رمان تو را در بازوان خویش خواهم دید پارت ۸۹

4.8
(18)

 

 

 

دوقلو نبودند اما ارتباطشان واقعاً نزدیک بود.

دست لوا را گرفت و نوازش کرد.

_ آبجی همه چی درست میشه به خدا… بهت قول

میدم.

الان فقط قندونا رو بذار رو میز و بشین سرجات.

 

فعلا این یه مشکل حل شه و برن پی کارشون، به بقیه

چیزا هم میرسیم.

همهشون حل شدنیان.

لوا آهی کشید و برادرش را کوتاه در آغوش گرفت.

_ باشه…

 

پشت سر یکدیگر به سالن پا گذاشتند.

چهرهی کوروش در آن لحظه دیدنی بود.

 

به معنای واقعی، وا رفت.

توقع داشت دخترش با دلبری و خرامان بینشان راه

برود و چایی تعارف کند نه پسر لندهورش با آن

لبخند پر تمسخر گوشهی لبش!

نفسش را خشمگین و عصبی بیرون داد.

به لوا و آرتا چشمغره رفت اما هیچکدام توجهی به او

نداشتند.

عملاً تا زمان سرو شام، هیچ اتفاقی که هادی و لوا را

به یکدیگر نزدیک کند نیوفتاد.

 

بعید میدانست از آن پسر خجالتی و سر به زیر

حرکتی جهت آشنایی بیشتر سر بزند و لوا هم که

سفت و سخت جلوی تمام درزها را گرفته بود!

اشارهای به همسرش کرد و او هم با اطمینان چشم

بست. معلوم نبود چه در سر داشت اما تصمیم گرفت

به او اطمینان کند.

مدتی بعد، افشان اشارهای به لوا کرد تا از جا بلند شود

و خودش هم بعد از عذرخواهی، از جمع فاصله گرفت.

دور که شدند، پرسید:

_ بله؟

 

_ بیا شامو بچینیم مامان جان.

غرولند نکرد. از خدایش بود که زودتر شامشان را

بخورند و بروند.

پس دست به کار شد و هرچه مادرش میخواست،

انجام میداد.

افشان باز وسواسش عود کرده بود. مدام به چیدمان

روی میز نگاه میکرد و میپرسید:

_ به نظرت چیزی کم نیست؟

 

جلوی خودش را گرفت تا نگوید از سرشان هم زیاد

بود!

دیگر چه میخواستند؟

_ نه، خیلی هم خوبه!

سری تکان داد و رو به میهمانان و همسرش کرد.

_ بفرمایید شام. باقی صحبتا باشه برای بعد آقا

کوروش.

کوروش لبخندی زد و بلند شد.

 

_ چشم خانم.

رو به دوست دیرینه و پسرش کرد:

_بفرمایید.

همین که روی میز جاگیر شدند، شوک دیگری به لوا

وارد شد.

چرا که مادرش در کمال آرامش، گفت:

_ امیدوارم دوست داشته باشید.

همهش دستپخت لواست.

 

با تعجب سمت مادرش برگشت.

کم مانده بود با صدای بلند بپرسد:

»!؟ کی؟ من «

فریده خانم نگاهی به میز پر و پیمان و انواع غذاها

انداخت و با تحسین به لوا نگاه کرد.

_ ماشاالله، هزار ماشاالله…

 

نمیدانست از دست مادرش چه کار کند.

یعنی آنقدر دوست داشتند او را قالب کنند؟

حتی نفهمید شام چه خورد. اصلا اشتها نداشت و

دهانش تلخ شده بود.

دیگر حتی نمیتوانست حفظ ظاهر کند و عملاً اخم

عمیقی به صورت نشانده بود.

فقط میخواست هرچه زودتر، مهمانان بروند و او هم

این خانه را ترک کند.

انگار نه انگار یه عمر در آنجا زندگی میکرد. هیچ

احساس تعلقی نداشت.

 

دوست داشت طبقه ی پایین برود.

خانه ی پدربزرگ و مادربزرگش، این روزها برایش پر

آرامشتر بود.

آنجا احساس امنیت میکرد!

دقایقی بعد، میز شام در حالی که غذاهای زیادی

اضافه مانده بود، رها شد.

لوا با خود فکر کرد، واقعا آنهمه اسراف لازم بود؟

بیهدف گوشهای ایستاده و جمع زل زده بود.

یعنی اگر به اتاقش میرفت، متوجه نبودنش میشدند؟

افشان در ادامهی تعریف و تمجیدها، ادامه داد:

 

_ لوا عاشق کارای ظریف و با جزئیاته. طراحیاشو باید

ببینید، خیلی جالبن!

فریده خانم، نگاهی به پسرش انداخت و گفت:

_ من که سر در نمیآرم از این چیزا، ولی هادی ما

هم علاقه داره.

افشان که متوجه منظور فریده خانم شد، نگاهی به لوا

انداخت.

_ جدا؟ چه خوب… لوا جان، مامان!

 

نمیخوای طراحیاتو نشون آقا هادی بدی؟

 

معلوم بود که نمیخواست.

چرا باید به اتاقش او را راه میداد؟

در این موقعیت حتی دیگر آرتا هم نمیتوانست

کمکش کند.

فشار زیادی را تحمل میکرد.

نمیخواست گریه یا حتی بغض کند.

 

نمیخواست نشان دهد که به هم ریخته اما واقعاً

نمیتوانست.

صدایش را صاف کرد و نگاه پر از حرفش را به مادرش

دوخت.

با مکث و آرام گفت:

_ بله، حتما…

منتظر نماند تا هادی از جا بلند شود.

حتما یکی پیدا میشد که اتاق او را نشان دهد.

با نفرت در را باز کرد و بلاتکلیف وسط اتاق ایستاد.

 

گفتن، ورود خودش »… یاالله « هادی چند ثانیه بعد، با

را اعلام کرد.

نفس عمیق کشید و به دیوار زل زد.

بینشان سکوت در جریان بود.

واقعا که از او توقع نداشت طراحی نشان دهد؟

 

_ ببخشید…

متوجه نشد چرا عذرخواهی کرده.

سرش را چرخاند و خیرهاش شد.

_ فکر میکنم درست نبود بیام تو اتاق شخصی شما.

 

خوب بود که میدانست…

_ اشکالی نداره.

هادی در آن وضعیت کلافه بود. جفتشان هنوز

ایستاده بودند.

_ میشه بشینیم.

تازه یادش آمد که تعارف نکرده.

_ بله، ببخشید حواسم نبود اصلا.

 

در حالی که روی صندلی مینشست، گفت:

_ اشکالی نداره، متوجهم…

 

دوباره سکوت کردند.

لوا که اصلا حرفی با او نداشت! فقط میخواست بروند

پی کارشان.

_ من…

 

دوباره سرخ شده بود. چرا آنقدر خجالت میکشید.

_ من متوجه هستم که شما تو چه شرایطی هستید…

منظورش چه بود؟

_ چه شرایطی؟

_ تو موقعیتی قرار گرفتید که دوست ندارید باشید،

اینطور نیست؟

من خودمم یه مقداری غافلگیر شدم.

 

تصمیم گرفت تعارف را کنار بگذارد.

_ یعنی شما نمیدونستید برای چی دارید میآید؟

یک لحظه به لوا نگاه کرد و دوباره سرش را پایین

انداخت.

_ من برای کار اومدم تهران. بابا در جریانن. حتی

روحمم از این مهمونی خبر نداشت ولی وقتی بهم

گفتن، مخالفت نکردم.

تنها سر تکان داد. به نظر میرسید از آن دسته

پسرهایی بود که به شدت تابع نظر پدر و مادرشانند و

مستقلانه تصمیم نمیگیرند.

 

_ میخواید تابلوهامو ببینید؟

_ راستش چیز زیادی سر در نمیآرم.

با تعجب پرسید:

_ اما مادرتون…

_ همینجوری گفت… متوجه هستید که…

هادی برای اینکه دوباره بینشان سکوت برقرار نشود،

پرسید:

 

دوست دارید یه مقدار بیشتر دربارهم بدونید؟ یعنی

اگر اجازه بدید، یکم بیشتر خودمو به شما معرفی کنم.

 

زشت بود اگر میگفت علاقه ای به شناخت او نداشت؟

_ آقا هادی…

 

هادی که دهان باز کرده بود تا شروع به صحبت کند،

دوباره ساکت شد.

_ راستش من…

چشمانش را لحظهای بست و نفس گرفت.

حالا که وقت تعارف نبود. اگر سفت و سخت روی

موضعش باقی نمیماند، او را مجبور میکردند با همین

پسر مقابلش سر سفرهی عقد بنشیند.

_ دوست ندارم ازدواج کنم!

سرش را که بالا گرفت، نگاه گیج و متعجب هادی را

روی خودش دید.

 

سبک شده بود!

_ متوجه منظورتون نمیشم.

باید کاملتر صحبت میکرد. به نحوی آب پاکی را

میریخت که هادی مطمئن میشد جای چک و

چانهای نبود.

_ من اصلا خبر نداشتم شما دارید میآید.

چند لحظه قبل از ورودتون، متوجه این موضوع شدم!

البته حق میدم که باور نکنید، اما چیزی که به شما

میگم کاملاً واقعیته!

اگر میدونستم، حتماً به شما نظر خودمو زودتر اعلام

میکردم تا وقت شما هم گرفته نشه!

 

هادی گیج و دستپاچه شده بود.

حتی درصدی هم گمان نمیکرد چنین چیزی بشنود

و برای این شرایطی آماده نبود.

نمیدانست لوا چه قدر جدیست. ممکن بود فقط ناز

زنانه باشد؟

_ دلیلتون رو برای ازدواج نکردن، میشه بدونم؟

خب… ما میتونیم یه مدت باهم در ارتباط باشیم تا

بهتر همدیگه رو بشناسیم.

شاید نظر شما هم عوض بشه…

 

اگر روزی، ازدواج میکرد، قطعاً آن شخص هادی نبود!

اما این حرف را که نمیتوانست به او بزند، مجبور بود

مشکلش را با اصل ازدواج بیان کند.

اگر مطمئن میشد برایش دردسر نمیشود، رک و

راست میگفت پسر دیگری در زندگیاش بود که

نمیگذاشت حتی لحظهای، پای مرد دیگری در ذهن

و قلب لوا جا باز کند!

_ آقاهادی، نظر من قرار نیست تغییر کنه!

جملهاش را محکم گفت. به نحوی که جای هیچ اما و

اگری باقی نگذاشت!

 

به ناچار سر تکان داد. ناراحت شده و به او برخورده

بود.

اگر لوا به هیچ عنوان، قصد ازدواج نداشت، نباید اصلا

پای آنها، حداقل پای خودش به آنجا باز میشد!

_ پس چرا به خانوادهتون از قبل نگفتید که میخواید

مجرد بمونید؟

_ اونا کلا منو جدی نمیگیرن. اصلا براشون خندهداره

حرفای من… هر کاری که خودشون فکر میکنن

درسته، انجام میدن و رضایت من خیلی وقتا براشون

اهمیتی نداره. مثل همین اومدن شما که حتی یه

 

ساعت قبلش هم به من نگفتن چون میخواستن منو

تو عمل انجام شده، قرار بدن.

هادی پوفی کشید و سر تکان داد.

_ با این اوصاف، پس صحبت دیگهای نمیمونه!

از جا بلند شد تا از اتاق بیرون برود. ماندنش بیمعنی

بود.

_ آقاهادی…

سر بالا گرفت و سوالی به لوا نگاه کرد.

 

_ میشه اگه ازتون سوالی پرسیدن، بگید این شمایید

که از من خوشتون نیومده؟

 

هادی اخمی کرد و پرسید:

 

_ یعنی دروغ بگم؟ چرا؟

توضیح دادنش سخت بود اما چارهی دیگری نداشت.

 

_ اگه شما بری بیرون این اتاق و بگید من قصد

ازدواج نداشتم، حتما مادرتون به خانوادهی من میگن

و این دلیل قانعکنندهای برای اونا نیست.

اذیت میکنن حسابی… باید تا مدتها باهاشون سر و

کله بزنم و نمیدونم حریفشون میشم یا نه…

سکوت و تردید هادی را که دید، مستأصل گفت:

_ خواهش میکنم…

برای خودش هم راحت نبود.

اینکه رو به روی پسری غریبه بنشیند و از مشکلاتش

صحبت کند یا حتی بیشتر از آن، کمک هم بخواهد،

 

معذب و ناراحتش میکرد اما مگر گزینه ی دیگری هم

داشت؟ غرورش را شکسته بود که تقاضا میکرد به

خانوادهاش بگوید دختری که دیده، از نظرش به قدر

کافی خواستنی نیست!

هادی بعد از چند لحظه سکوت و فکر کردن، سری به

تایید تکان داد.

به هر حال، با زور که نمیخواست خودش را به لوا

تحمیل کند.

اصلا دنبال دردسر نمیگشت. ازدواجی بیحاشیه با

دختری ساده و هم طراز خودشان ملاکش بود.

حالا که لوا اهل ازدواج نبود، باید به نحوی این ماجرا

را قطع میکرد.

 

_ باشه! چیزی نمیگم که باعث دردسر شما بشه.

نفس راحتی کشید. نتوانست جلوی لبخند کش

آمدهاش را بگیرد.

_ خیلی ممنون. بازم عذر میخوام…

هادی که از اتاق بیرون رفت، لوا همانجا ماند.

احتیاج داشت که کمی خلوت کند.

دیگر نمیخواست تا رفتن آنها در جمع حضور پیدا

کند.

 

نمیدانست چهقدر گذشت و چند دقیقه یا ساعت در

اتاق ولو شده، روی تخت ماند که بالاخره صدای

تعارف ات معمول قبل از خداحافظی را شنید!

 

فقط منتظر بود که خانه را کاملا ترک کنند و کمی

فاصله بگیرند تا آنجا را روی سرش بگذارد.

باید کاری میکرد که دیگر هیچوقت این اتفاق تکرار

نمیشد!

حتی عواقب کار هم برایش اهمیتی نداشت.

 

به درک، نهایتش این بود که یا کسی را میکشت یا

کشته میشد!

انگار واقعاً خون جلوی چشمانش را گرفته بود…

خشم از تمام وجودش میخروشد و آمادهی انفجار

بود.

حس میکرد با شخصیتش بازی شده.

کوروش و افشان او را کوچک کرده بودند.

مسخرهاش کردند، دست کمش گرفتند! باید به پدر و

مادرش میفهماند که اجازه ندارند با زندگیاش بازی

کند!

 

چون از حقش دم زده بود، به مذاقشان خوش نیامد؟

پدرش به این نتیجه رسیده که چون حرف حق میزد،

باید او را شوهر میدادند؟ این دیگر چه طرز فکری

بود؟!

کمی در را باز کرد و مادرش را میدید که انگار منتظر

لوا بود تا حداقل برای بدرقه پیدایش شود.

پوزخندی زد و مشتاق دور شدنشان را از خانه نگاه

کرد.

چند دقیقه که گشت، نفس عمیقی کشید و در را تا

انتها باز کرد.

مقابل پدر و مادرش که ایستاد، افشان با اخم پرسید:

 

_ کجا غیبت زد تو؟ این همه نشستی، نیم ساعت آخر

هم روش.

چرا نیومدی برای خداحافظی؟ نمیگی زشته؟

چهرهی رنگپریده، عصبانی و به شدت ناراحت لوا،

باعث شد غرولندش را ادامه ندهد.

_ وا… چته؟!

با ناباوری خندید و نگاهش بین کوروش که زیرچشمی

حواسش به او بود و مادرش چرخید.

 

_ من چمه؟

تقریباً جیغ زده بود!

 

کوروش غرید:

_ صداتو بیار پایین!

_ نمیآرم! مثلا داد بزنم چی میشه، ها؟

 

پوزخند با تمسخر گفت:

_ شوهرم میدید؟

افشان که توقع نداشت بلافاصله بعد از رفتن مهمانان،

چنین جنجالی پیش بیاید و برای چند لحظه هاج و

واج مانده بود، به خودش آمد و جواب داد:

_ کی حالا شوهرت داد هی سلیطه بازی در میآری؟!

لوا، از عصبانیت کم مانده بود کبود شود.

آنها واقعا نمیفهمیدند و درک نمیکردند یا خودشان

را زده بودند به نفهمیدن؟!

 

_ شما به چه حقی رفتید خواستگار راه دادید تو خونه

وقتی به من هیچی نگفتید؟ من نباید خبردار میشدم،

نباید میدونستم قراره کیا رو ببینم؟

خیلی رفتارتون زشت بود، ذرهای به من، به دخترتون

احترام نذاشتید!

نگاه کوروش به نحوی بود که انگار حوصلهی لوا و

صحبتهایش را نداشت.

_ رفیقم بعد چند سال اومد یه سری بهم بزنه، باید از

تو اجازه میگرفتم؟!

کدوم خواستگاری؟ فقط یه آشنایی ساده بود. الانم

خستهم، حوصله دعوا ندارم برو بگیر بخواب!

 

 

سر راهشان قرار گرفت. نمیخواست کوتاه بیاید. به

هیچوجه!

_ دوستت اگه قرار نیست پسرش یا فک و فامیلش

خواستگار من باشن، هیچ مشکلی ندارم، اصلا بیان دو

ماهم بمونن اینجا! شما خوب میدونی دارم از چی

حرف میزنم اما به روی خودتون نمیآرید!

یعنی من اینقدر بچهم که بهم خبر نمیدید اوضاع از

چه قراره و دورم چه خبره؟ اگه حالیم نمیشه پس

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان سونات مهتاب 3.7 (67)

بدون دیدگاه
خلاصه: من بامداد الوندم… سی و شش ساله و استاد ادبیات دانشگاه تهران. هفت سال پیش با دختری ازدواج کردم که براش مثل پدر بودم!!!! توی مراسم ازدواجمون اتفاقی میفته…

دانلود رمان قلب سوخته 4.3 (11)

بدون دیدگاه
      خلاصه: کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده، اما پوست بدنش توی اون حادثه…

دانلود رمان گلارین 3.8 (19)

۴ دیدگاه
    🤍خلاصه : حامله بودم ! اونم درست زمانی که شوهر_صیغه ایم با زن دیگه ازدواج کرد کسی که عاشقش بودم و عاشقم بود … حالا برگشتم تا انتقام…

دانلود رمان دژکوب 4.4 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: بهراد ، مرد زخم دیده ایست که فقط به حرمت یک قسم آتش انتقام را روز به روز در سینه بیشتر و فروزان تر میکند.. سرنوشت او را تا…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x