رمان تاریکی شهرت پارت ۵

4.5
(17)

 

 

دستانم را روی زمین می‌فشارم و خودم را کمی بالا می‌آورم.

 

قلبم تند می‌زند، نفسم داغ و مقطع است.

حالم خوب نیست و ماتِ جای خالی‌اش شده‌ام.

 

باور کنم مرا تحریک شده و پر نیاز رها کرده است؟!

تنم از لمسِ او گر گرفته و شک ندارم آب‌سرد هم دیگر نمی‌تواند برای آتشِ جانم کاری کند!

 

با شلواری که تا نیمه پایین کشیده شده است بی‌رمق بلند می‌شوم و سعی می‌کنم عمیق نفس بکشم.

 

می‌خواهم شلوار را بالا بیاورم و لرزشِ دستانم غیرقابلِ کنترل است که باز شدنِ ناگهانی در اتاق نگاه حیرانم را بالا می‌آورد و به محض دیدن سیروان که وارد کلوزت روم می‌شود غیرارادی جیغ می‌کشم.

 

سرخ می‌شود و سریع دست روی چشمانش می‌گذرد.

 

_ تف به شرفتون.

 

لحنش غرقِ حرص و خنده است.

اما چشمان من بهانه‌ی خود را برای باریدن پیدا می‌کنند و یزدان در همین لحظه با چهره‌ای برافروخته سر می‌رسد.

 

با عصبانیت نگاه از وضعیتِ من می‌گیرد و یقه‌ی سیروان را چنگ می‌زند.

 

_ به چه حقی مثل یابو سرت رو می‌ندازی پایین میای تو اتاق خواب من و زنم؟!

 

گریان شلوارم را بالا می‌کشم و سیروان بدون اینکه دست از روی چشمانش بردارد آشکارا با خنده‌اش می‌جنگد.

 

_ اونجوری که تو از اتاق زدی بیرون گفتم بیام لاشه‌ی زنت رو جمع کنم چه میدونستم دعواهاتون واسه منه و حال کردن تو صحنه‌ی خاک‌برسری واسه خودتونه.

 

یزدان کمر سیروان را به در می‌کوبد و باز هم فریاد می‌کشد.

 

_ مگه نگفتم برو خونه مامان حالش خوب نیست! موندی اینجا که روی اعصاب من اسکی بری! گم‌شو برو تا یه بلایی سرت نیاوردم.

 

سیروان با احتیاط دست از روی چشمانش برمی‌دارد و یزدان بازویش را می‌گیرد تا او را کشان‌کشان از اتاق بیرون ببرد.

 

_ دارم میرم احتیاج به این همه خشونت نیست…وای جون تو بازوم کبود شد حالا واسه توضیح این مورد به دخترای مردم حسابی داستان‌ها دارم…

 

_ یه کاری نکن زیر چشمتم کبود کنم…یه مدت نبینمت سیروان وگرنه تلافی امروز رو بد سرت خالی می‌کنم.

 

دست روی گوش‌هایم می‌گذارم و زانو می‌زنم.

دلم می‌خواهد کَر شوم!

بلندبلند گریه می‌کنم و خوب بهانه‌ای پیدا کرده‌ام.

 

 

 

 

سیروان را که از خانه بیرون می‌کند سراغم می‌آید.

دستانم را می‌گیرد و پایین می‌آورد.

 

سرم را با فشارِ دستش زیر چانه‌ام کمی بالا می‌آورد و دو تا از انگشتانش کوتاه و سطحی کشیده می‌شوند روی قسمتی از صورتم که طعمِ سیلی‌اش را چیشده است.

 

_ دیشب واقعاً دلم نمی‌خواست دیگه ببینمت، حتی به طلاق دادنت هم فکر کردم!

 

شدت گریه‌ام بیشتر می‌شود و یک لحظه‌ی کوتاه هم نگاهش نمی‌کنم.

اینکه چرا از تصمیم خود پشیمان شده است برایم اهمیتی ندارد.

شاید می‌توانم ادعا کنم که خودم هم دیگر رغبتی به ماندن در این خانه ندارم!

 

غافلگیرانه دست زیر بدنم می‌اندازد و در یک حرکت از روی زمین بلندم می‌کند.

 

سینه‌اش داغ است و قلبش محکم می‌کوبد.

 

اما من حالم دیگر از هر چه رابطه است به‌هم می‌خورد.

برای همین دیگر هیچ حسی ندارم از اینکه مماسِ بالاتنه‌ی لختش هستم…هیچ حسی!

 

روی تخت درازم می‌‌کند که چشم می‌بندم.

 

_ یکم بخواب من اینجام تو اتاق؛ راحت بخواب.

 

حرفش خنده‌دار است. آسایشِ من اهمیت دارد مگر؟!

 

دست می‌کشم روی چشمانِ گریانم و می‌چرخم سمت مخالفِ او.

 

پتو را تا روی نیمی از بدنم بالا می‌آورد و خم می‌شود زیر گوشم زمزمه‌وار می‌گوید.

 

_ بخواب خانم…امشب می‌خوام عشق و خیلی قشنگ نقش بازی کنیم…نقش اولِ فیلم خودمون شدیم.

 

لبه‌ی پتو میان انگشتانم مشت می‌شود و آن را تا روی سرم بالا می‌کشم.

 

لحظاتی بعد من گریه می‌کنم و او کنارم دراز می‌کشد.

 

دو سال با فاصله از من روی یک تخت خوابید و چشم بست به روی حالِ خرابم مثل همین حالا!

 

یک عمر عادتم داد به نوازش‌ها و نجواهای عاشقانه…یک عمر آغوش او برای من بود و بدنم میانِ عشق بازی با او بالاترین نقطه‌ی اوج را تجربه می‌کرد…یک عمر من تنها زنی بودم که او از داشتنش نمی‌توانست سیر شود و ناگهان ورق برگشت!

 

حالا دیگر یک عمر است که ندارمش…

 

مقصر خودم هستم؛ می‌دانم ولی از دست دادنش سخت‌ترین تنبیه برای من بود.

 

خودش را از من گرفت و نفرت را جایگزین عشق در زندگی‌یمان کرد!

مرا بد و بی‌رحمانه تنبیه کرد!

 

هق‌هق‌هایم بی‌صدا هستند و او اجازه می‌دهد با گریه خوابم ببرد!

 

 

***

 

 

 

 

موهایم در حال نوازش است و رخوت اجازه‌ی چشم باز کردن به جسمِ خسته‌ام نمی‌دهد.

 

_ نمی‌خوای بیدار شی خانم؟

 

پلک‌هایم می‌لرزند ولی دلم نمی‌خواهد بیدار شوم.

مثل کسی هستم که دچارِ ضعفی عظیم شده است.

 

_ دیر می‌شه…بلند شو.

 

انگشتانش با ریشه‌ی موهایم پیوند خورده‌اند و خیالِ جدایی ندارند! انگشتانش مهربان هستند، نوازش را هنوز بلد هستند!

 

_ هوا داره تاریک می‌شه خیلی خوابیدی. معده‌ات درد می‌گیره تا این ساعت هیچی نخوردی.

 

می‌گویند یک نفر وقتی در کما باشد می‌شنود و حس می‌کند. اکنون حال من هم شباهت عجیبی با شخصی دارد که دکتر هشدار می‌دهد بیمار شما می‌شنود و شاید به محرک‌هایی از محیط اطراف خود واکنش نشان بدهد!

 

صدایش را می‌شنوم…نوازش موهایم زیر دستش را حس می‌کنم اما نمی‌توانم پلک بزنم و بیدار شوم!

 

قبل از آن اتفاق تمام جان یزدان من بودم، قبل از آن اتفاق من با گریستن بیگانه بودم، دردِ قلبِ شکسته نمی‌دانستم چیست، تعبیری از واژه‌ی بی‌مهری نداشتم!

 

گریه را وقتی شناختم، دردِ شکستگی قلب را وقتی چشیدم و بی‌مهری را زمانی تعبیر کردم که یزدان خیره در چشمانم گفت ارمغان تو برایم تمام شده‌ای! وقتی که به من گفت ارمغان تو دیگر برای من مُرده‌ای!

 

ولی ترکش‌هایی از این عشق هنوز بر قلبش است من می‌فهمم…

 

زمانی که نگرانم می‌شود، حواسش است من نمی‌توانم تنهایی در یک اتاق بخوابم و معده‌ام اگر خالی بماند دردش به قلبم می‌زند من می‌فهمم امکان ندارد برای او تمام شده باشم…امکان ندارد برای او مُرده باشم وقتی هنوز با لمس بدنم نیازهای مردانه‌اش به خروش می‌افتد!

 

_ ارمغان؟

 

نفسش روی نیمی از صورتم رها می‌شود و صدایش نزدیک گوشم است…خیلی نزدیک!

 

_ بلند شو یه دوش بگیر تا اون موقع هم غذایی که سفارش دادم می‌رسه.

 

حضورش و صدایش برای زنی که در کمای احساس بی‌جان افتاده است بالاخره معجزه می‌کند!

 

توانایی تکان خوردن به عضلاتم برمی‌گردد و می‌چرخم.

 

 

صورتم در حالی که رد اشک روی آن خشک شده است به قفسه‌ی سینه‌اش کشیده می‌شود.

 

همچنان بدون لباس است و عطر تنش ریه‌هایم را جان می‌دهد.

 

دست از داخل موهایم بیرون می‌کشد و کوچک‌ترین تکانی نمی‌خورد.

شاید همچنان خواب هستم و نوازشی که حس کرده‌ام یک رویا بیشتر نیست!

 

حقیقتاً این مدت بیشتر از همیشه دور از یکدیگر بوده‌ایم و من هرگز در این دو سال در موقعیتی قرار نگرفته‌ام که صدای کوبیدنِ ضربانِ قلبش را زیر گوشم در حالت برهنه بودن بدنش بشنوم!

 

حتی همین حالا یک واقعیت تلخ را می‌توانم فاش کنم…من به اندازه‌ی دو سال نیاز و زنانگی‌هایم به یغما رفته است! به اندازه‌ی دو سال از او فقط لباس بوییده‌ام و با حسرت موقع تعویض لباس نگاهش کرده‌ام!

 

نمی‌توانم بگویم حواسش به من نبوده، نمی‌توانم بگویم هوایم را هر چند غیرمستقیم نداشته است، نمی‌توانم ادعا کنم او کاملاً مرا به حال خود رها کرد…اما رفتارش در این دو سال طوری بوده است که هر کس می‌تواند با هم‌خانه‌ی خود داشته باشد!

 

از آن مَرد عاشق و پر هیاهو یک جسم سرد و ساکت ماند! حتی گاهی فراموش می‌کنم یزدانِ دو سال قبل چگونه بوده است!

 

ما کنار هم ماندیم، برای نزدیکانمان نقش بازی کردیم که عشقِ میانمان، نامیراست و حتی داخل یک اتاق، روی یک تخت در هر زمان که خانه بوده‌ایم خوابیده‌ایم ولی…

 

تا اجبار به صحبت کردن با هم نمی‌شدیم از جانب یکدیگر مخاطب قرار نمی‌گرفتیم، وعده‌های غذایمان جدا شد، گرما رفت و سرمایی استخوان سوز از راه رسید!

 

عجیب است ادعایم ولی این نخستین بار بعد از دو سال است که لمسم کرده، با برهنگی بدنش توانسته‌ام تماس داشته باشم و موهایم نوازش دستانش را دوباره چشیده‌اند…همه‌ی این‌ها بعد از دو‌سال اتفاق افتاده‌اند!

 

قبل‌ترها همیشه می‌گفت یک مرد وقتی رابطه‌ی باعشق را تجربه کرده باشد دیگر تمایل به رابطه‌ی بدون عشق ندارد! می‌گفت من تا وقتی با رفع نیاز مردانه‌ام آرام می‌گیرم که عاشق تو هستم در غیر این صورت هم‌آغوشی هیچ لذتی برایم نخواهد داشت.

 

من اما فکر می‌کردم هیچ مَردی نمی‌تواند به وقتِ شهوت خوددار بماند و یقین داشتم رابطه الویت‌شان است حتی اگر عاشق نباشند!

 

ولی یزدان در این دو سال به من ثابت کرد نمی‌توان از زنی نفرت داشت و در شهوت تن همراه او غرق شد.

 

 

 

بازویم را می‌گیرد و بعد از یک مکث بدون تحرک عقب می‌رود.

 

پلک می‌زنم و خمار، خواب‌آلود و قطعاً دلخور چشم باز می‌کنم.

 

صورت‌هایمان رو به روی هم است و تلاقی نگاه‌مان یک خطِ موازی را تشکیل می‌دهند.

 

مردمک‌هایش تکان می‌خورند و سخت نیست فهمیدنِ اینکه به محل سیلی محکمی که تقدیمم کرده است خیره می‌ماند.

 

کلمات ناگهانی از یک جایی میانِ اعماق قلبِ شکسته‌ام بالا می‌آیند و صدایی گرفته از میان لب‌هایم بیرون می‌جهد.

 

_ دو سال اجازه ندادی عشق به قلبت برگرده ولی خودتم می‌دونی نتونستی منو کامل حذف کنی!

 

بدون اینکه از صورتم نگاه بگیرد اخم می‌کند.

 

_ معلومه دلت برای من تنگ شده ولی می‌خوای غرور لعنتی خودت رو حفظ کنی! بیشتر از این جفت‌مون نمی‌تونیم خودتم می‌دونی…تا همین جا هم خیلی غیرقابلِ باوره که از پس غریزه‌ی بدنمون بر اومدیم!

 

بی‌حال و خسته از تلاش برای برگرداندن روزهای سراسر عشق به این زندگی…خسته از هر بار به بن بستِ عشق رسیدن و امید به معجزه‌ای که عشق دلیلش باشد نیم خیز می‌شوم.

 

نگاه‌مان اما هرگز به جدایی عادت نکرد مثل همین حالا که خیره به یکدیگر هستیم.

 

_ کاش می‌بخشیدی یزدان…کاش می‌بخشیدی منو!

 

گیج و بی‌رمق از روی تخت بلند می‌شوم.

می‌دانم که نباید در انتظار جوابی بمانم، وقتی قصدش سکوت باشد لب‌هایش بیش از حد معمول روی هم فشرده می‌شوند! درست مثل همین حالا که با نگاهی خیره و لب‌هایی بدون فاصله، فشرده شده و ساکن فقط می‌خواهد شنونده باشد!

 

تک به تک حالت‌هایش را می‌شناسم. او هم تمام مرا بلد است و افسوس برای عشقی که یک روز با خودخواهی، نفرت به ریشه‌اش انداختم!

 

 

 

 

 

 

 

دست روی شقیقه‌ام می‌گذارم و رمق راه رفتن ندارم.

معده‌ام از شدت خالی ماندن می‌سوزد و گلویم خشک است.

 

در اتاق را باز می‌کنم و هنوز کاملاً بیرون نرفته‌ام که دستانش از پشت سر دور کمرم حلقه می‌شوند!

 

شوک زده سر می‌چرخانم و نیمی از صورتم به قفسه‌ی سینه‌اش کشیده می‌شود!

 

ضربان قلبم به طرز دیوانه‌واری تند می‌شود و به چشمانش خیره می‌مانم.

 

_ بیرون پر از وسایل شکسته‌اس پاهات زخمی میشه، بیا داخل هر چی لازم داری برات میارم.

 

بازی را تغییر داده است؟ تنبیه را بعد از دو سال زجرآورتر کرده؟

 

برای بیرون آمدن از حلقه‌ی دستانش، برای فاصله گرفتن از آغوش مسحور کننده‌اش می‌خواهم عقب بیایم که مانع می‌شود!

 

نگه‌ام می‌دارد و وقتی لب‌هایش دوباره تکان می‌خورند چهره و لحنش هیچ ملایمتی ندارد!

 

_ چرا اینجوری نگاه می‌کنی؟!

 

اخم یک رفلکس آنی روی چهره‌ام است و بدخلق می‌گویم.

 

_ می‌فهمی اذیت می‌شم وقتی اینجوری خودت رو به من می‌چسبونی؟

 

نیشخند می‌زند و عصبی‌ام می‌کند.

 

_ چرا خانم؟ آدم‌ها فقط به کسی نیاز جنسی دارن که دوستش دارن پس چطور بدن تو نسبت به من هنوز کشش داره؟ نگو دوستم داری که خنده‌ام می‌گیره!

 

به ضرب و خشمگین از تحقیرهایش خودم را عقب می‌کشم.

کتفم به چهارچوب در می‌خورد و تُن صدایم از حد معمول بالاتر می‌رود.

 

_ کشش داشتم…نیاز جنسی هم داشتم چون همه‌ی این دو سال عاشقت بودم…دوستت داشتم…میمردم برات…منتظر موندم ببخشی منو…

 

نمی‌خواهم گریه کنم، نمی‌خواهم بغض کنم و صدایم بلرزد.

نمی‌خواهم مقابل نگاه خیره‌اش بیشتر از این غرور زمین بزنم.

پس با میل به گریستن و بغض کردن می‌جنگم.

 

_ ولی الان دیگه ازت متنفرم! آره آدم‌ها نیاز جنسی رو فقط به کسی دارن که اون‌و دوست دارن…الان اگه اذیت می‌شم نزدیکم باشی چون ازت متنفرم…حالم ازت به‌هم می‌خوره، ربطش نده به کشش جنسی!

 

 

 

 

برخلاف من که فریاد می‌زنم کلمه به کلمه‌ام را او خونسرد می‌گوید.

 

_ حالا دیگه احساساتمون شبیه شده!

 

با عصبانیت رو برمی‌گردانم و بی‌هوا قدمی جلو می‌روم که بازویم محکم چنگ زده می‌شود، در یک حرکت مرا به طرف خود می‌چرخاند و بدون هیچ فشاری دست دور گلویم می‌اندازد! حتی فرصت یک نگاه خیره و حیرت‌زده را به من نمی‌دهد، با فشاری بی‌تحرک لب بر لبم می‌گذارد و کمرم را به در اتاق می‌چسباند.

 

قلبم وحشیانه به تکاپو می‌افتد و شک ندارم خواب هستم!

دستانم را دو طرف صورتش می‌گذارم و لرز می‌کنم.

 

نفسش روی صورتم است…لب‌هایش روی لب‌هایم است…بدنم در حصار آغوشش است و مگر ادعا نکرد ما دچار یک حس نفرتِ متقابل شده‌ایم؟!

 

قلبم به لب‌هایم دستور می‌دهد حالت سکون را بر هم بزند…قلبم دستور تکان خوردن به لب‌هایم می‌دهد تا میان لب‌های بدون تحرک او راه باز کنند و ببوسند.

 

کف دست راستم را بر سینه‌اش می‌گذارم و ضربان محکم قلبش انگشتانم را سِر می‌کند.

 

می‌بوسمش…با دلتنگی…با عطشی دو ساله…با عشقی که به دروغ، نفرت تعبیرش کرده‌ام!

 

چشم می‌بندم و اشک از لا به لای مژه‌هایم سقوط می‌کند.

 

با هق‌هق، بی‌هوا اندکی میان لب‌هایمان فاصله می‌اندازم.

 

_ ببخش منو…چرا نمی‌بخشی؟ غلط کردم…

 

دست از روی گلویم بر می‌دارد و من هم صورتش را رها می‌کنم.

چشمانم بسته است و صدای گرفته‌اش در گوش‌هایم هزاران بار تکرار می‌شود.

 

_ تو این دو سال ندیدم عذاب وجدان داشته باشی! اگه فقط یک‌بار از نگاهت می‌خوندم پشیمونی، زخمی که به قلبم زدی آروم می‌گرفت! خدا رو شاهد می‌گیرم که می‌بخشیدمت ارمغان، چون نفسم بودی…جونم بودی…عشقم بودی…اما تو چشمات می‌دیدم باز هم برگردی به عقب تکرارش می‌کنی!

 

زانوانم تا می‌شوند و او قبل از زمین خوردن محکم بغلم می‌کند.

 

 

سر روی شانه‌اش می‌گذارم و اشک‌هایم پوستش را خیس می‌کنند.

 

_ بخدا هنوزم دوستم داری…بخدا از من متنفر نیستی…بخدا هنوزم عشقتم، هنوزم جونتم، هنوزم نفستم…چرا جفتمون و زجر می‌دی؟ بس نیست؟ یزدان دو سال شد! دو سال یه عمر بود…یه قرن بود…دیگه تحمل ندارم…یزدان دیگه تحمل ندارم تموم کن این عذاب رو.

 

زیر گوشم نجوا می‌کند.

 

_ مسبب این عذاب خودت هستی! تو به من، به قلبی که دو‌ دستی تقدیمت کردم و به اعتمادم، خیانت کردی! کدوم مَردی می‌تونه خیانت رو نادیده بگیره؟! مردی که به تمام باورهاش خیانت شده می‌تونه عاشق باقی بمونه؟! میشه به‌ نظرت؟ اصلاً شد همه‌ی این مدت عذاب وجدان بیاد سراغت؟

 

دستانم را دور گردنش حلقه می‌کنم و ناله‌ام جانی ندارد.

 

_ داشتم…عذاب وجدان داشتم…هنوز هم دارم…

 

حس می‌کنم رعشه‌ای خفیف به جان صدایش می‌افتد.

 

_ این شهرت رو به چه قیمتی خواستی؟ شهرت چقدر برات مهم‌تر از من و زندگی و عشقمون بود؟! شهرت ارزشش رو داشت که شرافت خودت رو زیر سوال ببری؟

 

پاهایم دیگر قدرتی ندارند…بدنم بی‌حس و سنگین می‌شود…سردم می‌گردد و روی دستانش می‌افتم.

 

_ ارمغان!

 

تعادلش بر هم می‌خورد و هر دو روی زمین زانو می‌زنیم. همچنان محکم نگه‌ام داشته است.

 

_ ببین منو…ارمغان؟

 

آرام به صورتم می‌زند که بی‌حال و با چشمانی بسته می‌نالم.

 

_ یزدان…

 

_ چیه؟ حالت بد شده؟ رنگتم پریده!

 

حس و حالِ روحی‌ام را بر زبان می‌آورم.

 

_ دارم میمیرم.

 

 

نگرانی در صدایش ریشه می‌دواند.

 

_ این دیگه چه چرتیه که می‌گی؟ حتماً فشارت افتاده از صبح هم هیچی نخوردی الان برات یه چیز شیرین میارم.

 

فرصت حرف زدن بیشتر به من نمی‌دهد و در یک حرکت روی دستانش بلندم می‌کند.

 

_ کاش زنگ‌ بزنم دکتر حسینی بیاد یه فشار ازت بگیره.

 

روی تخت درازم می‌کند و من بالاخره موفق می‌شوم پلک‌های خیسم را تا نیمه باز کنم.

 

با نگرانی که در صورتش هویداست خم می‌شود.

 

_ خوبی؟

 

هر دو انگشت شست دستانش را زیر چشمانم می‌کشد و نم اشک را می‌گیرد.

 

_ فکر کنم اکران امشب رو نمی‌شه بریم.

 

حالم خوب نیست، برای کنار او بودن بعد از دو سال مقابل دوربین‌ها مضطرب هستم ولی نمی‌خواهم ضعفم را نشان بدهم.

 

مثل تمام این دو سال نباید اجازه می‌دادم عذابی که به من تحمیل شد زمینم بزند.

 

_ خوبم، احتیاجی به اومدن حسینی نیست اونم تو این وضعیت خونه…فقط برام یه رانیتیدین بیار.

 

ابرو در هم می‌کشد.

 

_ نمی‌شه! با معده‌‌ی خالی و این حال مگه قرص می‌خورن!

 

پلک می‌زنم ولی چشم نمی‌بندم.

 

_ اگه نخورم درد معده‌ام بدتر می‌شه…لطفاً.

 

سر تکان می‌دهد و بدون حرف اضافه‌تری می‌ایستد، لحظه‌ای کوتاه نگاهم می‌کند و حینِ فوت کردن نفسش رو برمی‌گرداند.

 

بیرون رفتنش از اتاق را بی‌رمق و بی‌حال نگاه می‌کنم.

دست روی معده‌ای که اذیت کردنش شروع شده است می‌کشم و لب پایینم را زیر دندان‌هایم جمع می‌کنم.

 

او را بوسیده بودم بعد از دو سال…

مثل رویا می‌ماند!

چطور می‌توانستم ادعا کنم از او متنفر هستم؟ خودش چطور می‌توانست این ادعا را داشته باشد؟

 

تاکید کرده بود این دو سال پشیمانی در نگاهم ندیده و اگر برگردم به عقب باز هم به او و زندگی‌یمان خیانت خواهم کرد ولی باور ندارد من اگر یک‌بار دیگر در آن موقعیت قرار بگیرم هرگز…

 

سریع صورتم را میان دستانم می‌پوشانم و نمی‌خواهم چیزی به یاد بیاورم…

شک ندارم اگر حماقتم را مرور کنم قطعاً دیوانه خواهم شد.

 

 

 

 

 

زیاد نمی‌گذرد که صدای شتاب‌زدگی قدم‌هایش را می‌شنوم.

دستانم را پایین می‌آورم ولی چشم باز نمی‌کنم.

کنارم روی تخت می‌نشیند و دست زیر سرم می‌برد.

 

_ بلند شو اول از این بخور تا بعد بهت قرص بدم.

 

مرا در حلقه‌ی دستش و تکیه‌ داده به خود می‌نشاند.

پلک‌هایم تا نیمه باز می‌شوند و او لقمه‌ای که برایم گرفته است را بر لب‌هایم می‌گذارد.

 

_ از این بخور.

 

دلم تنگ شده است برای لوس کردن خودم برای او…برای وقت‌هایی که ناز مرا می‌خرید…حتی برای مریض شدنی سخت و پرستاری‌هایش.

 

ولی از وقتی که عشقش را دریغ کرد، مراقب خود بودم تا حتی سرماخوردگی گریبانگیرم نشود…من دیگر پرستاری‌های عاشقانه‌اش را نمی‌توانستم داشته باشم…قربان صدقه‌هایش دیگر به من تعلق نداشتند.

در واقع از من بی‌پناه‌ترین زن جهان را ساخت!

 

_ یکم بخور.

 

دهان باز می‌کنم در حالی که بغض کرده‌ام.

اولین گازی که از لقمه می‌زنم اشک در چشمانم به خروش می‌افتد.

 

می‌داند پنیر را فقط با گردو دوست دارم…بعد از دو سال بی‌اعتنایی به من فراموش نکرده ‌است علایقم را…

 

دستش را پس می‌زنم و هر چه در دهان دارم را نجویده قورت می‌دهم.

با دلخوری نگاهش می‌کنم و جان فریاد زدن ندارم!

 

_ اینجوری متنفری؟

 

درمانده به صورتم خیره می‌شود.

پشت دستم را بر چشمانم می‌کشم، به هیچ وجه نمی‌خواهم گریه کنم.

 

_ اینجوری آرزوی مرگ منو داری؟

 

از او فاصله می‌گیرم و در همان حال لب می‌زنم.

 

_ خودت خسته نشدی؟ تا کی باید اینجوری زندگی کنیم؟!

 

بالاخره به حرف می‌آید.

 

_ خیلی دوستت داشتم…خیلی زیاد…ولی تو بد کردی به این حس!

 

سعی می‌کنم از روی تخت بلند شوم که سریع به طرفم می‌آید.

 

_ بلند نشو.

 

هر چه انرژی برایم مانده است را در حنجره‌ام جمع می‌کنم و جیغ می‌کشم.

 

_ نزدیکم نشو.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان سونات مهتاب 3.7 (67)

بدون دیدگاه
خلاصه: من بامداد الوندم… سی و شش ساله و استاد ادبیات دانشگاه تهران. هفت سال پیش با دختری ازدواج کردم که براش مثل پدر بودم!!!! توی مراسم ازدواجمون اتفاقی میفته…

دانلود رمان اقدس پلنگ 4.1 (8)

بدون دیدگاه
  خلاصه: اقدس مرغ پرور چورسی، دختری بی زبان و‌ساده اهل روستای چورس ارومیه وقتی پا به خوابگاه دانشجویی در تهران میزاره به خاطر نامش مورد تمسخر قرار می گیره…

دانلود رمان ارتیاب 4 (9)

بدون دیدگاه
    خلاصه : تافته‌‌ ادیب دانشجوی پزشکیست که به تهمت نامزدش از خانواده طرد شده و مجبور به جدایی می‌شود. اتفاقاتی باعث می شوند هم‌ خانه‌ی دکتر سهند نریمان…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دلارام آرشام
1 سال قبل

واااااای اماااان
چقد عاااالی
دمتون گرم نویسنده
با ادمین عزیز
مثل رمان الفبای سکوت بی نظیر 😍 😘 😘 😘 😘

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x