رمان تاریکی شهرت پارت ۴۴

3.9
(16)

 

 

 

می‌خواهم بچرخم و نگاهش کنم شاید بهتر درک کنم چه گفته است اما توانایی‌اش را ندارم!

 

خودش می‌آید مقابلم می‌ایستد. حیران نگاهش می‌کنم، عصبی نفسش را از بینی بیرون می‌دهد و سینه‌اش تکان می‌خورد.

 

_ اجازه می‌دی حرف بزنم یا قراره اون قاضی باشی که گوشی برای شنیدن دفاعیات نداره چون آخرش همون حکمی رو می‌ده که خودش دلش خواسته!

 

انرژی سر پا ماندن ندارم. آرام از کنارش می‌گذرم، در سکوت…با شوکی که به جانم انداخته است بی‌رمق قدم بر می‌دارم و روی اولین مبلِ بر سر راه خود تقریباً سقوط می‌کنم.

 

پشت سرم آمده است و مردد مقابلم می‌ایستد.

 

خسته، بریده از همه چیز و آشفته حال نگاهش می‌کنم.

 

_ کی آتیش زده؟

 

صدایم گرفته و مرتعش است.

 

دو قدم جلو می‌آید، روی دو زانو می‌نشیند و دستانش را از دو طرف روی دسته مبل می‌گذارد.

 

خیره می‌ماند به چشمانم و برخلاف انتظار من برای یک پاسخ کامل، آرام می‌پرسد.

 

_ خوبی؟

 

نه خوب نیستم. درد قلبم اندکی بهتر شده است اما نمی‌دانم موفق شوم امشب را زنده بمانم…

 

_ کی آتیش زده؟

 

به تقلید از خودش عمل کرده‌ام و او کلافه دست راستش را از روی دسته مبل بر می‌دارد و می‌فرستد میان موهای به هم ریخته‌اش.

 

 

 

_ نمی‌دونم کار کدوم بی‌پدریه!

 

تیز نگاهش می‌کنم.

 

_ تو از کجا فهمیدی؟

 

برای جوابم را دادن مکثی ندارد.

 

_ کلانتری گفتن. تمام مدت پیگیر بودم.

 

_ چرا به من نگفتی؟

 

_ نخواستم بترسی…نخواستم نگران شی. یه نفر قصد داشته ما رو بکشه و شاید هنوز هم قصدش رو داشته باشه، همین فکر برای تو کافی بود تا…

 

می‌پرم وسط حرفش.

 

_ کار شکایت و پیگیری رو سپردی دست نوشین؟ نگران من بودی که با فهمیدن چنین موضوعی نتونم ترسم رو کنترل کنم اما نگران نبودی وقتی بفهمم پرونده رو سپردی دست نوشین چه واکنشی می‌تونم داشته باشم؟ ا‌ون دختر خودش آتیش زندگی منه!

 

_ چاره‌ای نداشتم ارمغان! تو شرایطی که هر روز یه تیتر از ما تو مجازی بود نمی‌تونستم ریسک کنم…فقط پرونده کلبه نبود…من از اون یارو هم به خاطر افشاگری‌های حاشیه سازی که برامون داشت شکایت کردم…اعتماد نداشتم به هیچکس که بیفته دنبال شکایت‌ها و جایی درز نکنه.

 

نمی‌دانم بخندم یا جیغ بکشم. سیخ سر جایم می‌نشینم و حس می‌کنم چیزی به سکته کردنم نمانده است.

 

_ اون وقت به دخترخاله‌ات اعتماد داشتی؟ به اون دختر اعتماد داشتی که پرونده بدی دستش؟ اون خودش دشمن زندگی من و توئه!

 

عقب می‌رود. عصبی کف خانه می‌نشیند و این بار هر دو دستش میان موهایش چنگ می‌شود.

 

 

 

 

 

_ یه وکیل آشنا که در جریان خیلی چیزها بود برای ما بهتر می‌تونست اقدام کنه.

 

چطور آرام بمانم؟

 

خودم را جلو می‌کشم و خیره در چشمانش باحرص، غضب و خشمی بی‌انتها می‌غرم.

 

_ اون دختر سال‌ها عاشق تو بوده. وقتی قرار به ازدواج داشتید و کم به زمان نامزد شدنتون مونده بود یهو زیر همه چیز زدی و با من ازدواج کردی…حالا بعد از سال‌ها رفتی یه پرونده قطور سپردی دستش که بشه وکیل خودت و زنت؟!

 

حین چنگ زدن به موهایش عصبی نگاهم می‌کند و من هیستریک می‌خندم.

 

_ این مرحله حتی تو فیلم‌های ترکی هم قفل مونده!

 

حق به جانب می‌گوید.

 

_ فکر کردم فراموشم کرده. تو اون موقعیتی که نمی‌دونستم چی درسته چی غلط فکر کردم بهتره برم سراغ اون تا بی سر و صدا اقدام کنه…من به فکر خودمون بودم اصلاً چیز دیگه‌ای برام مهم نبود.

 

خنده‌ام در لحظه به اخمی غلیظ دچار می‌شود.

 

_ تو فقط به فکر خودت بودی، به فکر آبروی خودت…اونقدر خودخواهی که به هیچکس جز خودت اهمیت نمی‌دی! خوب عقلت رسیده بری سراغ کی چون می‌دونستی با استفاده از احساسی که نوشین هنوز بهت داره می‌تونی شرایط رو جوری که می‌خوای کنترل کنی وگرنه فقط دخترخاله تو داخل این شهر وکیل نبود!

 

دلخور نگاهم می‌کند و لب می‌زند.

 

_ واقعاً من رو چنین آدمی شناختی؟

 

تند سر تکان می‌دهم.

 

_ آره. تو از من جدا نشدی، دو سال تو این خونه نگه‌ام داشتی که فقط تو چشم مردم از محبوبیتت کم نشه، حرف پشت سرت راه نیفته! از من متنفر بودی اونقدر که از روی شهوت هم حاضر نبودی همخواب باشیم ولی طلاق رو انتخاب نکردی!

 

با اخم و فکی سفت شده خیره‌ام مانده است و من خیال ندارم حرفی را بر دل خود نگه دارم.

 

_ رفتی سراغ دختری که خوب می‌دونستی من اگر بفهمم چطور می‌شکنم…خوب می‌دونستی چطور دوباره اون دختر رو هوایی می‌کنی اما مهم نبود چون هدف داشتی…مردم مهم بودن…نباید از محبوبیتت کم می‌شد!

 

نفس می‌گیرم و در حالی که دارم خفه می‌شوم ادامه می‌دهم.

 

 

 

_ اگر خودم نمی‌فهمیدم هیچ وقت نمی‌گفتی!

 

حرصش گرفته است و سریع می‌گوید.

 

_ درک نمی‌کنی!

 

بر سرش فریاد می‌کشم.

 

_ نه درک نمی‌کنم! چرا باید درک کنم؟ اگر برعکس اتفاق افتاده بود…تو با موبایل من و پیام‌های دیونه کننده اون مدلی رو به رو می‌شدی درک می‌کردی؟ اگر من برای کمک می‌رفتم سراغ مَردی که تو حساسیت داری حتی به اسمش، درک می‌کردی؟ امشب این خونه رو جهنم نمی‌کردی برای من؟ همینطور حق به جانب می‌نشستی جلوم؟

 

نگاه از صورتم می‌گیرد. دستانش کنار بدنش رها می‌شود و سر در گردن فرو می‌کند.

 

صدایی خفه از میان لب‌هایش خارج می‌شود.

 

_ نه من تحملش رو نداشتم…دیونه می‌شدم.

 

حس می‌کنم با چاقو به جانم افتاده است. درد، ریشه‌ای عمیق در قلبم حفر می‌کند…

 

_ یه زن باید درک بالایی تو هر زمینه‌ای داشته باشه اما وقتی نوبت به اون مَردی که پر از ادعاست می‌رسه ورق بر می‌گرده! بی‌درکی یه مَرد رو باز هم یه زن باید درک کنه! نامردی‌های یه مَرد رو چون منت گذاشته و توضیح داده یه زن حتماً باید قبول کنه…چون اگر به میل اون مَردِ خودخواه عمل نکنه ترک می‌شه…حتی وقتی شما کج می‌رید ما زن‌ها مقصر هستیم چون غلط می‌کنیم درک نکنیم…غلط می‌کنیم حق رو ندیم بهتون حتی اگر حق تمام و کمال شامل حال خودمون باشه!

 

سر به زیر شقیقه‌هایش را ماساژ می‌دهد.

 

کاش بروم سومین قرص را هم در دهانم بچپانم.

 

_ من الان غلط می‌کنم به تو حق ندم و درکت نکنم! اگه قلبم شکسته باشه و حس کنم بازی خوردم باز هم غلط می‌کنم بذارم از خونه‌ات برم چون از هم پاشیده شدن این رابطه میفته گردن خودم!

 

اشکم قطره قطره روی صورت برافروخته‌ام فرو می‌چکد. فریادی در حنجره ندارم دیگر…

 

_ تو می‌دونی چقدر جنگیدم برای این زندگی؟ چقدر جنگیدم تا دستم از دستت جدا نشه…قید رویاهام رو زدم تا فقط تو رو داشته باشم…می‌تونی بفهمی حال یه آدم خسته و شکست خورده رو؟ می‌تونی بفهمی چه قیامتی برام ساختی؟ چرا من رو رسوندی به لحظه‌ای که شک پیدا کنم به تک تک لحظه‌های عاشقانه‌امون؟

 

من هم سر پایین می‌اندازم. دیگر نمی‌خواهم نگاهش کنم.

 

صدایم تحلیل می‌رود وقتی می‌نالم.

 

_ ارمغان با اون عشقی که یه روز تو قلبت بود همون وقتی که فهمیدی بچه‌ات رو سقط کرده برات مُرد…بعد از اون من فقط…فقط…قاتل بچه‌ات بودم!

 

سناریو در ذهنم کامل شده است و دیگر هیچ چیز برایم مهم نیست حتی اگر همین حالا بمیرم.

 

همسر من یک بازیگر است…یک سوپراستار کاربلد که هر نقشی را بامهارت دیدنی قادر به اجرا می‌باشد، چگونه فکر نکردم مَردی که در هر فیلمنامه عشق را بی‌نظیر برای نقش مقابل خود بازی می‌کند می‌تواند تمام مدت برایم نقش بازی کند؟!

 

هدف داشت و صدر تمامشان انتقام، کینه و خشم قرار گرفته بود…

 

 

 

متوجه‌ی بلند شدنش و رها کردنم توسط او در وضعیتی که هستم می‌شوم اما بی‌حرکت بر سر جای خود می‌مانم.

 

باید هم بگذارد و برود. چه توضیحی می‌خواهد برای من داشته باشد؟ دستش رو شده است…بد هم رو شده است.

 

کاش قرص دوم را نخورده بودم…خواستم زنده بمانم برای چه؟ به چه امید؟

 

نشسته‌ام روی خرابه‌های زندگی‌ام و چگونه قصد دارم خود را قوی نشان دهم؟!

 

حالا چه می‌شود؟ باید بلند شوم چمدان ببندم و خانه‌ام را ترک کنم؟ ‌

 

غرق شده‌ام در باتلاق افکارم که دستش همراه با یک لیوانِ آب به طرفم دراز می‌شود.

 

هاج و واج سر بالا می‌آورم، نگاهم پر می‌کشد به طرف صورتش…

 

چشمانش دریای خون هستند. خیره به من با جدیت می‌گوید.

 

_ بخور و بعد به حرف‌هام گوش کن.

 

می‌خواهم بپرسم مگر حرفی هم مانده است ولی کلمات را زیر دندانم نگه می‌دارم.

 

به خود که نمی‌توانم دروغ بگویم…خوشحالم که مرا در چنین وضعیتی رها نکرده است.

 

جنون‌آمیز است برای یک زن که در چنین وضعیتی ترک شود. حتی اگر مَردش توضیحِ کاملی هم نداشته باشد باز هم دلش می‌خواهد بشنود.

 

دلم می‌خواهد بشنوم! دلم نمی‌خواهد باور کنم باخته‌ام.

 

لیوانِ آب را از دستش می‌گیرم که می‌آید مقابلم می‌ایستد.

 

 

 

 

زانو نمی‌زند. قصد دارد این بار من برای تماشای او سر بالا بگیرم.

 

چند جرعه آب می‌نوشم و حینِ فشردن لیوان میانِ دستانم خیره می‌مانم به جدیت چهره‌اش.

 

_ آدم وقتی یه کار رو انجام نداده ولی متهم می‌شه به انجام دادن اون کار خیلی می‌ریزه به هم. مثل من، همیشه به تو، به زندگیم وفادار بودم اما حالا متهم شدم به خیانت…می‌تونم بگم به درک، می‌تونم بذارم برم،می‌تونم برم با نوشین بریزم رو هم تا حداقل به خودم بگم آره تو چنین کاری رو انجام دادی و دلم نسوزه از این قضاوت.

 

دست راستش را مقابل نگاهم تکان می‌دهد و حواسِ من پرتِ نیمی از قلبِ آویز مانده بر گردنش می‌شود.

 

_ وقتی یه مرد نمی‌گه به درک، وقتی می‌مونه و مثل آدم توضیح می‌ده…توجیه نمی‌کنه، دروغ به هم نمی‌بافه، داد و فریاد نمی‌کنه تا دست پیش رو گرفته باشه…وقتی می‌مونه و برای تو دونه دونه دلیل‌هاش رو می‌شماره که چرا چنین تصمیمی گرفته یعنی اون زن و زندگی براش ارزش داره…یه قرص خوردم و می‌دونم تا سردردم به اوج نرسیده باید برم استراحت کنم ولی اومدم اینجا جلوی تو ایستادم چون برام مهمی…بیشتر از اینکه به خودم فکر کنم دارم به تو فکر می‌کنم که اگه تو این حال ولت کنم چه فکرهای بدتری سراغت میاد.

 

دستش را عصبی کنار بدنش می‌اندازد.

 

نفسش را محکم از بینی بیرون می‌فرستد و من زل می‌زنم به چشمانش…

 

_ من اگر نوشین رو می‌خواستم سال‌ها قبل تو رو انتخاب نمی‌کردم…قلب مادرم رو نمی‌شکستم که ازم ناراضی بمونه. من اگر اون دوسال همبستر زن دیگه‌ای شده بودم ترسِ تو از تاریکی برام مهم نبود شب‌هایی که خونه بودم بیام کنارت بخوابم. دوست داری فکر کنی قاتل بچه‌ام می‌بینمت؟ دلت می‌خواد فکر کنی بهت خیانت کردم، ازت سواستفاده کردم و بازیت دادم؟ آره؟

 

لب‌هایم را بر هم می‌فشارم. فقط نگاهش می‌کنم.

 

یک قدم عقب می‌رود، رو بر می‌گرداند و پشت به من موهایش را چنگ می‌زند.

 

_ یه مَرد بیشتر از عشق به آرامش نیاز داره…من حس کردم با تو آرومم…من اول از تو آرامش گرفتم بعد عاشقت شدم…فکر می‌کردم یک عمر کنارت آرومم…

 

پشت به من می‌ایستد و برای ادامه‌ی حرف‌هایش تمایلی به نگاهم کردن ندارد!

 

 

دوستان چون که زیاد می پرسید در ارتباط با پایان رمان؛ پایانش کاملا خوش هست🤍

 

 

 

_ دیگه آرامشی نمونده…خسته شدم دیگه، اون دختری که من عاشقش شدم…زنِ بی‌منطق و عصبی امروز نبود.

 

باغیظ می‌گویم.

 

_ تو این بلا رو سرم آوردی! تو به این حال دچارم کردی!

 

نتوانسته‌ام ساکت بمانم.

 

یزدان با مکث به طرفم می‌چرخد اما برای بر زبان آوردن حرف‌هایش هیچ تعللی ندارد.

 

_ زیاده‌خواهی‌های خودت به اینجا رسوند تو رو! جنگیدن برای اهداف و رویاها قشنگه ولی نه به هر قیمتی! تو به هر قیمتی خواستی راه صدساله رو یک شبه پیش بری!

 

نمی‌توانم خشمم را کنترل کنم. دیگر حتی کنترلی روی رفتارم نیز ندارم!

 

لیوان داخل دستم را به یک سمت پرت می‌کنم و صدای فریادم هم‌زمان است با هزار تکه شدن لیوان.

 

_ تو بودی که مثل مردهای بی‌سواد خواستی من رو با یه بچه خونه نشین کنی! تو بودی که از موفقیت‌های من ترسیدی و احساسِ خطر کردی! تو یه موجود خودخواه و کینه‌ای و انتقام‌جو هستی…

 

سری از روی تاسف برایم تکان می‌دهد و حتی یک لحظه نگاه نچرخانده است به طرف لیوانِ شکسته شده.

 

_ من هر چی که بودم ولی به حرف تو بودم. می‌تونستی با من حرف بزنی وقتی دیدی احساس خطر کردم…ولی رفتی پنهانی از من قرص خوردی و بچه سقط کردی! یه بازیگر وسطِ زندگی خودش هم که نباید نقش بازی کنه خانمِ بدیع! تو وسط لحظه‌های عاشقانه‌امون هم نقش بازی کردی! باشه من همه‌ی اون‌هایی که تو گفتی بودم ولی خودت چی؟ تو تقصیری نداشتی؟ کی از اون یزدانِ عاشق این آدم رو ساخت؟

 

اشک‌هایم بی‌اختیار روی صورتم قطره قطره فرو می‌چکد و یزدان حتی یک قدم به طرفم بر نمی‌دارد.

 

_ کارم اشتباه بود رفتم سراغ نوشین. شاید تو درست می‌گی، خودخواه شدم و فقط به خودم فکر کردم ولی اون زمان تصمیمم رو درست می‌دونستم. می‌خواستم بهت بگم ولی، همون شب که بیرون بودیم بهت گفتم منم حرف دارم باید درباره‌ی موضوعی با تو صحبت کنم…حتی قبل‌ترش هم تو متوجه شده بودی قصد دارم موضوعی رو بهت بگم ولی نمی‌گم چون نگرانت بودم، دکترت تاکید کرد یه مدت از هر تنش عصبی دور باشی…همون فیلمی که ساکت موندم تا نقشی که دوست داری رو بازی کنی به اندازه کافی آزاردهنده بود برات، نمی‌خواستم بیشتر آسیب ببینی.

 

لبخند می‌زند! واقعاً کجای این جهنم لبخند زدن دارد!

 

یقیناً او هم دیوانه شده است!

 

 

 

 

_ از این وضعیت زندگیمون به خنده میفتم! از اینکه باید الان تو چشمت نگاه کنم و بهت بگم…

 

 

عمیق نفس می‌کشد و ادامه می‌دهد.

 

_ من حتی از روی شهوت هم نمی‌رم با یکی دیگه بخوابم چون مَردی نیستم که افسارم دست پایین تنه‌ام باشه. احتیاجی هم به رابطه با یکی دیگه نداشتم که بتونم جلوی خودم رو بگیرم و دو سال به سمت تو نیام…من یه مَرد هوسباز و خائن نیستم خانم!

 

عصبی می‌گویم.

 

_ ولی دو سال با وجود اینکه متنفر بودی از من تو این خونه نگه‌ام داشتی تا محبوبیتت بین مردم از بین نره! به جدایی فکر نکردی چون حرف مردم برات مهم بود، تو هم اون شهرت برات مهم و حیاتی بود.

 

_ شاید همین باشه که تو می‌گی ولی اونی که من خواستم خانم این خونه باشه تو بودی، کسی که خواستم خانم این خونه بمونه تو بودی.

 

دست روی چشم‌هایم می‌کشم. رد اشک را می‌گیرم و او نجوا می‌کند.

 

_ من به میل خودم حامله‌ات کردم، آره چون ترسیده بودم از دستت بدم، عاشقت بودم که یه بچه از تو می‌خواستم…تو چی؟ پنهانی از من سقط کردی…من پای نوشین رو فقط به خاطر یه پرونده حقوقی به زندگیمون باز کردم…تو با سهیل مَلکان گرم گرفتی و رفاقت کردی تا پدرش تو فیلم‌هاش بهت نقش بده…من دو سال زندگی رو برات جهنم کردم ولی تو وقتی دیدی من نمی‌خوام بهت گوش کنم راحت عقب کشیدی و خودت رو غرق کار کردی…من دور شدم…تو دور شدی درست تا اون شبِ افشاگری و صدایی که از تو و مَلکان پخش شد…تازه همون موقع تونستی ببینی که چه بلایی سر زندگیمون اومده…انگشت دستی رو که به طرف من گرفتی، سه انگشتش به طرف خودت نشونه گرفته شده عزیزدلِ من!

 

تند پلک می‌زنم. حرف‌هایش زیادی حق هستند. حرف‌هایش یک مشت کوبنده روی دهانم شده است.

 

_ نمی‌خوام تمام تقصیرها رو گردن تو بندازم ولی ببین…از خودت یه زن عصبی ساختی که لیوانِ تو دستت رو پرت کنی بزنی بشکنی! باشه سعی می‌کنم درکت کنم…شرایط روحی خوبی نداری و کم آسیب روحی ندیدی…سرِ این تنش‌های عصبی قلبت بیمار شده…سرِ این آشفته بازار زندگیمون من مرضِ میگرن گرفتم ولی دیگه بسه ارمغانم…بسه خانمم…بسه من دیگه تحمل ندارم، خسته‌ام…خسته‌ام عزیزدلم، به چه زبونی بگم؟

 

دستانش را از دو طرف باز می‌کند و خیره به چشمانم، دلخور می‌گوید.

 

_ کم آوردم. خطاها رو برات شمردم…حالا هم می‌گم با وجود هر چی که شده یا چشم ببند و نفسِ من بمون بذار آرامشمون رو پیدا کنیم یا…

 

دست‌هایش بی‌رمق پایین می‌افتد. نگاه از صورتم می‌گیرد و در جهت اتاقمان قدم بر می‌دارد.

 

_ یا برو…دیگه جلوت رو نمی‌گیرم.

 

 

 

انگار نفس‌های آخرِ این عشق است که آسان می‌گوید اجازه دارم ترکش کنم و جلویم را نمی‌گیرد!

 

نگاهم تا وقتی که وارد اتاق خواب می‌شود دنبالش می‌کند.

 

در را پشت سر خود باز می‌گذارد شاید چون امید دارد بلند شوم و در همان مسیر قدم بردارم تا برسم به آغوشش…

 

کلافه، عصبی و آشفته حال، سرم را میان دستانم نگه می‌دارم.

 

ذهنم بد به هم ریخته است. صدایی در پسِ همین ذهنِ پریشان هشدار می‌دهد این آخرین ریسمانِ رابطه‌ام است…این ریسمان اگر امشب محکم چنگ زده نشود…همه چیز تمام است!

 

قلبم می‌گوید یزدان را باور کنم…حتی عقلم نیز همین را می‌گوید! قلب و عقلم یک نظر واحد دارند!

 

نوشین یک رقیبِ قسم خورده است چرا باید میدان برای او خالی کنم؟ چرا باید برسد به همان که می‌خواهد؟

 

یزدان همیشه انتخابش من بوده‌ام و رو از نوشین برگردانده است چرا خودم باید مَردم را به طرف آن دختر سوق دهم؟!

 

مَردی که به خستگی و کم آوردن اعتراف می‌کند و آرامش گم کرده است حوصله‌ی نازخریدن و قهر معشوق را ندارد…حالا وقت خوبی برای رو برگرداندن من نیست حتی اگر از درون متلاشی شده باشم.

 

حرف‌هایش…سیلی محکمی زیر گوشم شده است.

 

راست گفته است همه را. اصلاً من حتی یک جاهایی از خودش خطاکارتر هستم.

 

اگر نوشین از عشق برای او نوشته است و پیام داده…سهیل هم…در همین خانه وقتی پنهانی راهش دادم به حریم زندگی‌ام از عشق گفته بود.

 

سر بلند می‌کنم. نمی‌خواهم یک زنِ شکاکِ احمق باشم…نمی‌خواهم زندگی‌ام را حالا که جانِ دوباره پیدا کرده است از دست بدهم.

 

 

 

بی‌رمق بلند می‌شوم و آرام پیش می‌روم.

 

من هم خسته‌ام…من هم کم آورده‌ام…من هم آرامش می‌خواهم.

 

غمگین تکیه می‌دهم به در اتاق و نگاهش می‌کنم.

 

دراز کشیده روی تخت و آرنج دست چپش را تا روی چشمانش بالا آورده است.

 

قلبم بعد از مصرف دومین قرص آرام گرفته است ولی جانم…خاکستر شده‌ام!

 

_ یزدان…

 

بلافاصله دستش را کنار بدنش رها می‌کند و به طرفم می‌چرخد.

 

_ جانم؟

 

بغض، وسط گلویم بیشتر حجم می‌گیرد.

 

هنوز هم “جانش” هستم…

 

تکان نمی‌خورم. فاصله‌ها را پر نمی‌کنم. بر سر جای خود می‌مانم.

 

_ بهم خیانت نکردی؟

 

خودش را بالا می‌کشد و می‌نشیند.

 

چشم در چشم من لب می‌زند.

 

_ هیچ وقت خیانت نکردم دورِ چشات بگردم. عطرِ تن تو رو مگه می‌تونم از یاد ببرم؟

 

بغض بیشتر رعشه به جانِ صدایم می‌اندازد.

 

_ پرونده رو ازش می‌گیری؟

 

_ هر چی تو بگی قربونت برم. غلط کرده امشب پیام داده و حرف مفت زده! دیدی که چطور حقش رو کف دستش گذاشتم…

 

_ چیز دیگه‌ای نمونده که من ندونم؟

 

بدون لحظه‌ای مکث جواب می‌دهد.

 

_ نه. فقط همین بود…

 

 

 

تکیه از در اتاق می‌گیرم. قدم‌هایم سست و ناتوان هستند.

 

درمانده گوشه‌ای از تخت می‌نشینم که سریع خودش را به طرفم می‌کشد.

 

خم می‌شود گونه‌ام را می‌بوسد.

 

_ لباس من به تن تو چقدر قشنگ‌تره.

 

خسته نگاهش می‌کنم. لب‌هایم می‌لرزند…چیزی به شکستن بغضم نمانده است.

 

دست دور شانه‌ام می‌اندازد و مرا چفتِ آغوش خود می‌کند.

 

_ هر قسمی بخوای می‌خورم برات تا خیالت راحت شه.

 

دست می‌گذارم روی نقطه ضعفی که همیشه داشته است…این قسم همیشه قادر بوده است به هم بریزد او را.

 

_ بگو مرگ ارمغان خیانت نکردم.

 

محکم به خود می‌فشارد مرا و با حرص زیر گوشم می‌غرد.

 

_ حق نداری من رو به مرگ خودت قسم بدی!

 

صورتم را مماس قفسه سینه‌اش قرار می‌دهم و می‌نالم.

 

_ خواهش می‌کنم…فقط اینجوری خیالم راحت می‌شه.

 

بی‌میل و مردد زیر گوشم نجوا می‌کند.

 

_ مرگ ارمغان خیانت نکردم.

 

نفسی سوخته از اعماق جانم بالا می‌آید و داغی‌اش روی سینه‌ی عریانِ او می‌نشیند.

 

 

 

 

روی موهایم بوسه می‌زند و آغوش در آغوش خود در حالی که مرا به طرف خود چرخانده است روی تخت درازم می‌کند.

 

صورتش را مقابل صورتم نگه می‌دارد و موهایم را نوازش می‌کند.

 

به چشم‌هایش زل می‌زنم و حس می‌کنم از سرخی‌اش کاسته شده است.

 

_ فردا رو استراحت کن نیا سر صحنه خب؟

 

سوالش را نادیده می‌گیرم و بی‌مقدمه می‌گویم.

 

_ اگه ازت بخوام دیگه بازی نکنی قبول می‌کنی؟

 

به نظر می‌رسد شوکه شده است، حتی پلک نمی‌زند.

 

در حلقه‌ی دستش، نزدیک به آغوشش و رخ به رخش می‌مانم.

 

_ من و تو زوجی نبودیم که پر پرواز هم باشیم! هر کدوم درِ موفقیت و پیشرفت رو می‌خوایم به روی اون یکی ببندیم…

 

ابروهایش فاصله کم می‌کنند.

 

_ قصدم تلافی نیست، فقط می‌خوام بدونم اون وقتی که من با دنیای شهرت خداحافظی می‌کنم و به خاطر تو…به خاطر زندگیم، پا روی رویاهام می‌ذارم تو هم حاضری این کار رو انجام بدی؟ یه شغل دیگه رو انتخاب کن به جز بازیگری…

 

اگر قصدش حذف من از سینما بوده باشد تا بعد از پررنگ کردن خود وقتی همه مرا تقریباً فراموش کرده‌اند و تبدیل به یک مهره سوخته شده‌ام آن وقت راحت طلاقم بدهد هرگز چنین درخواستی را قبول نخواهد کرد…

 

_ باشه.

 

هاج و واج نگاهش می‌کنم. باور ندارم درست شنیده باشم و او مطمئن لب می‌زند.

 

_ تو یک روز خداحافظی می‌کنیم. به شرافتم قسم تا روزی که راضی نباشی یک نقش هم بازی نمی‌کنم.

 

 

 

صدایی در سرم می‌پیچد و تشر می‌زند خاک بر سر من اگر بخواهم حتی یک لحظه‌ی دیگر به این مَرد شک داشته باشم.

 

بی‌تاب فاصله‌ی میانمان را پر می‌کنم و بر شانه‌اش بوسه می‌زنم.

 

قلب‌های شکسته در گردنمان قفل هم می‌شوند و یک قلبِ کامل می‌سازند…

 

زیر گوشم قربان صدقه‌ام می‌رود و من به گریه می‌افتم.

 

چندین بار پی در پی سر و صورتم را می‌بوسد، حرف‌هایی دلگرم کننده می‌زند…از فرداهای زیبا می‌گوید…از آینده روشن و روزهای زیبایی که پیش رو داریم.

 

می‌گوید سکانس آخر فیلم را که بازی کردیم دوتایی می‌رویم شمال…می‌گوید کلبه را دوباره برایم می‌سازد…می‌گوید از شمال که برگردیم هر دو پرونده بازیگری را می‌بندیم و یک زندگی راحت و بی‌دغدغه باعشق شروع می‌کنیم.

 

حرف‌هایش…وعده‌ها و قول‌هایش زیبا هستند.

 

آرام که می‌گیرم، در حالی که اشک چشمم را گرفته است و همچنان در آغوشش هستم زیر گوشم شعری را لالایی‌وار می‌خواند…

 

در تاریک‌ترین شب زندگی‌ام خوابی سراسر آرامش می‌خواهد به من هدیه کند.

 

_ رنگ سرخ اون غروب تو چشمات

دست گرم و عاشقم تو دستات

اون دیوونه بازیا پا به پات

یادت رفته

 

چشم می‌بندم و یقین دارم دیگر هیچ طوفانی قادر نیست کشتی زندگی‌ام را تا مرزِ غرق شدن بکشاند.

 

نوشین سببِ یک امر خیر در زندگی ما شده بود! رابطه‌ی ما جانِ دوباره گرفته و دیگر شکی نمانده…

 

 

 

_ ما تو اوج سختیا خندیدیم

لحظه های عاشقو بوسیدیم

ما تو تاریکی به هم تابیدیم

یادت رفته

 

شقیقه‌ام را می‌بوسد و نفس داغش به گوشم می‌خورد.

 

 

_ هنوزم ما عاشقیم باور کن

حال این روزامونو بهتر کن

شعرای منو دوباره از بر کن

یادت رفته

 

روحم در آغوشش دارد به آرامشی حقیقی می‌رسد…روحم دارد از تاریکی به سمتِ روشنایی پر می‌کشد.

 

_ دیدی اون همه ترانه چه ساده از لبامون پرکشید

دیدی بهار رفت و خزون چه زود سر رسید

دیدی دوست دارمو گوشامون دیگه نشنید

اما…

 

حلقه‌ی دستش دور کمرم تنگ‌تر می‌شود. نزدیک گردنم عمیق نفس می‌کشد و با صدای بم و گرفته‌اش می‌خواند.

 

_ هنوزم ما عاشقیم باور کن

حال این روزامونو بهتر کن

شعرای منو دوباره از بر کن

 

چنان خسته و بی‌رمق هستم که قادر نیستم ثانیه‌ای بیشتر بیدار بمانم.

 

زنی هستم که خونین اما پیروز از میدان جنگ برگشته است…

 

زنی هستم که زره جنگ از تن کنده است و دیگر قصد ندارد مَردِ میدان باشد…

 

زنی هستم که انگار در یک شب صدسال بر سن او اضافه شده است و خیلی چیزها آموخته!

 

 

“دنیاى درون یک زن می تواند

به همان سرعتى تغییر کند

که دنیا

در جنگ تغییر مى کند…”

 

 

 

نگاهم را از روی صورتش بر می‌دارم و به جلو زل می‌زنم.

 

_ بین منو برادرت اگه مجبور به انتخاب باشی عجیب نیست نخوای یه غریبه رو انتخاب کنی!

 

_ خودت رو غریبه می‌دونی؟!

 

صدا انگار متعلق به مرد شوخی که سال‌هاست می‌شناسم نیست!

 

شاید بهتر است برگردم و نگاهش کنم ولی انجامش نمی‌دهم.

 

مصرانه به مقابلم می‌نگرم و حتی پلک نمی‌زنم.

 

_ اگه ازش جدا شم چی؟ اون وقت برات غریبه نمی‌شم؟

 

شوکه شده و این امر از تک به تک کلماتش و البته لحنش مشخص است.

 

_ عقلت رو از دست دادی؟ این حرفا چیه می‌زنی! درست حرف بزن بدونم چی شده. حتماً خیال می‌کنی یزدان رفته با نوشین ریخته رو هم به تو خیانت کرده! فکرش هم خنده داره!

 

دیگر نمی‌توانم خیره به جلو بمانم. باغیظ سر می‌چرخانم و به صورت عصبی‌اش نگاه می‌کنم.

 

_ وفاداره به من و الان داره پاستاآلفردو خوردن نوشین رو نگاه می‌کنه؟ شاید هم خانم الان دیگه پاستای دوم رو سفارش داده باشن! برادرت به من وفاداره و می‌گه خونه‌ام ولی سر قرار با دخترخاله جونش…

 

_ ارمغان یه لحظه به من گوش کن. منو نبین عشق و عاشقی سرم نمی‌شه و به هیچ دختری وفادار نیستم، یزدان با من خیلی فرق داره. اون از اول هم اهل دختربازی و رابطه با این و اون نبود. تک پر بودن تو خونش جریان داره.وقتی هم که عاشق تو شد خودت بهتر می‌دونی چطوری نفسش بند نفست موند پس این حرفا چیه می‌زنی؟! شاید برای امروز دلیل خودش رو داره، دروغ گفته ولی حتماً دلیل داره. دلیلش هر چی که باشه خیانت نیست.

 

چند بار عمیق نفس می‌کشم اما آتش قلبم قرار نیست خاموش شود.

 

_ چقدر رازدار هستی؟

 

مردد کنار می‌رود و روی استخوان فکش و ته ریش روییده بر آن دست می‌کشد.

 

در جوابِ سوالم با جدیتی که خیلی کم از جانب او دیده‌ام می‌گوید.

 

_ هر چقدر هم رازدار باشم نباید راز خصوصی رابطه‌اتون رو بذاری کف دست من.

 

 

 

برای حرف زدن تعلل ندارم.

 

_ من دیگه نمی‌تونم این راز خصوصی رو تو دلم نگه دارم.ما داریم به هم آسیب می‌زنیم…

 

تن صدایم پایین می‌آید و نجواکنان ادامه می‌دهم.

 

_ هیچ وقت نشد کنجکاو بشی اون شب افشاگری چرا یزدان می‌گفت دیگه منو نمی‌خواد و وقتی بیدار می‌شه نباید تو خونه‌اش باشم؟ با خودت فکر نکردی چیکار کردم که داد می‌زد و خودش رو سرزنش می‌کرد که چرا از ترس آبروش خفه مونده و منو از خونه‌اش پرت نکرده بیرون؟ نشد دلت بخواد بدونی چرا از من حساب می‌گرفت که چطور دو سال راحت سر روی بالش گذاشتم یا با چه رویی تو آینه به خودم نگاه کردم؟

 

اشک‌هایم دوباره در کاسه چشمانم جوشیده‌اند.

 

_ شوکه نشدی وقتی داد می‌زد کاش مُرده بودم؟ هان سیروان؟ وقتی فهمیدی آرزوی مرگ منو داشته ذهنت آشوب نشد که ارمغان چه غلطی کرده که…

 

_ به من ربطی نداشت.

 

با جواب تند و کوبنده‌اش ناچار ساکت می‌شوم.

 

درمانده سرم را میان دستانم می‌گیرم و بی‌صدا گریه می‌کنم.

 

پس قصد ندارد بشنود. شاید آنقدر به خودش مطمئن نیست که توانایی‌اش را داشته باشد.

 

حتماً ترسیده است از واکنش خودش…

 

_ از اتفاقات زندگیت واسه هیچکس حرف نزن. من یا رفیقت و حتی مامانت نمی‌تونیم درست تو رو راهنمایی کنیم چون دلسوزی چاشنی رفتارمون می‌شه.یه آشنا نمی‌تونه مشاور خوبی واسه زندگی تو باشه چون حس علاقه‌ و نسبتش با تو بی‌تاثیر نیست…اون وقت غلط بهت خط می‌ده. وقتی قدرت تصمیم گرفتن نداری کافیه اونی که باهاش درد و دل می‌کنی به اشتباه تو رو راهنمایی کنه اون وقت پشیمونیِ چند صباح بعدش دیگه به درد نمی‌خوره. می‌خوای حرف بزنی خالی شی؟ خیلی خب برو پیش یه آدم بی‌طرف…یکی که کارش این باشه که فقط بشنوه بدون قضاوت…یکی که تخصص راهنمایی داره. می‌دونم موقعیتی که داری برای این اعتماد چقدر می‌تونه مردد کنه باشه، ترسِ اینکه حرف‌هات مسکوت پشت در اون اتاق مشاوره نمونه رو درک می‌کنم ولی من یه نفر رو می‌شناسم که از چشمام بیشتر بهش اعتماد دارم.حتی حرف‌هات‌و به منم نمی‌گه.کارش حرف نداره،قرار بذارم باهاش؟

 

آشفته سر بالا می‌آورم و دلخور نگاهش می‌کنم.

 

_ من دلم می‌خواست با تو حرف بزنم اون وقت تو داری ارجاعم می‌دی به یکی دیگه؟

 

کمی به طرفم مایل می‌شود و بی‌هوا دو طرف صورتم را با ملایمت می‌گیرد.

 

_ من سر علاقه‌ام به تو و یزدان نمی‌تونم گزینه مناسبی واسه راهنمایی کردن باشم. یهو اون روی سگیم بالا میاد بدتر همه چیزو خراب می‌کنم! معلوم نیست با زندگیتون چیکار کردید!

 

 

 

پسش می‌زنم. دلم به حالِ بی کسی خودم…بی‌پناهی‌ام…زخمِ بر جانم مانده که بالاخره قصد داشتم از آن با یک نفر حرف بزنم ولی اجازه‌اش به من داده نشد…عمیقاً می‌سوزد.

 

آدم‌ها یک وقت‌هایی دل‌شان فقط صحبت کردن با آشنایی را می‌خواهد که ساعت‌ها بگویند و بگویند…

 

نمی‌گویم مراجعه به یک مشاور بد است…نه! اتفاقاً عالی‌ست ولی تو گاهی دلت میلِ به صحبت با غریبه‌ها را ندارد.

 

_ ارمغان؟ ناراحت شدی؟

 

نگاهم روی فرمانِ ماشین مانده است و زیرلب می‌گویم.

 

_ می‌شه بریم خونه‌ات؟

 

احتیاج دارم چند ساعتی دور باشم…چند ساعتی را به هیچ چیز فکر نکنم…چند ساعتی را بمیرم…

 

_ باشه تو بیا این طرف بشین من رانندگی کنم.

 

نمی‌پرسم پس ماشین خودت چه. بی‌حال با قدم‌هایی سست پیاده می‌شوم.

 

خودش هم پیاده می‌شود و سریع به طرفم می‌آید. دست زیر بغلم می‌اندازد و کمک می‌کند دوباره داخل ماشین بنشینم.

 

از این همه ضعف بیزار هستم. سر تکیه می‌دهم به پشتی صندلی و سیروان سریع می‌رود ماشینش را جایی مناسب پارک می‌کند. وقتی بر می‌گردد قبل از حرکت به صورتم زل می‌زند. من نگاهم به رو به رو است ولی از گوشه چشم دیده‌ام خیره‌ام مانده!

 

_ زنگ بزنم به دوستم بیاد خونه حرف بزنید؟

 

پوزخند می‌زنم. من فقط دلم می‌خواست با او حرف بزنم با وجود تمام تردیدهایم! اما اجازه‌اش را نداده بود…

 

_ نه. حوصله ندارم.

 

_ لج نکن.

 

تیز نگاهش می‌کنم. چهره‌اش شادابی همیشه را ندارد.

 

_ لج نکردم فقط دیگه دلم نمی‌خواد حرف بزنم. خوابم میاد.

 

دلخور سر تکان می‌دهد.

 

_ خیلی خب عصبانی نشو.

 

رو بر می‌گردانم سمت شیشه‌ی سمت خود. سکوتش درست‌ترین انتخاب است.

 

ماشین راه می‌افتد و من چشم می‌بندم. دستم نامحسوس می‌نشیند روی شکمم.

 

حسش می‌کنم! یک زن برای مادر شدن به همین حس نیاز دارد…من دفعه قبل حتی اندکی از این حس را نداشتم!

 

دفعه پیش انگار یک نفر دیگر بوده‌ام!

 

شرایط روحی‌ام آنقدر بد است که می‌ترسم اتفاقی که نباید رخ دهد.

 

دلم از دست دادن این معجزه را نمی‌خواهد.

 

باید بتوانم آرامش خودم را حفظ کنم…سخت است می‌دانم ولی باید موفق شوم…به خاطر این بچه.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان طومار 3.4 (21)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان :     سپیدار کرمانی دختر ته تغاری حاج نعمت الله کرمانی ، بسی بسیار شیرین و جذاب و پر هیجان هست .او از وقتی یادشه یه آرزوی…

دانلود رمان شاه_صنم 4.2 (11)

بدون دیدگاه
  ♥️خلاصه : شاه صنم دختری کنجکاو که به خاطر گذشته ی پردردسرش نسبت به مردها بی اهمیته تااینکه پسر مغرور دانشگاه جذبش میشه،شاه صنم تو دردسر بدی میوفته وکسی…

دانلود رمان ویدیا 4 (14)

بدون دیدگاه
خلاصه: ویدیا دختری بود که که با یک خانزاده ازدواج میکنه و طبق رسوم باید دستمال بکارت داشته باشه ولی ویدیا شب عروسی اش بکارت نداشت و خانواده همسرش او…

دانلود رمان ارباب_سالار 2.8 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: داستانه یه دختره دختری که همیشه تنها بوده مثل رمانای دیگه دختره قصه سوگولی نیست ناز پرورده نیست با داشتن پدر هیچ وقت مهر پدری رو نداشته همیشه له…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x