رمان تاریکی شهرت پارت47

3.7
(11)

 

 

با حسِ نوازشِ موهایم پلک‌هایم می‌لرزد.

 

گرمای نفسش به گوشم می‌خورد.

 

_ ارمغان؟

 

همیشه خوابم سبک بوده است. پلک می‌زنم و با چشمانی نیمه باز خمیازه می‌کشم.

 

صورتش عقب می‌رود. خواب‌آلود نگاهش می‌کنم.

 

موهایش خیس هستند و یک قطره آب از جلوی موهایش می‌چکد روی صورت من.

 

سریع دست از داخل موهایم بیرون می‌آورد و به محض پاک کردن آبِ چکه کرده روی صورتم، موهایش را بالا می‌دهد ولی بی‌فایده است. چند تار دوباره روی پیشانی‌اش می‌افتد.

 

_ بلند شو برو روی تخت بخواب.

 

کمرم درد گرفته است و با اخم خودم را بالا می‌کشم.

 

_ خوبی؟

 

در جوابش به تکان دادن سرم اکتفا می‌کنم.

 

_ بلند شو برو روی تخت بخواب.

 

دلخور به چشمانش زل می‌زنم.

 

_ تو نمیای؟

 

خودش را عقب می‌کشد. به پایه مبل تکیه می‌دهد و چیزی نمی‌گوید.

 

می‌شناسمش… دارد خودخوری می‌کند… فکر و خیال دیوانه‌اش کرده… می‌خواهد بر خود مسلط باشد و معلوم نیست تا کجا موفق شود.

 

خودم را از روی مبل پایین می‌کشم و همین که کنارش می‌نشینم سرم را به شانه‌اش تکیه می‌دهم.

 

_ سرما می‌خوری. چرا خودت رو خشک نکردی؟

 

جوابم باز هم سکوت است!

 

_ نمی‌خوای حرف بزنی؟

 

_ چی بگم؟

 

_ نمی‌دونم.

 

_ دلم می‌خواد برم گردنش رو خرد کنم.

 

_ منم دلم می‌خواد برم خفه‌اش کنم.

 

_ ملکان رو؟

 

_ نه… نوشین رو.

 

چند لحظه ساکت می‌ماند و مثل لحظات قبل فوراً در جوابم چیزی نمی‌گوید اما عاقبت با همان صدای گرفته لب می‌زند.

 

_ چرا اینجوری شد؟ ما که خیلی خوشبخت بودیم.

 

 

 

 

 

عمیق نفس می‌کشم. عطرش در سلول‌هایم منتشر می‌شود.

 

زمرمه می‌کنم.

 

_ نمی‌خوام از دستت بدم.

 

_ منم.

 

_ یزدان… بدون تو موندن کابوسه برام… محتاجم به داشتنت…

 

_ منم. خیلی دوستت دارم.

 

دستش حلقه می‌شود دور شانه‌ام و مرا به خود نزدیک‌تر می‌کند.

 

بغض کرده با چشمانی سوزان می‌گویم.

 

_ چطوری درستش کنیم؟ هر چقدر دست و پا می‌زنیم بیشتر غرق می‌شیم. یعنی دیگه مثل قبل قشنگ نمی‌شه؟ هوم؟

 

روی سرم را می‌بوسد.

 

_ هیچکس نمی‌تونه ما رو از هم جدا کنه… هیچکس.

 

_ می‌خوای پرونده دست نوشین بمونه؟ بگیر ازش… تو رو خدا… یه وکیل دیگه روش کار کنه… اشکال نداره از صفر ولی پرونده دست نوشین نمونه… حالم بد می‌شه نزدیکش باشی… سخت نیست فهمیدن اینکه هدف نوشین و ملکان چیه! چه اصراری داری پرونده دست اون بمونه؟ نوشین به تو چشم داره یزدان… به زندگی من چشم داره… چرا یه پرونده باید بهانه ارتباط شما باشه؟

 

بغض دارد خفه‌ام می‌کند و چیزی به گریه کردنم نمانده اما سرسختانه تلاش دارم حتی یک قطره اشک از چشمم فرو نچکد.

 

_ داره به جاهای خوبی می‌رسه.

 

عصبی از آغوشش فاصله می‌گیرم و خودم را کنار می‌کشم.

 

کلافه نگاهم می‌کند.

 

_ می‌خوای به خاطر منافعی که تو ذهن داری و باید بهش برسی چشم روی رقیب ببندم و بذارم کنار هم بمونید؟ بعد از جریان پیام‌ها و گردنبند؟ اون وقاحت رو از حد گذرونده چرا باید قبول کنم با هم ارتباط داشته باشید؟!

 

اجازه نمی‌دهم حرفی بزند و در حالی که از جا بلند می‌شوم با عصبانیت ادامه می‌دهم.

 

_ خودت می‌تونی؟ وقتی بدونی یکی به من چشم داره می‌تونی بودنمون کنار هم رو تحمل کنی؟

 

اسمی از سهیل نیاورده‌ام ولی او با صدای بلندی می‌گوید.

 

_ باشه پرونده رو از نوشین می‌گیرم. اصلاً به درک که کی کلبه رو آتش زده، فقط غیرتم رو هدف نگیر با این حرف‌ها. او عوضی رو از این به بعد کنارت ببینم می‌کشمش.

 

می‌چرخم به طرفش. او هم از جایش بلند شده.

 

 

 

نگاه هر دویمان سوزان و پرغیظ است.

 

_ اون شب هم گفتی دیگه سمتش نمی‌ری. بلاکش کردی بعد پنهانی از من سر از اون هتل در آوردی!

 

_ با یه خط دیگه زنگ زد گفت داره به جاهای خوبی می‌رسه باید همدیگه رو ببینیم.

 

_ تو هم رفتی! نکنه بدت نمیاد از اینکه باهاش در ارتباط باشی و پرونده شده بهونه‌ات؟!

 

با یک گام بلند می‌آید سینه به سینه‌ام می‌ایستد.

 

_ حرف الکی نزن! گفتم ازش می‌گیرم پر‌نده رو. دیگه کشش نده.

 

_ اوکی!

 

سریع نگاه از سرخی چشمانش می‌گیرم اما هنوز اولین قدم را کامل برنداشته‌ام که بازویم را می گیرد.

 

برم می‌گرداند به سمت خودش و خیره در چشمانم برخلاف لحظاتی قبل با لحن آرامی می‌گوید.

 

_ به جان خودت ازش می‌گیرم. اتفاقاً با یه وکیل دیگه هم حرف زدم، امروز تو هتل هم بهش گفتم از اول رفتنم سراغ اون اشتباه بوده و شاید بهتر باشه حتی چشم روی نسبتمون هم ببندم ولی اصرار داشت که سرنخ‌های خوبی پیدا کرده… عذرخواهی کرد به خاطر چند رفتار احساسی و بی‌منطقی که داشته گفت دیگه احساساتش رو…

 

_ نمی‌خوام ببینیش… نمی‌خوام باهاش حرف بزنی… نسبت به اون دختر حس بد دارم، اون عاشق توئه! از من متنفره… خواهش می‌کنم قطع ارتباط کن باهاش… خواهش می‌کنم یزدان.

 

صورتم را میان دستانش می‌گیرد.

 

_ چشم. قول می‌دم.

 

اشک در چشمانم حلقه زده و تصویرش تار شده.

 

_ قسم بخور تا دلم آروم شه.

 

_ به جون هر دومون همین فردا پرونده رو ازش می‌گیرم. دیگه پنهانی از تو حتی یک پیام هم بهش نمی‌دم.

 

 

 

دست چپش را با یک تصمیم آنی می‌گیرم و بیکباره تا روی شکمم پایین می‌آورم.

 

به عاقبت کارم فکر نمی‌کنم و دل می‌دهم به یکی از تصمیم گرفتن‌های لحظه‌ای معروفم… همان‌هایی که نتیجه‌ی یک صدم ثانیه در زندگی‌ام هستند!

 

چشم در چشمش آرام می‌گویم.

 

_ به جون فندق قسم بخور.

 

دست راستش در لحظه از روی صورتم کنار بدنش می‌افتد.

 

گیج نگاهم می‌کند و اندکی بعد هاج و واج لب می‌زند ولی صدایی از گلویش در نمی‌آید.

 

لبخندِ تلخی به ناباوری‌اش می‌زنم و با بغض می‌گویم.

 

_ فندق شاهد بود قول دادی و قسم خوردی، اگه زیرش بزنی هر دومون دیگه دوستت نداریم.

 

دستش بی‌حرکت زیر دستم روی شکمم مانده و حتی نفس نمی‌کشد! حتی پلک نمی‌زند! لب‌هایش همچنان تکان می‌خورند بدون اینکه صدایی شنیده شود.

 

بغضم بالاخره می‌شکند. هر چقدر حالِ او غریب و نامفهوم است حالِ من غیرقابل توصیف‌تر می‌باشد.

 

_ می‌خواستم اول خودم مطمئن شم. داشتم بر می‌گشتم خونه بهت بگم جواب بیبی چکم مثبت شده که… بعدش رو خودت می‌دونی…

 

تلو تلو می‌خورد. مثل یک آدم مست.

 

_ کجاست؟ ببینم…

 

صدایش مرتعش و خفه است. دستش از زیر دستم کشیده شده و از روی شکمم کنار رفته.

 

گیج به دور خود دارد می‌چرخد و تازه صدایش را پیدا کرده.

 

_ کجاست بیبی چک؟ ببینم.

 

دست روی صورت گریانم می‌کشم.

 

_ تو ماشین گذاشتم. الان برات میارم.

 

سریع عقب گرد می‌کنم، بدون اینکه منتظرش بمانم سوییچ را بر می‌دارم و داخل حیاط می‌دوم.

 

 

 

خودم را به ماشین می‌رسانم و حینِ پاک کردن اشکِ صورتم بیبی چک از داخل داشبورد بیرون می‌کشم و کمر راست می‌کنم.

 

فرصت نمی‌کنم در ماشین را ببندم، بیبی چک از داخل دستم قاپیده می‌شود.

 

یزدان پا برهنه دنبالم آمده و من نگران نگاهش می‌کنم.

 

قفسه سینه‌اش هیچ تحرکی ندارد و رنگ به رویش نمانده!

 

مثل برق گرفته‌ها خشکش زده و نگاهش مانده روی بیبی چک.

 

به سمتش می‌روم و دست روی شانه‌اش می‌گذارم.

 

_ یزدانم؟ بیا عزیزم چند لحظه روی صندلی ماشین بشین. بیا فدات شم.

 

انگار در این دنیا حضور ندارد و صدایم را نمی‌شنود.

 

عقب عقب می‌رود و با یک بار پلک زدن اشک روی صورتش روان می‌شود.

 

بر سر جای خود می‌مانم و این بار که حرف می‌زنم من هم دوباره به گریه می‌افتم.

 

_ می‌ترسیدم دیگه نتونم بچه دار شم. می‌ترسیدم مشکل جدی باشه و درمان نداشته باشه…

 

بیبی چک به دست خم می‌شود، شانه‌هایش از شدت گریه بی‌صدایش به رعشه می‌افتد و دیگر نمی‌تواند سر پا بایستد.

 

زانو می‌زد و من هم گریان به طرفش می‌روم. مقابلش روی زمین می‌نشینم که سرش بالا می‌آید.

 

صورتش خیسِ خیس است و وسط گریه ناگهان می‌خندد.

 

_ فندقم… نفسِ باباش… داره میاد… داره میاد که از این تاریکی نجاتمون بده ارمغانم.

 

هق می‌زنم.

 

_ آره.

 

_ آزمایش ندادی؟ نکنه این جواب اشتباه باشه؟

 

نگران و ترسیده و گریان نگاهم می‌کند.

 

خودم را جلو می‌کشم و صورتش را میان دستانم قاب می‌گیرم.

 

_ نه قربونِ چشمات برم. درسته، حسش می‌کنم.

 

 

 

بیبی چک را کنارمان روی زمین رها می‌کند و بیکباره مرا بغل می‌گیرد.

 

_ مرسی… مرسی زندگیم…

 

زیر گوشم بلند بلند گریه می‌کند و قربان صدقه‌ام می‌رود.

 

زیر گوشم مردانه هق می‌زند و تشکر می‌کند.

 

خنده و گریه‌اش زیر گوشم یکی شده.

 

صورتش را می‌بوسم، از اعماقِ جانم، عاشق‌تر از همیشه.

 

_ گریه نکن قربونت برم.

 

صورتش عقب می‌آید و گریان و خندان جواب می‌دهد.

 

_ نمی‌دونی چقدر حسرت این لحظه رو داشتم. نمی‌دونی!

 

دلم می‌گیرد. حتی از خودم بدم می‌آید که خودخواهانه یک مدت طولانی شیرینی چنین لحظه‌ای را از او گرفته بودم.

 

رهایم می‌کند. نگاهم دنبالش می‌دود، روی پاهایش بند نیست.

 

_ بیا براش اسم انتخاب کنیم.

 

هق هق گریه‌ام تبدیل به خنده می‌شود.

 

_ از الان؟

 

تندتند سر تکان می‌دهد و دست روی صورتش می‌کشد.

 

_ آره… به نظرت پسر باشه یا دختر؟

 

آرام می‌ایستم و نزدیکش می‌روم. به چشمانِ برق افتاده و اشک‌آلودش خیره می‌شوم.

 

_ تو دوست داری پسر باشه یا دختر؟

 

در یک حرکت فاصله را از میان بر می‌دارد و بغل کرده از روی زمین بلندم می‌کند.

 

_ شبیه تو قشنگ باشه.

 

 

 

شروع می‌کند به چرخاندم.

 

هیجان زده دست دور گردنش حلقه می‌کند و صدای خنده هر دویمان بلند می‌شود.

 

فندق نیامده در تاریک‌ترین لحظه‌هایمان درخشیده است و همه چیز رنگِ زیبایی به خود گرفته‌اند!

 

فکر نمی‌کردم به این زودی آن هم در چنین شبی بعد از تلخ‌ترین اعتراف‌ها، بلند و از ته دل با هم بخندیم!

 

_ خدا… شکرت خدا.

 

دارد مرا در بغل خود می‌چرخاند و رو به آسمان خدا را ستایش می‌کند.

 

_ الان پرت می‌شم.

 

سریع نگاهم می‌کند. متوقف می‌شود. چشمانش هنوز هم اشک برای چکیدن دارند.

 

_ مگه من می‌ذارم؟

 

صورتم بی‌هوا جلو می‌رود و جوابش یک بوسه پر حرارت است.

 

تمام عشق و احساسم را می‌خواهم از میانِ لب‌هایش به جانش تزریق کنم.

 

فاصله میان پلک‌هایش کم می‌شود و تشنه‌تر از من می‌بوسد.

 

قلبم به قصدِ شکافتنِ سینه‌ام نبضی پرشتاب می‌گیرد و او محکم‌تر مرا قفلِ آغوشِ خود می‌کند.

 

پاهایم هنوز هم از زمین فاصله دارند و چشم‌هایم تحت تاثیر چشمانِ او نیمه باز مانده‌اند.

 

می‌بوسد… می‌بوسم… انگار که هرگز در هیچ لحظه‌ای یکدیگر را نبوسیده‌ایم! انگار که نخستین بار است که لب‌هایمان عشق را باعطشی باور نکردنی می‌رقصند!

 

دلم خیلی بیشتر از همیشه بی‌تابِ اوج گرفتن روحم با روحش است… دلم می‌خواهد در آتشِ تن با نفس‌هایی کش آمده و ناله‌هایی پرلذت بسوزم و خاکستر شوم. گمانم او هم بی‌قرارِ چنین چیزی‌ست که لب از لبم جدا می‌کند، نفس نفس زنان و با چشمانی خمار زمزمه وار می‌گوید.

 

_ نمی‌شه نه؟

 

تب کرده و پرنیاز صورتم را به گوش راستش نزدیک می‌کنم.

 

_ نچ. فکر کنم فندق زخمی شه، نمی‌دونم مطمئن هم نیستم، شاید بشه.

 

پاهایم بالاخره به زمین می‌رسند و گردنم را با لب‌های خیسش می‌بوسد.

 

_ اینجور که من از همیشه بیشتر داغ کردم خودت هم زخمی می‌شی. بد وحشی شدم. بد می‌خوامت. از اولین بار بیشتر.

 

می‌خندم و خودم را کنار می‌کشم. تخس نگاهم می‌کند.

 

_ پس پِسل خوفی باش و فندق و مامانش لو نقول.

 

سه کلمه آخر جمله‌ام دست گذاشته‌ام روی شکمم و نگاهِ او از روی چشمانم عبور کرده و میخِ شکمم شده است.

 

 

 

 

 

آرام جلو می‌آید. حتی یک لحظه چشم از شکمم نمی‌گیرد.

 

ساکت به تماشا ایستاده‌ام که یک قدمی‌ام کمر خم می‌کند و لب‌هایش را بندِ پوست دستم می‌کند.

 

پلک می‌زنم و قطره اشکی بی‌هوا از گوشه چشمم فرو می‌چکد.

 

برخلاف همیشه که وقتی با چنین لحن و صدای کودکانه‌ای با او سخن می‌گفتم خندان به قول خودش برای خوردنم هجوم می‌آورد سمت من، حالا ساکت و آرام است! به دور از هر هیاهویی!

 

زانو می‌زند و طولانی پشت دستی که روی شکمم است را می‌بوسد.

 

بیشتر سر خم می‌کنم، پلک می‌زنم و قطره اشکی درشت‌تر از قلبی صورتم را سریع پایین می‌رود و روی موهای او می‌افتد.

 

_ خوش اومدی بابایی. خوش اومدی نفسم.

 

صورتش اندکی از شکمم فاصله می‌گیرد و دست من بلافاصله پایین می‌افتد، انگار که لب‌هایش تمام مدت دلیلِ اتصالِ دستم بوده است و حالا که خودش را کنار کشیده توانی در رگ و پی‌ام وجود ندارد!

 

دستانش دو طرف شکمم که درست مقابل صورتش است قرار می‌گیرد و با صدای گرفته‌ای واگویه می‌کند.

 

_ دیگه هیچی از این دنیا نمی‌خوام.

 

صورتش پیش می‌آید و نقطه‌ای وسط شکمم را می‌بوسد.

 

خم می‌شوم و با گریه‌ای بی‌صدا من هم روی موهای او را می‌بوسم. شانه‌هایش تکان خفیفی دارند و حدس می‌زنم دوباره اشکش در آمده.

 

درک حالش کار سختی نیست… بعد از سال‌ها می‌تواند پدر یک بچه باشد… برخلاف من او همیشه بیش از حد به بچه‌ها علاقه داشته است.

 

هر چقدر من در تحمل بچه‌ها بی‌حوصله و بی‌میل بوده‌ام او نقطه‌ی مقابل من بوده است.

 

بعد از ازدواجمان هر زمان چشمش به یک بچه می‌خورد چنان باحسرت به تماشا می‌ایستاد که باید چند بار صدایش می‌زدم تا به خود بیاید و حواسش جمع شود!

 

بارها دیده بودم چگونه ساعت‌ها زل می‌زند به کلیپ‌های نوزادی بچه‌ها در موبایلش…

 

شاید دو سال و چندماه پیش اصل هدفش از حامله کردن من چیز دیگری بود اما نمی‌توانم منکر علاقه‌اش به پدر یک بچه که از خون من و خودش باشد شوم.

 

آهسته عقب می‌رود. سر بلند می‌کنم و به تقلید از او من هم روی صورتم دست می‌کشم.

 

 

 

بدون اینکه نگاهم کند بیبی چک را از روی زمین بر می‌دارد و در مشت خود می‌گیرد.

 

_ بریم داخل. سرما می‌خوری.

 

صدایش زیادی گرفته و خش افتاده است. مثل وقتی که سرما می‌خورد.

 

در ماشین را خودش می‌بندد و سوییچ را در دست دیگر نگه می‌دارد.

 

نگاهش می‌کنم. به طرفم می‌آید، چشمانِ سرخ و تب‌دارش بالاخره دل به دل چشمانم می‌‌دهد.

 

_ فردا باید بریم آزمایش بدی. تا وقتی که فندق به دنیا میاد تحت نظر دکتر هم باید باشی.

 

لبخندم غیرارادی‌ست. نزدیکش می‌شوم و دست دور بازوی گنده‌اش حلقه می‌کنم.

 

_ نگران نباش همه چیز خوب پیش می‌ره. چشم بر هم بزنی خواب به جفتمون حروم شده و باید شب تا صبح بالای سرش بیدار بمونیم.

 

در کنارم قدم بر می‌دارد و از شدت اضطرابی که به ناگاه گریبانگیرش شده بود کاسته می‌شود.

 

_ خودم نوکرش هستم. صبح تا شب، شب تا صبح بالا سرش بیدار می‌مونم.

 

_ حالا که شوق اومدنش رو داری اینجوری می‌گی، چند وقت که بگذره خسته می‌شی بالش و پتو بر می‌داری می‌ری یه اتاق دیگه می‌خوابی من باید تنهایی بی‌خوابی بکشم.

 

_ حالا می‌بینی کی خسته می‌شه! قربونش برم الهی، دورش بگردم…

 

_ اوهو! ببین دیگه داره حسودیم می‌شه! نکنه جای منو پر کنه از روزی که بیاد به من توجه نکنی! فقط داری قربون صدقه فندقت می‌ری! پس من چی؟

 

دستی را که بیبی چک در مشتش است دور شانه‌ام پیچیده می‌شود. مرا به خود می‌فشارد و روی موهایم بوسه می‌زند.

 

صدایش زیر گوشم فعالیت قلبم را بیش از حد معمول به اوج می‌رساند.

 

_ فقط چون تو مادرش هستی اینقدر دوستش دارم… بدون ارمغانم من حتی زنده نمی‌مونم.

 

 

 

مچاله شده در آغوشش و هم‌نفس با عطر تنش… در حالِ قدم به قدم جلو رفتن تحت حمایتِ حصارِ امنی که برایم ساخته است لبخند می‌زنم.

 

دوباره و دوباره روی موهایم بوسه می‌زند!

 

به لبخندم رنگ بیشتری می‌پاشد، به قلبم آرامش بیشتری هدیه می‌کند و در واقع بهتر است بگویم به بندبند وجودم عشق را با قدرتی باور نکردنی تزریق می‌کند.

 

زیر گوشم با صدای بمِ خواستنی‌اش قربان صدقه‌ام می‌رود و من ایمان آورده‌ام به معجزه‌ها! بیشتر از هر زمانی…

 

خدا اگر بخواهد تاریک‌ترین لحظه‌ها را در کسری از ثانیه وصلِ روشنایی عجیبی می‌کند…

 

خدا مثل بندهایش بخشیدن را سخت نمی‌داند… یک “ببخشید” سراسر پشیمانی کافی‌ست تا گناهت نادیده گرفته شود و بعد از آن معجزه‌ها را یکی یکی ببینی.

 

مرا روی مبل می‌نشاند و مثل یک انسان تب کرده، هذیان گویان جلوی پاهایم روی زمین زانو می‌زند.

 

بالاخره رضایت به رها کردن بیبی چک می‌دهد و بی‌حواس می‌گذاردش گوشه‌ای از میز کوچکی که نزدیکمان قرار دارد.

 

دستانم را محکم در دست می‌گیرد و خیره به چشمانم حتی پلک نمی‌زند.

 

_ ارمغان…

 

_جانم؟

 

سیبک گلویش تکان می‌خورد و چشمانش پُر می‌شود.

 

_ دلم می‌خواد دختر باشه.

 

لبخندم حلِ در یک بغضِ بی‌هوا می‌شود.

 

_ پسر یا دختر فرقی نداره دعا کن سالم باشه.

 

خودش را جلوتر می‌کشد و روی دو زانو به حالت نیم خیز بالا می‌آید.

 

_ کی می‌تونه صدام بزنه بابا؟

 

پلک می‌زند و قطره اشکی درشت روی صورتش چکه می‌کند.

 

 

 

 

فوراً دستانم را از میانِ گره انگشتانش بیرون می‌کشم و دو طرف صورتش را نگه می‌دارم.

 

_ ببخش منو… باشه؟

 

اشک روی صورت من هم روان شده است. منتظر نمی‌مانم جوابم را بدهد و پیشانی به پیشانی‌اش می‌چسبانم.

 

_ وقتی بغلش کنی دیگه کامل منو می‌بخشی… یادت می‌ره چطوری چند سال حسرت “بابا” گفتن‌هاش رو ازت دزدیدم…

 

گریه زلزله بر جانِ شانه‌هایمان انداخته است.

 

_ من بخشیدمت. اینقدر خودت رو سرزنش نکن. منم مقصر بودم.

 

چشم در چشمش، نفس به نفسش، با گریه می‌گویم.

 

_ پارسال وقتی سیمرغ گرفتم… وقتی اسمم رو خوندن… وقتی صدای تشویق بلند شد… من… تو اون سالن شلوغ چشمام دنبال تو می‌گشت… پیدات نکردم یزدان! دو سال به خاطر اینکه کنار من نباشی حاضر شدی تو جشن به اون مهمی شرکت نکنی!

 

صورتم را عقب می‌آورم… من به هق هق افتاده‌ام و او بی‌صدا گریه می‌کند.

 

_ نبودی… هیچ گوشه‌ی اون سالن نبودی… حتی وقتی برگشتم خونه… باز هم نبودی!

 

نمی‌دانم چقدر دیگر زمان نیاز داریم برای سبکی قلبمان از رنجِ آن دو سال!

 

صورتش را رها می‌کنم و وسط هق هق گریه، لبخند می‌زنم.

 

_ سیمرغِ بهترین بازیگر نقش اول زن رو گرفتم، حاصل سال‌ها زحمت و تلاش کردنم ولی شب با گریه تو اتاقی خوابم برد که چراغش روشن موند تا صبح… بچه‌ها می‌خواستن برام جشن بگیرن… نموندم، بی‌قرار بودم بیام خونه… می‌خواستم کنار تو باشم… می‌دونستی اسمم بین کاندیدهای انتخابی اعلام شده و احتمال داره که من سیمرغ بگیرم ولی نیومدی…

 

لب‌هایم را روی هم می‌فشارم. اسمی از سهیل نبرده‌ام اما حتماً خودش خیلی خوب می‌داند چه کسی بیشتر از بقیه تمایل به گرفتن جشن برایم را داشته است…

 

او باید به جای سهیل صندلی کناری‌ام می‌نشست… او باید به جای سهیل وقتی اسمم خوانده شد از جا می‌پرید و هیجان زده تشویقم می‌کرد و تبریک می‌گفت…

 

 

 

 

_ اون شب تو کلبه بودم… فیلم سیمرغ گرفتنت رو هزار بار نگاه کردم…

 

غمگین، گریان و پریشان حال خیره به اشکِ چشمانش لب می‌زنم.

 

_ بیشتر متنفر شدی؟

 

دستی روی صورتش می‌کشد. نگاهش را می‌دزدد!

 

_ خیلی…

 

_ با خودت گفتی بالاخره رسید به اون جایی که به خاطرش…

 

لبم را زیر دندان می‌کشم. نگاهم نمی‌کند وقتی جوابم را با تلخی می‌دهد.

 

_ منم اون شب با گریه خوابیدم.

 

_ فیلم عروسیمون رو نگاه کنیم؟

 

سوال ناگهانی‌ام برایش زیادی غیرمنتظره است و شوکه سر بالا می‌آورد. بالاخره نگاهم می‌کند.

 

_ بریم تو اتاق ببینیم؟

 

سر تکان می‌دهد و دوباره روی صورت خیس خورده‌اش دست می‌کشد.

 

_ باشه.

 

بیکباره بلند می‌شود و دست به طرفم دراز می‌کند. برای گرفتن دستش تعللی ندارم.

 

کنارش که می‌ایستم خیره به صورتم می‌پرسد.

 

_ خوبی؟ رنگت پریده. قلبت درد نمی‌کنه؟

 

بی‌توجه به اشک‌های شناور روی صورتم بازویش را محکم می‌گیرم.

 

_ حالم خوبه.

 

دروغ گفته‌ام! قلبم نبض نرمالی ندارد. نفسم تنگ است و قفسه سینه‌ام تیر می‌کشد اما می‌دانم که حضور او بهترین مسکن است… می‌دانم حضورش برای التیامِ جانم معجزه است.

 

دیگر چیزی نمی‌گوید و همراهم وارد اتاق خواب می‌شود.

 

 

 

 

 

من پناه می‌برم به تخت و ضعف جسمانی‌ام را روی نرمی تشک رها می‌کنم و او با تکاپویی پر هیجان سرگرم هر چه سریع‌تر پخش کردن فیلم عروسیمان می‌شود.

 

حال و هوایش… دستپاچگی و هول بودنش، همه و همه مثل وقتی‌ست که بعد از شنیدن درخواست ازدواجش بلافاصله از من “بله” شنید…

 

چند دقیقه نشده پرده بزرگ نمایش ویدئویی که دیوار مقابل تخت را کامل پوشانده است روشن می‌شود و یزدان خودش را به من می‌رساند.

 

تمام وجودم چشم شده و حتی وقتی دستش را از زیر گردنم عبور می‌دهد و مرا در آغوش خود می‌کشد هیچ واکنشی ندارم.

 

چقدر دلتنگ دیدن این فیلم بوده‌ام… چقدر سلول به سلولم دلتنگ تک به تک صحنه‌های این فیلم بوده است…

 

چشمم به چهره‌ی خندان عروسِ مقابلم است و فکرم پر می‌کشد به سال‌ها قبل…

 

به سال‌هایی که با هزار امید و آرزو لباس‌های سنگین تئاتر را تن می‌زدم و آرایش‌های چند لایه و هزار رنگ را ساعت‌ها تحمل می‌کردم.

 

دست یزدان شکمم را از روی لباس نوازش می‌کند و نگاه من به عروس و داماد خندانِ مقابلم است.

 

پرده‌ی‌ ضخیم صحنه که کنار می‌رفت، سعی می‌کردم مقابل جمعیت، تمام توانایی خودم را در اجرا و بازی به نمایش بگذارم.

 

عروس و داماد با عشقی که نگاهشان را برق انداخته یکدیگر را می‌بوسند و ذهن من این بار پر می‌زند به روزهای تمرین نمایشنامه رومئو و ژولیت… عشقمان دقیقاً از همان موقع جرقه زد و به خودمان که آمدیم شعله کشیده بود!

 

یزدان لاله گوشم را می‌بوسد. دستش هنوز مشغول نوازش شکمم است.

 

تازه عروس و داماد بودیم که یکی از معروف‌ترین کارگردان‌ها برای بازی در فیلم جدیدش… برای دو نقش اصلی فیلم از هر دوی ما دعوت به همکاری کرد!

رویا بود… هر دو سر از پا نمی‌شناختیم…

 

نفسم آه می‌شود ولی میان لب‌هایم دفنش می‌کنم!

 

آن فیلم در چشم بر هم زدنی معروفمان کرد! آنقدر خوش درخشیدیم و به بهترین شکل به سینما معرفی شدیم که تا به خود آمدیم، دیدیم در حال تندتند امضا کردن قراردادهای کاری هستیم!

 

ترکیبی که از یزدان مجد و ارمغان بدیع ساخته شد یک تصویر منحصربه‌فرد بود و گمان نمی‌کردیم یک روز مثل آینه‌ای ظریف، غافلگیرانه مورد هجوم سنگی رعب‌آور قرار بگیریم، بی‌هوا ترک برداریم و… فرو بریزیم!

 

 

 

***

 

گرگ و میش بود که در آغوشش چشم بستم و بیشتر از آن نتوانستم بیدار بمانم…

 

چند ساعت بیشتر نخوابیده‌ام ولی عجیب سر حال هستم! حس می‌کنم تمام بی‌خوابی‌هایم جبران شده‌ است!

 

در حلقه دستش می‌چرخم و صورتم مقابل صورت غرق خوابش قرار می‌گیرد.

 

از یادآوری شبی که پشت سر گذاشته‌ام لبخند می‌زنم.

 

حواسم پرتِ لب‌های به هم فشرده‌اش می‌شود و آرام پیش می‌روم.

 

دستم را روی قفسه‌ی عریان سینه‌اش می‌گذارم و لب‌هایم را بی‌حرکت به لب‌هایش می‌چسبانم.

 

زیاد طول نمی‌کشد که بدون اینکه چشم باز کرده باشد برای بوسیدنم لب می‌جنباند که سریع کنار می‌آیم.

 

_ نچ! تا چشماتو باز نکنی بوسیدن نداریم.

 

خمار خواب پلک می‌زند و با چشمان نیمه باز اخم کرده نگاهم می‌کند.

 

می‌خندم و در یک حرکت روی تخت می‌نشینم.

 

_ الهی قربون اون چشمای سرخ و خونه خراب کن شما برم من.

 

لب‌هایش به لبخند مزین می‌شود و پشت دست راستش را می‌کشد روی چشمانش.

 

_ از دیشب هیچی نخوردم خیلی گرسنه‌ام پس سر صبحی خوشمزه نشو که یه لقمه‌ات می‌کنم.

 

غش غش می‌خندم و بالشم را بر می‌دارم و غافلگیرانه می‌کوبم روی سینه‌اش.

 

_ قرار شد تا وقتی فندق به دنیا میاد رژیم باشی!

 

صدای خنده‌اش بلند می‌شود و طرف دیگر بالش را با دستانش محکم نگه می‌دارد.

 

_ مثل دیشب که می‌تونم ناخنک بزنم جوری که ته بندی کرده باشم؟

 

خم شده‌ام روی بدنش و بالش میانمان سد ساخته است.

 

خودم را بیشتر روی بدنش می‌کشم و تا به خود بیاید دماغ خوش تراشش را دندان می‌گیرم که صدای دادش بلند می‌شود.

 

_ کبابت می‌کنم ارمغان. آی آی ول کن…

 

دماغش میان دندان‌هایم است و از شدت خنده به خود می‌لرزم.

 

_ به جان خودم کنده شد! ول کن قربونت برم…

 

سریع عقب می‌پرم و او با حرص نیم خیز می‌شود.

 

 

_ سیاه و کبودت می‌کنم.

 

جیغ می‌کشم و از جا می‌پرم. داد می‌زند.

 

_ آروم! چرا اینقدر بالا و پایین می‌پری!

 

توجه‌ای به هشدارهایش ندارم و از اتاق خواب بیرون می‌دوم.

 

_ ارمغان! کاری بهت ندارم… آروم الان می‌خوری زمین.

 

وسط سالن نفس نفس زنان بر می‌گردم به عقب و چند قدمی‌ام که می‌بینمش دوباره جیغ می‌کشم.

 

تا می‌خواهم به خود بجنبم دستانش اطراف بدنم طناب می‌سازد.

 

بی‌وقفه جیغ می‌کشم و میان آغوشش دست و پا می‌زنم.

 

_ نه… غلط کردم…

 

بی‌اعتنا نسبت به جیغ و التماس‌هایم قسمتی از گردنم را می‌کشد میان لب‌هایش.

 

_ یزدان! جون من گاز نگیر درد می‌گیره… نه… نه کبود می‌شه… نکن…

 

گاز نمی‌گیرد ولی بی‌وقفه همان قسمت را مک می‌زند!

 

از پشت سر می‌چسبم به بدنش و چیزی نمی‌گذرد که پاهایم بی‌حرکت وسط حصار پاهایش می‌ماند.

 

دست از تقلا کردن می‌کشم و چشمانم بی‌اختیار بسته می‌شود. ناله‌ای ضعیف از وسط لب‌هایم بیرون می‌زند و دستم از پشت سر به بازویش چنگ می‌اندازد.

 

_ خاک تو سرتون! بی‌شهرت‌های پرحاشیه!

 

هر دو مثل برق گرفته‌ها از جا می‌پریم و با چشمانی گشاد شده می‌چرخیم به طرف سیروان که در آستانه ورودی آشپزخانه ایستاده است.

 

نفسم بالا نمی‌آید و هنوز اسیرِ لحظه‌هایی هستم که یزدان آتش به جانم انداخته بود اما نمی‌توانم شوکه نباشم!

 

یزدان زودتر از من به خودش می‌آید و با چهره‌ای سرخ شده فریاد می‌زند.

 

_ اینجا چه غلطی می‌کنی مرتیکه؟

 

 

 

 

 

سیروان خونسرد برش لازانیا را بالا می‌آورد.

 

_ داشتم یه لقمه کوفت می‌کردم که جیغ‌های بنفش زن غشی و لوست باعث شد بپره تو گلوم، چیزی به خفه شدنم نمونده بود!

 

یزدان با مشت‌هایی گره شده یک قدم جلو می‌رود. تا زیر گردنش از شدت حرص و خشم سرخ شده است.

 

_ چطوری اومدی داخل؟

 

این میزان خونسردی را از جانب سیروان باور ندارم!

 

ابلهانه می‌خندد و شانه بالا می‌اندازد!

 

_ با کلید! همون یه دونه دسته کلید رو که نداشتم! به مقدار لازم از روشون زده بودم.

 

گازی به برش لازانیای نیمه خورده داخل دستش می‌زند که یزدان بی‌هوا به طرفش حمله می‌کند.

 

_ گردنت رو می‌شکنم مرتیکه.

 

سیروان فوراً پا به فرار می‌گذارد و می‌دود داخل آشپزخانه.

 

_ ارمغان بگیر اون شوهر وحشی افسار پاره کرده‌اتو…

 

بی‌درنگ پشت سر یزدان می‌دوم و به محض قدم گذاشتنش به آشپزخانه بازویش را محکم می‌گیرم.

 

_ ولش کن یزدان جان!

 

نفس نفس زنان و با عصبانیت نگاهم می‌کند.

 

_ تو دخالت نکن. شورش رو دیگه در آورده!

 

بیشتر به او می‌چسبم مبادا خیز بردارد به طرف سیروان که خندان پشت میز آشپزخانه ایستاده است.

 

_ عقل نداره! ولش کن.

 

_ عمه‌ات عقل نداره!

 

یزدان پرقدرت مرا پس می‌زند و می‌دود.

 

_ زنده زنده وسط حیاط همین خونه چالت می‌کنم.

 

_ بدبخت همین مونده تو مورد قتل و برادر کُشی هم افشات کنن!

 

_ خودم بعدش می‌رم کلانتری اعتراف می‌کنم.

 

_ جواب مامانمو چی می‌دی؟

 

_ مطمئنم ازم تشکر می‌کنه. سر زاییدن تو خیلی پشیمونه.

 

یزدان با بالا تنه لخت و به پا داشتن فقط یک شلوارک تا زیر زانو دور میز برای گرفتن سیروان می‌چرخد و حسابی تصویری مضحک ساخته‌اند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان خدیو ماه 0 (0)

بدون دیدگاه
خلاصه :   ″مهتاج نامدار″ نامزد مرد مرموز و ترسناکی به نام ″کیان فرهمند″ با فهمیدن علت مرگ‌ ناگهانی و مشکوک مادرش، قدم در مسیری می‌گذارد که از لحظه به…

دانلود رمان کنعان 3.5 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام در کارخانه تولید کاشی کنعان استخدام…

دانلود رمان وان یکاد 4.2 (28)

۱ دیدگاه
خلاصه: الهه سادات دختری مذهبی از خانواده‌ای سختگیر که چهل روز بعد از مرگ نامزد صیغه‌ایش متوجه بارداری اش میشه… کسی باور نمیکنه که جنینش حلاله و بهش تهمت هرزگی…

دانلود رمان نمک گیر 4 (19)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : شاید رویا…رویایی که باید به واقعیت می پیوست.‌‌…دیگر هیچ از دنیا نمی خواست…همین…!همین که یک دستش توی حلقه ی موهای او باشدو یک دستش دور…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x