رمان تو را در بازوان خویش خواهم دید پارت۹۵

4.6
(18)

 

 

 

_ من حرف راستینو، با همه ی وجودم باور کردم.

حس میکنم صادقانه ترین چیزی بود که تو تمام

عمرم شنیدم.

.

احساسش پاکه. من میفهمم اینا رو…

اهل دروغ و دغل نیست.

نوردخت از صحبتهای لوا، به یک نتیجهی قطعی

رسید با این حال پرسید:

_ وابسته ش شدی، اینطور نیست؟

به بوسه هایشان فکر کرد.

به بیتابی و هیجان بالای راستین، به کشش و میل

خودش برای در آغوش گرفتن او، به بوی خوش تنش

که همین حالا هم انگار قابل استشمام بود…

این لحظات را بازهم میخواست!

 

به این فکر کرد که دیگر نمیتوانست شاهد توهین و

ناعدالتی به او باشد و به روی خودش نیاورد.

اگر لازم بود، میتوانست برایش ساعتها، روزها و

حتی ماهها بجنگد و با دیگران بحث کند.

با پدر، مادر و عمهاش در بیوفتد اما نگذارد کسی

غرورش را بشکند!

حتی به تغییر احساس مشهود خودش هم فکر کرد.

دیگر نمیتوانست آنچه بر او اتفاق افتاده بود را به

سادگی بشنود و به روی خودش نیاورد.

بیاراده با شنیدن تنهایی و ظلمی که در حقش شده

بود، بغض میکرد.

.

دوست داشت به هر نحوی شده، زخمهایش را التیام

ببخشد.

نمیخواست راستین دیگر تنها بماند. حقش نبود،

حقشان نبود…

ناخودآگاه گفت:

_وابسته و دلبسته…

خودش بود که این اعتراف را میکرد؟

_ کنارش خیلی آرومم. دغدغه ندارم، حالم پیشش

خوبه.

دوست دارم بهش اعتماد کنم… من همچین آدمی تا

حالا تو زندگیم نداشتم!

 

حتی پدر و مادرم هم ثبات ندارن.

یه بار بابام قربون صدقه م میره و یه بار میزنه تو گوشم

و در اتاقمو میشکنه!

مامانم یه بار پشتمه و یهبار برعکس، پشتمو خالی

میکنه اما راستین… انگار همیشه هست که کنارم

باشه!

 

 

نوردخت حس کرد که دو نوهاش آنقدر به هم دلبسته

شده بودند که هیچکس و هیچچیز، نمیتوانست جلوی

بهم رسیدنشان را بگیرد.

.

خوشحال بود. مگر از خدا چه میخواست؟ دیگر که

آرزویی برای خودش نداشت.

دوست داشت نوه هایش را خوشبخت ببیند.

خیالش از فرهاد راحت بود اما آرتا و لوا، با آن پدر

سختگیر و کشمکشها و اختلافهایی که در

جریانشان بود و از طرف دیگر، راستین که مظلومترین

نوهاش به حساب میآمد، شده بودند یک دغدغهی

پررنگ در ذهنش!

_ خیلی دوست دارم خوشبختی و سعادت شما رو

ببینم ولی مادر حواست هست؟ نکنه از روی

احساسات سریع تصمیم بگیری و بعداً پشیمون شی!

راستین به خاطر شرایطش عزیزترین نوهمه، ولی

نمیتونم یه سری چیزا رو هم نگم.

 

 

متوجه منظور مادربزرگش نمیشد.

گیج پرسید:

_ به چی باید حواسم باشه؟

_ دیگه گفتن نداره… خودت میدونی چه جوری این

پسر بزرگشده.

با بقیه مردای دورت فرق داره.

محبت ندیده واسه همین سریع وابسته میشه و حتی

شاید زیادهروی کنه.

به رفتار راستین فکر کرد.

 

 

یعنی صحبتهای مادربزرگش درست بود؟

زیاد زنگ میزد یا پیام میداد. اگر لوا در دسترس

نبود، سریع نگران شده و زود به زود بیتاب دیدارش

میشد.

کمی زیادهروی در رفتارش وجود داشت اما نه آنقدر

که اذیت شود.

_ نگرانم کردی مامانی… خب… درسته حرفات ولی

اینکه چیز بدی نیست. یعنی تحملش سخت نیست.

لوا را نوازش کرد و مهربان گفت:

_ عزیزم، من فقط اینا رو دارم میگم که مراقب باشی.

.

اول درست شرایط این پسر رو ببینی، بعد تصمیم

بگیری. الان تحملت زیاده، دو سال دیگه، خسته

نمیشی؟

 

از بقیه ی پسرا بیشتر وابسته میشه.

بیشتر هراس تنها شدن داره!

یادمه حدود دوازده، سیزده سال پیش، شبا دائم گریه

میکرد؛ میدونی چرا؟!

.

بدون اینکه منتظر جوابی از لوا باشد، خودش ادامه

داد:

_میترسید من که تنها کسی بودم که تو این

ساختمون بهش توجه میکنم، بمیرم!

بااینکه اونموقع خیلی از الان هم سرپاتر بودم و نه

قندخون بالا داشتم و نه پادرد به این شدت…

هی بهش میگفتم آخه مادر، چرا باید من چیزیم

بشه؟ حالم خوبه! ولی خیلی طول کشید تا از سرش

بیفته و بهتر بشه.

آهی کشید و آن روزها در ذهنش تداعی شد. چهقدر

راستین سختی کشیده بود… چهقدر درد تحمل

میکرد و در ظاهر نشان نمیداد…

.

_الانشو نگاه نکن، قربونش برم برای خودش یلی

شده… خیلی اذیت شد تا از اون روزا گذشت.

یه مدت هم شبا خوابش نمیگرفت یا همه ش کابوس

میدید.

راضی هم نمیشد بیاد دکتر. یه روز من میبردمش و

یه وقتا هم تنها میرفتم براش قرصشو میگرفتم.

شبا اگه آرامبخش نمیخورد، یه خواب راحت نداشت.

الان خدا رو شکر خیلی بهتره ولی میگم حواستو

جمع کنی.

ممکنه یه وقتایی، یه کارایی بکنه که پسرای عادی،

نمیکنن.

تا خیلی نگذشته، بشین خوب فکراتو بکن.

 

 

 

دو روز دیگه، به خودت نگی اه چقدر چسبیده بهم یا

مثلاً کلافه بشی از کاراش.

تو هم نوهمی، برام مهمه که خوشبخت باشی.

ممکنه یه مدت دیگه، خواستگار واست بیاد که خیلی

منطقیتر و نرمالتر باشه!

بعد از چندلحظه مکث، ادامه داد:

_ ولی خب فکر نکنم هیچوقت کسی سر راهت قرار

بگیره که احساسی به خالصی حس راستین داشته

باشه!

این پسر شیلهپیله نداره؛ عین کف دست روئه!

 

چند دقیقهای، تنها سکوت بینشان بود.

در نهایت لوا بود که آن را شکست.

_ ممنون از راهنمایی و دلسوزیت مامانی… حرفات

خیلی میتونه کمکم کنه که تو آینده، حواسم باشه

چطوری رفتار کنم اما… اول که هیچکس کامل نیست.

شاید بعضیا ظاهر خیلی شیک و بیعیبی داشته باشن،

اما وقتی یه مدت بگذره، گندش در میآد که واقعا

چجور آدمایی هستن.

راستین هم خب یه سری مشکلات خودشو داره ولی

فکر میکنم بتونیم دوتایی از پسش بربیایم!

خود من مگه دختر کاملیام؟ منم احتمالاً یه سری

اخلاقا دارم که اذیتش کنه، ولی باید ببینیم از پسش

برمیآیم یا نه…

هرچه که صحبت میکرد، مطمئنتر میشد و لبخندی

از رضایت، روی لبهایش مینشست.

_ من نمیخوام بشینم تو خونه و منتظر باشم تا یه

مرد همه چی تموم، پیداش بشه و بیاد خواستگاریم.

همچین آدمی شاید هیچوقت پیداش نشه شایدم بشه

و هیچوقت ازش خوشم نیاد…

 

یه درگیری شده بین قلب و مغزم… ولی مامانی

هردوشون در نهایت انتخابشون راستینه!

نوردخت فکر کرد شاید هم نوهاش را زیادی دست کم

گرفته بود.

او از پسش برمیآمد. ناسلامتی، این دختر همانی بود

که مقابل خانوادهاش ایستاده و نمیگذاشت

خواستههایشان را به او تحمیل کنند.

لوا را در آغوش گرفت و با مهربانی سرش را بوسید.

_ قربون دختر عاقلم برم…

لوا شیرین خندید.

 

 

_ کمکم میکنی مامانی؟ اگه مامان، بابام بفهمن…

نگذاشت ادامه دهد.

_ همه جوره پشتتم! با ایرج هم حرف میزنم. اونو هم

راضی میکنم.

لوا خجالت گفت:

_ وای الان چیزی بهش نگی ها… شاید اصلا لازم نشد

بدونه.

.

با نیشخند جواب داد:

_ والا اون پسری که من میشناسم، تا اسم تو رو نیاره

تو شناسنامهش، آروم نمیگیره!

از تصور چنین اتفاقی، قند در دل لوا آب شد.

یعنی ممکن بود همه چیز آنقدر جدی شود؟

با یکدیگر ازدواج میکردند؟ لباس عروس تنش

میکرد؟

لب گزید تا جلوی مادربزرگش کمی خوددار باشد

هرچند که دیگر توفیر نداشت…

 

چند ساعتی گذشته بود و هر لحظه بیشتر متعجب

میشد.

ویوی کلیپی که در پیج گذاشته، به طرز عجیبی بالا

بود.

چنین چیزی هیچگاه برایشان پیش نمیآمد.

تعداد کامنتها هم که اکثراً از جانب دخترها قرار

گرفته بود، نشان میداد از تیپ و استایل راستین

خوششان آمده.

دایرکتش که دیگر هنگ کرده و پیامهای جدید را

نشان نمیداد.

.

نمیفهمید چه اتفاقی افتاده.

از اینستاگرام بیرون آمد و سراغ صفحه ی چتش با آرتا

رفت.

برایش نوشت:

». هستی؟ کمک لازم دارم «

به تنهایی از پس جواب دادن به مشتریها برنمیآمد.

آرتا که پیامش را سین نکرد، دوباره سراغ پیج رفت و

قسمت استوری را باز کرد.

شروع به تایپ کرد:

.

ضمنا خوشآمد به فالورهای عزیز، لطفاً کمی صبور «

باشید، ادمینها در حال پاسخگویی هستند. جواب

» همه داده میشه، نگران نباشید

آرتا بالاخره جواب داد:

سرم شلوغه، مشتری هست. «

»؟ چطور؟ چه کمکی

پفی کشید و نوشت:

» هیچی، خسته نباشی «

 

باید سراغ شخص دیگری میرفت.

 

ذهنش به سمت مرتضی رفت اما احتمالا او هم مثل

آرتا در شعبه ی اول مشغول جواب دادن به مشتری

بود.

امکان داشت یحیی سرش خلوت باشد؟ به هر حال،

امتحانش ضرر نداشت.

 

تا به حال با او چت نکرده بود.

» سلام یحیی جان «

کلمه آنلاین را که پایین اسمش دید، خوشحال شد.

پیامش زود خوانده شده بود.

»؟ سلام لوا خانم، خوبید «

»؟ ممنون خوبم، تو چطوری «

.

وقت حاشیه رفتن نداشت، پس بلافاصله پیام بعدی را

فرستاد.

»؟ چیکار میکنی؟ وقت آزاد داری «

نشستم پیش داداش مرتضی و راستین. «

»؟ آره، چیزی شده

دلش میخواست از راستین بپرسد.

چه میکرد؟ چه میگفت؟ حالش چطور بود؟

به جای نوشتن، تصمیم گرفت تماس بگیرد.

.

اینطور زودتر میتوانست برایش توضیح دهد ماجرا از

چه قرار بود و البته شاید…

دستش رو روی علامت تماس فشرد.

شاید غیرمستقیم صدای راستین را نیز میشنید…

_ الو؟

 

_ سلام یحیی جان!

.

_ سلام خوبید؟

سر و صدای زیادی به گوش میرسید.

از سر دقت، اخم کرد.

_ مرسی عزیزم، یحیی جان تعارف که نکردی؟ واقعاً

وقتت خالیه؟

_ بله، چرا باید الکی بگم؟ هرچی هست بهم بگید. از

دستم بربیاد انجام میدم حتماً.

صدای مرتضی را که در حال صحبت با مشتری بود

تشخیص داد.

.

_ خب پس… نمیدونم پیج رو دیدی یا نه… ولی

ترکیده!

یحیی که متوجه منظور لوا نشده بود، نگران پرسید:

_ یعنی چطور ترکیده؟ پریده؟ وای اون همه فالور…

_ نه، نه… نگران نشو! منظورم از شدت استقبال و

کامنت و دایرکتا ی مختلفه!

من چند ساعت پیش، یه ویدئو جدید پست کردم.

بعد نفهمیدم چه خبر شده که اینجوری استقبال

کردن، فالورامون هم داره هی بیشتر میشه، باور

میکنی؟

.

یحیی با خوشحالی و حیرت خندید.

_ خب این که خیلی خوبه!

از خیر شنیدن صدای راستین گذشت.

_ آره، ولی دست تنها نمیتونم جواب اون همه

مشتری رو بدم، میشه کمکم کنی؟

یحیی تازه علت تماس لوا را فهمید.

 

 

_ اوه یعنی اینقدر زیاد شدن؟! البته ماشاالله… چشم

حتماً! الان میآم. فقط پسورد ندارم ها.

_ الان برات میفرستم. فقط ویو ویدئو داره از تعداد

فالورامون بیشتر میشه، طبیعیه؟

یحیی که بیشتر از روند اینستاگرام سر در میآورد، با

تردید گفت:

_ فکر کنم فیلم راستین رفته تو اکسپلور اینستا!

.

چند لحظه مات و مبهوت ماند. با اینکه میدانست

معنی صحبت یحیی چه بود، باز پرسید:

_ یعنی چی؟ نه… نه بابا!

یحیی اجازه نداد دلش را خوش کند و سریع توضیح

داد:

_ اتفاقاً اصلا بعید نیست. آخه اونجوری که میگی،

احتمالش زیاده. حالا من الان خودم پیج رو چک

میکنم.

.

نمیدانست خوشحال باشد یا ناراحت.

اتفاق خوبی افتاده بود.

کیلپ راستین، حتی برای کسانی که آنها را دنبال

نمیکردند، نشان داده میشد و این موضوع باعث شده

بود حتی از تبلیغهای قبلی، فالور بیشتری جذب کنند

از طرف دیگر، راستین حتماً او را میکشت!

یحیی که متوجه تردیدش شد، گفت:

_ به خاطر راستین نگرانی آبجی؟ نترس فقط ظاهرش

خشن و عصبانیه.

وگرنه چیکار میتونه بکنه مگه؟! یه وقتا که تو کار

من یا داداشم، خرابکاری میکنیم، شاکی میشه ولی

بازم هوامونو داره.

.

خود داداش مرتضی اون اوایل، یه بار از سر

بیتجربگی، چند میلیون ضرر زد، با اینکه اون موقع

اصلا اوضاع خودش و داداش خوب نبود، دعوای

خاصی نکردن.

حتی براش توضیح داد چیکار باید میکرده. شما که

برعکس، کارت خیلی هم خوب شده و باعث شدی

بیشتر دیده بشیم.

اینقدر که دست تنها نمیتونی جواب مشتریها رو

بدی! دستتم درد نکنه. اگه من بودم، یه تشکر حسابی

میکردم اصلا!

هنوز کاملاً آرام نشده بود.

مرتضی، پر بیراه نمیگفت. واقعاً وقت میگذاشت

آنهم روزانه چندین ساعت.

.

و البته زحماتش جواب هم داده بود!

هر روز، بیشتر از روز قبل، در فضای مجازی پیشرفت

میکردند و شناخته میشدند اما به هر حال، به

راستین حق میداد اگر خوشش نمیآمد عکس و

فیلمهایش را مردم ببینند و راجع به چهره و قد و

هیکلش نظر دهند!

حتی اگر میخواست با خود صادق باشد، مقداری از

این حس بدش، برای این بود که حتی خودش هم

نمیخواست، دخترهای دیگر او را آنالیز کنند و حتی

از او خوششان بیاید.

به هر حال، تمام لایکها به خاطر جذابیت ظاهری

راستین به دست آمده بود و این فکر باعث میشد،

جایی در وجودش به غلیان بیفتد.

 

_ گوشت با منه لوا خانم؟

از فکر بیرون آمد و جواب داد:

_ آره، لوا خانم چیه دیگه؟ همون آبجی قشنگ بود

اسم کوچیکمم میتونی صدا کنی.

یحیی آرام خندید.

 

 

_ چشم.

متعجب بود که چرا به هیچوجه شبیه پسران همسن و

سال خودش نبود.

آنهمه آرامش و متانت از کجا میآمد؟

_ خیالت جمع باشه، من و مرتضی یه جوری راست و

ریسش میکنیم که اصلا زنگ بزنه ازت تشکر کنه،

الان هم میآم کمکت.

_ باشه، مرسی.

تماس را قطع کرد و با حال و روز بهتری دوباره سراغ

پیجشان رفت.

.

اینبار با لذت بیشتری، دایرکت را باز کرد.

خوشبختانه، بدون مشکل پیامهای جدید برایش باز

شد و شروع به جواب دادن کرد.

دیگر مثل قبل تازهکار به حساب نمیآمد و خیلی

راحت میتوانست در خرید مشتریان کمکشان کند و

راجع به سایز و اندازهی لباسهای مدنظرشان، نظر

دهد.

یحیی هم به مددش آمده و سعی میکردند دایرکت

ناخواندهای باقی نماند.

 

به خودش که آمد، یک ساعت گذشته و حتی سرش

را بالا نیاورده بود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان بهار خزان 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه : امیرارسلان به خاطر کینه از خانواده ای، دختر خانواده رو اسیر خودش میکنه تا انتقام بگیره ولی متوجه میشه بهار دختر اون خانواده نیست و بهار هم…

دانلود رمان ارتیاب 4 (9)

بدون دیدگاه
    خلاصه : تافته‌‌ ادیب دانشجوی پزشکیست که به تهمت نامزدش از خانواده طرد شده و مجبور به جدایی می‌شود. اتفاقاتی باعث می شوند هم‌ خانه‌ی دکتر سهند نریمان…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x