️
شکمم را آرام نوازش میکنم. عجیب است اما از درد قلبم کاسته میشود. نفسهایم از حالت تکه تکه رهایی مییابد!
این همه آرامش غیرقابل باور است! حتی آن قرص هم چنین قدرتی همراه خود ندارد!
چشم بسته لبخند میزنم. او را در آغوشم تصور میکنم وقتی دارم شیرش میدهم.
او را خندان در حالی که برای اولین بار “مامان” صدایم زده است در خیال محکم میبوسم.
میبینم که دیوار را گرفته است برای ایستادن…کمکش میروم…دستان کوچکش را میگیرم تا راهش بدهم.
در خاطراتِ خیالیام هیچ کجا اثری از یزدان نیست! چقدر زود از رویاهایم خط خورده است!
اگر آن تکه از قلبم که هنوز خیانت او را قبول نکرده به یقینِ چنین باوری برسد…اگر آخرین امید، ناامید شود حسرت خودم و این بچه را تا ابد بر جانش میگذارم.
او را وسط جهنم تا ابد تنها رها میکنم تا باقی عمرش را بسوزد و آتش هرگز بر روی جانش سرد نشود.
شاید مرا دیگر دوست نداشته باشد ولی یقین دارم جانش برای این بچه در میرود.
ماشین توقف میکند. آرام پلک میزنم. دستم مانده روی شکمم و چقدر زود رسیدهایم!
_ به یزدان زنگ بزنم بیاد حرف بزنید؟
بیاختیار داد میزنم.
_ حق نداری بهش زنگ بزنی! بهت اعتماد کردم.
فوراً دستانش را به نشانه تسلیم بالا میآورد.
_ اوکی! چرا رم میکنی! فقط پیشنهاد دادم.
تکانی به خود میدهم. ابروهایم گره خوردهاند به هم.
_ بیخود پیشنهاد دادی! میخوام بخوابم…وقتی بیدار شدم اون موقع تصمیم میگیرم. اگه دور از چشمم خبرش کنی یا بری کف دستش بذاری من از قرار امروزش با نوشین خبر دارم…
خیره به چشمانش جویده جویده کلمات آخر را بر زبان میآورم.
_ حتی اسم تو رو دیگه نمیارم.
او هم اخم کرده. دستانش را پایین میاندازد. ماشین را خاموش میکند و عصبی میگوید.
_ اوکی. بریم بالا.
ماشین را در جایگاه اختصاصی خود پارک کرده است و زودتر از من پیاده میشود تا به کمکم بیاید.
***
چشم که باز میکنم زمان و مکان را گم کردهام! نمیدانم کجا هستم، صبح است یا شب!
ذهنم گیج و مملو از فراموشیست اما یک چیز را خوب به یاد دارم! میدانم چه اتفاقی افتاده!
خیلی خوب به یاد دارم دیدهام او را نشسته مقابل نوشین در حالی که ادعا کرده بود سرش درد میکند و باید بخوابد!
بغض کرده به پهلو میشوم و دلم هوای خانهام را میکند.
چشم میچرخانم داخل اتاق و کم کم به یاد میآورم کجا هستم. به یاد میآورم به کمک سیروان قدم در خانهاش گذاشته بودم و به محض اینکه دراز شدم روی تخت دیگر جانی در بدن نداشتم…
چراغ روشن است و در اتاق به درخواست خودم همچنان کاملاً باز مانده.
سیروان چندان عادت ندارد به خانه مجردیاش بیاید و اصلاً حسِ زندگی در این فضا وجود ندارد! دلم بدتر زیر این سقف گرفته است!
تکان میخورم و بیحال خودم را بالا میکشم.
خمیازه کشان مشغول پوشیدن مانتو و شالم میشوم.
تصمیمم را گرفتهام…
این همه جنگیدم، این همه تلاش کردم برای شروع دوباره، این همه فرصت دادم…همین یک بار هم به عشق میدان میدهم.
آخرین بار است و امیدوارم انتخابم اشتباه نباشد.
قدمهایم رمق ندارند وقتی از اتاق بیرون میروم.
سیروان لم داده است روی مبل و غرقِ افکارش مانده! اولین باریست که این چنین متفکر و جدی میبینمش!
آرام جلو میروم و بالای سرش میایستم. متوجهام میشود و مثل فنر از جا میپرد.
_ خوبی؟
میخواهم جوابِ نگرانیاش را با لبخند بدهم ولی نمیتوانم.
_ خوبم. میخوام برم خونه.
مبل را دور میزند و میآید مقابلم با دو قدم فاصله میایستد.
تردید را در چشمانش میبینم و به روی خود نمیآورم.
_ خونه؟ کدوم خونه؟
بیحوصله نفسم را فوت میکنم.
_ مگه چندتا خونه دارم؟ یزدان زنگ نزد؟
طوری نگاهم میکند انگار به عقلم شک کرده. مشخص است از چنین رفتاری شوکه شده.
_ چرا ده دقیقه پیش یکبار زنگ زد.
_ دیگه کسی زنگ نزد؟
_ نه…تو خوبی؟
سر تکان میدهم.
_ کاری نداری؟
چشمانش گرد میشود.
_ کجا؟
کلافهام کرده.
_ گفتم دارم میرم خونه! چته تو؟
با سر انگشت گوشه پیشانیاش را میخاراند.
_ یه خواب اینقدر در عاقل شدن تاثیر داشت؟ چقدر شما زنها موجودات عجیبی هستید. ببینم نکنه قراره یه نارنجک به خودت ببندی و برگردی خودت و داداش بدبخت منو منفجر کنی؟
پوزخند میزنم.
_ کم کم داشتم نگرانت میشدم.الان خیالم راحت شد همون مسخره همیشگی هستی!
چهرهاش را شبیه یک فرد سکته زده کج میکند.
_ قیافهات رو اینطوری نکن شب کابوس میبینم. گوشیم کو؟
دست به کمر میشود.
_ منو سکته دادی که الان راحت موبایلت رو بگیری و برگردی خونه؟ مگه مرض داری!
از سر پا ایستادن خسته شدهام. میروم بر سر جای قبلی او روی مبل مینشینم.
_ خب اگه ناراحتی نمیرم.
به طرفم میآید. از آن همه خونسردی حرصش گرفته.
_ راستش رو بگو قراره برگردی چه بلایی سر اون خدا زده بیاری؟
عصبی دست به سینه میشوم و به پشتی مبل تکیه میدهم.
_ مگه نگفتی درباره مسائل خصوصی زندگیم با کسی صحبت نکنم؟
طلبکار خیره به چشمانم یک قدم پیش میآید.
_ بله و گفتم یکی هست که خیلی حرف زدن باهاش بهت کمک میکنه.
_ مورد تازه روانشناسه؟
جوابم را بیپروا میدهد، مثل همیشه.
_ هر وقت گِی شدم و به سمت همجنس خودم گرایش لازم رو داشتم اون موقع حتماً بهش فکر میکنم.
کوسن روی مبل را غافلگیرانه به طرفش پرت میکنم و صاف وسط صورتش میخورد.
_ آخ! کور شدم.
_ کاش لال میشدی. کی قراره عفت کلام یاد بگیری؟
همانطور که چشم راستش را با مشتش میمالد باغیظ جواب میدهد.
_ وقتی خودت عفت رفتار نداری از عفت کلام حرف نزن. بیعفت.
خندهام گرفته، لعنتی در هر شرایطی با دلقک بازیهایش قادر است حال و هوای آدم را عوض کند.
_ موبایلم رو بیار باید برم خونه.
چشم میچرخانم طرف ساعت و عقربههایی که بیحرکت روی عدد “یک” ماندهاند عصبیتر میکند مرا.
_ زندگی چرا تو این خونه متوقف شده! ساعتت چرا خوابه!
میآید کنارم روی مبل مینشیند. نگاهش میکنم، چشمش کمی قرمز شده.
_ تو همین خونه شکست عشقی خوردم دیگه زندگی اینجا مُرد برام.
مشکوک خیرهاش میمانم.
_ دروغ نگو!
دلخور میگوید.
_ مگه من دل ندارم؟
_ چرا داری ولی دیگه بو پا میده! رفت و آمد داخلش خیلی زیاده.
میخندد و بیهوا پس کلهام میکوبد.
_ خاک تو سرت! تو که از عفت حرف میزنی چرا خودت بیعفت موندی! بیشهرت.
صدای خندهام بلند میشود.
_ بگو درباره شکست عشقی که داشتی…
عضلات چهرهاش به طرف پایین آویزان میشود.
_ شکست عشقی من خنده داره؟
لب میگزم.
_ ببخشی. الان بگو. کی تو عشق شکستت داده؟
نفس عمیقی میکشد و غمگین در موهایش چنگ میزند.
_ بعد از چند ماه تلاش واسه آوردنش به خونه اون شبی که پیشم بود همون ثانیه اول پریود شد! دعوامون شد برگشت خونه باباش.
کوسن دوم را بر میدارم که سریع نیم خیز میشود.
_ وحشی نشو، هنوز چشمم میسوزه.
صدایم بالا میرود.
_ آدم مگه دختری که عاشقش باشه رو میاره خونه و تو فکر اینه ترتیبشو…
حرفم را قطع میکند.
_ میبینم که چشم اون دیو دو سر رو دور دیدی راحت هر چیزی بخوای میگی!
رفته است با فاصلهای ایمن از من ایستاده است و نیشش باز مانده!
دهان باز میکنم جواب کوبندهای بدهم که خندان میگوید.
_ زمونهاش عوض شده کیوت من! الان دیگه دختر و پسر اول بچه دار میشن بعد ازدواج میکنن.
سری از روی تاسف برایش تکان میدهم و حین رها کردن کوسن، بلند میشوم.
_ بالاخره یه جا تخم میذاری ببین کی گفتم! به خودت میای میبینی مرغ رو چارهای نداری با جوجهاش بیاری تو لونهات.
قهقه میزند.
_ مگه مزرعه حیواناته! نکبت من آدمم، خروس که نیستم! مرغ و جوجه چیه!
خندهام را فرو میخورم و رو بر میگردانم.
_ موبایلت روی میز آشپزخونهس. برو بردار بیا خودم میرسونمت.
سریع نگاهش میکنم. هر دو جدی شدهایم.
حقیقت آنقدر تلخ است که امکان ندارد بشود با چند شوخی و خنده عاریهای، فراموشش کنیم!
سر خودم را که نمیتوانم شیره بمالم!
_ خودم میرم.
_ اما…
_ میخوام تنها باشیم. باید با هم صحبت کنیم.
ناراضی به طرفم قدم بر میدارد.
_ نگرانم.
لبخندم زیادی بد طعم است.
_ نگران نباش. نسبت به چندساعت پیش خیلی آرومم. اون موقع اصلاً نمیتونستم به خودم مسلط باشم!
یک قدمیام میایستد. چشم در چشمم لب میزند.
_ خب بذار برسونمت.
دوستانه دست روی شانهاش میگذارم.
_ نگران نباش، قرار نیست اتفاق بدی بیفته. میخوام بهش فرصت حرف زدن بدم، شاید دلیلی برای قرار پنهانی امروز داشته باشه.
_ حتماً داره. یزدان عاشق توئه.
چیزی از لبخندم باقی نمانده. کنار میروم.
من دیگر به عشق برادرش مطمئن نیستم!
فقط میخواهم به دل خودم یک فرصت آخر داده باشم که بعدها شرمنده خودم نباشم.
بیحرف میروم موبایلم را بردارم، از برگشتن به خانه دلم آشوب شده! آنقدرها هم که برای سیروان توضیح دادهام ساده نیست! مسیر پیش رو آنقدر تاریک است که امکانِ رخ دادِ هر اتفاقی وجود دارد و عجیب نگران هستم…
اگر خیانت کرده باشد به من…
***
#
از ماشین که پیاده میشوم برام قدمهای بعدی پر از تردید هستم! چرا برگشتهام؟ چه حرفی میان ما ناگفته مانده؟ واقعاً انتظار دارم ورق برگردد و یزدان امروز به آن هتل نرفته باشد؟!
از کی اینقدر خوش خیال شدهام؟ شاید بهتر است از کلمه “احمق” استفاده کنم.
از کی اینقدر احمق شدهام؟! من که هرگز یک زنِ وابسته و ضعیف نبودم پس چطور به اینجا رسیدهام!
چرا نمیتوانم ارمغان را پیدا کنم؟ کجا گم کردهام آن زنِ قوی و خندان و جسور را؟!
عمیق نفس میکشم و بیمیل قدم بر میدارم.
هرگز…هرگز…هرگز، این چنین برای وارد خانهام شدن حالی به نامعلومی امشب نداشتهام!
ذهنم دارد روحم را تکه تکه میکند. بس است دیگر! چقدر خودخوری کنم؟ چقدر خودم را قضاوت، سرزنش و تخریب کنم؟ تا کجا؟ چقدر دو دوتا چهارتا کنم و گذشته را دنبال خود بکشم؟
یک زمان عاشق بودهایم شاید حالا دورهاش سر آمده باشد! چرا مانند بچهها پا زمین میکوبم و برای خواستنِ یک چیز، زیادی اصرار میکنم؟!
درد مثل یک چاقو بر روی قلبم کشیده میشود. نفسم بند میآید و بیاختیار دست روی سینهام میگذارم.
میایستم و بغض مانند قلوه سنگی بزرگ وسط گلویم کوچکترین تکانی نمیخورد! دارم خفه میشوم.
فراموش کردنِ آن همه عشق و احساس و خاطره مگر به همین راحتی است؟
دستم تا روی شکمم پایین میآید. جانم لرز میکند.
اگر قرار شود راهمان را جدا کنیم این بچه تکلیفش چیست؟
کاش توهمِ قدرتمند شدن پیدا نمیکردم و اجازه میدادم سیروان همراهم بیاید… کاش وقتی یک خیابان تا خانهام فاصله داشتم و زنگ زد نگران پرسید رسیدهام یا نه اعتراف میکردم تنها از پسش بر نمیآیم، کاش گفته بودم بیاید…
هنوز هم دیر نشده است… میتوانم با او تماس بگیرم بیاید.
بیاید و از برادرش حساب پس بگیرد، من هم یک گوشه میایستم منتظر ببینم در مقابل سیروان چه جوابی دارد؟
قصد دارم موبایلم را از داخل کیفی که بندش تا روی بازویم سقوط کرده است بیرون بیاورم و با سیروان تماس بگیرم اما… صدایش فلجم میکند!
_ اومدی عزیزم؟
غم پر قدرت میآید روی سرم آوار میشود.
زمین زیر پاهایم تکان میخورد، آسمان بالای سرم دوران میگیرد… نه! نباید تلو تلو بخورم.
صدای قدمهایش نزدیک و نزدیکتر میشود!
آمده است به استقبالم؟
نمیتوانم سر بالا بیاورم و نگاهش کنم. فقط خدا خبر از حالم دارد…
کافیست نگاهش کنم تا بغضم هزار تکه شود.
_ بهت زنگ زدم جواب ندادی جلوی دوربین بودی؟
چگونه عادی رفتار کنم؟ چگونه از یاد ببرم دیدهام او را نشسته مقابلِ رقیب!
اصلاً چرا ژستِ یک زن منطقی را گرفتهام! چه کسی میتواند در این شرایط صبوری کند؟!
دستش میپیچد دور شانهام، نفسهایم آمیخته به عطرش میشود و… لبهای داغش روی پوستِ سرد گونهام ثابت میماند!
به یگانگی خدایم قسم، به گریه افتادن قلبم را با تمام وجود احساس میکنم!
پلکهایم روی هم میافتد و او بیتوجه به انقلابی که در سلول به سلول من رخ داده محکم بغلم میکند!
_ خسته نباشی عشقم.
شالم را کنار میدهد و بینیاش را به گردنم میچسباند!
مثل چوبی خشکیده بر شاخه درختی آفت زده هر لحظه امکان دارن بشکنم…
نفس به نفس که دارد عطر تنم را بو میکشد حالش از نقش بازی کردن خودش به هم نمیخورد؟!
تا کجا میخواهد بازیام دهد!
_ بیا ببین چه میز شامی برات چیدم. خودم آشپزی کردم به یاد اون وقتا.
در بغلش هستم و قطعاً نمیبیند پوزخند زدنم را.
به یاد آن وقتها؟ چه چیز میان ما مثل آن وقتها است که مرورش میکند؟ تا کجا با نیرنگ میخواهد مرا تحت تاثیر قرار دهد؟
دست میگذارم روی شانهاش… آرام خودم را عقب میکشم.
سنگینی نگاهش را روی صورتم کاملاً واضح حس میکنم ولی ابداً دل به دلِ چشمانش نمیدهم.
او از من در زمینه بازیگری حرفهایتر است. اصلاً “سوپراستار” بودن برازنده اسم و رسم او میباشد نه من!
_ خستهام. میل ندارم.
صدایی که به سختی توانسته از کنار یک بغضِ قلوه سنگ مانند دقیقاً وسط گلویم، عبور کند هیچ شباهتی به صدای من ندارد!
واکنش او اگر از رفتار سرد من تعجب کرده باشد برایم مهم نیست و با قلبی گریان پیش میروم.
_ اوه! چه خانم بداخلاقی من دارم.
اعتنایی به شوخ طبعی کلامش ندارم و سعی میکنم تند قدم بردارم تا نتواند به من برسد.
در نیمه باز سالن را به عقب هل میدهم و به محض واردِ سالن خانه شدن بازویم از عقب کشیده میشود.
در یک حرکت، غافلگیرانه اما آرام چرخانده میشوم و بیهوا چشم در چشم میشویم.
لرز میکنم. با همین چشمها زل زده بود به نوشین؟ همین طور نگاهش کرده بود؟
_ میدونم خستهای. از صبح تا الان جلو دوربین بودی بیحوصلهای ولی برو دوش بگیر سر حال شی بعد بیا شام بخوریم.
لباسهایش را عوض کرده! لباسهای امروز صبح تنش است وقتی نقش بازی کرد میگرن بیهوا سراغش آمده!
نمیتوانم زبان به دهان بگیرم و فعلاً چیزی نپرسم.
_ سرت خوب شد؟
لبخندِ مهربانش هم دروغ است؟
بازویم را رها میکند و صورتم ناگهانی وسط دستانش قاب میشود.
_ چه عجب خوشگل خانم یادش اومد حال ما رو بپرسه! من فکر میکردم تا شب صد بار قراره بهم زنگ بزنی، نمیدونستم زود نگرانی از یادت میره!
امیدوارم خشم کنترل رفتارم را دست نگیرد. امیدوارم نکوبم تخت سینهاش و بر سرش فریاد نکشم خودت حالت از این همه دروغ به هم نمیخورد نامرد؟
_ ارمغان؟ چرا اینجوری نگاهم میکنی؟
کلماتم قندیل بستهاند و بغض دارد گلویم را متلاشی میکند.
_ چطوری؟
صورتش اندکی پیش میآید. فاصله میان چشمانمان کم میشود.
_ میای شام بخوریم؟
_ چی درست کردی؟
لبخندش دوباره رنگ میگیرد. چقدر هر سال چهرهاش جذابیت بیشتری پیدا میکند!
چهرهاش در گذر زمان مردانهتر شده و چند تار نقرهای رنگ لا به لای سیاهی پرپشت موهایش عجیب زیبا هست!
_ لازانیا با یه عالمه پنیر پیتزا اون مدلی که خیلی دوست داری. بدون آویشن و فلفل دلمهای.
لبخندش تا جایی که ردیف دندانهایش مشخص شده عمق گرفته است.
گُر گرفتهام. حس کسی را دارم که مقدار زیادی آب جوش روی سرش ریختهاند!
زبانم را به سقف دهانم میچسبانم تا خفه بمانم، تا نگویم علاقه غذایی نوشین را هم اینقدر خوب بلد هستی که مینشینی مقابلش پاستاآلفردو میخوری؟!
دستانش دو طرف صورتم هستند. نفس به نفس با او خیره به چشمانش حریف زبانم نمیشوم و بیمقدمه میپرسم.
_ کل روز خونه بودی؟
در لحظه لبهایش روی هم قرار میگیرد! کافیست پاسخ مثبت بدهد تا همین جا جلوی در سالن جا بزنم. شک ندارم حتی یک لحظهام نمیمانم.
باید احمق باشم که در برابرِ این همه دروغ و نقش بازی کردنها همچنان ساکت بمانم.
_ نه.
مطمئن نیستم درست شنیده باشم! شوکه نگاهش میکنم که عقب میرود. چهرهاش در هم رفته.
_ بیا شام بخوریم بعد حرف بزنیم.
کوتاه، فقط دو کلمه میگویم.
_ کجا بودی؟
به بهانه بستن در سالن نگاه از چشمانم دزدیده است.
_ میگم حالا.
یک قدم جلو میروم. در را بسته است ولی قصد ندارد برگردد و به من که حالا پشت سرش ایستادهام نگاه کند!
_ الان بگو. کجا بودی؟ مگه سرت درد نمیکرد؟
بیاختیار صدایم بالا رفته است. سوختن جانم شدت گرفته. حالم خوش نیست و نمیدانم تا کجا میتوانم خود را کنترل کنم.
با مکثی عیان بر میگردد اما نگاهم نمیکند!
_ نمیخواستم بهت دروغ بگم. معذرت میخوام.
تحملِ وزن کیفم را ندارم و کنار پاهایم رهایش میکنم.
صدای افتادن کیف باعث میشود فوراً به صورتم زل بزند.
_ بعد از شام میخواستم حرف بزنیم.
_ چی بگی؟
صدایم دیگر جانی ندارد. صدایم لرز کرده است و به خدا دارد میمیرد!
تکیه میدهد به در بسته سالن و مشخص است دیگر قادر نیست خونسرد باشد. انگار که نقاب از صورتش بیکباره پایین افتاده!
_ به حرفهام گوش میکنی؟
معلوم است گوش میکنم. برای همین برگشتهام، برای همین یک فرصت آخر دادهام به رابطهیمان.
اما حقیقتاً انتظار نداشتهام اینقدر راحت خانه نبودن و دروغ گفتنش را بپذیرد!
حالا ولی مهم این است که تا کجا حقیقت را میگوید؟ از قرارش با نوشین هم حرف میزند؟
دستِ یخ کردهام را میگیرد. پریشان حال نگاهش میکنم. کی آمده است جلو؟
_ ارمغان… بذار حرف بزنم. به جانِ خودت قسم میخورم همه چیز رو خودم میخواستم بگم.
نکند رفتارم او را به شک انداخته و فکر میکند از قرارش با نوشین باخبر شدهام؟
او بازیگر قهاریست درست اما حتماً خیلی خوب هم بلد است به وقت رو شدن دستش، به وقت احساسِ خطر کردن سناریویی بینقص در ذهن آماده کند.
_ بیا.
دستم را میگیرد و به طرف نزدیکترین مبل هدایتم میکند.
_ بشین بذار حرف بزنم. میخواستم اول شام بخوریم ولی حالا که اونجور که برنامه داشتم پیش نرفت قبلش حرف میزنیم.
مثل یک مجسمه با فشار ملایم دست او بر شانهام مینشینم روی مبل.
خودش هم جلوی پاهایم زانو میزند.
هر دو دستم را در یک دست میگیرد و جلوتر میآید.
_ ارمغان…
فقط نگاهش میکنم. دیگر مثل لحظاتی قبل خونسرد نیست.
_ اول بذار حرف بزنم. باشه؟
قصد گفتن چه چیزی را دارد که این چنین نگران است؟! چرا گمان میکند قرار نیست کامل به حرفهایش گوش دهم!
من آمدهام که بشنوم تا بتوانم درست و آگاهانه تصمیم بگیرم.
شاید بهتر است بگویم او را امروز با نوشین دیدهام و خبر دارم از قرار پنهانیشان تا از اضطرابش کم شود.
تا به خود بیایم دستانم را رها کرده، شال از سرم برداشته و بلافاصله قفل زنجیر گردنبندم را باز میکند!
با چشمانی از حدقه در آمده غیرارادی به گردنش چشم میدوزم… جای خالی گردنبندش ته دلم را خالی میکند بدون اینکه دلیلش را بدانم!
عقب میآید و مقابلِ مردمکهای گشاد شدهام قلبِ شکسته را در یک حرکت از زنجیر جدا میکند!
در واقع مثل کاغذی که از وسط پاره شود با گردنبند آنگونه رفتار کرده است!
_ من این رو نخریدم برات.
حس میکنم یک نفر محکم زیر گوشم میکوبد!
یزدان نفس نفس زنان یک قدم جلو میآید ولی این بار زانو نمیزند.
گردنبند تکه پاره شده را میاندازد زیر پاهایش و مثل یک توپ زیرش زند تا شوت شود به یک سمت!
مردمکهایم هیچ ثباتی ندارند و دوران گرفتهاند.
_ اون شب که پیامهاش رو خوندی… همون روزی که قبل از من رفتی سر صحنه فیلمبرداری قبلش… اومد اینجا…
گوشم دارد صدایش را پس میزند! ذهنم دارد گفتههایش را پس میزند!
مغزم عملکرد خود را گم کرده است…
_ درباره پرونده و سرنخی که مربوط به آتش سوزی کلبه بود میخواست حرف بزنیم، گفتم بیاد اینجا… رفتم براش قهوه درست کنم همون موقع موبایلم زنگ خورد، تایم تو آشپزخونه بودنم طول کشید حتماً همون موقع رفته تو اتاقمون و اون جعبه رو گذاشته چون وقتی برگشتم حالت چهرهاش زیادی هیجان زده و شاید هم ترسیده بود!
نمیدانم قیافهام چگونه شده که دستپاچه میآید کنارم مینشیند. دستانم را میان دستانش قفل میکند.
_ نمیدونستم چطوری بهت بگم… ترسیدم… مثل قرار امروز که ترسیدم بهت بگم… ولی… ببین ارمغان من خیلی فکر کردم، از وقتی برگشتم خونه حالم بد بود… وقتی بهم زنگ زدی و بهت دروغ گفتم حالم از خودم به هم خورد… به خاطر همین میخواستم سریع قطع کنم، ازت خجالت میکشیدم.
نگاهم میشکند… هزار تکه میشود و سرم بیاختیار میچرخد به طرف گردنبند تکه شده.
حتی وقتی کنار نوشین دیده بودمش و شکِ خیانتِ او مرگ را برایم به تصویر کشید باز هم دلم نیامد بلایی بر سر گردنبندم بیاورم.
دست زیر چانهام میگذارد و به نگاهم اجازه نمیدهد بیش از آن خیره بماند روی…
_ ارمغان…
صورتم را به طرف صورت خود برگردانده است. چشم در چشم شدهایم و من هنوز درک نکردهام چه گفته و چه شنیدهام.
دستش از زیر چانهام مثل یک خط صاف بدون چین افتادن به طرف گونهام بالا میآید.
انگشتانش لمسی مالامال از نوازش را همراه خود دارد.