بَه و چَه چَه ها ارضا شد یا نــه؟ فهمیدی چیکار کردی یا نـه؟ فهمیـدی واسه تو عادیه ملیح بلد این مدل زندگی کردن نیست؟ ملیح آدم حرف شنیدن نیست؟ آدم بی آبرویی نیست… به به و چه چه کنهات زندگی خواهرمو سوزوندن سامان…
به دیوار تکیه زدم درمانده چشم بستم. ازدواج نباید آنقدر بد باشد که او عصبانی و داغ دار است! مگر اینکه زوری باشد و یا بدتر از آن…
ممکن بود؟ اگر انقدر مخالف بود چرا جلویش را نگرفته؟ چرا نمیتوانم تمرکز کرده فکرم را جمع کنم؟
ناگهان با مشت به جانم افتاد با تمام ناتوانیام اما آنقدرها محکم نمیزد انگار او هم ناتوان بود
– میدونی خواهرم کجاست نارفیق..؟ میدونی چه بلایی سرش آوردن..؟ میدونی عاشق سینه چاکت باهام چیکار کرده..؟ میدونی چطوری سوزوندم..؟ میدونی خواهرم زن کی شــده؟
نه برای ضرباتش..! برای پنهان کردن صورتم از جملاتی که باید میشنیدم و انگار سوزناک تر از حالم بود و او نمیدید ساعد هر دو دستم را دو طرف سرم گذاشته پنجههایم پشت سرم قفل شد
چقدر ویرانیم…
تا به حال هرگز از کسی کتک خوردهام؟
لرزش شانههایم را ندید با صدایی لرزان وقتی حتی نمیتوانست خودش را نگه دارد لباسم را چنگ زده تکانم داد
– به زور شوهرش دادن.. کاری کردن خودش بخواد بره تا راحت بشه.. تا دست بردارن از پرچم کردن آبروش..
شانههای او هم همراه با صدایش به لرزش افتاد
– شوهرش معلوله.. معلول سامــان! نه یه معلول ساده.. نه فکر کنی فقط ویلچر نشینه.. نـــه! یه معلول جسمی سنگین.. یکی که خواهرم باید بغلش کنه تا اون بتونه کارهاشو انجام بده.. یکی که نصف منم نیست.. یکی که قدرت نگه داشتن خودشو هم نداره.. یکی که قسم میخورم توی بی درد وقتی امثالشو میبینی رو برمیگردونی که اذیت نشی.. یکی که تو به صورتش نمیتونی نگاه کنی
سست روی زمین آوار شدم جملاتش سنگین تر از آن چیزی بود که انتظارش را داشتم…
زوری بود اما دردناک تر از آن چیزی که فکر میکردم…
کسی در سینهام آتش به پا کرده در سرم فریاد میزد
“بیچارهام کردی کمند.. بیچارهام کردی بی وجدان”
به لرزش شانه هایم دردی طاقت فرسا در سینهام اضافه شد.. بی اراده از ناتوانی در روبرو شدن با مسئلهای که هیچ کاری از دستم برنمی آمد تا در مواجه با آن انجام دهد تنم را تکان میدادم تا شاید درد را ساکت کنم اما ساکت نمیشد.. انگار هر لحظه بیشتر شعله میکشید…
دستهایم باز شده از میل ذاتی به حیات سرم را بالا کشیده دمی عمیق و صدادار گرفتم
– هیـــــع…
مرصاد که به دیوار تیکه زده بی صدا صورتش خیس شده بود فقط نگاهم کرد
نپرسید چرا صورتت خیس و کبود است…؟ نپرسید چرا عضلاتت قفل کرده…؟
نپرسید چرا نفس کم آوردی…؟
نپرسید ویرانی خواهرم در جوانی چه ربطی به تو دارد که اینطور میسوزی…؟
نشسته روی زمین تنم را به سمت پله ها کشیدم… به قول نصیبه “”تمـــام شــد””
اما درد نداشتنش چقدر سخت و طاقت فرسا، چقدر ناگهانی و بی امان به سینهام کوبیده شد..
دقیقا زمانی که فکر میکردم به نوک قلهی رسیدن به او نزدیک شدهام چنان سقوط کردم که فرسنگها فاصلهای که با هم داریم هرگز پر نمیشود…
زخمهایی که این سقوط به جانم نشاند هرگز التیام نمییابد…
دستم را بند نرده کردم تا بایستم از صدای مرصاد متوقف شدم
– برو به خاطر نامردیت به خودت افتخار کن.. به خاطر بودن کنار امثال ناموس مردمی که وقتی انقدر هواشو داشتی باید میفهمیدم تو صف همون آدمهایی و دغدغه و مشکلات ما پایینیها حتی به چشمت هم نمیاد که بخوای بخاطرش خودتو به زحمت بندازی..