رمان تاریکی شهرت پارت ۵۱

4.3
(13)

 

_ خیلی لوسی!

سرم را عقب میکشم و از میان دستانش آزاد

میکنم.

_ کجا؟ بو کشیدنت همین قدر زود تموم شد؟

به طرف حمام میروم و خندهام حتی یک لحظه

قطع نمیشود. خنده با لبهایمان آشتی کرده است.

_ شیطونی نکن! تو لباساتو عوض کن منم سریع

دوش میگیرم میام.

هنوز در حمام را کامل نبستهام که مانع میشود!

متعجب نگاهش میکنم. برخلاف ثانیههای قبل

چهرهاش جدیست اما نگاهش برق زیبایی دارد.

 

_ بدون من؟

یک شکاف میان در حمام ایجاد شده و هر دو یک

سمت آن قرار داریم.

 

_ اذیت نکن عشقم! بذار زود دوش بگیرم بیام بقیه

منتظر هستن.

کف دستش را روی قسمت شیشهای میگذارد.

 

_ برو عقب.

_ یزدان!

_ جان؟

_ برو.

_ کجا؟!

چشم درشت میکنم و یک هل محکم به در میدهم

تا بسته شود ولی زورم به او نمیرسد.

_ اذیت نکن دیگه! کجا میخوای بیای؟

 

ابرو بالا میاندازد و سرش را جلوتر میآورد،

باحرص میگوید.

_ منم میخوام بیام.

خندهای که کمرنگ شده است دوباره پر قدرت

روی صورتم حک میشود.

_ تو بیای دیر میشه.

صورتش را نزدیک شکاف در میآورد و این بار

او چشم درشت میکند.

_ مگه قراره چیکار کنیم؟ من دارم میام کمک

کنم زودتر خودت رو بشوری.

 

سعی دارد خودش را از میان شکاف داخل بکشد.

به تقلایش میخندم.

_ خیلی خب! صبر کن برم عقب بیای داخل.

لبهایش به دو طرف کشیده میشود و ردیف

دندانهایش مقابل نگاهم قرار میگیرد.

خیالش راحت شده که قرار است داخل بیاد، خودش

را کنار میکشد تا من در را کامل به رویش باز

کنم.

فورا برخلاف انتظارش هر دو دستم را روی در

میفشارم و تا به خود بیاد در محکم بسته میشود.

قفل را که میزنم صدای غرولندش بلند میشود.

 

_ تا ابد که اونجا نمیمونی! بالاخره میای بیرون!

انگشت اشارهام را روی شیشه میگذارم. تصویری

محو از قامتش پیش رویم است و در حالی که

میدانم نگاهش به رد انگشتم است یک قلب خیالی

برایش نقاشی میکنم.

بالحنی مظلوم از پشت در میگوید.

_ باز کن منم بیام.

 

 

نمیتوانم خواهش حل شده در صدایش را نادیده

بگیرم و به راحتی تسلیم خواستهاش میشوم.

قفل در را باز میکنم که سریع داخل میپرد.

_اون مدلی به در فشار میاری فکر نمیکنی

شرایط نرمالی نداری؟

در مقابل توبیخش پشت چشم نازک میکنم.

_ یه دوش خواستم بگیرم ببین چه داستانی درست

کردی! زشته بیرون منتظر ما هستن!

جدی نگاهم میکند.

 

_ دیگه از اعتمادم سواستفاده نکن. قرار بود در

رو باز کنی! ولی فریبم دادی.

نمیدانم من زیادی حساس شدهام یا او بامنظور آن

کلمات را انتخاب کرده!

خیره به چشمانش اول چانهام میلرزد… بعد اشک

تصویرش را دچار یک موج خروشان میکند.

صدایم به رعشه میافتد و اشک بیهوا روی

صورتم باران غمگینی را به نمایش میگذارد.

_ من… منظوری نداشتم!

او را با چهرهای شوکه پشت سر خود جا میگذارم

و بدون در آوردن لباسهایم، زیر دوش میروم.

 

هنوز آب را باز نکردهام که با گرفتن بازویم در

یک حرکت به طرف خود میچرخاند مرا.

_ ارمغان!

صدایش حیران است. نگاهش نمیکنم. چانهام را با

دستش آرام بالا میآورد.

_ به من نگاه کن.

مردمکهای خیس خوردهام با مکث عاقبت در

حدقه میچرخند و به چشمانش خیره میمانم.

 

 

صورتش جلو میآید و بدون رهان کردن چانهام با

لبهایش اشکهایم را پاک میکند.

_ بیمنظور اونجوری گفتم. گریه نکن قربونت

برم!

هق میزنم.

_ خیلی حساس شدم…

لبهایش را کنار گوش چپم نگه میدارد.

 

_ اوهوم… فکر کنم حاملگی هم مثل پریودی

هورمونها رو میریزه به هم… با این تفاوت که

این یکی ماهها ادامه داره…

تن صدایش پایین میآید و مظلوم مینالد.

_ بدبخت شدم…

وسط گریه به خنده میافتم. کنار میآید و حالت

غمگینی به خود میگیرد.

_ قراره سرویسم کنی میدونم.

دستی روی صورتم، روی آمیزهای از نم اشک و

لبهای او میکشم.

_ بله. قراره دوبل تو رو سرویس کنم.

 

_ چرا دوبل؟!

_ چون دوتا اینجا کاشتی!

نگاهش دویده دنبال دستم که شکمم را نشانه رفته

است.

فاصله را بیکباره با یک گام بلند پر میکند.

بیحرف تک تک لباسهایم را در میآورد و کف

حمام میاندازد.

دل به دل سکوتش میدهم و همبازی میشوم با

دستهایش.

از باز کردن کمربندش شروع میکنم و خیلی زود

خودش هم به کمکم میآید.

 

گرمم شده… نفسهایم تند شده… ضربان قلبم بالا

رفته و انگار او هم درگیر مانده است با احوالی

مشابه من.

 

نگاهمان بیتاب به هم دوخته میشود. کف دستش

مینشیند روی شکمم… نوازشش آتش خواستن…

آتش نیاز را در جانم شعلهورتر میکند.

 

همراه خود دوباره میکشدم زیر دوش و آب سرد

را غافلگیرانه روی حرارت تنمان باز میکند.

نفسم بند میآید و در بغلش تکان سختی میخورم.

نگهام میدارد! انگار فقط به فکر سرد کردن آتش

تن خود است بدون اینکه متوجه باشد من چگونه

لرز کردهام.

_ سرده… یزدا…ن…

سینهام بیوقفه بالا و پایین میشود. درست وقتی

چیزی نمانده است دندانهایم به هم بخورند آبی که

بر سر و رویمان راه گرفته ولرم میشود.

پیشانی به پیشانیام میچسباند و نفسهای عمیق

میکشد.

 

هر دو دستم را دور کمرش حلقه میکنم و میچسبم

به بدنش.

_ نمیگی… سنکوپ میکنم!

_ ببخشید. داشتم میسوختم.

_ منم… یزدان… دلم میخوادت.

خم میشود گوشه لبم را میبوسد.

_ بیشتر از من؟

سرما به آنی از وجودم پر کشیده است! پیچ و تاب

بدنم دست خودم نیست. چشم میبندم و نالان

میگویم.

 

_ گفتم نیا…

صدایش خش افتاده… بمتر شده…

_ حتما چند وقت دیگه میخوای جای خوابت رو

هم جدا کنی!

نه! فکرش هم ترسناک است! ما حتی در آن دو

سال کذایی هم جای خوابمان را جدا نکردیم.

جوابش را نمیدهم و در مقابل حرص آشکار

چشمانش که زیر فشار آب جمع شدهاند لب رو لبش

میگذارم.

باید به او بگویم در چند ماه پیش رو قرار است هر

دو سرویس شویم! آن سرویس شدنی که از آن گفته

 

بود فقط مختص خودش نیست، شامل حال من هم

میشود!

***

 

 

همه چیز مثل رویاست… مثل یک خواب زیبا…

 

نمیخواهم هرگز این رویا را از دست بدهم…

کاش بیدار نشوم اگر درگیر خیال خواب ماندهام.

بیشتر از هر زمان احساس میکنم خوشبخت هستم.

شبی را پشت سر گذاشتهام که بعد از مدتهای

طولانی کنار خانوادهام بودهام…

کنارشان با تمام وجود خندیدهام، در آغوش پدر

آرام گرفتهام و همراه بوسههای مادر جان دوباره

به سلولهایم تزریق شده است…

شادی برادرم هزاران پروانه را در قلبم به پرواز

در آورده و بخشی از وجودم هیجان رفتار متفاوت

مادر یزدان را دارد…

 

برای اولین بار مهربان به رویم لبخند زده بود… با

خانوادهام گرم گرفته و نمیتوانست خوشحالی خود

را حتی لحظهای پنهان کند! حتی با صدای بلند به

لودگیهای سیروان میخندید…

دست روی شکمم میگذارم. لبهایم به دو طرف

کشیده میشود. لبخندم نم اشک را مهمان چشمانم

میکند.

_ میبینید شما نیومده چقدر همه چیز فرق کرده؟

ناراحت نیستم که به خاطر شما پدر و مادر، بابایی

قراره دوستم داشته باشن… حتی دلم میخواد پدر

بزرگتون هم زودتر با من مهربون شه… خودمون

میریم دیدنش شاید یکبار از عروسش به خاطر

شما گرم استقبال کنه… من… سالهاست آرزو

دارم پدر و مادر کسی که عاشقش هستم دوستم

داشته باشن…

 

قطره اشکی درشت روی صورتم میافتد. صدای

خفه و لرزانم حل میشود درون بغض حجم گرفته

وسط گلویم.

حساس شدهام… بیش از حد حساس شدهام.

دستان یزدان از پشت سر دور کمرم حلقه میشود

و مرا اندکی به طرف خود میکشد.

فاصلهای نمیماند و در آغوش خود نگهام میدارد.

 

 

نفسش به گوش و گردنم میخورد. بدون جلب

توجه دست میکشم روی خیسی بر جای ماندهی

قطره اشکی که روی صورتم رد انداخته است.

صدایش در گوش جانم طنین میاندازد.

_ چی پچ پچ میکنی تو گوش فندقامون؟

دستانم را میگذارم روی گره دستانش به دور

کمرم و همانطور ایستاده مقابل پنجره قدی اتاق،

پشت به او اما در حصار امن آغوشش آرام با

صدای گرفتهای میگویم.

_ همه خیلی خوشحال بودن.

 

_ مهم برای من فقط خوشحالی توئه… تو چی؟

خوشحالی؟

میل به چرخیدن دارم، میل دارم رخ به رخش

شوم…

خودش زودتر اقدام میکند! در یک حرکت

برمیگرداند مرا و دستانش دو طرف شانهام

میماند.

لبخندش به نگاه سرمستم هدیه میشود و چشمانش

روی صورتم بیحرکت به تماشا حتی پلک

نمیزند!

کف دست راستم را یک طرف صورتش، روی ته

ریش چند روزهاش میگذارم.

 

_ داره همون مدلی میشه که دوست دارم.

نمیگویم چگونه دو سال مرا در حسرت

کوچکترین دلخوشیهایی که دنیایم بودهاند گذاشته

است… نمیخواهم دیگر از گذشته حرف بزنم و

گلایه کنم!

صورتش جلو میآید. فاصله چشمانمان به حداقل

میرسد.

_ ارمغانم؟

 

 

دست چپم هم طرف دیگر صورتش مینشیند و با

تمام قلبم لب میزنم.

_ جانم؟

خیره به چشمانم بدون بر هم زدن اندک فاصلهای

که میان صورتهایمان است نجوا میکند.

_ خوشحالی؟

برای جواب دادن حتی یک لحظه تردید ندارم.

_ هیچ وقت تو زندگی اینقدر خوشحال نبودم.

 

مرزی میان صورتهایمان نمیماند. صورتش

بیهوا تا به کام کشیدن لبهایم جلو آمده و پاهایم

حالا تحت فرمان ارادهی او هستند.

گمان میکنم قرار است مرا بکشد روی تخت ولی

به خود که میآیم پشت پیانویی قرار گرفتهام که در

خاطرم نمانده انگشتانم آخرین بار کی روی

کلاویههایش رقصیدهاند!

مرا قدم به قدم بوسیده است… قدم به قدم جادو

کرده است…

نگاهم به سیاه و سفید مقابلم میخ شده است…

لبهایم هنوز رطوبت لبهای او را همراه خود

دارند و ذهنم به نتهای فراموش شدهای میاندیشد

که یک روز قدرتمند و بااحساس در خلوت

عاشقانهی دو نفرهیمان ماهرانه مینواختمشان و با

 

اجرایی بینظیر وجودمان غرق هیجانی غیرقابل

باور میشد.

چه بر سر زندگیام آورده بودم؟ چه بر سر

لحظههای عاشقانهیمان آورده بودم؟

چه بلایی بر سر قلب َمردم آورده بودم که دو سال

حتی برای رفع نیاز، دلش رابطه نخواهد؟!

_ بزنیم؟

نگفته است تو بزن اما با هم بخوانیم.

گفته است “بزنیم” .

 

 

 

گیج سر میچرخانم. بغل دستم زانو میزند و

میپرسد.

_ چی بزنیم؟

لبهایم میلرزند… لبهایی که هنوز تحت تاثیر

بوسههای او هستند.

_ من… خیلی وقته نزدم…

لبخندش تلخ است، غم دارد…

 

_ منم نزدم! قرارمون همین بود دیگه؟ پیانو و

خوندن فقط برای لحظههای دو نفره باشه…

صدایم دیگر جانی ندارد. ساکت میمانم.

_ سیاهسفید رو بزنیم؟

تنها سر تکان میدهم. طوری روی دو زانو قرار

میگیرد که راحت به پیانو تسلط داشته باشد.

دستانش بالا میآید… دستانم بیاختیار بالا میآید.

انگشتانمان نزدیک هم هستند و او لب میزند.

_ آمادهای؟

 

باز هم سر تکان میدهم. لحظهای بعد همراه با هم

به پیانو جانی دوباره میدهیم…

چند بار حین نواختن دونفرهیمان غلط پیش میروم

و حقیقتا تمرکزی هم ندارم.

هر بار که مهربان تشویقم میکند به نواختن دوباره

بغض وسط گلویم بزرگتر میشود.

چند قرن پشت این پیانو ننشستهام که از یک مبتدی

بیشتر ضعف دارم؟

نمیدانم برای چندمین بار به خاطر بیدقتی من

دوباره از اول نواختهایم ولی بالاخره انگشتان و

البته ذهنم آشتی میکنند با کلاویهها… با نتها…

به خاطر میآورم باید چگونه همراهش ماهرانه

پیش بروم…

 

انگشتانمان به رقصی عجیب درست کنار هم در

میآیند و لبهایمان انگار که بیاختیار تکان

میخورند برای خواندنی سراسر ُحزن و اندوه!

_ یه سری سیاه و سفیدا خوبن مثل برف لای

موهات…

مثل کلاویههای پیانو مثل اون دوتا چشمات…

 

 

 

میخواند… میخوانم… مینوازد… مینوازم…

صدای زن و مردی شاد از دل گذشته در ذهنم

بیوقفه تکرار میشود… ما شبیه زن و مرد آن

روزها نیستیم!

ما با این صداهای گرفته و دستانی که لحظه به

لحظه رعشه میگیرند، ما با این بغض آشکار و

غم لانه کرده در نگاهمان امکان ندارد آن زن و

مردی باشیم که لحظههای زیادی را کنار این پیانو

غرق در حال خوب گذراندهاند!

هنوز مانده است تا پایان اجرایمان که هر دو با

چشمانی خیس از اشک به هم نگاه میکنیم.

انگشتانمان معلق روی کلاویهها میماند و من

سریع خودم را پایین میکشم.

 

گریان سر روی شانهاش میگذارم… گریان در

آغوشم میگیرد، محکم و پرقدرت.

چند بار هق هق کنان روی نبض گردنش را

میبوسم.

_ جبران میکنم یزدانم… به عشقمون قسم، به جان

خودت و بچههامون قسم میخورم که جبران

میکنم…

زیر گوشم با صدای خش افتادهای مینالد.

_ تو چیزی به من بدهکار نیستی.

_ هستم. خیلی بهت بدهکارم.

 

صورت گریانم را میبوسد، من هم تعللی ندارم

برای بوسیدن صورت خیس از اشک او…

قبل از اینکه روی دستان خود بلندم کند و نگران

وضعیت نشستنم باشد زیر گوشم با بغض میگوید.

_ تو دلیل من برای بودنی… ماه من.

***

 

 

روی چشمهایم را پوشاندهاند ولی روح خستهام به

وضوح میشنود صدای بوق ممتد دستگاهی را که

بدون شک دیگر هیچ خط شکستهای روی آن دیده

نمیشود.

اما… در آن هیاهو سلول به سلول تن بیحرکت

ماندهام بیقرار صدای گریهی نوزاد تازه متولد

شده است.

دکتر برای احیای مادرش خیلی تلاش کرده بود…

بارها فریاد زنان شوک داده بود…

قطره اشکی که گوشهی چشم چپم را خیس میکند

غم یک پایان تلخ عاشقانه است…

 

صدای دکتر هنوز در گوشم چرخ میخورد و

چرخ…

گفته بود مادر چند سال تحت درمان بوده است و

اگر بچه را از دست بدهد شاید دیگر تا آخر عمر

بچهدار نشود…

اما…

مادر بیچاره حتی فرصت پیدا نکرده بود فرزندش

را ببیند… بغل کند و بو بکشد!

صدای گریهی نوزاد دور میشود… حتما پرستار

قصد دارد آن همه بیقراری را مادامی که از

نوازش مادر محروم مانده است به آغوش پدر

بسپارد.

 

به آغوش یزدانم!

پشت در اتاق عمل دستم را گرفته بود… لبخندش

لرزیده بود مثل سیبک گلویش.

گفته بود منتظرمان میماند… منتظر من و تکهای

از جانمان.

لحظهی آخر، قبل از بسته شدن درها پشت سرم

شنیدم که به دکتر گفت تحت هر شرایطی فقط من

مهم هستم!

گفته بود الویت، سلامتی مادر است و میان انتخاب

جان مادر و فرزند او ترجیحش تاابد همسرش

میباشد.

 

 

 

پارچهای که تا روی سرم بالا میآید و صورتم را

میپوشاند همزمان است با صدای فریاد رعشه

افتادهی َمردم!

_ نکش اون و روی صورتش… برو کنار…

متنفر هستم از خود که توانایی بلند شدن از روی

تخت کذایی را ندارم.

 

صورتم خیلی زود از زیر آن سبکی و خنکا بیرون

کشیده میشود و میان سنگینی دستانی داغ حبس

میماند.

_ پرستار چی میگه؟ بچه رو برام آورده و میگه

مادر رو از دست دادیم! تو مگه میتونی ما رو

تنها بذاری!

صدای گریهی مردانهاش زیر گوشم حقیقتا موجی

قوی دارد شدیدتر از سهمگینی شوکهایی که به

تنم دادهاند.

_ بلند شو قربونت برم… چشمات رو باز کن! مگه

میتونم بچهای که اون همه چشم انتظار اومدنش

بودیم رو بیارم بذارم تو بغلت و بهش بگم این

آخرین باره که میتونه حست کنه… آخرین باره

که میتونه تو رو ببینه… بگم مامانی رو دیگه

کنار خودمون نداریم!

 

کاش بشود دستم را بالا بیاورم تا روی موهایش…

کاش بشود دهان باز کنم بگویم این چنین اشک

نریزد…

_ ما رو غریب و تنها وسط این دنیای بیدر و

پیکر به حال خودمون نذار… بلند شو من بدون تو

نمیتونم بزرگش کنم… بلند شو باید بهش شیر

بدی…

فریادهایش غرق پریشانی و ترس است.

صورتم را که رها میکند بلافاصله دو طرف

شانههایم را میگیرد و تکانم میدهد…

مردانه هق میزند و تکانم میدهد به امید چشم باز

کردن و من حقیقتا، تنها یک روح سرگردان هستم

که فقط میشنود و میشنود…

 

هیچ واکنشی نمیتوانم نشان دهم ولی قطره اشکی

در همان مسیر قبلی از گوشهی چشمم چکه

میکند.

 

ص.مــرادی

_ پایان ما قرار نبود این باشه! قرارمون این نبود

بیمعرف بلند شو من بدون تو نمیتونم سر پا

بمونم… بدون تو نفس ندارم بلند شو این نباید پایان

ما باشه!

 

کاش بتوانم تسلی دهم او را که دیگر جان فریاد

زدن و گریستن ندارد.

کاش بتوانم دست روی سرش بکشم و زیر گوشش

برای آخرین بار بگویم بخشی از وجودم را به

جای گذاشتهام تا ادامهی من باشد، بگویم باید

عاشقانه مراقبت کند از این یادگار عشق…

کاش بشود لبهایم را تکان دهم و حرف بزنم…

دیگر تحمل خاموش ماندن ندارم وقتی صدایش به

رعشه میافتد.

_ این قرارمون نبود که آخر قصه من تنها بمونم…

 

دستانش بیحرکت دو طرف شانههایم میماند و

صدایش میمیرد انگار!

_ کات! عالی بود… عالی.

صدای دست زدن بلند میشود و یزدان با همان

صدای خفه و ُمرده زیر گوشم تمام ضعفش را به

نمایش میگذرد.

_ حالم بده…

دستپاچه چنگ میاندازم به چسبهای روی

چشمانم و روی تخت نیم خیز میشوم.

تا همین حالا هم خوب دوام آوردهام برای ضبط

کامل این سکانس!

 

یزدان همچنان دو لا مانده است و من نگران

شانهاش را نوازش میکنم.

_ چی شده؟

گمان میکنم میگرنش عود کرده ولی بیحال سر

بلند میکند و با چهرهای رنگ پریده از اشک

مینالد.

_ عرق سرد نشسته روی کمرم…

کلمهی آخر را کامل بر زبان نیاورده است که

مقابل چشمان گرد شدهام زانو خم میکند.

اطرافمان شلوغ است و بقیه همچنان ذوقزده

هستند از ضبط چنین سکانس بینظیری که فریاد

زنان از جا میپرم.

 

_ چی شد؟

 

قبل از اینکه بقیه سراسیمه به طرفمان بیایند فورا

از روی تخت بلند میشوم، همانطور که لباس

بیمارستان بر تن دارم بلافاصله بانگرانی مقابلش

مینشینم و صدایش میزنم.

هر چقدر تلاش میکنم موفق نمیشوم صورتش را

ببینم.

 

سرش بیش از حد روی سینه خم شده است و

انگشتان دست راستش میخ پیشانیاش هستند.

_ یزدان؟ منو ببین؟ یکی دکتر خبر کنه…

بیقرار و آشفته حال، دست روی شانهاش

میگذارم که میان شلوغی اطرافمان، کسی خم

میشود زیر بغل یزدان را میگیرد.

سرش بالا میآید اما بیمیل به ایستادن دست آن

یک نفر را پس میزند.

رنگ به رو ندارد و بیاعتنا به صدای کارگردان

که بانگرانی میخواهد به دکتر اطلاع دهند او هم

دست روی شانه من میگذارد.

 

_ نترس…خوبم.

پلک میزنم و قطره اشکی درشت از چشم راستم

میچکد.

خودم را جلوتر میکشم و کف دستانم را دو طرف

صورتش میگذارم.

_ بچهها برید بیرون. نمیخواد وسایل رو بردارید

فعلا برید بیرون.

صدای کارگردان و دستوراتش را انگار از جایی

دور افتاده میشنوم.

حواسم به حرکت انگشتانی است که رد اشک از

صورت او میگیرد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان آن شب 4.4 (14)

بدون دیدگاه
          خلاصه: ماهین در شبی که برادرش قراره از سفرِ کاری برگرده به خونه‌اش میره تا قبل از اومدنش خونه‌شو مرتب کنه و براش آشپزی کنه،…

دانلود رمان سونات مهتاب 3.7 (67)

بدون دیدگاه
خلاصه: من بامداد الوندم… سی و شش ساله و استاد ادبیات دانشگاه تهران. هفت سال پیش با دختری ازدواج کردم که براش مثل پدر بودم!!!! توی مراسم ازدواجمون اتفاقی میفته…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x