رمان تاریکی شهرت پارت۴۹

4.3
(8)

 

 

 

سیروان را کنار می‌زنم و در حالی که بازوی یزدان را گرفته‌ام دنبال خود راهش می‌دهم.

 

_ بیا کارت دارم. این موجود از نظر بیشعوری قابلیت ثبت شدن تو گینس رو پیدا کرده!

 

می‌غرد.

 

_ بذار ادبش کنم امروز، جلومو نگیر بذار ویلچر لازمش کنم.

 

دیگر قادر نیستم خنده‌ام را پنهان نگه دارم. قهقه می‌زنم.

 

_ خدایا این عروس رو از خانواده ما نگیر، خدایا عمر صد ساله بهش بده. اگه ارمغان نبود تا الان از من فقط یه سنگ قبر باقی مونده بود.

 

همچنان می‌خندم و یزدان گوشه لبش را با حرص می‌جود.

 

_ من برم صبحونه‌ای که کوفتم کردید رو بخورم. از دیروز هیچی نخوردم.بی‌شهرت‌های پرحاشیه.

 

فقط من متوجه منظورش می‌شوم و فقط من می‌دانم چرا از دیروز درست چیزی نخورده است.

 

چند قدمی در اتاق سریع به طرفش بر می‌گردم.

 

_ غذا چی دوست داری؟ بمون خب؟

 

نیشش بیشتر باز می‌شود و صدای داد یزدان در می‌آید.

 

_ من نمی‌فهمم چرا از این بیشعور دفاع می‌کنی! سیروان وقتی برگردم باید گورت رو گم کرده باشی.

 

_ تو عددی نیستی که بخوای منو بیرون کنی وقتی مالک خونه ازم خواسته بمونم. نکنه فراموش کردی سند این خونه از اول به اسم ارمغان جونم شده؟!

 

 

 

 

خندان یزدان را دنبال خود به طرف اتاق خواب می‌کشم.

 

_ به چه زبونی بگم این نسبت رو نمی‌خوام! بکش بیرون از ما.

 

_ متاسفانه من بیرون کشیدنی نیستم. با خودت کنار بیا، من برادرتم… برااادر.

 

سیروان دارد نسبتش را هوار می‌کشد و من با خنده‌ای که قطع نمی‌شود به محض هل دادن یزدان داخل اتاق در را پشت سرمان می‌بندم.

 

_ قفل کن در رو چون اگه یهو مثل گاو سرش رو زیر بندازه و بیاد داخل دیگه حتی تو هم نمی‌تونی جلوم رو بگیری نکشمش.

 

بی‌تعلل به خواسته‌اش عمل می‌کنم و وقتی به طرفش می‌چرخم دلم می‌رود برای چهره‌ی تخس مردانه‌اش.

 

شده است شبیه پسر بچه‌ای غیرقابل کنترل که برخلاف میلش از یک دعوای شرورانه منع ‌شده است.

 

از خنده‌ام یک لبخندِ نیم‌بند باقی می‌ماند و با دو گامِ بلند فاصله‌ را از میان بر می‌دارم.

 

صورتش را میان دستانم نگه می‌دارم و پایین می‌آورم.

 

لب روی لبش می‌کشم و چشم در چشمش نجوا می‌کنم.

 

_ حرص نخور.

 

عمیق نفس می‌کشد، پشت لبم داغ می‌شود.

 

دست پشت سرم می‌گذارد و پلک‌هایش مردد مانده‌‌اند میان روی هم افتادن یا بیشتر فاصله گرفتن از هم. چشمان نیمه بازش فریادی خفه از خواستن در خود جای داده و گردنش کج می‌شود.

 

صورتم را جلوتر می‌کشد و لب بر لبم می‌گذازد.

 

نفسمان بندِ هم می‌شود و هیچ شیاری میان لب‌هایمان باقی نمی‌ماند.

 

دست راستم روی قفسه سینه‌اش قرار می‌گیرد… قلبش بی‌امان می‌کوبد… قلب من هم.

 

چیزی نمی‌گذرد که تنش هم داغ می‌شود. تن من هم.

 

 

 

 

دستانش دور کمرم می‌پیچد و همراه خود راهم می‌دهد.

 

نفس‌هایمان تند شده‌اند و قلبم دارد از جا کنده می‌شود!

 

چند لحظه بعد روی تخت درازم می‌کند، نرم… آرام و بااحتیاط.

 

نگاه پر نیازم خیره می‌ماند روی لب‌هایش که بی‌هوا دست از بوسیدنم کشیده‌اند.

 

خودش را کنارم می‌کشد و حواسش پرتِ در آوردن لباس‌هایم می‌شود ولی دوباره از لب‌هایم کام می‌گیرد. عمیق و پرعطش.

 

لباس‌هایم دانه دانه اطرافمان انداخته می‌شود و اگر خودش مثل دیشب حواسش به وضعیتم نباشد بعید نیست من تا مرحله آخر همراهش پیش بروم!

 

نمی‌دانم چرا در مقابل این مرد این چنین مستِ حس و حالی عجیب می‌شوم!

 

سلول به سلول تنم می‌خواهدش، بیشتر از هر زمان.

 

دست داغش را می‌کشد روی پوست شکمم و صورتش عقب می‌رود.

 

نفس نفس زنان با چشمانی نیمه باز نگاهش می‌کنم.

 

_ چقدر سخته این خودداری!

 

دست روی دستش که در حال نوازش شکمم است قرار می‌دهم.

 

خوددار بودن وقتی قلبت پر از عشق باشد آری سخت است. قلبش دو سال پر از سیاه‌ترین حس‌ها بوده است که توانست کنارم روی یک تخت بخوابد و خوددار بماند!

 

چشم از صورتم می‌گیرد و نیم خیز می‌شود.

 

خودش را پایین‌تر می‌کشد ‌و هر دوستش اطراف شکمم بی‌حرکت می‌ماند.

 

 

 

خم می‌شو‌د و روی نافم را می‌بوسد.

 

لبخند می‌زنم و دستانم را فرو می‌کنم میان تار به تار موهایش.

 

در حالتی که قرار دارد نجوا می‌کند.

 

_ عمو استقبال گرمی ازت کرد فندقم؟ بابایی ادبش می‌کنه.

 

قفسه‌ی سینه‌ام تند بالا و پایین می‌شود و تپش قلبم وحشتناک شده است، تا جایی که با دهان نفس می‌کشم.

 

دستش روی بدنم کشیده می‌شود و تا روی قلبم بالا می‌آید، هم‌زمان خودش هم سر بلند می‌کند.

 

_ آروم عزیزم. آروم دورت بگردم. قربونِ نفسات برم آروم باش.

 

می‌خندم.

 

_ اول لختم می‌کنی… بعد… می‌گی… آروم؟ مگه… می‌شه آروم باشم وقتی… تمومِ جونم تو رو… می‌خواد.

 

خودش را بالا می‌کشد و روی قلبم را نوازش می‌کند.

 

_ دارم می‌سوزم ارمغان، گوله‌ی آتیشم. خیلی دارم جلوی خودم‌و می‌گیرم.

 

انگشت اشاره‌ام را سمت قفسه سینه‌اش دراز می‌کنم، روی نبض کوبنده قلبش طرح یک قلب خیالی را می‌کشم که لبخند می‌زند.

 

دستم بالاتر می‌رود، روی استخوان سفتِ شانه‌اش قرار می‌گیرد و مجبورش می‌کنم بیشتر خم شود.

 

نفس بریده لب روی لبش می‌گذارم حتی اگر تاوانش مُردن باشد.

 

مراقب است بدنش روی بدنم قرار نگیرد و احتمالاً تمام وزن خود را روی دستانش انداخته.

 

یقین پیدا کرده‌ام، عشق اگر حقیقی باشد… هرگز نمی‌میرد!

 

تمام لحظاتی که بی‌تفاوتی را نقش بازی کرده و نادیده‌اش گرفتم، تمام لحظاتی که به جبران بی‌تفاوتی‌هایش وقتی همه‌ی راه‌ها را به روی من بست تا سمتش نروم، گوش‌هایش را گرفت تا صدایم را نشوند، آغوشش را دریغ کرد تا در تب خواستن بسوزم و من هم قدم به قدم در چنین جبر ناخوشایندی همراهش شدم، در تمام آن لحظات… زمانی که مثل غریبه‌ها کنار هم زیر یک سقف بودیم و حتی گاهی نفرت‌مان را بندِ کلمات می‌کردیم، عشقم در جانش بود و عشقش دلیل نفس کشیدنم بود!

 

 

 

***

 

 

 

شخصی که از آزمایشگاه با هماهنگی یزدان برای نمونه گیری خون آمده است و حالا کارش تمام شده قصد رفتن دارد که سیروان برای بدرقه کردنش داوطلب می‌شود و از یزدان می‌خواهد داخل اتاق کنار من بماند.

 

پوست سفید و حساسم مثل همیشه زود واکنش نشان داده است و قسمتی که سوزن در رگم فرو شده به کبودی می‌زند.

 

_ تو چطوری قراره به فندق بگی از آمپول و دکتر نباید بترسه؟

 

سر بالا می‌آورم و سعی دارم با مظلومانه‌ترین حالتی که قادر هستم برای چهره‌ام بسازم نگاهش کنم.

 

_ ببین کبود شد.

 

نزدیک‌تر می‌آید و بی‌هوا خم می‌شود قسمت کبود شده را می‌بوسد.

 

لبخند می‌زنم و هنوز کامل کمر راست نکرده که فوراً می‌گویم.

 

_ فندقم بوس می‌خواد.

 

مکث می‌کند، دو لا می‌ماند و لبخند طرح زیبایی می‌دهد به نیم رخ مردانه‌اش که سمت من قرار دارد.

 

لب‌هایش را به شکمم می‌رساند و از روی لباس چند بار می‌بوسد.

 

_ قبول نیست! منو فقط یه دونه بوسیدی!

 

سریع عقب می‌آید و چه تضاد زیبایی اخم و لبخند روی چهره‌اش به نمایش گذاشته است.

 

_ بازی راه انداختی؟

 

گردن کج می‌کنم، موهایی که خودش به محض بیرون آمدنمان از حمام سشوار کرده است یک طرف می‌ریزد و با لب‌های غنچه شده غر می‌زنم.

 

_ اما منو فقط یه دونه بوسیدی! فندق رو چندتا محکم و پشت سر هم.

 

 

 

هر دو دستش را غافلگیرانه دو طرف شانه‌هایم می‌گذارد و آرام به عقب هل می‌دهد.

 

کمرم روی تخت دراز می‌شود و پاهایم آویزان می‌ماند.

 

_ می‌دونم قراره پدر منو تو این چند ماه در بیاری! ولی باشه ارمغان خانم نوبت منم می‌رسه.

 

خودش را روی تخت کاملاً بالا کشیده است، پاهایش سمت دیگر قرار گرفته‌اند و در حالت افقی که دارد هر دو دستش کنار پهلوی چپم روی تشک تعادل بدنش را حفظ کرده تا صورتش مقابل صورتم با اندک فاصله‌ای بماند.

 

_ هی منو گرسنه‌تر کن، باشه؟

 

می‌خندم و محکم لپش را می‌کشم.

 

_ خب گرسنه نمون.

 

لبش را در دهان می‌کشد تا نخندد. لپش میان انگشتانم مانده است و به طرفین کشیده می‌شود.

 

_ گوشیت رو بیار گوگل کنیم بخونیم احتمالاً موردی نداره. ندیدی سیروان گفت ماه‌های اول چیزی نمی‌شه.

 

جدی و اخم کرده می‌غرد.

 

_ سیروان غلط کرده!

 

صورتش را عقب می‌کشد و لپش را نجات می‌دهد.

 

جای انگشت‌هایم روی صورتش رد انداخته‌اند.

 

_ بلند شو غذا بخوریم باید بریم مطب، نوبت گرفتم.

 

دستش به کمکم می‌آید برای نشستن روی تخت.

 

_ صبر کنیم جواب آزمایشم بیاد بعد بریم.

 

_ چرا؟ باید معاینه بشی. سر خود هم که اون قرص رو نمی‌شه نخوری!

 

موهایم را پشت گوش‌هایم می‌زنم و بالبخند می‌گویم.

 

_ خوبم نگران نباش. خیلی حالم خوبه. خود دکتر هم گفته بود من مشکل قلبی جدی ندارم و اون قرص فقط برای وقت‌هایی هست که دچار تنش عصبی می‌شم و حس حمله قلبی پیدا می‌کنم.

 

 

 

 

 

نگاهش غرقِ نگرانی شده است. پشت دست راستش را به طرف صورتم می‌آورد و زیر چانه‌ام نوازش می‌شود.

 

_ این هم گفت که اگه کنترل نشه می‌تونه تبدیل به مشکل جدی بشه.

 

_ واقعاً نمی‌دونی قوی‌ترین مسکن زندگی من هستی؟ وقتی شدی یزدانِ خودم فکر می‌کنی این قلب می‌تونه مریض بمونه؟

 

لبخند می‌زنم و صورتم را به صورتش نزدیک می‌کنم. کنار لبش زمزمه‌وار می‌گویم.

 

_ من خیلی حالم خوبه.

 

بیکباره بغلم می‌کند.

 

_ خیلی دوستت دارم.

 

صدای خفه‌ای از گلویم در حالی که صورتم چسبیده به قفسه سینه‌اش است بیرون می‌زند.

 

_ منم خیلی دوستت دارم. یزدان…

 

_ جانم؟

 

_ تو بهترین بابای دنیا هستی.

 

عقب می‌رود، صورتم را میان دستانش قاب می‌گیرد و مهربان خیره به چشمانم واگویه می‌کند.

 

_ و تو زیباترین و بهترین مامانی هستی که فندق من می‌تونست داشته باشه.

 

کلامش پر از حسِ خوب است… پر از عشق و من پر زدن هزاران پروانه را در قلب و جانم به وضوح احساس می‌کنم.

 

 

 

 

صدای زنگ موبایل یزدان باعث می‌شود نتوانم در جوابش چیزی بگویم.

 

نگاهِ شیدا و عاشقم دنبالش می‌کند وقتی سراغ موبایلش که روی پاتختی قرار دارد می‌رود.

 

نگاهش به صفحه روشن موبایل است و می‌گوید.

 

_ سوگند داره زنگ می‌زنه!

 

_ جواب بده. موبایل من مونده داخل ماشین حتماً نگرانم شده.

 

سر تکان می‌دهد و قبل از اینکه تماس قطع شود جواب می‌دهد.

 

_ سلام.

 

زل زده‌ام به صورتش که بعد از مکثی کوتاه می‌گوید.

 

_ نه نرفتیم سر صحنه. خونه هستیم.

 

بی‌اختیار با خود به فیلم نیمه تمام مانده‌ای فکر می‌کنم که اصلاً عجیب نیست اگر برای این کم کاری و بی‌نظمی از ما شکایت کنند.

 

درست در جریان مکالمه یزدان با کارگردان قرار نگرفتم که چه توضیحی برای چند روز آینده که غیبت خواهیم داشت داده است.

 

_ ارمغان اینجاست می‌خوای باهاش حرف بزنی؟ چیزی شده؟

 

توجه‌ام به مکالمه یزدان و سوگند جلب می‌شود.

 

_ کدوم پست؟ نه من خبر ندارم! چی گذاشته؟!

 

نگران می‌پرسم.

 

_ چی شده؟

 

یزدان با اخم نگاهم می‌کند و نفس عمیقی می‌کشد.

 

در حالی که دچار دل‌آشوبه شده‌ام از جایم بلند می‌شوم.

 

اسم پست گذاشتن آمده است و دست خودم نیست که نترسم. نکند باز هم درباره ما یک نفر پستی در صفحه‌اش گذاشته باشد! وای!

 

_ باشه بیا اینجا حرف می‌زنیم.

 

 

تماس قطع می‌شود و من دست به دیوار می‌گیرم.

 

چهره یزدان عصبی‌ست وقتی بی‌توجه به من مشغول چک کردن موبایلش می‌شود.

 

می‌توانم ببینم که اینستاگرامش را باز می‌کند! نفس جایی وسط سینه‌ام می‌ماند.

 

لرز به جانم افتاده و دستانم را دو طرف بدنم مشت می‌کنم.

 

یک قدم عقب می‌ر‌وم، نمی‌خواهم پستی که سراغش رفته است را ببینم.

 

حواسش به من نیست که مقابلش دارم جان می‌دهم و با ابروهایی گره خورده زل می‌زند به صفحه موبایل.

 

نه! قلبم نبض خود را گم می‌کند. نیمی از بدنم گُر می‌گیرد و نیمی دیگر منجمد می‌شود!

 

حتی توانایی این را ندارم که وقتی با عصبانیت چشم می‌بندد و چند نفس عمیق می‌کشد بپرسم چه خبر شده است.

 

موبایل را پرت می‌کند روی پاتختی و کاش بتوانم زبان در دهان بچرخانم که چه درباره‌یمان نوشته‌اند!

 

بدون اینکه نیم نگاهی به من بیندازد با گام‌های بلندی اتاق را ترک می‌کند!

 

دست روی قلبم می‌گذارم و نفسم بالا نمی‌آید.

 

ترس مثل همیشه فلجم کرده است و دارد جانم را می‌گیرد.

 

_ احمق این چیه تو اینستاگرامت گذاشتی؟ ما گفتیم تا خودمون حرفی نزدیم دهنت رو ببند اون وقت تو رفتی خبر بچه دار شدن من و ارمغان ر‌و تو صفحه‌ات پست کردی؟!

 

صدای فریاد یزدان زیر گوشم کوبیده می‌شود و قدرت از پاهایم می‌رود.

 

 

 

 

 

 

سرم سنگین شده است و نمی‌توانم درست نفس بکشم.

 

صدای جر و بحث سیروان و یزدان را دیگر واضح نمی‌شنوم! گوش‌هایم دارد کیپ می‌شود.

 

جانِ طلب کمک کردن را هم ندارم… لب‌هایم کوچک‌ترین تکانی نمی‌خورد.

 

قفسه سینه‌ام را بی‌حال ماساژ می‌دهم. شوکی که بر جسمم تازیانه زده، بد مرگی به جانم انداخته است!

 

سیروان که دوان دوان و خندان داخل اتاق می‌پرد فاصله پلک‌هایم کم‌تر شده.

 

_ ارمغان جونم به دادم برس که…

 

نمی‌دانم وضعیتم چگونه است که ادامه جمله‌اش را فراموش می‌کند و وحشت زده با چند گام بلند خودش را به من که چیزی به پرت شدن کامل بدنم روی زمین نمانده است می‌رساند.

 

_ ارمغان؟ چی شده؟

 

ترسان و نگران دو طرف شانه‌هایم را با فشار دستانش نگه می‌دارد. قبل از اینکه موفق شود باز هم نگرانی‌اش را بند کلمات بزند یزدان عصبانی و غرولند کنان وارد اتاق می‌شود.

 

حواسش به من نیست و دارد برای سیروان شاخ و شانه می‌کشد.

 

_ خفه شو بیا ارمغان حالش بد شده.

 

بلافاصله سیروان کنار زده می‌شود و یزدان وحشت زده صورتم را میان دستانش قاب می‌گیرد.

 

_ چت شده؟

 

سیروان شروع می‌کند شانه‌ها و کمرم را ماساژ دادن.

 

_ چند نفس عمیق بکش. یزدان برو قرصش رو بیار.

 

 

 

 

یزدان دستپاچه نیم خیز می‌شود که بی‌رمق بازویش را می‌گیرم. ترسیده نگاهم می‌کند و سیبک گلویش تکان می‌خورد.

 

به گمانم متوجه منظورم شده، فهمیده است دلم نمی‌خواهد آن قرص را بخورم مبادا بچه آسیب ببیند.

 

_ تو… تو برام مهم‌تر از فندقی ارمغان.

 

دستم را پس می‌زند و بدون لحظه‌ای تعلل از اتاق بیرون می‌دود…

 

سیروان چند ضربه میان دو کتفم می‌زند.

 

نگرانی‌ام شدت گرفته است در مقابل این حمله قلبی که انگار بد قرار است فشارخونم را به هلاکت بکشد.

 

درد در ناحیه قلبم بیشتر شده است و نفسم بریده بریده بالا می‌آید.

 

_ چیزی نیست. نترس. یزدان؟ داری چه غلطی می‌کنی؟ بیار دیگه اون قرص لعنتی رو.

 

تند پلک می‌زنم و قلبم را محکم‌تر چنگ می‌زنم. نکند بلایی بر سر بچه‌ام بیاید؟

 

یزدان وقتی دوان دوان به اتاق بر می‌گردد رنگ به رو ندارد.

 

آنقدر حالم بد است که مقاومتی ندارم وقتی قرص را زیر زبانم قرار می‌دهد.

 

_ سیروان زنگ بزن اورژانس.

 

_ باشه الان می‌زنم. بیا جای من بشین بلند شم.

 

پلک‌هایم روی هم می‌افتد و در حالی که نشسته‌ام یزدان تکیه‌گاهم می‌شود.

 

_ ارمغان…

 

نه من قادر هستم پاسخ دهم و نه او قادر است کلمات بیشتری را با آن صدای به رعشه افتاده کنار هم بچیند.

 

حالم بهتر نشده… قرص قدرت زیادی نداشته است!

 

شاید اگر اورژانس اندکی دیرتر می‌رسید میان دستان یزدان جان می‌دادم!

 

اطرافم غرق هیاهو می‌شود و من غرقِ دنیای تاریک پشت پلک‌هایی ‌می‌مانم که انگار قرار نیست هرگز از یکدیگر فاصله بگیرند! انگار قرار نیست دیگر ببینم!

 

ماسک اکسیژن روی صورتم ثابت می‌شود و عزیزانم دارند از نگرانی سکته می‌کنند.

 

 

 

 

 

مردم کجا هستند ببینند حتی یک احتمالِ ذهنی که نکند دوباره تیتری جنجالی شده‌ام برای نان خوردن افرادی خاص چه بر سرم آورده است؟

 

مردم کجا هستند ببینند دچار مرگ شده‌ام از ترسِ قضاوت شدن دوباره؟

 

آی مردم… کجا هستید ببینید هر بار که دنبال سر در آوردن از زندگی من هستید و بی‌تاب از پیج‌های زرد می‌خواهید مرا، زندگی خصوصی‌ام را، حریمی که هیچکس دلش نمی‌خواهد در دسترس عموم قرار گیرد را افشا کنند، من چطور می‌میرم…

 

مردم کجا هستید که بدانید من ماه‌هاست جرئت نکرده‌ام اینستاگرامم را چک کنم از ترس خواندن کامنت‌های شما… از ترس قضاوت‌های شما، ناسزاهای شما… اگر بلایی بر سر من و بچه‌ام بیاید چگونه وجدان خود را آرام می‌کنید؟

 

زندگی خصوصی‌ام را دست به دست منتشر کردید… حتی اگر بخش‌هایی از آن حقیقت داشته باشد باز هم هیچکس تحمل ندارد همه از حریم شخصی‌اش بدانند…

 

زندگی چه کسی بدون خطاست؟ زندگی هر کس را کنکاش کنید کرم‌هایی درست مثل یک باغچه بیل زده از آن سر بر می‌آورد…

 

زندگی هر کس ضعف‌هایی دارد…

 

به من ناسزا گفتید… با آبرویم بازی کردید… همسرم را بی‌غیرت خطاب کردید… نسخه طلاق برای زندگی‌ام پیچیدید و نشستید به تماشا تا تیتر بزنند طلاق دو سلبریتی معروف!

 

جان کندم تا برسم به رویاهایم… سختی‌ها کشیدم… در فضای مسموم کاری صبوری به خرج دادم… بی‌مهری‌های دوست و همکار را تحمل کردم… زیر برف و باران جلوی دوربین رفتم، برای هر نقش که بازی کردم خیلی وقت‌ها سلامتی‌ام به خطر افتاد… فشار کاری گاهی باعث می‌شد یک شبانه روز نخوابم! زندگی‌ام را فدای این راه کردم… ماه‌ها خانواده‌ام را ندیدم… سفرهای سختی را در چند پروژه تجربه کردم و وقت‌های زیادی گرسنگی کشیدم سر صحنه…

 

من راحت ارمغان بدیع نشدم! برای امروزم جنگیدم ولی کاش… هرگز قدم در این راه نمی‌گذاشتم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان قفس 3.8 (16)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان:     پرند زندگی خوبی داره ، کنار پدرش خیلی شاد زندگی میکنه ، تا اینکه پدر عزیزش فوت میکنه ، بعد از مرگ پدرش برای دادن سرپناهی…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x