رمان تاریکی شهرت پارت ۴۳

3.7
(13)

 

 

 

سوال‌های زیادی در ذهنم شناور شده است!

 

حالم خوش نیست و خاک بر سر ذهنی که شک چنگش انداخته! خاک بر سر ذهنی که به یاد حرف‌های سهیل افتاده است!

 

دستم وقتی به طرف موبایل دراز می‌شود می‌لرزد. صفحه‌اش خاموش شده و برای چنین بی‌اعتمادی و تجسسی حسِ خیلی بدی دارم.

 

لب می‌گزم و سریع دستم را عقب می‌کشم.

 

نه! نمی‌خواهم یک زنِ شکاکِ بی‌اعتماد باشم.

 

فوراً رو برمی‌گردانم و قصد گریختن دارم که صدای دینگ دینگ لعنتیِ پیام موبایل مانع می‌شود!

 

عمیق نفس می‌کشم و به محض چرخیدنم بی‌هوا به موبایل چنگ می‌اندازم.

 

موبایلش رمز دارد! نوتیفیکیشنش بسته است و همین دو مورد غرقم می‌کند در بدترین حالی که می‌توانم این لحظه داشته باشم.

 

صدای سهیل مثل چکش روی سرم فرود می‌آید…دارد می‌گوید من خیلی چیزها را نمی‌دانم…من دارم بازی داده می‌شوم…

 

تندتند نفس می‌کشم و تنم گُر گرفته است.

 

شخصی که نمی‌دانم کیست و روی صفحه مشخص نیست همچنان در حال ارسال پیام است!

 

تاب نمی‌آورم و موبایل را سایلنت می‌کنم.

 

قدم‌هایم انگار جان گرفته‌اند تا بروم داخل اتاق و دل به دل شک بدهم!

 

باید آرام بگیرم و فقط وقتی شک دست از سرم بر می‌دارد که بفهمم چه کسی مکرر این ساعت در حال پیام دادن است!

 

دستانم می‌لرزد وقتی کنارش لبه‌ تخت می‌نشینم.

 

خوب است که موبایل قبلی‌اش را داغان کرد و حالا یک گوشی قدیمی‌تر در اختیار دارد تا بتوانم با اثر انگشت قفلش را باز کنم.

 

خوب است که احتیاج به شناسایی چهره ندارد این یکی موبایل برای باز شدن قفلش…

 

آرام دستش را می گیرم و نفسم روی سینه حبس می‌ماند.

 

چنان خسته است و غرقِ خواب که هیچ چیز حس نمی‌کند.

 

 

 

چشمانم می‌سوزند و در دل دائم کلمه‌ی “ببخشید” را تکرار می‌کنم.

 

به خود قول می‌دهم همین یک بار باشد…فقط می‌خواهم یقین پیدا کنم سهیل حرف بیخود می‌زند.

 

این آرام گرفتنِ خیال حق من است.

 

قفل موبایل که باز می‌شود، دستش را آهسته کنار بدنش روی تخت قرار می‌دهم.

 

بر سر جای خود می‌مانم و متوجه می‌شوم که حقیقتاً چشمانِ یک زنِ به شک افتاده همچون عقابی آماده‌ی شکار است!

 

چقدر تلخ شده است این رابطه که دست به چنین عمل زشتی زده‌ام.

 

همیشه ایمان داشتم زنی که یک روز با شک به سراغ موبایل همسرش برود فاتحه‌ی زندگی‌اش خوانده شده و حالا خودم…

 

ذهنم دیگر مجالی پیدا نمی‌کند برای ملامت کردن و چشمانم ناباور میخِ پیام‌های ارسالی می‌شود.

 

می‌خوانم…مو به مو و پیام به پیام که پایین می‌آیم دیگر ضربان قلبم را حس نمی‌کنم.

 

“_می‌دونم از دستم عصبانی هستی ولی بیا حضوری درباره‌اش حرف بزنیم.”

 

“_ اصلاً می‌خوای قرار بعدی رو بریم خارج از شهر؟ یه جای خوش آب و هوا. ذهنت آروم می‌گیره.”

 

“_ یزدان باور کن من خیلی نگرانتم، خیلی داری به خودت سخت می‌گیری چرا بهش نمی‌گی؟ این همه فشار نباید فقط روی دوش تو باشه.”

 

“_ کاش می‌تونستم تو رو از این همه فکر و خیال نجات بدم.”

 

“_ کاش قدرتش رو داشتم یزدان.”

 

“_ ولی من کنارتم. نگران هیچ چیز نباش. یک عمر بد کردی به من و هیچ وقت دلش رو نداشتم رضایت به آشفتگی تو داشته باشم.”

 

“_ امشب از اون شب‌هاست که پر از حرفم و دلم می‌خواست اینجا بودی؛ کنارم تا هر چی تو دلمه رو بگم…خیلی دردناکه که نمی‌تونم زنگ بزنم حتی می‌دونم فردا برای فرستادن این پیام‌ها وقتی خونه‌ هستی و کنار اون از دستم عصبانی می‌شی ولی من امشب دلم حرف زدن می‌خواد.”

 

 

 

“_ تا این ساعت خیلی جنگیدم که پیام ندم ولی آخر مقاومتم شکست.”

 

“_ می‌دونم فردا خیلی از دست من عصبانی هستی چون چوب خطم واسه امشب پر شده…حتماً دیدیش…نمی‌دونم قراره چطوری با من رفتار کنی ولی کاش درکم کنی…”

 

“_ کاش درک کنی دختری رو که سال‌هاست داره تو آتیش عشقت می‌سوزه…جای خالی تو داخل زندگیم پر نمی‌شه یزدان…”

 

“_ تو نباید بر می‌گشتی تا این عشق شعله بکشه…تو نباید می‌اومدی سراغ دختری که چشماش داد می‌زنن هنوز عاشقته.”

 

“_ من تو برزخم یزدان. دیگه نمی‌تونم خفه بمونم. تو قراره چطوری با من برخورد کنی فردا؟ این فکر داره دیونه‌ام می‌کنه. نمی‌دونی چقدر از برخورد تو می‌ترسم”

 

نمی‌خواهم بیشتر ببینم و بخوانم ولی قدرتی برای نجات خود از عذاب ندارم وقتی پیام آخر هم ارسال می‌شود.

 

“_ بهم حق بده پسرخاله چون من نمی‌تونم عاشقت نباشم. هیچ وقت نتونستم. نمی‌دونم دیگه کی قراره منو ببینی! بهتره دیگه ادامه ندم…این حرف‌ها نباید تو پیام زده می‌شدن، باید زل می‌زدم تو چشمات و همه رو می‌گفتم. بیدار شدی بهم زنگ بزن باید ببینمت.”

 

بیم آن دارم که موبایل از میانِ دستان لرزانم پایین بیفتد.

 

وقتی پیام‌ها را بالا می‌روم نفس ندارم…قلبم ضربان ندارد و متوجه می‌شوم هیچ پیامی از قبل موجود نیست.

 

تند پلک می‌زنم. چرا نمی‌فهمم چه اتفاقی افتاده است؟ چرا درک نمی‌کنم؟

 

مغزم همه‌ی آن پیام‌ها را یک جا پس زده است و قصد ندارد تحلیل کند هیچ کدام را!

 

 

 

 

 

زن‌های دیگر در چنین شرایطی چگونه عکس‌العمل نشان می‌دهند؟

 

جیغ بکشم؟ بر سر و صورت خود بکوبم؟ با مشت و لگد به جانِ نامردش در خواب بیفتم؟

 

چه غلطی کنم؟ بروم سراغ معشوقه‌اش؟ همین حالا شماره‌اش را بگیرم و هر چه ناسزا بلد هستم نثارش کنم؟

 

انگشتم می‌لرزد…می‌لغزد تا حداقل یک پیام بدهم به آن هم‌جنس خانه خراب کن…اصلاً شاید بهتر است شماره‌اش را بگیرم و لحظه‌ای که فحش‌هایم را فریاد می‌کشم نامرد کنارم آسوده در خواب از جا بپرد.

 

شوکه هستم…گیج هستم…عصبانی هستم…پر هستم از حس‌های بی‌ربط به هم…

 

قلبم یکی می‌زند، دو تا نمی‌زند! قلبم دیگر تاب ندارد…قلبم…نبضِ ناباورِ زنی بازی خورده است…زنی که ویرانه‌ای عظیم از رویاهایش پیش رویش قرار گرفته!

 

می‌توانم با ادراکی که مُرده است تک به تک مرور کنم همه چیز را…از اول تا آخر…

 

مرور کنم هشدارهای سهیل را…مرور کنم حسِ عجیبی که بعد از دیدن آن دختر در بیمارستان به جانم نیش زده بود را…مرور کنم شک‌هایم را…مرور کنم همه چیز را.

 

چشمانم تار می‌بیند، ذهنم توانایی تحلیلِ هیچ مروری را ندارد اما حواسم است که پیام‌ها را حذف کنم…حواسم است که هیچ مدرکی بر جا نماند حتی اگر بعد از اینکه یکدیگر را دیدند و زل زد در چشمان مَردی که نگاهش دنیایم بود درباره‌ی امشب و پیام‌هایش سخن گفت او…او که خائن است و بازی کرده است…کثیف بازی کرده است و دیگر متعلق به من و زندگی‌ام نیست شک به جانش بیفتد که نکند من همه چیز را فهمیده ‌باشم!

 

یک بار هم او…او که نامرد است شک را زندگی کند. همیشه که شک نباید برای قلبِ رنج دیده‌ی ما زن‌ها باشد!

 

صفحه‌ی موبایل را خاموش می‌کنم. مدرکی باقی نمانده است از تجسسِ کریه‌ام در گوشی‌اش.

 

 

 

 

کافی است سر بچرخانم و با دیدن بالا تنه برهنه‌اش رویاهایم زیر و رو شود و جانم را بالا بیاورم.

 

چگونه همخواب من می‌شود و دور از چشمم با آن دختر ملاقات دارد و در تماس است…

 

برایش نوشته بود نباید برمی‌گشت سراغ او که هنوز عاشقش است؟ یزدان را برای این برگشت ملامت کرده بود…

 

از کدام فکر و خیالِ یزدانِ من می‌گفت؟

 

یزدانِ من؟

 

لب‌هایم کج می‌شوند. فشار دستم اطراف موبایلش شدت می‌گیرد.

 

نوشته بود کنارش است نگران نباشد!

 

از فکر و خیال‌های مَرد من خبر دارد…نگرانی‌هایش را اطلاع دارد…باید احمق باشم که یقین نداشته باشم به اینکه یکدیگر را می‌بینند…ارتباط دارند…اینقدر صمیمی که چنین پیام‌هایی روی گوشی‌اش فرستاده شود!

 

قلبم سنگین‌ترین عضو بدنم شده اما حالا وقت مُردن نیست! نباید دستم از قبر بیرون بماند…نباید چشمم در حسرت دیدن خیلی چیزها در این دنیا بماند…نباید…می‌شنوی احمق؟ می‌شنوی بدبختِ ساده؟

 

دلم می‌خواهد همین لحظه که رمق ندارم محکم به صورت خود سیلی بزنم…

 

چقدر احمق بوده‌ام…چقدر احمق بوده‌ام…چقدر احمق بوده‌ام!

 

تلاش می‌کنم بلند شوم. بی سر و صدا، بدون اینکه هوشیارش کنم.

 

 

 

تعادل ندارم. رمق در پاهایم نیست. جانم تا گلویم بالا آمده. نفس ندارم.

 

چند بار زیر پایم خالی می‌شود، زانو خم می‌کنم ولی جلوی زمین خوردن مقاومتی عجیب دارم.

 

خودم را به دیوار می‌رسانم، دستم روی سطحش می‌لرزد.

 

نمی‌توانم سر پا بمانم…چسبیده به دیوار در حالی که موبایلش را بغل گرفته‌ام بالاخره زانو می‌زنم.

 

مانند یک مایعِ سر ریز شده از نگهدارنده‌ی خود لیز می‌خورم…ماهیتم درست مثل یک مایعِ معلق و فرو پاشیده است.

 

تکیه می‌دهم به دیوارِ پشت سرم و با قلبی که دیگر دارد درد را فغان می‌کند نگاهش می‌کنم.

 

غلتی می‌زند و صورتش در معرض دیدم قرار می‌گیرد.

 

نمی‌دانم کی به گریه افتاده‌ام که حالا خیسی صورتم را این چنین حس می‌کنم!

 

لب‌هایم می‌لرزند…صدا ندارم وقتی خفه از همان فاصله می‌نالم.

 

_ چرا…

 

من که پشیمان بودم…من که قصد جبران داشتم…من که هزار بار التماس کردم ببخشد…من که هزار بار گفته بوم غلط کردم…من که گفته بودم قید شهرت و آرزوهایم را می‌زنم…من که…به قیمت تمام جانم جنگیده بودم برای احیای رابطه‌یمان.

 

عشق از همه‌ی زن‌ها یک احمق می‌سازد؟

 

نفسم گرفته است…نفسم بالا نمی‌آید…می‌ترسم سرفه بزنم و بیدار شود.

 

خودم را کشان کشان روی زمین به طرف در اتاق سوق می‌دهم.

 

 

 

چه کار کنم من؟ کشان کشان خودم را به آشپزخانه برسانم و بلایی بر سر خودم بیاورم؟

 

قلبم را مشت می‌کنم درون دست به رعشه افتاده‌ام و گمانم چیزی به سکته کردنم نمانده است!

 

ته مانده‌ی انرژی‌ام را کمک می‌گیرم تا برسم به کانتر، خودِ زخمی و نیمه جانم را روی زمین کشیده‌ام تا موبایلش را سر جای خود برگردانم…تا فعلاً متوجه نشود دستش رو شده است.

 

زمان می‌خواهم برای زنده ماندن…برای فکر کردن…برای تصمیم گرفتن.

 

نمی‌خواهم مثل همیشه رفتارم احمقانه باشد، از قدم برداشتن‌های ناشیانه‌ی خود خشمگین و اندوهگین هستم.

 

نیم خیز و نفس نفس زنان موبایل را بر سر جای قبلی خود قرار می‌دهم.

 

دیگر جانی برایم نمی‌ماند و پرت می‌شوم روی زمین.

 

صورتم مماس زمین است و پلک‌های خیسم روی هم می‌افتد.

 

تاریکی حقیقی این لحظه است…تاریکی معنای کاملی دارد برای این لحظه، وقتی زنی درست وسط رابطه‌ای که گمان می‌کند عاشقانه است درگیر یک شوک عظیم می‌شود…شوکی به حال به هم زنی عنوانی نجس…

 

عشقِ پاکِ مرا با خیانت در چنان ناپاکی و نجاستی غرق کرده‌اند که هرگز طاهر نخواهد شد.

 

تاریکی یعنی همین لحظه…اشتباه معنایش را آموخته بودم! من تا قبل از این لحظه هرگز در تاریکی نبوده‌ام حتی وقتی حبس ماندم در آن زیر زمین…

 

پیام‌های نوشین رقصان پشت پلک‌هایم پایکوبی می‌کند.

 

دستم مانده است روی قلبم و خودم را می‌بینم مقابل تئاترشهر که یک دختر با چشمان یخ زده راهم را سد کرده.

 

 

 

آن روز یزدان همراه سیروان دنبال کارهای افتتاح گالری طلای سیروان بودند و بی‌توجه به غرولند کارگردان برای تمرین نیامده بود.

 

نوشین انگار از غیبت او اطلاع داشت که سراغم آمده بود. من هرگز از آن ملاقات به یزدان چیزی نگفتم.

 

نگفتم دخترخاله‌اش آمد و با نگاهی یخ زده و کلامی غرقِ در کینه و خشم تهدید کرد و رفت!

 

نوشین آن روز حتی یک قطره اشک نریخت! حتی یک کلمه التماس نکرد برای داشتن یزدان!

 

آمد. سد راهم شد، خودش را با خشمی غیرقابل کنترل در حالی که مشت شدن دستانش کنار بدنش توجه‌ام را جلب کرده بود معرفی کرد و مقابلِ بهت نگاه من از آن دیدار ناگهانی کلمات را روی سرم آوار کرد!

 

“_ از بچگی عاشقش بودم. وقتی یک قدمی رویا بودم تو ازم گرفتیش! غرور و حیثیت من براش مهم نبود. امروز اینجام تا بهت بگم اگه جلوی چشم من خوشبخت باشید، اگه جلوی چشم من بخندید و دستش تو دستت باشه…هر کاری می‌کنم تا از درون تو رو بسوزونم. با یه دبه بنزین سایه به سایه پشت سرت هستم برای آتیش زدن همون رویایی که از من دزدیدی.”

 

قصد ترساندن نداشت…تهدیدش پوچ نبود! آمده بود که اتمام حجت کند برای این لحظه‌ام، وقتی سال‌ها بعد به وعده‌اش عمل می‌کند و رویاهایم را دانه دانه آتش می‌زند من آن روز را کامل به یاد آورم.

 

آن روز ذره‌ای ته دلم خالی نشده بود و بهترین حسِ دنیا را داشتم که یزدان مرا انتخاب کرده است…

 

حتی بی‌رحمانه با لبخند رفتن نوشین را به تماشا ایستادم و قلبم غرق خوشی شد که زیبایی و جذابیت من برای یزدان بیشتر از دخترخاله‌اش بوده است و چشمش مرا گرفته…

 

 

 

 

 

 

اصلاً چرا باید احمقانه ساکت بمانم؟ شاید هیچ چیز طوری که به نظر برسد نباشد…شاید دارم اشتباه قضاوت می‌کنم…

 

چرا باید به یزدان فرصت توضیح ندهم و خودم در ذهن طور دیگر فکر کنم؟

 

چقدر مطمئن هستم همه چیز بازی دختری نباشد که سال‌ها قبل به من هشدار داده است زندگی‌ام را ویران خواهد کرد؟

 

مگر زندگی ما، رابطه‌ی قشنگمان برای همین حرف نزدن‌ها نرسید به بن بست؟ چرا باید دوباره اشتباه گذشته را تکرار کنم؟

 

پشیمان شده‌ام از حذف پیام‌ها…عجولانه تصمیم گرفته‌ام.

 

یزدان اگر خیانت کرده باشد…اگر نتواند توضیح کاملی داشته باشد برای من، همین امشب ترکش می‌کنم اما اگر اثبات کند وفادار به عشقمان بوده است آسان رابطه‌ای که برای سر پا کردنش جنگیده‌ام را از دست نمی‌دهم.

 

انگار جانی دوباره می‌گیرم. چشم باز می‌کنم، نفس بریده با قلبی که باید به دادش برسم به سختی خودم را تکان می‌دهم.

 

باید خودم را برسانم به قرصم…باید تنِ نیمه جانم را بکشم داخل آشپزخانه…باید زنده بمانم و دیگر ارمغانِ ضعیفِ این مدت نباشم. تبدیل شوم به همان زن سرسختی که برای تک تک خواسته‌هایش می‌جنگید و زمین خوردن برایش بی‌معنا بود.

 

نمی‌خواهم دیگر مانند دخترهایی که در سن بلوغ ناگهان در یک عشق کودکانه شکست می‌خورند رفتار کنم! نمی‌خواهم زانوی غم بغل بگیرم و لحظه به لحظه با گریه، ضعف بیشتر بر وجودم چیره شود.

 

اشتباهات…زمین خوردن‌ها…ضعف‌ها و گریه‌ها، بالاخره یک جایی از زندگی تبدیل به کوهی از قدرت می‌شوند! پلک می‌زنی و باور نمی‌کنی همان‌ تجربه‌هایی که روزی باعث شده‌اند بدترین لحظه‌ها را با دو چشم باز ببینی و حتی گاهی به مرگ خودت راضی شده باشی حالا چه انسان تکامل یافته‌ای از تو ساخته باشد!

 

هر زمان بتوان قدرت تصمیم گیری صحیح پیدا کرد، بتوان خشم را کنترل کرد، در حساس‌ترین لحظه از زندگی عاقلانه رفتار کرد، آن زمان تو به بلوغ فکری لازم رسیده‌ای…

 

قرص را که زیر زبانم می‌گذارم و بی‌حال به در یخچال تکیه می‌دهم دیگر رمقی برایم نمانده.

 

چشم می‌بندم…حالم خوب نیست…قلبم دارد قفسه سینه‌ام را متلاشی می‌کند.

 

 

 

دستم روی قلبم می‌نشیند. باید بتوانم آرام باشم. باید استرس را از خود دور کنم.

 

حس می‌کنم به بلوغ فکری رسیده‌ام…بالاخره از گذشته درس گرفته‌ام. رفتارم اکنون متعلق به یک زن عاقل و بالغ است نه یک دختر نابالغ!

 

_ ارمغانم؟ کجایی عشقم؟

 

صدای گرفته‌اش در گوش‌هایم تاب می‌خورد.

 

بیدار شده است و وقتی مرا کنار خود ندیده به عادت گذشته‌های عاشقی به دنبالم اتاق را ترک کرده است.

 

این مَرد می‌تواند خیانت کرده باشد؟

 

_ خوشگلم؟ کجایی فدات شم؟

 

نه! این مَرد نمی‌تواند به من…به زنی که عمری ادعا کرده است دیوانه‌وار دوستش دارد…به عشق پاکمان، خیانت کرده باشد.

 

قرص زیر زبانم حل شده است و به محض باز کردن چشمانم با صدای خفه‌ای می‌نالم.

 

_ اینجام…

 

مطمئن نیستم صدایم را شنیده باشد ولی او سراسیمه داخل آشپزخانه می‌دود.

 

دستم سُر می‌خورد کنار بدنم و با پلک‌هایی نیمه باز نگاهش می‌کنم.

 

اگر به من خیانت کرده باشد…آخ، حتی فکرش هم ترسناک است…ترسناک‌تر از حبس شدن در تاریکی.

 

دوان دوان خودش را به من می‌رساند و مقابلم زانو می‌زند.

 

فقط شلوارش را پوشیده و لباسش هم که…تن من است.

 

 

 

شانه‌هایم را می‌گیرد و سیبک گلویش از شدت نگرانی تکان می‌خورد. صدایش رعشه گرفته است و به خدا که این مَرد نمی‌تواند خیانت کرده باشد…

 

_ چی شده؟

 

می‌خواهم قوی باشم اما حریف اشک‌هایم نمی‌شوم.

 

قلبم تکه تکه شده است. اگر آن دو سال با نوشین رابطه داشته‌اند چه؟ اگر رفته جای مرا پر کند و دیده نمی‌تواند در نتیجه تصمیم گرفته رابطه‌اش با نوشین را تمام کند می‌شود ببخشم؟

 

کسی که همیشه زیر گوشم گفته است از دروغ و پنهان کاری متنفر است اگر خودش دروغگو بوده باشد چه؟

 

اصلاً چه دلیلی دارد دور از چشم من نوشین را دیده باشد؟ چه دلیلی دارد دور از چشم من با دختری که می‌داند نقطه ضعف من است در این زندگی، ارتباط داشته باشد؟

 

چشمش افتاده است به بسته قرصم و دارد پشت سر هم از وضعیتم می‌پرسد. می‌گوید یک کلمه بگویم خوب هستم تا سکته نکرده است و من بی‌اختیار می‌نالم.

 

_ چرا اون باید از نگرانی‌های مَرد من باخبر باشه و چیزهایی که من نمی‌دونم رو بدونه؟

 

خشکش می‌زند. دستانش روی شانه‌های خمیده‌ام بی‌حرکت می‌ماند و حتی توانایی پلک زدن را از دست می‌دهد.

 

اشک قطره قطره روی صورتم می‌چکد. قرص چندان تاثیر نداشته است و واقعاً حالم بد است.

 

_ نمی‌خواستم حرف بزنم…نمی‌خواستم…بذارم بفهمی پیام‌هاش رو دیدم…همه رو حذف کردم ولی…نمی‌خوام دوباره اشتباه گذشته رو تکرار کنیم…فرصت حرف زدن رو از جفتمون نگرفتم…

 

گیج خیره‌ام مانده است. تکیه از در یخچال می‌گیرم، صورتم به صورتش نزدیک می‌شود، چشم در چشم او لب می‌زنم.

 

_ به من…خیانت کردی؟ با دخترخاله‌ات…

 

خدایا…چشم می‌بندم، سخت است کامل کردن جمله‌ای که نصفه رها کرده‌ام ولی نالان ادامه می‌دهم.

 

_ با نوشین رابطه داری؟

 

 

 

 

مکثی ندارد. تن صدایش بالا می‌رود. عصبانی شده است.

 

_ نوشین به من پیام داده؟

 

دستانش که از روی شانه‌هایم برداشته می‌شوند سریع چشم باز می‌کنم.

 

خیز برداشته است به طرف موبایلش، با گریه می‌گویم.

 

_ همه رو حذف کردم.

 

برافروخته بر می‌گردد و نگاهم می‌کند.

 

فکش زیر فشار دندان‌هایش در حال خرد شدن است.

 

_ چی گفته؟

 

جانی برای بلند شدن، برای سینه به سینه‌اش ایستادن ندارم.

 

هق هق کنان من هم به صدایم میدانِ فریاد زدن می‌دهم.

 

_ باهاش رابطه داری یا نه؟

 

نفس نفس می‌زنم. دارم سکته می‌کنم. چگونه می‌شود خوددار ماند در چنین شرایطی؟!

 

مسیر رفته را بر می‌گردد. بیخیال چک کردن موبایلش می‌شود و دوباره مقابلم زانو می‌زند.

 

می‌خواهد باز هم دستانش را میخِ شانه‌های فرو پاشیده‌ام کند که سریع خودم را کنار می‌کشم.

 

مانع می‌شوم و اجازه نمی‌دهم لمسم کند که گره ابروهایش تنگ‌تر می‌شود.

 

_ غلط کرده به من پیام داده! من هیچ رابطه‌ای باهاش ندارم!

 

 

دوستان چون که زیاد می پرسید در ارتباط با پایان رمان؛ پایانش کاملا خوش هست🤍

 

 

 

 

هوس کرده‌ام جیغ بکشم…میل شدیدی پیدا کرده‌ام به آتش زدن این زندگی ولی باید صبور بمانم…

 

نباید بنده‌ی خشم شوم.

 

_ تو رفتی سراغش تا یادش بیاد عمری عاشقت بوده! چی رو باید به من بگی و نگفتی؟ هان؟ چرا دور از چشم من باید اون دختر رو ببینی…چرا باید…

 

به سرفه می‌افتم و سوال‌هایم نصفه می‌مانند.

 

نگران جلو می‌آید که فوراً دست لرزانم را مقابلش می‌گیرم.

 

_ تا وقتی بهم ثابت نکردی باهاش رابطه نداری ناخنت رو به من نزن.

 

پوست صورتش از شدت خشم سرخ شده است و من در این لحظه نمی‌توانم نگران باشم مبادا سر و کله میگرنش پیدا شود.

 

مثل فنر از جا می‌پرد! ناگهانی و به شدت عصبانی!

 

رفتارش را زیر نظر گرفته‌ام. دستپاچه نشده، شبیه آدم‌هایی نیست که غافلگیر شده‌اند و به دنبال راه فرار هستند.

 

بدون اینکه یک کلمه در جواب من گفته باشد به موبایلش چنگ می‌اندازد.

 

بی‌اهمیت به ساعت در حالی که نگاهش زومِ صفحه‌ی موبایل است احتمالاً به نوشین زنگ می‌زند.

 

کتف چپم را ماساژ می‌دهم و خیره هستم به او که زیر لب در حالی که قادر نیستم حتی یک کلمه‌اش را بشنوم با خود حرف می‌زند!

 

کلماتم زیر دندان خرد می‌شود وقتی امر می‌کنم.

 

_ بزن روی اسپیکر.

 

 

 

 

 

تیز نگاهم می‌کند. سرخی صورتش تا گردنش رسیده است و چند رگ کنار شقیقه‌اش بد نبض گرفته‌اند.

 

کمرش را به لبه کانتر تکیه می‌دهد و آشفته حال به خواسته‌ام عمل می‌کند.

 

هر بوق ممتد که بی‌جواب می‌ماند ضربان قلبم را کندتر می‌کند…

 

تماس در حال قطع شدن است که صدای پر ناز و دلفریبش قلبم را از نفس می‌اندازد.

 

دستم بی‌حس کنار بدنم می‌افتد.

 

_ جانم؟

 

صدای فریاد یزدان در حالی که نگاه از صورت من می‌گیرد کر کننده است.

 

_ لعنت به من که فکر کردم تو بدترین شرایط می‌تونم به تو اعتماد کنم! همون روز اول بهت گفتم مجبور شدم که اومدم سراغت، گفتم اگه گذشته رو فراموش کردی بی سر و صدا کارم رو انجام بده. تو چی گفتی؟

 

_ یزدان جان…

 

اجازه نمی‌دهد نوشین جمله‌اش را کامل کند و خشمگین دوباره فریاد می‌کشد.

 

_ تو چی گفتی؟

 

صدای پشت خط، همانی که نفسم را بند آورده است با جان خطاب قرار دادنِ جانِ من، دیگر آرام نیست…عصبی شده.

 

_ گفتم هر کاری از دستم بر بیاد انجام می‌دم.

 

یزدان حتی ثانیه‌ای نمی‌تواند آرام باشد. حالا یک رگ برجسته روی گردنش هم نبض گرفته است.

 

_ قرار شد هر کاری از دستت بر میاد انجام بدی چون منه احمق فکر کردم پرونده رو تو اون شرایط بسپارم دست یه وکیل آشنا بهتره تا برم سراغ غریبه…ولی تو انگار هدفت شده نابود کردن زندگی من! می‌خوای ارمغان رو به شک بندازی که من با تو رابطه دارم؟ می‌خوای چه غلطی بکنی دقیقاً نوشین؟ هان؟ بهت گفتم ارمغان حال جسمی و روحی خوبی نداره نمی‌خوام چیزی بهش بگم تا به وقتش بعد تو نشستی واسه من شعر می‌نویسی و می‌فرستی؟

 

_ الان عصبانی هستی، بهت حق می‌دم من خیلی زیاده روی کردم ولی…

 

_ ساکت شو و فقط گوش کن چی می‌گم. دیگه اون پرونده برام مهم نیست…حق و حقوق مدتی که زحمت کشیدی رو برات می‌فرستم و دلم نمی‌خواد بعد از این حتی ببینمت…متاسفم اما فقط برای خودم.

 

به نوشین اجازه حرف زدن نمی‌دهد و تماس را قطع می‌کند.

 

می‌بینم که با خشمی غیرقابل کنترل گوشی را خاموش می‌کند و می‌اندازد روی کانتر.

 

 

دوستان چون که زیاد می پرسید در ارتباط با پایان رمان؛ پایانش کاملا خوش هست🤍

 

 

 

بر سر جای خود می‌ماند. جلو نمی‌آید و نگاهش از چشم در چشم من شدن عجیب فراری‌ست!

 

هنوز گوشم پر از “جانم” گفتن‌های نوشین است و جانم آتش گرفته ولی با همان نفس نیم بند واگویه می‌کنم.

 

_ تو شمال اشتباه نکرده بودم! توهم نبود! وقتی بهت گفتم یه غلطی کردی که اون دختر، نگران تا شمال اومده و من رو از روی عمد نادیده می‌گیره…درست حس کرده بودم که تو امید بهش دادی…

 

نفس نفس زنان نگاهش می‌کنم که بی‌حرف، با مردمک‌های لرزانی که غرقِ سرخی بی‌انتهایی شده‌اند و حتی لحظه‌ای روی صورت من، روی چشمان من مکث ندارند آرام پیش می‌آید.

 

صدایم را بلند می‌کنم تا نزدیک‌تر نشود.

 

_ دستت به من نخوره. این خونه رو آتیش می‌زنم، روی سرت خرابش می‌کنم اگه دستت به من بخوره.

 

خشکش می‌زند. چند قدمی‌ام بی‌حرکت می‌ماند و بهت زده نگاهم می‌کند.

 

بالاخره نگاهم کرده است! بالاخره چشمانش در یک خط مستقیم با چشمانم قرار گرفته.

 

حق دارد شوکه باشد و حتی پلک نزد، هرگز مرا این چنین خشمگین ندیده است…این چنین یاغی…

 

ارمغانی که او می‌شناسد همیشه سعی کرده است با آرامش…با ناز…با گریه حتی…شرایط را کنترل کند و حالا، امشب…

 

حق دارد دهانش نیمه باز مانده باشد وقتی من با قلبی فشرده شده، نفسی به تنگ آمده و پاهایی لرزان سعی دارم استوار بایستم مقابلش و بدتر برایش خط و نشان بکشم.

 

کلمات را حین سایش دندان‌هایم به صورتش می‌کوبم.

 

_ من یه زنم! جنس نگاه یکی مثل خودم رو خوب می‌شناسم…من تو بیمارستان دیدم برق چشماش رو…برقی که تو روشنش کرده بودی…من رو محکوم کردی به شکاک بودن! رفتارت رو به یاد داری؟ هان؟

 

 

 

مردمک‌هایش تحرکی ندارند اما لب‌هایش تکان خفیفی پیدا می‌کنند.

 

اجازه نمی‌دهم حتی یک کلمه بگوید و در حالی که از شدت خشم و ضعف به خود می‌لرزم فریاد می‌کشم.

 

_ گفتی ندیدی اون دختر رو…

 

قلبم تیر می‌کشد و تلوتلو می‌خورم.

 

سریع خیز بر می‌دارد برای گرفتن بازویم که فوراً خودم را سمت ردیف کابینت‌ها می‌کشم.

 

_ بهت گفتم به من دست نزن…

 

کمرم را به کابینت‌ها تکیه می‌دهم و یزدان عصبی با هر دو دست موهایش را چنگ می‌زند.

 

_ گفتی باهاش رابطه نداری…گفتی باورت کنم…حتی یک لحظه نخواستم به این فکر کنم که دو سال چطوری سمت من نیومدی…نخواستم فکر کنم امکان داره جای من پر شده باشه…اعتماد داشتم بهت…

 

با همین زانوان لرزان، قلبِ سنگین، نفس‌های خفه و تنی بی‌تعادل از این خانه می‌روم. همین امشب می‌روم.

 

_ بهت گفته بودم اگه به من خیانت کرده باشی حتی یک ثانیه هم تو زندگیت نمی‌مونم و ترکت می‌کنم…بهت گفته بودم…

 

صدایم دیگر جان دارد. برای اینکه نمیرم، برای اینکه بتوانم زنده از این خانه بیرون بروم سراغ قرصم می‌روم.

 

باید یکی دیگر بخورم. من برای رفتن به پاهایی قوی احتیاج دارم.

 

این قلب درد باید آرام بگیرد.

 

زانو زده‌ام روی زمین و او فهمیده است نباید جلو بیاید مبادا دیوانه‌تر شوم.

 

فهمیده است مقابلش آن زن ساده و احمق را ندارد دیگر.

 

 

 

 

_ بذار حرف بزنم مگه نگفتی نمی‌خوای اشتباه گذشته رو تکرار کنی!

 

ساکت، پشت به او قرص را زیر زبانم می‌گذارم.

 

_ تو آروم باش من همه چیز رو تعریف می‌کنم. جلوی چشمم داری از حال می‌ری حتی اجازه نمی‌دی بهت نزدیک شم! اینطوری جونم رو نگیر ارمغانم.

 

چشم‌هایم را با فشار می‌بندم. دلم می‌خواهد بیخیال حل شدن قرص زیر زبانم شوم و حالا که حنجره‌ام به فریاد افتاده است بگویم مگر از ارمغانت چیزی هم مانده جز یک مُرده متحرک؟

 

_ من خیانت نکردم بهت…

 

برای توضیح فقط تا وقتی فرصت دارد که قرص کامل زیر زبانم حل شده باشد.

 

اگر نتواند در همین زمان اندک به من ثابت کند موضوع آن چیزی که عیان شده است، نیست دیگر گوشی برای شنیدن نخواهم داشت…

 

بیش از حد صبوری کرده‌ام و سعی در عاقلانه رفتار کردن داشته‌ام.

 

_ اینجوری که نفس نفس می‌زنی و کتف و قلبت رو نوبتی ماساژ می‌دی نمی‌تونم کامل بگم…برای دور نگه داشتن تو از همین حال حرفی بهت نزده بودم…

 

صدایش…مستاصل و پریشان است. بیشتر از هر زمانی.

 

قرص زیر زبانم کامل حل شده است. فرصت توضیح را از دست داده. البته اگر توضیحی داشته باشد!

 

به نظر می‌رسد دارد زمان می‌خرد تا تمرکز خود را برای دروغ بافتن‌های جدید باز یابد!

 

پلک می‌زنم. پشت به او از جایم بلند می‌شوم.

 

بیخیالِ در مشت نگه داشتن قلبم شده‌ام و هنوز اولین قدم را کامل برای ترک او بر نداشته‌ام که صدای لرزانش متوقفم می‌کند.

 

_ کلبه رو عمدی آتیش زده بودن.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان باوان 3.3 (3)

بدون دیدگاه
    🌸 خلاصه :   همتا دختری که بر اثر تصادف، بدلیل گذشته‌ای که داشته مغزش تصمیم به فراموشی انتخابی می‌گیره. حالا اون دختر حس می‌کنه هیچ‌کدوم از چیزایی…

دانلود رمان تاروت 4.8 (4)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     رازک دختری از خانواده معمولی برای طرح دانشگاهی وارد شرکت ساختمانی بنام و مطرحی از یه خانواده پولدار میشه که درنهایت بعداز مخالفت هر…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x