رمان تاریکی شهرت پارت ۵۰

3.8
(16)

جنگیدم ولی کاش… هرگز قدم در این راه

نمیگذاشتم!

 

دلم میخواهد ماسک اکسیژن را چنگ بزنم و از

روی صورتم بردارم و فریاد بزنم، مردم… زخم

زدید و دم نزدم… پیجهای زرد را حمایت کردید و

امثال من ُمردن و دم نزدند!

عاشق شغلم بودم ولی نمیدانستم تاوان شهرت

گاهی… از دست دادن جان است!

یزدان دستم را محکم میگیرد و خیالم راحت است

که داخل آمبولانس تنهایم نگذاشته… صدایش را

زیر گوشم میشنوم که با بغض قربان صدقهام

میرود حتی وقتی گمان میکند از هوش رفتهام…

همچنان برایم اهمیتی ندارد امدادگر اورژانس موقع

ارزیابی وضعیت جسمیام چه میگوید.

 

چه سود وقتی بمیرم برایم قطره اشکی هم بریزند؟

همین مردم که شاید ندانند با دنبال کردن اخبار

زرد چه بر سر زندگی و حتی جان یک فرد

معروف میآورند…

سوگواری بعد از مرگ چه سودی دارد برایم وقتی

امروز که زنده هستم حمایت نمیشوم…

بازیگر هم انسان است با تمام خطاهایش… با تمام

گناهانش حتی.

ما که معصوم نیستیم! هیچ انسان عادی معصوم از

خطا و گناه نیست که بازیگر بخواهد باشد…

پوست دستم میسوزد و دوباره سوزنی در رگم

فرو میرود.

 

اگر… برگردم به عقب هرگز نمیخواهم این

شهرت را!

اگر برگردم به عقب یک زندگی بیدغدغه کنار

همسرم، کنار فرزندمان بدون اینکه هر روز

نگران باشم چه اخباری درباره زندگییمان منتشر

شده است برای خودمان میسازم…

کاش برگردم به سالهایی که تئاتر بازی

میکردم… سالهایی که موقع اجرا همیشه استرس

داشتم نکند یک کارگردان یا تهیه کننده بیخبر آمده

باشد میان مردم به تماشا نشسته باشد برای انتخاب

بازیگر فیلم جدید خود…

سالهایی که ملاک انتخاب یک بازیگر تعداد دنبال

کنندههای صفحه اینستاگرامش نبود… سالهایی که

یک نفر طبق هنرش سنجیده میشد نه معروفیت و

 

آشنا داشتن در سینما! سالهایی که… افراد بیشتری

فرصت دیده شدن داشتند نه اکنون که سینما به نام

افراد خاصی شده است و انگار فقط چند بازیگر

بیشتر برای فیلم بازی کردن در این فضا وجود

ندارد که بقیه را نمیبینند!

شاید من هم تبدیل به یکی از همین بازیگرهای

انحصاری برای سینما شده باشم ولی دلم تنگ شده

برای روزهایی که کثافت این سینما کمتر بود!

دلم میسوزد برای دختر و پسرهای جوانی که

علاقه دارند به این هنر… دلم میسوزد برای تک

تکشان که با چه امیدی برای وارد سینما شدن

تلاش میکنند… پولهای زیادی خرج کلاسهای

بازیگری عاریهای برخی افراد که فقط قصد پولی

به جیب زدن دارند میکنند و نمیدانند اصل

داستان چیست…

تاریکی شهرت:

دلم میسوزد برای دختری که پیشنهادهای

بیشرمانه از تهیه کننده، کارگردان یا عوامل

صحنه میشنود…

دلم میسوزد برای وقتی که یک دختر باامید وارد

این فضا میشود و به او میگویند باید چند مهمانی

خاص برود، تن به یک رابطه کثیف بدهد، حتی

صیغه مردی مسن که زن و بچه دارد بشود تا

نقشی به او داده شود…

دلم میسوزد برای خودم که با همین دیدگاه خیلیها

باور کردند با پسر یکی از معروفترین

تهیهکنندگان سینما رابطه داشتهام برای همین در

فیلمهایش بازی کردهام!

 

 

فصل دوازدهم.

_ تو این مدت خانم بدیع زیر نظر یک متخصص

قلب قرار گرفتن؟ تمام مدت قرص تجویز شده رو

همسرتون استفاده کرد و یک بار شد که مراجعه

کنید به یک متخصص قلب؟ ایشون چکاپ شدن؟ با

توجه به سقط پرخطری که داشتند زیر نظر کدوم

پرشک زنان بودن؟ با مشورت کدوم متخصص

قلب و همچنین متخصص زنان ایشون الان

بارداره؟ من به شما نگفته بودم خانمت باید چکاپ

بشه؟ نگفتم شرایطش به نظر خوب نمیاد؟ چرا

آقای مجد؟ چرا حالا به من زنگ زدی که بیام؟

 

خانم دکتر کم مانده است بر سر یزدان فریاد بکشد.

او را بعد از آن روز داخل مطلب دیگر ندیده بودم

و گمان میکنم یزدان ولی با او ارتباط داشته.

_ من رو خبر کردی خودم رو برسونم و سریع

بالای سر خانمت حاضر بشم، حالا اینجا هستم. به

عنوان یک پزشک که تمام این سالها جان مادر و

بچههام از هر چیزی مهمتر بوده برام… میگم

بچههام چون مثل بچههای خودم اون نوزادهایی که

به دنیا میارم رو دوست دارم، حق دارم عصبانی

باشم از دست شما! حق دارم چون بارها تاکید

کردم خانمت رو بیار معاینه… چندبار اون نوبت

کنسل شد؟ شما فرد تحصیل کردهای هستی آقای

مجد! از شما انتظار نداشتم وضعیت خانمت رو

نادیده بگیری!

 

یزدان برآشفته به موهایش چنگ میزند و با

صدای گرفتهای مینالد.

_ خطرناکه؟

_ اینقدر نسبت به شرایط همسرت بیاهمیت بودی؟

یک درصد، فقط یک درصد احتمال ندادی شاید

بارداری، در حال حاضر برای ایشون پرخطر

باشه؟ چرا خانم بدیع زیر نظر متخصص قلب قرار

نگرفته؟ چرا زیر نظر متخصص زنان قرار

نگرفته؟ من اگر پزشک ایشون به بیمارستان

معرفی شدم پس چرا در جریان بارداری ایشون

نبودم؟

چشمان یزدان سرخ است! یک اقیانوس خونین!

 

انگشتان دست راستش به قصد ماساژ پیشانیاش

بالا میآید. نگران صدایش میزنم. بعید نیست اگر

دچار یک حمله دردناک میگرنی شود.

_ یزدان…

صدایم خفه و خش افتاده است.

سریع میچرخد، نگاهش پریشان و حیران است.

 

 

پشت دستی که کنار شکمم بیحرکت مانده و س ُرم

وصل است به آن را نوازش میکند اما لبهایش

کوچکترین تکانی نمیخورد.

بلافاصله بعد از انتقالم به بیمارستان خانم دکتر هم

سر رسید.

خیلی زود متوجه شدم به درخواست یزدان خودش

را رسانده و هوشیاریام آن لحظهها بهتر به نظر

میرسید. میتوانستم با دو چشم باز متوجه اطرافم

باشم.

حالا هم با خواهش یزدان، خود خانم دکتر در حال

انجام سونوگرافی است…

 

_ شما تنها پزشک قابل اعتمادی هستید که خواستم

کنارمون باشید و از خصوصیترین اتفاق زندگی

من و ارمغان خبر دارید… لطفا سرزنش کردنم رو

بذارید برای زمان دیگری. الان فقط میخوام

بشنوم که زن و بچهام حالشون خوبه.

خانم دکتر حرکتی میدهد به قسمتی از دستگاه

سونوگرافی که روی شکمم قرار دارد و آن را

میچرخاند و در ناحیه مورد نظرش تکان میدهد.

پاسخی به یزدان نمیدهد!

مضطرب نگاه از چشمان سرخ مرد پریشان حال

کنار خود میگیرم و زل میزنم به تصاویری که

روی مانیتور به نمایش در آمده است.

لبهای خشکیدهام روی هم میلرزد.

 

_ حالش خوبه؟

خانم دکتر برخلاف عصبانیت دقایقی قبل این بار

لبخند محوی روی صورتش نقش میزند.

_ بله! حالشون خوبه!

من و یزدان همزمان با تردیدی آشکار لب میزنیم.

_ حالشون؟!

خانم دکتر نگاهی به هر دویمان میاندازد و هنوز

هم عصبی به نظر میرسد.

_ دو جنین سالم با کیسههای جدا و ضربان قلب

عالی.

 

هاج و واج ماندهام. کلمات در جانم پراکنده و معلق

هر طرف شناور شدهاند.

دو جنین؟! چرا نمیتوانم تحلیل کنم چیزی که

شنیدهام را؟!

خانم دکتر در سکوت به تماشا نشسته است و به

گمانم قصد دارد به ما زمان بدهد برای درک کامل

جملهای که از زبانش شنیدهایم.

 

دو جنین با ضربان قلب عالی؟

مردمکهایم حالت سکون خود را بر هم میزنند و

در حدقه میچرخند.

چشم در چشم میشوم با یزدان… با او که بهتش از

من هم بیشتر به نظر میرسد.

دستی که س ُرم وصلش نشده را بالا میآورم و به

طرفش دراز میکنم.

زیاد منتظرم نمیگذارد و سریع دستم را میان هر

دو دستش مشت میکند.

خم میشود و پیشانیاش را به شقیقهام تکیه

میدهد.

 

_ ارمغان…

صدایش لرزان است… بمتر از هر زمان!

اشک در چشمانم میجوشد. صدایی خفه و مرتعش

از گلویم بالا میآید.

_ معجزهها این شکلی هستن؟ آره؟

زیر گوشم با بغض و شاید هم دردی که از اعماق

قلبش نشأت میگیرد واگویه میکند.

_ هیچ وقت… مثل این لحظه حس نکرده بودم

چقدر… خوشبختم!

 

قطره اشکی از گوشه چشم راستم فرو میچکد و

لبخند میزنم.

لبهایش روی شقیقهام بیحرکت میماند و نفس

میکشد، عمیق و پرشتاب.

دستم را از مشت دستانش بیرون میآورم و دور

گردنش حلقه میکنم.

 

 

_ یزدان…

نمیتوانم کلمهای بیشتر بر زبان بیاورم و به گریه

میافتم.

سریع خودش را کنار میکشد و دوباره دستم را

میان مهر انگشتان نوازشگر خود نگه میدارد.

_ جانم؟ چرا گریه میکنی؟

_ از سر خوشحالی و شوق دارم گریه میکنم.

لبهایش روی هم فشرده میشود. خیره خیره

نگاهم میکند و در نهایت با همان لبهای بر هم

فشرده پشت دستم بوسه میزند.

 

چقدر چشمانش سرخ است. نگرانش هستم و دلم

نمیخواهد دچار میگرن شود.

_ بهتون تبریک میگم.

هر دو سر میچرخانیم و به خانم دکتر که همچنان

ناراضی به نظر میرسد چشم میدوزیم.

_ بارداری دوقلویی یا چندقلویی شاید برای زوجها

تجربه قشنگی باشه و خوشحال شن ولی برای

پزشک خیلی نگران کنندهاس. عوارض بارداری

دو برابر میشه و سلامتی مادر به خطر میفته.

ته دلم خالی میشود. یزدان نگران میپرسد.

_ چه عوارضی؟

 

_ یک خانم کاملا سالم و بدون هیچ مشکل قبلی در

چنین بارداری احتمال داره با مشکلاتی رو به رو

بشه حالا تصور کنید ما یک مادر باردار داریم که

شرایط نرمالی هم نداره و بدون اینکه زیر نظر

متخصصی قرار گرفته باشه دوقلو باردار شده!

ترسیده به مانیتور نگاه میکنم و مینالم.

_ گفتید حالشون خوبه…

_ نگران سلامتی تو هستم! برای من سلامتی مادر

تو اولویت قرار داره.

با چشمانی اشکآلود به خانم دکتر نگاه میکنم.

بلند میشود و جعبه دستمال کاغذی را به طرفم

میگیرد.

 

توان دراز کردن دستم را ندارم که یزدان فورا چند

برگ از جعبه بیرون میکشد.

 

 

کاش دستم همچنان در بند دستانش میماند.

_ راه سختی رو پیش رو داریم. اگر من قراره

پزشک خانم بدیع باشم باید به حرفهام، به

توصیههام عمل کنید. کنار من باید یک متخصص

قلب هم حضور داشته باشه. داروها فقط با دوزی

 

که من مشخص میکنم مصرف میشه. دوز تجویز

شده من کم و زیاد نشه… مصرف خودسرانه دارو

ممنوعه و باید با من همکاری کنید.

منتظر جوابی از طرف ما نمیماند و از تخت

فاصله میگیرد!

_ فعلا با شیرینی این خبر خوش باشید ولی همین

فردا مطب میبینمتون. احتیاجی نیست شب رو

اینجا بمونید.

با اخم نگاهم خیره به بیرون رفتنش از اتاق است

که لحظهی آخر برمیگردد به طرفمان و انگشت

اشارهاش در هوا تکان میخورد.

_ فراموش کردم بگم، استرس و هیجان ممنوع.

 

به محض اینکه اتاق را ترک میکند باحرص به

یزدان نگاه میکنم.

_ یه دکتر خوشاخلاقتر نمیتونستی پیدا کنی؟

جدی میگوید.

_ فقط همین یه دکتر حریف تو میشه.

_ از دماغمون در آورد خوشی شنیدن خبر رو!

دست میکشم روی صورتم و رد اشک را

میگیرم. یزدان بیتوجه به غر زدنهایم مشغول

تمیز کردن پوست شکمم میشود.

دستمالکاغذیها را نرم و آرام روی شکمم

میکشد.

 

به چهره خواستنیاش نگاه میکنم. چقدر پدر بودن

به او میآید.

تصور میکنم لحظههایی را که دو بچه باشیطنت

از سر و کولش بالا میروند…

بیاختیار لبخند میزنم. سرش بیهوا بالا میآید،

نگاهم به نگاهش گره میخورد.

دستش را روی پوست شکم تمیز شدهام میگذارد و

غافلگیرانه لب روی لبم میگذارد.

کوتاه میبوسد و حین نوازش شکمم زیر گوشم

نجوا میکند.

_ دوستت دارم.

 

زیر گوشش نجوا میکنم.

_ عاشقتم.

_ دیگه منو با بستن چشمات نترسون، عادت ندارم

به صدام واکنش نشون ندی…

_ خیلی ترسیدم… فکر کردم دوباره از زندگیمون

حرف زدن…

گوشه لبم را میبوسد.

_ همهی اون پیجها رو دادگاهی میکنم. تو به

هیچی فکر نکن.

_ نگاهم کن.

 

 

 

سرش سریع در جواب دو کلمهای که لب زدهام

عقب میرود و چشمانمان مقابل هم قرار میگیرد.

_ من خیلی خوشبختم که تو رو دارم… اینکه هر

اتفاقی هم افتاد کنارم موندی… پشتم رو خالی

نکردی… من تنهایی از پسش بر نمیاومدم.

 

دستش روی شکمم بیحرکت مانده است و

نگاهش… قدرت معنای آن را ندارم.

_ باورم کردی… مردم بهم فحش دادن و تو دستم

رو گرفتی… تو چشم خانوادهات کوچک شدی و

حرف شنیدی ازشون ولی اجازه ندادی من درشت

بشنوم… میدونم تمام مدت… بعد از اون

افشاگریها چقدر حرف شنیدی و چقدر غرور و

مردونگی تو رو نشونه گرفتن… میدونم…

بغضم میشکند و اشک دوباره روی صورتم

جاری میشود.

_ میدونم همسر خوبی برای تو نبودم… خیلی

زیاد تو رو ناامید کردم… قلبت رو شکستم… تو به

خاطر شهرت و حرف مردم کنارم نموندی… به

خاطر خودم، به خاطر عشقی که همیشه بهتر از

من بلد بودی ازش محافظت کنی موندی…

 

میتونستی بمونی و عذابم باشی… میتونستی

بمونی و دستم رو نگیری، پشت و پناه نباشی… با

چشمهای خودم دیدم چطور وقتی یک نفر از

چشمهات میفته قیدش رو میزنی… دیدم که چقدر

خوب هر کس بهت بدی کنه تو ذهنت میمونه…

تو عادت به بخشیدن نداری… اهل فرصت دوباره

دادن به آدمها نیستی…

بالاخره حالت سکون خود را بر هم میزند.

یک دستش همچنان روی شکمم است و دست

دیگرش برای نوازش صورت غرق در اشک من

بالا میآید.

_ من بدون تو زنده نمیموندم. از زیر بار این

فشار روانی، جون سالم به در نمیبردم. این قصه

میتونست یه پایان دردناک داشته باشه… تو قیدم

رو بزنی، کنارم نمونی… بری… جدا بشیم… بری

 

سراغ نوشین و به یک دنیا نشون بدی کندن برات

خیلی راحت بوده، غرورت رو حفظ کنی…

تهش… من بمونم و شبی که جنون کار دستم بده و

خودکشی کنم.

صورتش جلو میآید و تک تک کلماتش را درون

جانم حل میکند.

_ حتی یک بار نتونستم به نبودنت فکر کنم! زبونم

یه چیزی میگفت و قلبم… تو نفسم بودی همیشه…

جونمی… عشق امتحان سختی از من و تو گرفت،

در نهایت با نمره خوبی قبول شدیم.

با بغض، با گریه، با درد بر جا مانده از روزهایی

که پشت سر گذاشتهام… درد عذابی دو ساله لبخند

میزنم.

 

_ عشق! یعنی تو… یعنی لحظههای تاریکی که

کنارم ایستادی… یعنی این زندگی که هیچ طوفانی

خرابش نکرد.

برای بوسیدنم جلو میآید که تقهای به در

میخورد، بیمیل عقب میرود و لباسم را پایین

میکشد.

پرستار با لبخند داخل میآید و من به صفحههای

سفید و جدید بعد از این زندگیام فکر میکنم…

همه چیز یک معجزه است! فقط یک معجزه.

***

 

 

یزدان بالاخره تماس را قطع میکند و مضطرب به

طرفم مایل میشود.

_ خانم دکتر گفت خیلی باید مراقب باشی چون

ماههای اول حساسه. تو بیمارستان اصلا وقت نشد

درست باهاش حرف بزنم، خودش هم انگار منتظر

تماسم بود… فردا هشت صبح باید مطبش باشیم.

فورا میگویم.

 

_ سیروان که گفت نگران نباشیم ماههای اول

هیچی نمیشه.

_ سیروان غلط کرده! حرف اون شیرین عقل رو

باور میکنی؟ دکتر میگفت تو ماههای اول بیشتر

باید مراقبت کنیم.

_ خاک بر سرش! طوری مطمئن گفت شما

بیسواد هستید و سقط تو ماههای اول کم اتفاق

میفته من فکر کردم واقعا خیلی خوب اطلاعات

داره!

قبل از اینکه یزدان در حالی که ابرو در هم کشیده

است حرفی بزند سریع میگویم.

_ راستی کجا رفت یهو؟! حتی نموند بهش بگیم یه

فندق دیگه اضافه شده! سوگند هم انگار جنی شده

بود! نکنه باز بحثشون شده؟ سوگند خیلی ترسیده

 

بود بمیرم براش، اون موقعی که منو تو آمبولانس

میذاشتید رسیده و خیلی هول کرده.

یزدان موبایلش را جلوی ماشین میاندازد و کمی

نزدیک میآید.

_ زبونت رو گاز بگیر! تو باید تا نود سال دیگه

زنده کنار منو بچهها باشی.

گردنم را کمی به راست کج میکنم و لبخند

میزنم.

_ فقط نود سال؟ بعد بمیرم؟

در فضای نیمه تاریک ماشین جلوتر میآید.

چشمانش برق عجیبی دارد.

 

_ میدونی گاهی دلم میخواد چه قدرتی داشته

باشم؟

_ هوم… نه! چه قدرتی؟

دستش ناگهانی حلقه میشود دور فکم! صورتش را

جلوتر میآورد و خیره به چشمانم نجوا میکند.

_ این فک خوشگلت رو محکم بگیرم، بعد با این

یکی دستم زبون درازت رو بکشم بیرون.

خندهام را قورت میدهم.

_ که چیکارش کنی؟ ببوسی؟

انگشت شستش گوشه لبم را نوازش میکند.

 

_ که حتی به قیمت درد و خون ریزی ببُرم بندازم

یه گوشه خودم و خودت رو غرق آرامش کنم.

_ من لال باشم تو آرومی؟ بعد کی برات شیرین

زبونی کنه؟ دلت رو خوش کردی به این دوتا

فندق؟ فکر کردی برات ارمغانت میشن؟ فکر

کردی مثل من شیرین زبون میشن؟

قیافه مظلومی به خود میگیرم و کلمات را تندتند

پشت سر هم میچینم.

_ نکنه فندقها رو بیشتر از من دوست داشته

باشی! از حسودی میمیرم.

لبخندش از همیشه زیباتر، جذابتر و…

منحصربهفردتر است.

 

 

صورتش جلوتر میآید، آنقدر که گمان میکنم قرار

است مرا ببوسد ولی زیر گوشم لب میزند.

_ از کجا معلوم برعکس نشه و من از حسودی

دق نکنم؟

دستش از روی فکم پایین آمده و روی شکمم ثابت

شده است.

 

میخندم.

_ بیا به هم قول بدیم همدیگه رو بیشتر دوست

داشته باشیم.

زیر گوشم میخندد و آرام در آغوشم میگیرد بدون

اینکه فشاری به کمرم بیاید.

_ با همین زبون منو عمری اسیر خودت کردی،

متوجه هستی که؟

نیمی از صورتم را به صورتش میکشم.

_ تا باشه از این اسارتها آقای مجد.

خندان عقب میآید و به رویم چشمک میزند.

 

_ بله همینطوره خانم بدیع.

صدای خندههایمان بلند شده است و لحظاتی بعد در

همان حال از ماشین پیاده میشویم.

حس میکنم بوی بیمارستان به خود گرفتهام و

سریع باید خودم را به حمام برسانم.

ماشین را دور میزنم و نزدیک یزدان که قرار

میگیرم دست دور شانهام میاندازد.

شاد و خندان کنار هم قدم بر میداریم.

در سالن را باز میکند و خودش کنار میایستد من

اول وارد شوم.

 

حالمان بیش از حد خوب است و خندهیمان لحظهای

محو نشده.

از کنارش عبور میکنم و هنوز دو قدم پیش

نرفتهام که چیزی در فضای تاریک خانه منفجر

میشود!

جیغ میکشم و عقب میپرم که یزدان بلافاصله از

پشت سر دست دور کمرم حلقه میکند.

انفجار دوم همزمان است با روشن شدن چراغها و

رقص کاغذهای رنگی در هوا!

قلبم تند تند میزند و پاهایم میلرزند.

مقابل چهرهی ترسیده و قطعا بهت زده ما

خانوادههایمان ایستادهاند و سیروان و سوگندی که

 

خندان وسیلههایی استوانهای شکل را در دست

دارند!

_ جون داداش سوال مسخره نپرس که چطوری

اومدیم داخل! کاملا معلومه کلید دارم.

 

یزدان سعی دارد تن صدای خود را کنترل کند اما

چندان هم موفق نیست.

 

_ شرایط ارمغان مناسب این مسخره بازیهاست؟

سوگند؟ تو دیگه چرا!

شک ندارم نگاهش حالا به طرف خانوادههایمان

هم نشانه رفته و آن سوال، مخاطبش فقط سوگند

نبوده است.

دستانش هنوز محکم پیچ خورده اطراف کمرم

ماندهاند. دستان قوی و حمایت کنندهاش…

اگر نبود زمین میخوردم!

_ گفتم که جای نگرانی نیست، الان نمیشه

موضوع رو دوباره باز کنم.

_ ببخشید… هیجان و ذوق برای سورپرایز

کردنتون باعث شد درگیر این بازی بشم.

 

_ خانم معلم؟! درگیر کدوم بازی؟ بمب که منفجر

نکردی!

سوگند برای ادامهی بحث با سیروان مقابل چشمان

خانوادهها معذب است و لب میگزد.

مامان یک قدم از بابا فاصله میگیرد و به طرف

ما میآید.

لبخند روی لبش معنایش این است که از بد شدن

حال من کاملا بیاطلاع میباشد.

_ آقا سیروان حالا دیگه بگید دلیل این جشن و

غافلگیری بچهها چیه؟

 

اردوان دست به سینه در حالی که اخم کرده است

غر میزند.

_ من که گفتم سیروان خان زیر لفظی میخواد!

حداقل شاید گوشیامونو که چند ساعته گرفته بهمون

پس بده!

یزدان بیتوجه به شروع کل کل اردوان و سیروان

بالاخره به خود میآید، مرا سریع میچرخاند و

نگران به صورتم نگاه میکند.

_ خوبی؟

 

 

لبخند میزنم فارغ از هیاهوی اطرافمان.

_ اگه پشت سرم نبودی زمین میخوردم. اگه به

وقت ترسیدن تنها بودم اینقدر سریع حالم اوکی

نمیشد!

فرصت نمیکند جوابم را بدهد چون بابا با گرفتن

ناگهانی بازویم مرا نرم از میان حلقه دستان یزدان

بیرون میکشد.

_ دختر بابا رو پس بگیریم که بدجور داماد اون

رو تو این سالها دزدیده!

 

لبخندم عمق میگیرد… لبخندم تبدیل به یک خندهی

از ته دل شده است وقتی بابا با حالتی طلبکار بغلم

میکند و مامان هم به سمتمان قدم بر میدارد.

_ آخ آخ آخ آقای بدیع گل گفتی! مامانم خیلی با

شما تو این مورد تفاهم کلامی داره البته از این

نظر که پسرش رو عروس دزدیده…

_ سیروان! خجالت بکش!

_ مادر من! چرا الکی خودت رو مخالف نشون

میدی؟ بیا سریع تو هم پسرت رو بزن زیر بغل

بردار بریم.

_ حواست به همه چیز هست! وسط بحث با من

ذهنت اون طرف سالن رو هم مدیریت میکنه!

قابلیت فوقالعادهای هست.

 

_ بله پس چی! علاقه به درس نداشتم وگرنه رتبه

تک رقمی کنکور میشدم. بارها به ارمغان

پیشنهاد دادم رایگان قبول میکنم به تو مشاوره

بدم، مطمئنم نتیجه عالی هم میگیری.

_ این درسته که انسانها میتونن با شکستهاشون

و تجربههای تلخ مسیرهای غلطی که داشتن الگو

باشن برای بقیه و حتی دلیل موفقیت بشن چون با

در اختیار قرار دادن سرگذشت نافرجام خودشون

خیلی درسها و مشاورهها میتونن بدن. میدونم

که تو هم به خاطر همین موضوع میتونی چراغ

راه باشی ولی میترسم برعکس بشه و حکایت

رفیق ناباب اتفاق بیفته!

بحث بین اردوان و سیروان به حدی بالا گرفته

است که همه به طرفشان برگشتهایم و حتی بابا هم

وقتی من از آغوش پرمهرش فاصله گرفتهام

بیحرکت مانده!

 

 

 

_ مامان جان! زشته! آدم با بزرگتر از خودش

اینجوری صحبت میکنه؟ آقا سیروان من از شما

معذرت میخوام.

مامان خجل و شرمنده تندتند حرف زده است.

میدانم مقابل نگاه همیشه جدی مادر یزدان بسیار

معذب شده و من بیاراده به آخرین بار که

خانوادهها با هم ملاقات داشتهاند فکر میکنم.

 

_ احتیاجی به معذرت خواهی نیست. سیروان

گاهی بیش از حد پا از گلیم خودش فراتر میذاره!

باید انتظار رفتارهای متفاوت هم داشته باشه.

نگاهم همزمان با مامان میچرخد.

_ رفیق بیکلک فقط خودت سلطان! یزدان جونت

هم بود اینجوری میگفتی؟ واقعا منو از سر راه

پیدا نکردی؟

لحن زن مقتدر و جدی ایستاده مقابلم تناقض زیادی

با حالت بدون انعطاف چهرهاش دارد!

_ متاسفانه از سر راه تو رو پیدا نکردم چون

برای رسیدگی بیشتر به یزدانم وقت نگهداری از

بچه مردم رو نداشتم و قطعا به بهزیستی تحویلت

میدادم.

 

یزدان قهقه میزند و من بیاختیار بر میگردم

نگاهش میکنم. یک ثانیه هم برای چرخیدن مکث

نکردهام.

کاش همیشه بخندد… مثل همین لحظه… چقدر

خندههایش زیبا هستند… چقدر حس زندگی همراه

خود دارند.

_ عاشقتم مامان، جوابت عالی بود.

گوشهایم هیچ چیز نمیشنود. دلم هم نمیخواهد

صدایی به جز صدای خندههای یزدان بشنوم.

مهم نیست سیروان دارد چه جوابی میدهد… مهم

نیست که یخ فضا انگار برای نخستین بار میان

خانواده مجد و بدیع شکسته شده است… مهم نیست

که آخرین دیدار خانوادههایمان را به یاد نمیآورم،

 

آنقدر که دور به نظر میرسد، گویا یک قرن

گذشته…

مهم نیست که هیچ وقت میان خانواده من و خانواده

یزدان صمیمیتی وجود نداشته است و همیشه از

ملاقات با هم تا جایی که توانستهاند سر باز

زدهاند… مهم نیست که دیدارهایشان بعد از ازدواج

ما شاید به تعداد انگشتهای هر دو دستم نمیرسد!

مهم نیست پدر یزدان در این بزم حضور ندارد…

هیچ چیز مهم نیست وقتی َمرد من دارد بلندبلند

میخندد و چشمانش جمع شدهاند.

چیزی نمیگذرد که متوجهام میشود… نگاهم را

مثل همیشه حس میکند و به محض چشم در چشم

شدنمان، زیباترین ملودی جهان بیهوا به پایان

میرسد…

 

 

از خندهاش فقط یک لبخند باقی میماند و بیدرنگ

با گامی بلند سینه به سینهام قرار میگیرد.

خیره به چشمانش… خیره به لبخندش، فارغ از

تمام صداهای اطراف و حضور بقیه عمیق نفس

میکشم.

عطرش میچسبد به جانم… گمان میکنم دچار

ویار بارداری شدهام! میل شدیدی دارم به شنیدن

صدای دوباره خندیدنش! خندهاش را ویار کردهام!

 

مگر نباید به ویار زن حامله توجه شود؟!

_ بشکنه این دست بینمکم. الان میذارم یه

جوری میرم که اون بچه تا همیشه فقط دایی

داشته باشه! البته یه دایی رو مخ! امیدوارم وقتی

ارمغان زایمان کرد تو پشت کنکور نمونده باشی

چون اون بچه فقط دایی داره باید مراقبش باشی!

همتیمی عزیزم چقدر تحمل تو براش عذابآوره.

خب پسر مامانش خودم زحمت کشیدم به خانواده

زنت هم گفتم که قراره مجد کوچک متولد بشه.

تمرکز ندارم و درست حرفهای سیروان را

نشنیدهام ولی یزدان عصبی سر میچرخاند.

_ اخبارت ناقص بود سیروان جان.

 

_ از چه نظر ناقص بود؟ خیلی هم کامل گفتم

نمیتونی گردن نگیری! پیجهای زرد دائم میگن

سلبریتیها گردن گیرشون خرابهآ! دروغ نمیگن!

تو روز روشن میخوای بزنی زیر حقیقت پدر

شدن خودت؟!

چند نفس عمیق میکشم. سیروان رسما گند زده

است به خبری که قرار بود یک سورپرایز بزرگ

برای خانوادههایمان باشد.

باغیظ به عقب بر میگردم.

خانوادهام هاج و واج خشکشان زده است و شک

ندارم به شنیدههای خود باور ندارند.

_ اخبارت ناقص بود چون مجد کوچک تنها متولد

نمیشه با قُل خودش متولد میشن. مجموعهای دو

عددی از مجدهای کوچک.

 

لبخند از روی صورت سیروان محو شده است و

بهت بلای بدتری نسبت به بقیه بر سر او آورده.

_ خوردی؟ نوش جونت. مرسی که شرایط

سورپرایز رو برامون تمام و کمال در کمترین

زمان ممکن مهیا کردی.

 

 

یزدان از بهت و شوک بقیه استفاده میکند، دستم

را میگیرد و با اولین گامی که با گام او بر

میدارم خندان میگوید.

_ میرسیم خدمتتون.

شانه به شانهاش پیش میروم و قدم داخل اتاق

خواب که میگذاریم دستم را محکم روی دهانم

فشار میدهم مبادا صدای خندهام به گوش بقیه

برسد.

از پشت سر بغلم میکند و زیر گوشم با شیطنت

میگوید.

_ خوشت اومد؟ هوم؟

 

تند سر تکان میدهم و اندکی از فشار دستم کم

میکنم تا بتوانم وسط خنده کلمات را بریده بریده

کنار هم ردیف کنم.

_ مامان… بابا و اردوان… هنوز با وجود… یه

فندق…کنار نیومده…بودن… گناه دارن…

خودش هم به خنده افتاده است.

_ سیروان گاو بازی در آورد.

_ دلم میخواست… مامانت رو لایک کنم…

خندان مرا در آغوش خود میچرخاند و دستم را

کامل از روی دهانم پایین میآورد.

_ بذار صدای خندههات رو بشنوم.

 

سعی دارم صدای خندیدنم بلند نباشد و میخزم در

آغوشش.

آرام در حالی که اثری از خندهاش باقی نمانده است

میپرسد.

_ اینکه دلم میخواست امشب تنها باشیم و دوتایی

برای فندقهامون جشن بگیریم یعنی خودخواهم؟

بینیام را روی لباسش میکشم تا عطر تنش نفس

به نفس، حل شود در وجودم.

 

 

 

_ داری آب دماغتو با لباس من تمیز میکنی.

دیگر نمیتوانم صدای خندهام را پایین نگه دارم.

روی بازویش میکوبم و آغوش در آغوشش غر

میزنم.

_ فین فین میشنوی تو؟

_ پس چیکار میکنی که دماغت رو رفت و

برگشتی داری به لباسم میکشی؟

_ بدجنس نباش!

 

دو طرف سرم را میگیرد و از خود فاصلهام

میدهد.

با خنده به یکدیگر نگاه میکنیم.

_ جان یزدان داشتی چیکار میکردی؟

_ بو میکشیدم.

چشمک میزند. همانطور که میخندد…

_ چرا از روی لباس خوشگل من؟ بذار لباسم رو

در بیارم بهتر استفاده ببری.

از شدت خنده اشک از چشمانم جاری میشود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان نهلان 3.3 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه: نهلان روایت زندگی زنی به نام تابان میباشد که بعد از پشت سر گذاشتن دوره ای تاریک از زندگی خود ، در کنار پسر کوچکش روزهای آرامی را…

دانلود رمان قلب دیوار 5 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه: پری که در آستانه ۳۲سالگی در یک رابطه‌ی بی‌ سروته و عشقی ده ساله گرفتار شده، تصمیم می‌گیرد تغییری در زندگیش بدهد. یک دورهمی ساده اولین برخورد…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x