رمان تاریکی شهرت پارت ۴۸

4.4
(9)

 

_ تو هم فهمیدی؟ می‌گم نکنه منو از تو کوچه پیدا کرده و فقط تو رو زاییده؟

 

یزدان وسط خشمی مهار نشدنی خنده‌اش می‌گیرد و من هم که بلاتکلیف یک گوشه ایستاده‌ام قهقه می‌زنم.

 

_ کی قراره آدم بشی؟ آخه من چیکار کنم از دست تو؟ پدرمون رو در آوردی!

 

یزدان کلافه و خسته از دویدنی بی‌سرانجام روی یکی از صندلی‌های پشت میز می‌نشیند، ناراحت به جلویش نگاه می‌کند و می‌غرد.

 

_ این یکی میزی که برای زنم چیده بودم رو هم منفجر کردی؟

 

من هم به میزی که از چیدمانش چیزی باقی نمانده چشم می‌دوزم و سیروان با دهان نیمه پر غر می‌زند.

 

_ یه غذای از شب مونده و یخ کرده رو هم بهت فشار میاد من کوفت کنم؟ خاک تو سرت! برو از برادرهای مردم یاد بگیر! من چرا قید تو رو نمی‌زنم؟

 

_ بقرآن یه ویلا به نامت می‌زنم اگه قیدمو بزنی، اصلاً حاضرم نصف اموالمو بدم بهت فقط دست از سر ما بردار.

 

قبل از اینکه سیروان موفق شود جواب یزدان را بدهد خندان جلو می‌روم.

 

_ نوش جونت، بیا برات گرم کنم اینطوری مریض می‌شی.

 

نیشش را برایم باز می‌کند و آخرین تکه از برش لازانیا را هم داخل دهانش می‌چپاند.

 

_ برام یه چیز دیگه درست کن این لازانیا خوب نپخته، دل درد گرفتم.

 

صدای اعتراض یزدان بلند می‌شود.

 

_ کل میز رو جارو زدی مردک! هیچی واسه خودمون نذاشتی بعد می‌گی خوب نپخته بود؟!

 

دوباره مداخله می‌کنم.

 

_ چی می‌خوای برات درست کنم؟

 

سیروان قری به گردنش می‌دهد و هنوز دهان باز نکرده است که یزدان تن صدایش را بالا می‌برد.

 

_ ارمغان!

 

 

تاریکی شهرت هیچ فایل حلال و قانونی ندارد.

 

 

 

هر چه مهر در جان نسبت به او دارم را درون چشمانم جمع می‌کنم و با لبخند سر می‌چرخانم.

 

_ حالت خوبه؟ نمی‌بینی نزده چطور می‌رقصه بعد تو داری براش بساط کنسرت می‌چینی؟

 

سیروان بی‌تفاوت و خونسرد لم می‌دهد روی صندلی که بیشترین فاصله را تا یزدان دارد.

 

_ با همین کنسرت‌های من تا حالا غم قورتتون نداده! متوجه‌ای؟

 

یزدان تیز نگاهش می‌کند، در حالی که لبخندم خیال محو شدن ندارد از میز فاصله می‌گیرم و حین گوش کردن به کل کل میانشان مشغول آماده کردن صبحانه می‌شوم.

 

_ تحمل کردنت داره سخت می‌شه!

 

_ چه جالب! همین حرف رو دیشب از بابا شنیدم!

 

_ نیومده می‌خوای فراریش بدی؟

 

_ چه جالب! همین حرف رو هم دیشب از مامان شنیدم!

 

_ سیروان روی اعصابم راه نرو تا بلند نشدم با این چند تکه باقی مونده لازانیا خفه‌ات نکردم.

 

_ هشتگ سگ نباشیم.

 

_ چی گفتی؟

 

_ هشتگ زدم، چرا به خودت گرفتی؟

 

_ غلط کردی رو من هشتگ می‌زنی!

 

سریع به عقب برمی‌گردم و با دیدن نیم خیز شدن یزدان غر می‌زنم.

 

_ این چه اخلاقیه اول صبح؟

 

یزدان متعجب نگاهم می‌کند.

 

_ با منی؟

 

سیروان غش غش می‌خندد.

 

_ هشتگ اول صبح سگ نباشیم.

 

 

 

وسایلی که آماده کرده‌ام را روی میز می‌برم و چشم در چشم یزدان که با اخم سر جایش نشسته است می‌گویم.

 

_ خب تو هم هشتگ بزن روش بگو هشتگ خر نباشیم، هشتگ بی‌تربیت نباشیم، هشتگ بی‌حیا و بی‌مزه نباشیم، هشتگ شرف سوراخ نباشیم…

 

یزدان با خنده‌ای که چندان در پنهان کردنش موفق نیست فوراً با لحن سرزنش کننده‌ای اجازه نمی‌دهد ادامه دهم.

 

_ بسه عزیزم!

 

_ می‌بینی زن خودت از چه کلماتی استفاده می‌کنه؟ در ضمن خاک بر سر زن ذلیلت کنن که می‌ذاری تندتند روی داداشت هشتگ‌ بزنه! پاشو بزن تو دهنش.

 

_ چه شکری خوردی؟ پا می‌شم می‌زنم تو دهن تو نه خانم دسته گلم.

 

_ هشتگ خاک بر سرت!

 

خندان می‌روم لیوان‌های شیر و آب پرتقال را هم بیاورم و در همان حال معترض می‌گویم.

 

_ آدم فروش! من نبودم الان اعلامیه شده بودی!

 

_ هشتگ کیوت‌ترین زن برادر دنیا. می‌گم حالا که وارد بحث شیرین هشتگ شدیم یه هشتگ خارج از بحث بزنم، هشتگ کاش می‌شد دستشویی رو دایورت کرد یکی دیگه به جای آدم بره.

 

برگشته‌ام سر میز و صدای داد یزدان بلند شده است.

 

_ پاشو تا همه جا رو به گند نکشیدی مرتیکه!

 

_ حال ندارم پاشم.

 

_ پاشو می‌گم! دهن ما رو سرویس کردی دیگه! پاشو تا پرتت نکردم بیرون.

 

سیروان بی‌میل بلند می‌شود و من بی‌توجه به بیرون رفتن همراه با غرغرهایش از آشپزخانه کنار یزدان می‌نشینم.

 

 

 

کامل به طرفم مایل می‌شود و نگاهم می‌کند.

 

گل از گلش می‌شکفد و دست دور شانه‌ام می‌اندازد.

 

_ بیا نزدیک‌تر.

 

خم می‌شود لپم را محکم می‌بوسد که می‌خندم.

 

_ الان میاد باز داستان داریم باهاش.

 

می‌خواهم فاصله بگیرم که اجازه نمی‌دهد.

 

_ بیاد. هر چند انگار داریم عادت می‌کنیم به خر بودنش ولی یادم باشه همین امروز یکی رو بیارم قفل درها رو عوض کنه. دسته کلیدهات رو دیگه در دسترسش قرار نده. خدا لعنتش نکنه آرامش برامون نذاشته!

 

_ اگه بشنوه داره عمو می‌شه حتماً کلی ذوق می‌کنه. بگیم بهش؟

 

دستش می‌نشیند روی شکمم و تن صدایش پایین می‌آید.

 

_ بابایی قربونش بره که از عمو شانسی نیاورده. از دایی هم البته.

 

_ چه کار به اردوان داری؟!

 

_ دروغ می‌گم؟ اون یکی هم در مدل و نوع خودش کم از پدیده شاندیز نداره!

 

قهقه می‌زنم که در حال نوازش شکمم پایین‌تر از شقیقه‌ام را می‌بوسد.

 

_ بگردم دور خنده‌های شما خانم؟

 

بیشتر می‌خزم در آغوشش و روی قلبش بوسه می‌زنم.

 

_ خدانکنه. حالا موافقی بهش بگیم داره عمو می‌شه؟

 

_ آدم نیست آخه، قبل از اینکه خودمون به بقیه بگیم کل دنیا فهمیدن.

 

_ نه نمی‌گه. بهش می‌گیم تا خودمون نگفتیم چیزی نگه.

 

_ با وجود اینکه بهم ثابت شده چقدر گاو تشریف داره ولی باشه بگیم بهش.

 

 

 

سریع عقب می‌آیم، دستش از روی شکمم پایین می‌افتد و با لبخند به چهره هیجان زده‌ام خیره می‌ماند.

 

_ به نظرت واکنشش چیه؟

 

_ یعنی می‌شه یه روز علم اونقدر پیشرفت کنه که هر وقت دستشویی داری و حال نداری از جات پاشی بتونی دایورتش کنی و یکی دیگه به جات بره؟

 

یزدان زیرلب بر شیطان لعنت می‌فرستد و من ذوق زده به طرف سیروان که بیخیال غرولندکنان جلو می‌آید می‌چرخم.

 

_ لازانیایی که خوردم داره سیستم بدنمو به هم می‌ریزه نکنه اسهال شم؟ من شب پلن دارم باید برم مهمونی.

 

لم می‌دهد روی صندلی که درست مقابل یزدان است و لبخندش بیشتر کش می‌آید، ردیف دندان‌هایش مشخص می‌شود و به من چشمک می‌زند.

 

_ دیگه چه خبر؟

 

برایش چشم و ابرو می‌آیم مبادا حرفی از ملاقات دیروزمان بزند و دستپاچه بحث را به سمتی که می‌خواهم سوق می‌دهم.

 

_ اگه دو دقیقه ساکت باشی یه خبر خوب مهمونت می‌کنیم.

 

_ نه بابا! شما و خبر خوب؟ اتفاقاً من یه خبر خوب براتون داشتم… نوبت به افشا شدن چندتا بدبخت دیگه رسیده، فعلاً از شما دوتا کشیدن بیرون. مجازی از دیشب رفته روی هوا شما رو بیخیال شدن. یه تغییر هشتگ صد و هشتاد درجه تو اینستاگرام داشتیم. اصلاً افشاگری شما در مقابل اون چیزی که من دیشب دیدم شبیه یه مورچه دیده می‌شه! چک نکردید؟

 

مضطرب پلک می‌زنم. اسم افشاگری که می‌آید روانم به هم می‌ریزد، دست خودم هم نیست.

 

_ من اصلاً اینستاگرام نمی‌رم.

 

یزدان عصبی می‌گوید.

 

_ باز معلوم نیست کله پاچه کی بار گذاشته شده!

 

_ خدایی ولی عجب اطلاعاتی دارن! هر چیزی که می‌گن هم دروغ نیست! قبول دارم واسه درآمد بیشتر زیر شعله رو زیاد می‌کنن ولی خیلی چیزها رو می‌دونن! شانس آوردم سلبریتی نشدم وگرنه باسنم‌و جر می‌دادن با افشاگری! تو هر سوراخی می‌تونستن از من مدرک در بیارن، نابود می‌شدم.

 

 

 

یزدان بدخلق پشت گردن خود دست می‌کشد.

 

_ حتی اگه حرفاشون حقیقت داشته باشه حق ندارن به حریم خصوصی زندگی یک نفر تجاوز کنن! من و ارمغان شانس آوردیم ما رو دادسرای رسانه نخواستن ولی بچه‌های دیگه رو می‌دونی به خاطر پول به جیب زدن چند نفر دیگه، به خاطر بالا رفتن ویو و لایکی که می‌خوان، دادسرای رسانه چند بار تو کل ماه احضارشون می‌کنه؟ می‌دونی چندنفر سر همین افشاگری‌ها ممنوع‌الکار شدن؟

 

سیروان برخلاف میمیک و لحن عصبی یزدان خونسرد شانه بالا می‌اندازد و دست دراز می‌کند سمت لیوان آب پرتقالش.

 

_ کیوتی چرا چای درست نکردی؟

 

لب بر هم می‌فشارم و در سکوت نگاهش می‌کنم که بیخیال جواب گرفتن از من با چهره‌ی درمانده‌ام می‌شود و رو به یزدان که باغضب خیره‌اش است می‌گوید.

 

_ برادرِ من، بعضی‌ها خودشون دنبال حاشیه هستن، طرف خوشش میاد یهو اسمش تو فضای مجازی گل کنه. میاد عکس و فیلم از خودش می‌ده فن‌هاش پخش کنن وگرنه سلفی منو کی می‌تونه داشته باشه؟! چطوری می‌خواد برسه به دست یکی دیگه؟ بابا خودت که دیگه می‌دونی وسط شغل شما چه خبره! می‌دونی چه خراب بازاری شده واسه خودش.

 

_ تو طرف کی هستی؟! الان داری سنگ چندتا آدم مریض رو به سینه می‌زنی؟

 

سیروان بی‌تفاوت جرعه‌ای از آب‌پرتقالش می‌نوشد و جواب می‌دهد.

 

_ اونی که می‌خاره واسه دیده شدن و میاد از خودش عکس و فیلم منتشر می‌کنه نوش جونش وقتی که باسنش رو جر می‌دن.

 

تن صدای یزدان بالا می‌رود و گردنش تقریباً سرخ شده است.

 

_ اونی که سرش به لاک خودشه چی؟ اونی که راحت میان با آبرو و شرفش بازی می‌کنن چی؟

 

سیروان لیوان آب پرتقال را روی میز می‌گذارد، کش و قوسی به بدنش می‌دهد و هیچ توجه‌ای به خشم فرو خورده یزدان ندارد!

 

_ معروفیت این دردسرها رو هم داره دیگه! هر چقدر معروف‌تر می‌شی دشمن‌هات بیشتر می‌شه… حتی دوستت دشمنت می‌شه… تنهاتر می‌شی، باید عادت کرده باشید که!

 

 

 

سریع خودم را روی صندلی جلوتر می‌کشم. نمی‌خواهم این بحث ادامه پیدا کند.

 

_ بسه. درباره یه چیز دیگه حرف بزنید.

 

یزدان عصبانی از پشت میز بلند می‌شود، فوراً دستش را می‌گیرم. بی‌حرکت می‌ماند، بدون اینکه نگاهم کند.

 

_ بشین عزیزم.

 

جویده جویده با فکی سفت شده می‌گوید.

 

_ لباس بپوشم میام.

 

_ مگه الان لختی؟

 

می‌بینم که لب‌هایش را محکم بر هم نگه می‌دارد، بدون اینکه جوابی به سیروان بدهد دستش را آرام عقب می‌کشد و با گام‌هایی بلند آشپزخانه را ترک می‌کند.

 

سریع با نگاهی بُرنده به سیروان که سعی دارد لبخندش را پنهان کند تشر می‌زنم.

 

_ تو شعور نداری؟

 

_ خیر!

 

جری‌تر می‌شوم.

 

_ اگه داشتی که اینجوری با اعصابش بازی نمی‌کردی!

 

_ حقیقت همیشه تلخ بوده و هست.

 

_ خدایا بهم صبر بده. تو دیگه غیرقابل کنترل شدی.

 

دست به سینه می‌شود.

 

_ چی شد؟ تا همین دیشب به خونش تشنه بودی که! من داشتم حالش رو می‌گرفتم که رفته پاستاآلفردو با دخترخاله جون کوفت کرده، بشکنه دست بی‌نمکم.

 

_ خودت هم بی‌نمکی.

 

_ خب نمک برای سلامتی خوب نیست!

 

خنده‌ام می‌گیرد، درست وسط حرص و خشم.

 

_ آتش بس شده؟ هوم؟

 

خنده‌ام را مخفی نمی‌کنم و سر تکان می‌دهم.

 

_ آره حل شد.

 

نیشش باز می‌شود و فوراً می‌گوید.

 

_ جون من چطوری خر شدی؟ این دهن سرویس به من یاد نمی‌ده. نمی‌ذاره چند واحد بغل دستش پاس کنم!

 

 

 

 

موفق نمی‌شوم اخم کنم.

 

_ خر خودتی.

 

_ خر تویی به دو دلیل. دلیل اول رو که گفتم، دلیل دوم اینکه کدوم الاغی میز صبحونه رو بدون یه نوشیدنی گرم می‌چینه؟ بلند شو یه چای درست کن.

 

خودم را جلو می‌کشم و در حالت نیم خیز روی سرش می‌کوبم.

 

_ کوفتم برات درست نمی‌کنم.

 

من بر می‌گردم سر جایم و حالا نوبت اوست نیم خیز ‌شود.

 

_ مگه من اون شوهر زن ذلیلتم که به خودت اجازه می‌دی بزنی؟

 

پشت چشم نازک می‌کنم.

 

_ روی سر یزدان جانم فقط دست نوازش می‌کشم.

 

تا به خود آیم لیوان شیرش روی صورتم خالی می‌شود.

 

شوکه نفسم را روی سینه حبس می‌کنم و چشمانم را بسته نگه می‌دارم.

 

_ پس بگو یزدان جانت بیاد بشورتت.

 

دست می‌کشم روی رد شیر و جیغ می‌کشم.

 

_ یزدان…

 

سیروان می‌خندد و من در حالی که شیر از صورتم روی لباس‌هایم چکه می‌کند همچنان جیغ می‌کشم.

 

_ گاو… واقعاً گاوی… یزدان؟

 

_ زدی ضربتی، ضربتی نوش کن.

 

یزدان دوان د‌وان در حالی که تیشرتش در دستش آویزان مانده است داخل می‌آید.

 

سیروان درنگ نمی‌کند و خودش را به من می‌رساند.

 

بازویش را نرم دور گردن من که نشسته‌ام روی صندلی حلقه می‌کند و ظرف مربا را بالای سرم نگه می‌دارد.

 

_ جلو نیا.

 

جیغ می‌کشم و سعی می‌کنم بلند شوم که اجازه نمی‌دهد.

 

 

_ چه غلطی داری می‌کنی سیروان!

 

_ جلو بیای ظرف مربا رو روی سرش خالی می‌کنم. برو اون جا من بتونم جونم و بردارم و برم دنبال زندگیم.

 

یزدان تیشرتش را پرت می‌کند روی زمین و یک قدم جلو می‌آید.

 

_ به جان خودم کاری می‌کنم از دنیا اومدن خودت پشیمون شی.

 

باحرص سر خم می‌کنم و کمی بالاتر از ساعد سیروان که پایین‌تر از چانه‌ام قرار دارد را محکم گاز می‌گیرم.

 

صدای فریادش بلند می‌شود.

 

_ وحشی! آی آی… پوستم کنده شد ول کن تا نزدم دخلتو بیارم.

 

دست آزادش سمت پهلویم می‌آید و با ضربه‌ی نسبتاً محکمش یزدان فریاد زنان می‌دود.

 

_ نه… تو شکمش نزن…

 

دردم گرفته است و سیروان دستش را سریع از میان قفل باز شده دندان‌هایم بیرون می‌کشد.

 

دست روی پهلویم می‌گذارم و کمی به جلو خم می‌شوم.

 

ترس عرق سرد بر کمرم می‌نشاند، یزدان کنارم زانو می‌زند و دست می‌گذارد روی شانه‌ام. هیچ کدام توجه‌ای به غرغرهای سیروان نداریم.

 

_ چی شد؟ به من نگاه کن… ارمغان؟

 

_ تیر که نخورده! بیا ببین چه بلایی سر دستم آورده.

 

موهایم اطراف صورتم ریخته‌اند و یزدان دستپاچه همه را یک سمت می‌راند.

 

_ ببینمت… یه چیزی بگو تا سکته نکردم… ارمغان؟

 

_ پشمام! نکنه دوربین مخفی کار گذاشتید! چاقو که نزدم بهش! زن این اداها چیه از خودت در میاری؟

 

یزدان بغل گوشم نعره می‌کشد.

 

_ احمق، ارمغان حامله‌اس!

 

 

 

دستی روی صورتم که هنوز از شیر خیس است می‌کشم و سعی دارم از انقباضات غیرارادی عضلاتم کم کنم.

 

_ مزخرف نگو! چطوری یهو حامله شد؟ ایسگامو گرفتین؟

 

یزدان زیرلب می‌غرد.

 

_ واقعاً خری!

 

سپس بلند می‌شود و دست زیر بغلم می‌اندازد.

 

_ پاشو عشقم، بریم درمانگاه.

 

_ نگران نباش، اگه حامله باشه من شک ندارم تو بذر رو خوب کاشتی!

 

قبل از اینکه یزدان در جواب سیروان دل به دل خشم خود بدهد فوراً مچ دستش را می‌گیرم.

 

سر بالا می‌آورم، حواسش کاملاً معطوف من می‌شود و موجود بیشعورِ ایستاده در چند قدیمی‌یمان را فراموش می‌کند.

 

_ درمانگاه نمی‌خواد. فکر کنم چیزی نشده.

 

نگران کمر خم می‌کند و مردمک‌هایش سمت شکمم کشیده می‌شود.

 

_ شاید تو متوجه نشی. خیلی محکم زد، نکنه…

 

لبش را زیر دندان می‌کشد و برآشفته به چشمانم زل می‌زند.

 

_ داداش؟ اخوی؟ الو؟ یه لحظه به من توجه کن! دو دقیقه تو چشمای ارمغانت غرق نشو چون من تور ماهیگیری ندارم بتونم بکشمت بیرون.

 

یزدان با حرص و خشمی آشکار چشم می‌بند، عمیق نفس می‌کشد و من کلافه به سیروان که یک قدم جلو آمده است چشم غره می‌روم.

 

_ سواد ندارید؟ تو ماه‌های اول سقط کردن خیلی کم اتفاق میفته. حتی اگه من با ماشین از روی ارمغان رد شم باز احتمالش زیاده اون تخم جن سالم بمونه. اولش قشنگ می‌چسبه خیالتون راحت.

 

یزدان بلافاصله چشم باز می‌کند و خشمگین به طرف سیروان می‌چرخد.

 

_ تخم جن رو با کی بودی؟

 

 

 

سیروان چند قدم نامحسوس عقب عقب می‌رود.

 

_ با توله عمو بودم. هم تیمی عزیزم داره میاد، دیگه شکست در مقابل تو معنا نداره. ترکیبمون رو بمب هم تکون نمی‌ده.

 

به یزدان نگاه می‌کنم و هر دویمان بی‌اراده لبخند می‌زنیم.

 

_ حالا واقعاً حامله‌ای یا ایسگا کردین؟

 

نگاه مرددش را به صورت من دوخته و مخاطب سوالش هم خودم هستم.

 

کمی حالم جا آمده است و تقریباً خیالم راحت شده که اتفاق بدی نیفتاده پس به لبخندم مجالِ رنگ گرفتن می‌دهم.

 

_ اگه دهنت رو می‌بستی قرار بود سورپرایزت کنیم.

 

کف دست راستش را روی صورت شش تیغه خود می‌کشد و با قورت دادن محکمِ آب دهانش سیبک گلویش تکان سختی می‌خورد.

 

_ جدی جدی دارید بچه دار می‌شید؟

 

بغض بی‌هوا می‌چسبد بیخ گلویم و با چشمانی نم گرفته سر تکان می‌دهم.

 

هر دو دستش را پشت گردنش حلقه می‌کند و دولا می‌شود.

 

زمزمه‌هایش اصلاً واضح نیست و نمی‌توانم متوجه شوم در حالتی که است چه با خود می‌گوید.

 

یزدان دوباره سعی دارد مرا از روی صندلی بلند کند و در همان حین می‌گوید.

 

_ هیچکس فعلاً نباید بفهمه خب؟ علی‌الخصوص مامان. تا وقتی خودمون نگفتیم تو حرفی نمی‌زنی.

 

 

 

 

سیروان شتاب زده کمر راست می‌کند و لبخند معناداری روی صورتش نقش می‌اندازد.

 

_ خیالتون راحت.

 

تکیه‌ام را به یزدان که دست دور شانه‌ام انداخته است می‌دهم و غر می‌زنم.

 

_ آدم باش سیروان! می‌خوام از زبون خودمون بشنون.

 

_ یه جوری می‌گه آدم باش انگار یه الاغ جلوش دیده! چرا باید بگم؟ به من چه ربطی داره!

 

یزدان نفسش را فوت می‌کند و مرا همراه خود راه می‌دهد.

 

_ فقط همین یک بار الاغ نباش.

 

_ ترجیح می‌دم الاغ باشم ولی مثل شما خروس جنگی نباشم!

 

یزدان دیگر توجه‌ای به سیروان ندارد و کنار گوش من زمزمه وار طوری که فقط خودم بشنوم می‌پرسد.

 

_ خوبی؟ درد که نداری؟

 

سرم را تا جایی که صورتش را ببینم عقب می‌آورم. به نگرانی‌اش لبخند می‌زنم و زیرلب می‌گویم.

 

_ خیلی ترسیدم ولی انگار جفتمون حالمون خوبه.

 

گیج و متعجب نجوا می‌کند.

 

_ جفتتون؟

 

لبخندم عمق بیشتری می‌گیرد و ردیف دندان‌هایم مشخص می‌شود.

 

_ من و فندق دیگه. خوبیم.

 

حلقه دستش تنگ‌تر می‌شود و سرم مماس قفسه سینه‌اش قرار می‌گیرد.

 

_ قربونتون برم… قربونِ جفتتون.

 

_ مامااان… این عفریته بالاخره حامله شده ولی قرار نیست بذارن تو بفهمی.

 

به همراه یزدان شوک زده و مانند برق گرفته‌ها سریع رو برمی‌گردانیم.

 

سیروان با نیش باز مقابلمان البته با فاصله‌ ایستاده است و دوباره داخل موبایلِ قرار گرفته روی گوشش داد می‌زند.

 

_ مگه چندتا عفریته می‌شناسی که قاپ پسر عزیزت رو دزدیده باشه؟ به بابا بگو یزدان قدم محکمی در جهت ادامه دار شدن نسل مجد برداشته.

 

 

 

به نیم رخ مبهوت یزدان نگاه می‌کنم و زمزمه‌وار می‌پرسم.

 

_ داره فیلم بازی می‌کنه دیگه؟

 

محکم پلک می‌زند، مثل کسی که می‌خواهد واضح مرز میان خیال و واقعیت را تشخیص دهد. حتماً گمان کرده این صحنه واقعی نیست!

 

سرش می‌چرخد و مردمک‌هایش تکان می‌خورد، چیزی به چشم در چشم شدنمان باقی نمانده که سیروان با روی اسپیکر زدن تماسی که حتی یک لحظه قادر نیستم باور کنم حقیقی است باعث می‌شود هردویمان شوک زده دوباره زل بزنیم به مقابلمان.

 

_ یزدان کجاست؟ گوشی رو بهش بده.

 

_ همین جاست، داره صدات رو می‌شنوه.

 

_ سیروان! گفتم گوشی رو بده به برادرت.

 

یزدان به خود می‌آید و با مشت کردن دستانش قدم تند می‌کند.

 

_ ماماااان فکر کنم برای آخرین بار صدامو شنیدی. غذا برای مردم جوج به سیخ بزنین…

 

یزدان خودش را به او می‌رساند و با خشونتی کنترل شده به موبایل چنگ می‌اندازد. حرف سیروان نیمه تمام می‌ماند اما خنده‌اش ثانیه‌ای قطع نمی‌شود.

 

تماس از حالت روی اسپیکر بودن خارج می‌گردد و سیروان فوراً دور می‌شود.

 

 

 

 

یزدان مشغول صحبت با مادرش می‌شود و سیروان با نیش باز مقابلم دست به سینه می‌ایستد.

 

_ یکی طلبت.

 

متوجه منظورش نمی‌شوم و باحرص می‌گویم.

 

_ آدم نیستی! یزدان بهتر تو رو می‌شناخت که گفت بهت نگیم. حالا هم قبل از اینکه صحبتش با مامانت تموم شه جونت رو بردار برو چون این بار با کمال میل یه گوشه می‌ایستم و شاهد سر بریدن موجود نفهمی مثل تو می‌مونم، بعد هم خودم بهش کمک می‌کنم کف حیاط همین خونه چالت کنیم.

 

با شیطنت چشمک می‌زند و خنده‌اش جمع می‌شود! خنده‌اش شباهت عجیبی به یک پوزخند تمسخرآمیز پیدا کرده!

 

برای اینکه زودتر خودم را به حمام برسانم و از وضعیت حال به هم زنی که برایم ساخته است خلاص شوم عقب گرد می‌کنم.

 

_ برو تا قطع نکرده، مجبوری قید موبایلت رو فعلاً بزنی.

 

_ کیوتی! صبر کن.

 

ورودی آشپزخانه بازویم را از پشت سر می‌گیرد و قبل از اینکه به طرفش بچرخم نجوا می‌کند.

 

_ دخترخاله جون امروز با مامان قرار داشت بره مزون انگار واسه یه مراسم دنبال یه لباس خاص می‌گرده و طبق معمول خاله هنرمند و عزیزش قراره در این زمینه بهش کمک کنه. فکر می‌کنم همین الان بغل دست هم باشن.

 

با چشمانی گشاد شده و دهانی نیمه باز بر می‌گردم به عقب، بازویم را رها می‌کند، یک قدم عقب می‌رود و دوباره به رویم چشمک می‌زند.

 

_ قدر منو بدون. اگه من بمیرم تو وسط این قوم آدم‌خوار دووم نمیاری.

 

 

 

همچنان گیج هستم و شاید کامل حرف‌هایش را درک نکرده‌ام!

 

_ یک بار که خشتک تو رو بکشم روی سرت حساب کار دستت میاد و توانایی کنترل اون کرم‌های داخل جونت رو پیدا می‌کنی.

 

سیروان به محض شنیدن صدای پرغضب یزدان بدون اینکه برگردد پشت سرش را نگاه کند تیز پشت سر من پناه می‌گیرد.

 

_ ارمغان جونم جلوی این سگ وحشی رو بگیر.

 

یزدان موبایل را با عصبانیت می‌اندازد روی میز، از شدت ضربه لبه یکی از بشقاب‌ها می‌شکند و او بی‌توجه جلو می‌آید.

 

_ هووو! این موبایلمم می‌خوای به فاک بدی؟

 

_ چرا اینکارها رو می‌کنی؟

 

_ چیکار؟ از این کارهای کردنی که می‌گی فقط با مرغ‌های مزرعه‌ام انجام می‌دم!

 

خوب عنوانی برای حرمسرای خود پیدا کرده است!

 

یزدان خیز برمی‌دارد و سیروان مرا محکم میان خودشان نگه می‌دارد.

 

_ امروز بلایی به سرت میارم که از خروس به مرغ تبدیل شی.

 

 

 

سیروان از پشت سر شانه‌هایم را محکم گرفته است و یزدان سعی دارد هر طور می‌شود سد ساخته شده را خراب کند.

 

_ فکر زن حامله‌ات باش! ببین مثل توپ داره این ور اون ور می‌شه.

 

دستانم را تخت سینه یزدان قرار می‌دهم و کلافه می‌گویم.

 

_ ولش کن. گفته دیگه، چیکار می‌شه کرد؟

 

یزدان نفس نفس زنان و عصبی نگاهم می‌کند.

 

_ گند زد به همه چیز! دلم نمی‌خواست مامان اینجوری مسخره در جریان قرار بگیره! دلم می‌خواست از زبون خودم بشنوه، دلم می‌خواست اون لحظه‌ای که بهش می‌گم تو بارداری کنارم باشه، زل بزنم به صورتش تک به تک واکنش‌هاش رو با چشمای خودم ببینم.

 

حالا بیشتر از اینکه عصبانی به نظر برسد ناراحت است.

 

کلام دلخورش به همراه حسرت آشکار رخنه کرده در لحنش باعث می‌شود بازویش را بگیرم و با ملایمت کلمات را کنار هم بچینم.

 

_ خب الان برو دنبالش، تا شب بیاد اینجا کنارمون باشه. هوم؟

 

_ آدم کنار شما دوتا اپیلاسیون خودکار می‌شه! این هندی بازی‌ها چیه؟ مرد گنده خجالت نمی‌کشی؟ بعد از چند سال بالاخره تونستی اسپرم قوی تولید کنی که بخوره به هدف این همه ادا نداره! همچین کار شاخی انجام ندادی که اینطوری داری خودت‌و جر می‌دی! من خودم اراده کنم همین هفته می‌تونم بابا شم، خداروشکر مثل تو ضعف اسپرم ندارم.حیف که دور ریزیم یکم زیاده وگرنه تا الان چندتا جوجه قد و نیم قد اطرافم می‌چرخیدن.

 

یزدان هاج و واج مانده است. من هم در تلاش هستم خنده‌ام را قورت دهم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان بلو 4.7 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه: پگاه دختری که پدرش توی زندانه و مادرش به بهانه رضایت گرفتن با برادر مقتول ازدواج کرده، در این بین پگاه برای فرار از مشکلات زندگیش به مجازی پناه…

دانلود رمان اقدس پلنگ 4.1 (8)

بدون دیدگاه
  خلاصه: اقدس مرغ پرور چورسی، دختری بی زبان و‌ساده اهل روستای چورس ارومیه وقتی پا به خوابگاه دانشجویی در تهران میزاره به خاطر نامش مورد تمسخر قرار می گیره…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x