_ دیدی که دیگه جوابش رو ندادم… بلاکش کردم… ولی اون داره پرونده رو به جاهای خوبی میرسونه.
فقط نگاهش میکنم، مثل آدمی که با چشمان باز جان داده است!
گردنبند را نوشین خریده؟ به راحتی رفته است داخل اتاق خوابم و آنها را روی تخت گذاشته؟
چگونه نترسیده است؟ این جسارت میتواند بیدلیل باشد؟
ذوقِ خودم در آن شب و حالِ عجیبِ یزدان مکرر دور سرم میچرخد… تصاویر، مثلِ… مثلِ پرندههایی تیر خورده میچرخند و دانه دانه پایین سقوط میکنند.
_ امروز تو اسپیناس دیدمش… کلی حرف زدیم، الان به ضرر خودمونه پرونده رو از زیر دستش بیرون بکشم… بذار کج دار و مریز باهاش پیش بریم تا به نتیجهای که میخوام برسیم. بیا احساسی تصمیم نگیر، اصلاً فراموش کن دخترخاله من وکیل پروندهاس، نوشین به جاهای خیلی خوبی رسیده ارمغان…تو اصلاً متوجه هستی یکی خواسته ما رو بکشه؟ اگه دوباره اتفاق کلبه تکرار بشه چی؟ بدتر از جریان آتش سوزی عمدی کلبه، اون افشاگریها برامون خیلی گرون تموم شده حتی اگر بخوایم خودمون رو بیاعتنا نشون بدیم…
بیهوا وسط تندتند صحبت کردنش پسش میزنم.
تمامِ انرژیام را کمک گرفتهام تا پسش بزنم و بلند شوم.
اما حالا که ایستادهام، نمیدانم به کدام سمت باید بروم!
_ نتونستم از عشق تو دل بکنم ارمغان. اعتراف میکنم میخواستم راهم رو ازت جدا کنم…خواستم همونجوری که قلبم و سوزوندی قلبت رو آتیش بزنم و از تو انتقام بگیرم.
میایستم. پشتم به او است و انگار قصد ندارد پیش بیاید.
_ من اعتراف میکنم که اولش به خاطر اعتبار و آبروم طلاقت ندادم ولی بعدش… بعدش انگار بهانهام شد مردم تا خودم رو توجیه کنم که تو زندگیم نگهات دارم… عشقم بهت کم نشده بود… نتونستم چشم روی تو ببندم… عاشقت بودم که اتاقم رو ازت جدا نکردم… من… از روی لجبازی… به خاطر اینکه دلم خنک شه رفتم پرونده رو دادم به نوشین… داشتم میسوختم وقتی میدیدم همه جا دارن از تو و رابطه داشتنت با یکی دیگه میگن… میدونی چقدر بیغیرت خطابم کردن؟
چشمانم داغ شدهاند. تار میبینم. اشکهای انباشته شده یک حباب بزرگ ساختهاند.
_ با نوشین تو اون دو سال رابطهای نداشتم… با هیچ زنی… بعد از اون افشاگری همون روزی که برگشتم خونه و دنبال یه سری مدارک بودم و بحثمون شد، داشتم میرفتم با نوشین حرف بزنم و بهش وکالت بدم از اون یارو شکایت کنم… ولی…قسم میخورم تو تمام مدت ارتباطم با نوشین حتی ناخنم بهش نخورده… یعنی… خب نشد بلغزم چون تو همیشه جلوی چشمم بودی.
یک زن به کدام درجه از صبر و قدرت باید رسیده باشد که چنین حرفهایی را از مَردش بشنود و نمیرد؟
من چه چیزهایی را پشت سر گذاشتهام که انگار در این لحظهها مثل فولاد سخت شدهام؟!
دستش از پشت سر روی شانهام مینشیند.
کوچکترین تکانی ندارم.
صورتش را جلو میآورد و زیر گوشم با لحنی نادم لب میزند.
_ میدونم یه دوره خودخواه و شاید بیمنطق شدم… اذیتت کردم… اما حالا ازت میخوام بیای کنار هم قدم برداریم… بیا درستش کنیم. بیا دوباره دستمون رو تو دست هم بذاریم. بیا چشم ببندیم روی خطاهای هم… بیا از صفر شروع کنیم انگار دوباره با هم آشنا شدیم… سخته میدونم ولی میشه… خیلی دربارهاش حرف زدیم و تصمیم گرفتیم دوباره شروع کنیم که هر بار همه چیز خراب شده اما این دفعه فرق داره من همه چیز رو بهت گفتم، دیگه هیچ حرف ناگفتهای نمونده.
از پشت سر بغلم میکند و نفسش روی پوست گردنم فوت میشود.
_ از این لحظه چیزی رو از هم پنهان نکنیم. آدمها حسودن ارمغان، خیلیها چشم دیدن خوشبختی و عشق دو نفر رو ندارن… از خدا میخوان دو نفر که عاشق هم هستن جدا بشن… نمیخوام رابطهامون قربانی چشم بد بشه.
پلک میزنم و حبابِ جلوی چشمانم میترکد! صورتم خیس میشود.
سریع خودم را از حلقه دستانش بیرون میکشم. در واقعِ جسدِ پوسیدهام را…
قدم بر میدارم بدون اینکه یک کلمه بر زبان آورده باشم و جسد موریانه زده و پوسیده از یک زنِ جوان مرگ شده را حرکت میدهم در مسیری که عجیب نمیشناسمش!
کسی بیکباره در ذهنم میخواند… کسی در ذهنم مرثیه خوانی غریبی سر داده است!
“ردِ تو رو زدم… تو پیلههای خواب
رو کن به آینه! تو چشم من بتاب!
سر کن با درد من… وایسا رو آبروت
گم کن دل منو!
برس به آرزوت…رو به جنونِ من سنگینتر بخند!
سمتِ چشای من چشماتو خوب ببند…
تو آرزوهامو سوزوندی آخرش دونه دونه…
دردِ منو داری… میبازی عاقبت!
این خونه صبر و سرابمه!
جا موندن از دلت، همرنگِ خوابمه…
ردِ تو رو زدم… تو پیلههای خواب
رو کن به آینه… تو چشم من بتاب!
سیمِ چشام شاید کوکِ دلت باشه…
سمتِ چشام بیا… شاید دلت وا شه!
رو به جنون من سنگینتر بخند…
سمتِ چشای من چشماتو خوب ببند!
وایسا رو آبروت، گم کن دل منو!”
***
تاریکی… انگار دیگر ترسناک نیست!
چراغِ خاموش… در بسته اتاق خواب… تنها ماندن در دلِ ترسهایم انگار که دیگر ترسناک نیست!
گوشهای از اتاق، چسبیده به دیوار نشسته و خودم را بیپناهتر از کودکیام میبینم وقتی در زیرزمین زندانی شدم.
بغض کرده، با اشکی خشکیده روی گونهام، نگاهی بیحس و قلبی فشرده ساعتهاست خودم را حبس کردهام داخل یک اتاقِ تاریک با دری بسته!
نمیدانم در را پشت سرم قفل کردهام یا نه ولی در تمام مدت حتی یک بار جلو نیامد، حتی یک بار دستگیره پایین کشیده نشد!
برای قلبم… برای احساسم… برای تمامِ من گران تمام شده است آن اعترافها.
وسطِ ترسهایم نشستم و شاید قصد تنبیه کردن خودم را داشتم اما خوب فکر کردم…
تک به تک از اولِ این رابطه را دوره کرده بودم…
اشتباهها را شمرده و دیگر دنبال مقصر نمیگشتم!
دلم میخواست سر به تن نوشین نباشد. بد ماهیهایش را از آب گِل آلود بیرون کشیده بود!
از فرصت پیش آمده در جهتِ خواستههای خود استفاده کرده و بیشک از اختلافِ میان من و یزدان سرمست شده است!
با نقشه پیش آمده و با جان و دل پرونده را قبول کرده اما اوجِ نفرتم از این است چرا یزدان باید پای آن مار را وسط کشیده باشد؟!
دلم میخواهد کاری کنم ماهیهای از آبِ گِلآلود گرفته شده نوشین همه بمیرند… حتی یک ماهی هم زنده نماند.
دلم میخواهد باز هم شکستش بدهم. باز هم قدرتمند مقابلش بایستم و لبخند بزنم.
ولی… با فکرهای نامربوط شناور مانده در سرم چه کار کنم؟
چرا باید باور کنم با هم رابطه نداشتهاند؟ یعنی حتی دست هم را نگرفتهاند؟
دیگر نمیتوانم حرفهای یزدان را باور کنم. خودش گفت قصدِ انتقام گرفتن داشته، قصدِ طلاق دادن من و خیلی کارهای دیگر… چطور باز هم اعتماد کنم؟
نه قلبی برایم مانده است و نه احساسی!
بلند شوم چمدان جمع کنم و بروم؟ کجا بروم؟ خانهای جدا برای خودم بخرم؟ مگر بابا اجازه میدهد تنها زندگی کنم و غصه بخورم؟ آخ بابا… چقدر دلم برایشان تنگ شده، برای او، مامان و اردوان.
چند وقت است یک دل سیر کنارشان نبودهام؟ بازیگری ارزشِ این همه دور شدن را داشت؟ روز و شبم را به هم گره زدم که آخرش برسم به یک جواب تلخ و آسان اعتراف کنم ارزشش را نداشت! هیچ چیز در دنیا ارزشِ فاصله گرفتن از خانواده و نابودی یک عشقِ پاک را ندارد.
میترسم پاهایم را بالا بیاورم و در شکم جمع کنم، نمیخواهم معجزه زندگیام میانِ این همه درد آسیب ببیند.
هر دو دستم را محکم دور سرم حلقه میکنم. خسته شدهام از این همه فکر و خیال… دارم دیوانه میشوم.
کاش بخوابم. نوشین با چه شجاعتی آمده به این اتاق و کادویش را روی تختمان گذاشته؟ بلند شو بخواب ارمغان… از کجا بدانم چیزی که یزدان تعریف کرده حقیقت دارد؟ چطور خیالم راحت شود یزدان هرگز دستش را نگرفته بیاورد داخل اتاق؟ کاش بخوابم… نه نمیخواهم به هیچ چیز فکر کنم.
اگر با هم رابطه داشته باشند؟ اگر هم را بوسیده باشند؟ اگر… ذهنم دارد کثافتی نفسگیر را تصویرسازی میکند…
محکم سر تکان میدهم و به دستانم فشار میآورم تا همهی آن فکرها را داخل جمجمهام له کنم.
نه… گفت رابطه نداشته… خب بگوید! خودش خیلی حرفها تا حالا زده است که هر بار خلافشان ثابت شده.
کاش سرم را بکوبم به دیوار… کاش جیغ بکشم… کاش بلند شوم هر چه به دستم میآید را بشکنم.
بروم با سهیل روی هم بریزم حالش را بگیرم؟ بعد حسرت بچه را بر دلش بگذارم؟ مرا با سهیل ببیند آن وقت دیوانه میشود من و این بچه را با دستان خودش میکشد.
دستانم کنار بدنم میافتد و سر بلند میکنم. در تاریکی به در بسته اتاق چشم میدوزم.
بروم بگویم من هم این مدت با سهیل ارتباط داشتهام مثل خودت… حتی به خانه آمده… بگویم قید شهرت را نمیزنم از تو جدا میشوم میروم با کسی که هرگز نخواسته بال پروازم را بچیند… چطور او هرطور که میلش کشیده دل خود را خنک کرده؟ چرا من آتشم را این چنین سرد نکنم؟ من هم نمیتوانم حریفِ چنین خشم و نفرتی شوم!
نمیشود که او چون مَرد است هر غلطی میخواهد انجام دهد و آخرش بیاید حق به جانب اعتراف کند!
این صداقت به چه دردی میخورد؟ آن قدر پررو و خودخواه است که با خودش میگوید وقتی راستش را گفتهام ارمغان هم باید کوتاه بیاید و موضوع را ادامه ندهد!
خب من هم میروم اعتراف میکنم ببینم خودش چگونه پیش میرود. ببینم خودش میتواند در مقابل صداقتِ کلام آنگونه رفتار کند که از من انتظار دارد؟!
همین کار را باید انجام بدهم… بلند شوم برم تمام جانش را بسوزانم بلکه آتشم خاموش شود. غلط کرده نوشین را تا خانه آورده! مریض و افسرده کرده مرا بس است دیگر باید بروم حقش را کف دستش بگذارم!
از احساس من دارد سواستفاده میکند! باید بروم جانش را آتش بزنم درست مثل لحظهای که گردنبند از دور گردنم باز کرد و گفت من این را نخریدهام! آتشم زده بود…
***
– بیغیرت یعنی من که زنم به راحتی بچهامو سقط میکنه و وقتی کار از کار گذشته تن بیهوش از خونریزیشو از حموم باید بیرون بکشم و تموم مسیر تا بیمارستان از نگرانی سکته کنم تا دکتر بیاد زل بزنه تو چشم بگه زنم یه سقط غیرقانونی خطرناک داشته! بیغیرت یعنی من که یه ویس از زنم و پسر معروفترین تهیه کننده سینما همه جا پخش میشه که داری با ناز اسم اون مرتیکه رو میگی! بیغیرت یعنی من که همه باید دربارهی هیکل زن من نظر بدن و عکسش همه جا باشه ولی نتونم اعتراض کنم…نتونم بگم منه بیناموس دلم نمیخواد زنم بازیگر باشه!
تن صدایش لحظه به لحظه اوج گرفته است و حالا گوشم پر از فریاد او شده… فریادی خشن، پرغیظ و ترسناک!
_ منو چقدر بیغیرت میبینی که حالا هم میگی یه چیزهایی بینتون بوده! چه چیزهایی؟ مگه نگفتی هیچی بین تو و اون عوضی نبوده؟ مگه نگفتی؟
لب بر هم میفشارم. کمرم چسبیده به دیوار و او چند قدم آن طرفتر با مشتهایی گره شده مقابلم ایستاده است.
_ بین تو و اون مردک چه ارتباطی وجود
داره؟ بگو چرا بقیهاش رو نمیگی؟
سعی دارم بیتفاوت باشم ولی… نمیشود! گوشهی پلکم میپرد و حرص جسارتِ ناگهانی کلماتم میشود تا بدون لحظهای ترس و تردید بگویم:
_ میخوام از تو جدا شم و با سهیل ملکان ازدواج کنم.
زیر و رو شدن یک دنیا را در چشمانش میبینم و قیامت شاید شبیه همین نگاه باشد! نگاهی که سرخ است همچون دریایی از خون، نگاهی که خشم همچون گورستانی که مُردهها به ناگاه سر از دل گورها برآورده باشند منظرهای هولناک، رعبآور و مهلک را به نمایش میگذارد…
یک قدم نزدیک میآید و من خودِ جسدی زنده شده هستم که سرگردان و ترسان به محض نفخ صور دوم و شروع قیامت، کنار گور خود ایستاده است…
قیامت همین است…وقت حساب پس دادن رسیده!
– فقط یک بار دیگه اون حرفی که زدی رو تکرار کن.
نگاهش میکنم. یک قدم دیگر با خشم پیش میآید و من کمر از دیوار جدا میکنم.
مقابلم یزدان مجد است، مَرد خوش قیافهای که قبل از سوپراستار سینما شدن توانسته بود در قلب من با یک عشق آتشین سونامی به راه بیندازد… یک سونامی عجیب اما ویرانگر که بعد از آن اثری از عقل و منطقِ این زن عاشق باقی نمانده باشد…
بچهاش را باردار هستم. همان بچهای که همه عمر بیتابِ داشتنش بود… نمیداند و این بار خودش باید با دستان خودش هم من و هم این لختهی خون را از بین ببرد…
خیرهاش میمانم و شمرده شمرده برای به جنون کشاندنش، برای قاتل ساختن از او، برای سکانسی که قرار است آخرین سکانس رابطهیمان باشد میگویم.
_ باید من رو طلاق بدی چون قصد دارم با سهیل ملکان ازدواج کنم. چون دیگه این زندگی نکبت رو نمیخوام. تو هم برو با نوشین. پرونده هم دستش بمونه، راحت بیارش خونه، برات کادو بخره. منم میخوام برم با کسی که دم به دقیقه قلبم رو نمیشکنه.
آسمان و زمین به هم دوخته میشود و آری؛ قیامت همین است!
چنین هدفی داشتم دیگر که بعد از ساعتها از اتاق بیرون آمدم تا بنزین روی این رابطه خالی کنم و بیهوا فندک بزنم؟
یقهام را میگیرد و در صورتم نعره میکشد.
– بگو که خیانت نکردی! بگو ارمغان.
با نگاهی پوچ و سرد خیره به سرخی چشمانش میمانم.
خوشم میآید که آتشش بزنم حتی اگر به قیمت سوختن خودم تمام شود.
رفته بود با نوشین که دلش خنک شود؟ بازیام داده بود؟ خیلی خب… این هم تلافیاش.
مشتش کنار سرم روی دیوار کوبیده میشود و حتی فریاد ترسناکش هم نمیتواند رامم کند.
– بگو باهاش نبودی…بگو ارمغان وگرنه کشتنت حلالترین کار زندگیم میشه.
صدایی که از دهانم بیرون میآید کوچکترین تردیدی در خود ندارد!
– تمام امروز رو پیش اون بودم، همون وقتی که تو با نوشین داخل هتل بودی منم پیش سهیل بودم. سر صحنه نبودم میتونی زنگ بزنی بپرسی، بهت میگن که منم مثل تو امروز غیبت داشتم.
شوکه نگاهم میکند و ناباورانه مینالد.
– دروغ میگی! داری دروغ میگی!
شجاعت و جسارتم بلای جانم میشود!
– دروغ نمیگم!
رنگ صورتش از زور خشم رو به کبودی میرود و شانهام را چنگ میزند.
– کثافت! میکشمت…با دستای خودم با خون خودت غسلت میدم.
کوبیده میشوم به میز و لبهاش مثل چاقو در پهلویم فرو میرود.
نفسم بند میآید و اجازه میدهم خودش با دستان خودش بچهاش را بکشد!
موهایم را چنگ میزند و سرم را عقب میکشد. به نفسنفس افتاده است.
– هرزه…تو از اولم هرزه بودی من نفهم بودم!
کلماتش مثل گلولهی اسلحهای در حال شلیک قلبم را نشانه گرفته است.
پرتم میکند روی زمین و با لگد به جانم میافتد که چیزی از وجودم رها میشود.
میدانم روح جنین بینوایم است.
با درد چشم میبندم و هوشیاریام کم و کمتر میشود.
از اینکه او را به این حال انداختهام تا با دستان خود من و جنینی که خبر از وجودش ندارد را بکشد پشیمان نیستم.
این عذاب اوست برای تمام عمرش.
تا جایی که خسته شود و از نفس بیفتد میزند!
رسماً پرواز روح از کالبدم را احساس میکنم!
مرگ ترسناک است! به سختی پلکهایم را تا نیمه باز میکنم، تار میبینم! خیلی تار.
دست و پایم غیرارادی روی زمین ضربی نیمه جان گرفتهاند و خودم را یک قدمی مرگ میبینم!
همین کافیست تا فراموش کنم حق صدا زدن او را ندارم!
اسم قاتلم را با صدایی که نمیشناسم ناله میکنم.
– یز…دا…ن!
تکان خوردن و خیز برداشتنش به طرفم را با همان نگاه تار تشخیص میدهم.
موهایم را از روی صورتم کنار میزند و صدایش دیگر رسا نیست! نکند او هم نفسهای آخرش باشد؟ نه او باید زنده بماند! زنده بماند و با این عذاب ادامه دهد.
– چرا ارمغان؟ بهم بگو چرا؟
واقعاً نمیداند؟ چرا تا آخرین لحظه در حال نقش بازی کردن است!
به گریه میافتد و صورتش روی صورتم خم میشود.
– بگو چرا؟ نفسم نبودی مگه؟ جان من نبودی مگه؟ قلبم نبودی مگه؟ همهی زندگیم نبودی مگه؟
دست روی شکمم و جای خالی جنینم میگذارم.
پلکهایم روی هم میافتند اما همهی انرژیام را در زبانم جمع میکنم تا قبل از مرگ جواب چراهایش را داده باشم.
– چون…اونی…که خیانت…کرده…بود تو…بودی…وقتی که…میخواستم…خبر پدر…شدنترو…بهت…بدم…فهمیدم که…رفتی سر قرار…با اون دختر!
صدای فریادِ “ارمغان” گفتنهایش در گوشهایم موج میشود و محکم به چشمانم کوبیده میشود!
نفس بریده و گیج تکان سختی میخورم و چشمانم تا آخرین حد باز میشوند.
همه جا تاریک است! خشکم زده و ناباور تندتند پلک میزنم.
گوشهایم کیپ شدهاند! دیگر قادر نیستم صدای گریه یزدان را بشنوم! همه جا ساکت است!
به اطراف نگاه میکنم، مبهوت و آشفته حال.
داخل اتاق هستم! همه جا غرقِ تاریکی است…
به نفس نفس افتادهام. قفسه سینهام محکم تکان میخورد و بالا و پایین میشود.
دست به دیوار پشت سرم میگیرم و باور ندارم همه چیز فقط یک کابوسِ در عالمِ خواب و بیداری بوده است!
کابوس نمیتواند اینقدر حقیقی باشد! چطور باور کنم تک تک آن لحظهها در واقعیت رخ ندادهاند؟
سریع دست روی شکمم میگذارم و سرم روی گردن خم میشود.
_ مامانم؟ تو خوبی آره؟
لبهایم لرزیدهاند و صدای خفهای از گلویم بیرون پریده. فندقِ ما هنوز زنده است…
_ نمُردی؟ اینجایی؟ آره؟
نفس ندارم. هیچ اکسیژنی در فضای اتاق وجود ندارد! سرفه میکنم و میخواهم با تکیه بر دیوار بلند شوم.
پریشان هستم و آشوب بدی به جانم افتاده. در اوجِ خشم و استیصال انگار نیرویی غریب نتیجه حماقتی که میخواستم انجام دهم را در حالت نیمه هوشیاری به من نشان داده!
پلک میزنم و اشک روی صورتم روان میشود. هنوز باور نکردهام همه چیز کابوسِ ذهنِ هذیان گویم بوده!
تلوتلو خوران در تاریکی قدم بر میدارم. قدمهایم سست و لرزان هستند.
همه چیز را به آتش بکشم فقط برای اینکه با غیرت یزدان بازی کنم و انتقام گرفته باشم؟ که چه شود؟ فندق را دوباره بکشم؟ یزدان را به زانو در آورم؟ خودم را به کام مرگ سوق دهم؟ چرا! مگر عقلم را از دست دادهام! مگر یک دختر کم سن و سال هستم که هیچ جوره سرد و گرم زندگی را نچشیده!
چند قدم مانده به در اتاق نزدیک است زمین بخورم که ترسان تعادلم را حفظ میکنم.
با دهان نفس میکشم و دست چپم مانده روی شکمم، هنوز وحشت دارم که معجزه زندگیام را از دست داده باشم.
بالاخره خودم را از آن اتاقِ تاریک و شوم بیرون میاندازم.
تاریکی را پشت سرم جا میگذارم و نور به صورتم میخورد.
همه جا تمیز و مرتب است. هیچ شکستگی وجود ندارد. وسایل بر سر جای خود هستند.
من هرگز از اتاق خواب بیرون نیامدهام… جنونآمیز حماقت نکردهام آن حرفها را به یزدان بزنم تا دیوانه شود و به جانم بیفتد… فندق ما زنده است…
در آستانه در اتاق ایستادهام و اشک صورتم را کامل خیس کرده است.
سر میچرخانم و میبینمش… فاصلهای تا او ندارم… کنار در اتاق نشسته روی زمین سر به دیوار چسبانده است و چشمانش را بسته.
او هم دارد کابوس میبیند که در خواب اخم کرده؟
کافیست یک قدم بردارم و زانو بزنم تا برسم به آغوشش.
پاهایش را روی زمین دراز کرده و تکیه زده بر دیوار به خواب رفته است.
حالت نشستنش… حالت چهرهاش حتی با وجود اخمی که ابروهایش را در هم گره کرده همه و همه زیادی مظلومانه است.
تمام مدتی که خودم را داخل اتاق حبس کرده بودم اینجا پشت در مانده؟!
آن یک قدم را به طرفش بر میدارم و زانو میزنم.
بیاختیار میخزم در آغوشش و دست حلقه میکنم دور شکم سفت و عضلانیاش.
قلبم آرام میگیرد! نفسهایم دیگر تکه تکه نیست!
بینیام را به تیشرتش میچسبانم و عطرش را باعطش بو میکشم. گریهام بند آمده! چقدر خوب که آن صحنهها واقعی نبودهاند…
تاریکی شهرت هیچ فایل حلال و قانونی ندارد.
تکان میخورد. سر جایش جا به جا میشود و دستانش دور شانهام میپیچند.
حضورم را خیلی زود حس کرده و بیدار شده. موهایم اطراف صورتم پخش است و او با صدای دورگهای زیر گوشم نگران لب میزند.
_ چیه عزیزم؟
اجازه نمیدهم میان خودم و خودش فاصله بیندازد. بدنم را روی پاهایش بالا میکشم و بینیام با پوست گردنش مماس میشود.
_ یزدان…
_ جانم؟
_ خواب بد… دیدم.
اشک دوباره سر و کلهاش پیدا میشود. ترس آن کابوس هنوز همراهم است.
موهایم را نوازش میکند و میبوسد.
_ نترس…
در یک حرکت دست زیر پاهایم میاندازد و بلندم میکند. دستانم فوراً دور گردنش قفل میشوند.
_ نه بلندم نکن… بذارم پایین.
صورتش را عقب میآورد و خمار نگاهم میکند.
موهایش به هم ریخته و نامرتب است، چند تار هم افتاده روی پیشانیاش. رگههای سرخی در چشمانش نقش زده و من عاشقِ این حالتِ چهرهاش هستم. خواستنیتر و جذابتر از همیشه…
روی یکی از مبلهای سه نفره درازم میکند و خودش تکیه گاه سرم میشود.
سریع خودم را بالا میکشم و مینشینم. نگاهم میکند و من به طرفش میچرخم.
خیرهام میماند و حتی پلک نمیزند. گلویم خشک است کاش بگویم یک لیوان آب برایم بیاورد ولی در همین فاصله شاید پشیمان شوم… شاید دوباره بترسم… باید تا شجاعت پیدا کردهام من هم حرف بزنم… باید همه چیز را بگویم و نفسی آسوده بکشم.
_ همه چیز رو… گفتی؟
فقط سر تکان میدهد یعنی گفته است… همه چیز را.
_ اون وقتی که خونه بابا بودم… نوشین رو اینجا نیاوردی؟ وقتی برگشتم، خونه تمیز بود…
“بود” را که لب میزنم عمیق نفس میکشم. نگاه یزدان رنگِ دلخوری به خود میگیرد… تیره میشود.
_ فقط همون یک بار گفتم بیاد اینجا سریع حرفهاش رو بزنه که بیام سر صحنه فیلمبرداری. خونه رو خودم تمیز کرده بودم دلم میخواست وقتی بر میگردی حس بد پیدا نکنی.
مردد هستم برای پرسیدن ولی باید سوالهایی که حتی جرئت تکرارشان را در ذهنم نداشتهام را بپرسم.
_ کلبه چی… نوشین رو اونجا…
لب میگزم. ابروهایش بیشتر در هم گره شدهاند.
نزدیکتر میآید و دست راستش را پشت سرم روی مبل میگذارد.
چشم در چشم من با دلخوری که به کلماتش هم رخنه کرده میگوید.
_ واقعاً فکر میکنی نوشین رو میبردم جایی که با عشق برای تو ساخته بودم؟ دو سال هر وقت دلتنگ میشدم… دلتنگ روزهای قشنگمون و خندهامون… وقتی خیلی تحت فشار بودم میرفتم اونجا به خاطر همین پر از تارعنکبوت و خاک گرفته نبود… خودم رفتم… با عکس تو… با عکست بحث میکردم، درد و دل میکردم… آخرش هم میبوسیدمش و با بغض میخوابیدم.
مات میمانم به صورتش. دست چپش بالا میآید و شست خود را به نوبت زیر چشم راست و چپم میکشد… نم اشک را میگیرد و نجوا میکند.
_ به مرگ جفتمون دارم راست میگم. دیگه هیچی نمونده که نگفته باشم.
لبهایم غیرارادی تکان میخورند… صدایم رعشه گرفته است!
_ منم… باید یه چیزهایی رو بهت بگم.
دستش یک طرف صورتم بیحرکت میماند و آرام میگوید.
_ میخوای اول صورتت رو بشوری یه چیزی بخوری، بعد حرف بزنیم؟ رنگت پریده. قرصت رو…
میپرم میان کلامش.
_ بذار همین الان حرف بزنم. تو رو خدا.
نمیخواهم به ترس و تردید اجازه دهم دوباره مهر سکوت بر لبهایم بزند.
حالا که او همه چیز را گفته است من هم میخواهم بگویم. باید این دندان لق را بکنم و دور بیندازم.
صورتش جلو میآید. همنفس با من زمزمه میکند.
_ بگو.
_ میترسم.
من بیاختیار از ترس گفتهام و او ابروهایش حیرتزده بالا میپرد.
_ ببین من به حرفهات گوش کردم… دلت خواست باورت کنم… پشیمون بودی از خیلی چیزها و اومدی اعتراف کردی… حالا به منم فرصت بده خب؟
لبهایش به هم فشرده میشوند و سر تکان میدهد.
دستش روی صورتم لرزش خفیفی گرفته و شک ندارم از شنیدن حرفهایم ترسیده است و قطعاً ته دلش خالی شده.
نمیدانم از کجا بگویم! ذهنم مثلِ کلافی نامرتب در هم پیچیده است.
_ ملکان به من… یعنی… من اصلاً نمیدونستم! فکر میکردم دوتا دوست و همکار هستیم… از نظر من که اینجوری بود… ولی اون…
لبهایم لرز کردهاند و بیشتر نمیتوانم ادامه دهم!
یزدان با چهرهای منقلب شده و دستی که آشکارا روی صورتم رعشه گرفته کمی عقب میرود. از من فاصله میگیرد هر چند اندک. نگاهش اما… نگاهِ سرگردان و یخ کردهاش میخِ چشمانم مانده است.
_ اون چی؟ حرفت رو کامل کن.
دل به دریا میزنم برای گفتن همه چیز…
_ میگه عاشقم شده! بیخیال هم نمیشه! راه به راه زنگ میزنه! دائم از تو بد میگه میخواد ذهنم رو به هم بریزه. میگه خیال کرده قراره از تو جدا شم بعد قصد داشته پا پیش بذاره… حتی یک بار… همون روزی که… گوش کن بهم خب؟ بذار تا آخر بگم… باشه؟
کف دستانم عرق کردهاند و تنم داغ شده. یزدان ماتِ صورتم مانده و من نمیتوانم اضطرابم را پنهان کنم.
_ اومد جلوی در تهدید کرد اگه در رو باز نکنم بیاد داخل منتظر میمونه تو بیای… ترسیدم از برخورد تو وقتی اون رو جلوی در خونه ببینی… نمیخواستم حالا که داره همه چیز بینمون خوب میشه دوباره ازم رو برگردونی… بعد…
میگویم و میگویم… همه را… تندتند کلمات را کنار هم ردیف میکنم… نفس نفس زنان و گاهی هم سرفه میزنم.
میگویم تو سر رسیدی و مجبور شدم سهیل ملکان را در خانه پنهان کنم… از ترسم میگویم… از سیروان که بد موقع سر رسیده بود و برای همین آنگونه با من رفتار کرد… از رفتنم به هتل و دیدن او با نوشین میگویم که سهیل ملکان خبرم کرد تا بروم و مطمئن شوم همسرم قصدش بازی دادن من است… تاکید میکنم ولی قبلش حرفش را باور نکردم و با ملکان همراه نشدم آمدم خانه و وقتی او را ندیدم، وقتی تماس گرفتم و دروغ گفت آن موقع راه افتادم سمت هتل… حرفهای ملکان را مو به مو برایش شرح میدهم که بداند تمام مدت درباره او در گوش من چه گفته…
هیچ حرف نگفتهای باقی نمیگذارم. هر چه که باید بداند و مخفی از او مانده را میگویم بدون اینکه یک کلمه جا بیندازم. از بهت و سکوتش کمال استفاده را بردهام.
وقتی ساکت میشوم حس میکنم آرام گرفتهام! حس میکنم یک کوه از روی شانهام برداشته شده است!
سبک شدهام… حسِ خوبی دارم… آنقدر حالِ خوشی دارم که حتی نگرانِ رفتارِ یزدان نیستم!
در تمام مدتی که حرفهایم را پشت سر هم قطار کردم خاموش و بیحرکت بر سر جایش خشکش زده بود! هنوز هم در همان حالت است!
تکیهام را کامل میدهم به مبل و چشم از او نمیگیرم.
حالتِ صورت و نگاهش مثلِ کسی است که زبانم لال انگار مُرده و باید دست دراز کنی چشمان باز ماندهاش را ببندی.
نمیتوانم رفتارش را پیش بینی کنم. به همان اندازه که من بعد از شنیدن حرفهای او به زانو در آمدم قطعاً حالا جایمان عوض میشود.
میدانم که حرفهایم چقدر میتوانند برایش سنگین و دیوانه کننده بوده باشند. از همه بدتر حتماً دارد در ذهن مرور میکند آن روز وقتی برگشته خانه چه گفته و چه کار کردهایم و سهیل ملکان تا کجا شاهدِ حریم خصوصی ما بوده است…
نمیخواهم بگویم باید درکم کند چون او هم انتظارِ چنین درکی از مرا داشته است. نمیخواهم ماجرای سهیل و نوشین را کنار هم بگذارم و سعی کنم خودم را بیتقصیرتر از خودش نشان دهم، مثلاً بگویم سهیل با تهدید آمد داخل خانه ولی تو با میل خودت پای نوشین را وسط کشیدی… نمیخواهم بگویم چون قصد ندارم فکر کند دارم تلافی میکنم! مقایسه اشتباه است.
حرفهایم را زدهام، کامل و بدون اینکه چیزی را از قلم بیندازم. حالا باید منتظر رفتار او باشم.
شاید او هم چند ساعت باید با خود تنها بماند…
تکان خوردنش هوشیارم میکند. رو بر میگرداند، نگاهمان بیهوا قیچی میشود… مثلِ یک کاغذ دو نیم میشود نگاهمان!
موهایش را چنگ میزند و کمر خم میکند.
لب میگزم و او هر دو دستش را محکم روی سرش میگذارد.
باید حرف بزنم؟ چه بگویم؟ حرفی باقی نمانده! گفتنیها را گفته بودم…
فشار دستانش روی سرش بیشتر میشود و موهایش زیرِ انگشتان کشیدهاش در حالِ له شدن هستند.
بیاختیار دست روی شکمم میگذارم.
این یکی را ولی نگفتهام… این خبر در یک لحظهی زیبا باید گفته شود.
ایستادن ناگهانی یزدان شوکهام میکند. گیج سر بالا میآورم، بدون اینکه به صورتم نگاه بیندازد با صدای ضعیف و خش افتادهای میگوید.
_ دوش میگیرم میام…
منتظر جواب من نمیماند و به سرعت دور میشود!
چند نفسِ عمیق میکشم و به تماشای رفتنش مینشینم.
پس کی این رابطه دوباره رنگ آرامش را به خود میبیند؟ چرا هر چه میدویم بیفایده است!
روی مبل دراز میکشم… خسته هستم… دیگر توانِ جنگیدن برای بُرد را ندارم.
دستم روی شکمم چپ و راست میشود. نوازشش میکنم… قطره اشکی از گوشه چشم راستم فرو میچکد.
_ درست میشه… بهت قول میدم… وقتی تو بیای همه چیز دوباره قشنگ شده… بابایی عاشق من و توئه… معجزهی این زندگی هستی.
دو قطره اشکِ دیگرم همزمان با یک لبخندِ نصفه و نیمه است…
چشم میبندم و دیگر نمیخواهم به هیچ چیز فکر کنم.
باید هر چه از سر گذراندهام را از ذهنم خط بزنم.
اگر آیندهای روشن آرزو دارم باید گذشتهی تاریک را فراموش کنم… نباید تاریکی را مرور کنم تا بتوانم به نور برسم، به روشنایی.
دستم روی شکمم بیحرکت میماند و آنقدر خسته هستم که خیلی زود خواب به آشفتگیهایم پایان میدهد.
به جای اینکه ساعتها یک انتظارِ کشنده را تحمل کنم و مثلِ روحی سرگردان در خانه بچرخم به خواب پناه بردهام.
***