رمان تو رادر بازوان خویش خواهم دید پارت ۸۱

4.4
(18)

 

“ولی چیکار کرد؟ حاضر شد بره کارگری هرکسی رو ،بکنه ولی از من حقوق نگیره ! بعد یه مدتم کال راهشو از ما سوا کرد هرچی پرسیدیم چیکار میکنی؟ چجوری خرجتو در میآری؟ از کجا؟ هیچ جوابی نداد.

میدونه ما واسمون حلال و حروم مهمه و اگه بفهمیم پاهاشو کج ،گذاشته باهاش برخورد میکنیم که مخفیکاری میکنه دیگه.

وگرنه اگه ریگی به کفشش ،نداشت الزام نبود پنهانکاری کنه.

هردفعه سوال پرسیدی،م صاف زل زد تو چشمای ما و گفت به شماها ربطی ،نداره بعد حالا ما شدیم مقصر؟!

“لوا سعی کرده ،بود بی قضاوت و پیشداوری، به صحبتشان گوش کند اما ًواقعا نمیتوانست به آنها حق دهد.

_ تربیتش بد بوده؟ شما که اینقدر مدعی هستی،د چرا بعد تصادف نیوردینش تو جمع خودتون؟ چرا نیوردینش تو همین ساختمون؟ تهش این بود که یه پرستار میگرفتید که ازش مراقبت ،کنه مشکل مالی یا کمبود جا که مطرح نبوده خدا رو شکر ! راستین اینجا بزرگ ،نشد چون شما نخواستیدش !

چون به بهانهی عزادار ،بودن به خودتون حق دادید که نخواید یه بچه ی بیگناه رو ببینید.”

“برای این صحبت ،لوا کسی توجیهی نداشت. در آن ،دوران عزادار بودند و کسی طاقت حضور راستین را نداشت.

_ پس نمیشه گله کرد چرا طرز فکرش با شما فرق داره .چون ًاصلا پیش شما بزرگ نشده. بعدم یعنی فقط آدمای مذهبی، خوبن؟ شما خودتونم خوب میدونید که همه چیز به نماز و روزه نیست.

خیلیا اصلا این کارا رو از روی ریا انجام میدن.

اعتقادات هرکس به خودش ربط داره.”

“سوالم از شما ای،نه طرز فکر متفاوتش مگه به شما آسیبی رسونده؟ مگه خواسته عقاید خودشو به شما تحمیل کنه؟ عمه شما که هی گفتی دختربازه و چمیدونم با دخترای کم سن و سال می،پره تا حالا اصلا با دخترای مختلف دیده بودیش واقعا یا همینجوری از روی بدگمانی که همیشه بهش داشتی، به این نتیجه رسیدی؟

_ کسی که خیلی وقتا نصفه شب میآد ،خونه اگه رفیق بازی و دختربازی نمی،کنه پس کدوم گوری میره؟

معلومه که سر و گوشش داره میجنبه دیگه!”

 

 

“سرش را تأسف تکان داد .ًواقعا امیدی به بهتر شدن اوضاع بود؟

_ آخه این چه حرفیه عمه .یعنی ،شما بدون اینکه مطمئن باشی، بدون این که ًاصلا چیزی با چشمای خودت دیده باشی، به این نتیجه رسیدی. همون حدست رو به همسرت و بچه و عروستم گفتی.

آقا عیسی به بابای من گفته و بابام به خانمش و بچه هاش که ما باشیم. میبینی چقدر زود یه خبر که اصال معلوم نیست چقدر میتونه درست ،باشه زود میپیچه؟ مگه شما برات گناه کردن و نکردن مهم نیست؟ هیچ فکرشو کردی اگه همه ی این چیزا که راجع بهش فکر”

 

“کردی، اشتباه ،باشه چقدر گناه کردید و دل شکستید؟

خیلی وقتا جوابتون رو نداده چون بهتون بدبینه.

چون سعی کردید با زور اون چیزی که ازش توقع داری،د بهش تحمیل کنید. چون ازتون محبت ندی،ده خب چرا به حرفتون گوش کنه وقتی همیشه باهاش سرد بودید و نشون دادید اونو عضوی از خودتون نمیدونید؟ به جای اینکه بگید لابد خلافکاره که نمیگه شغل اصلیش چیه بهتر نبود تحقیق کنید و خودتون اصل ماجرا رو بفهمید؟”

 

“کوروش کمی به تردید افتاده بود.

یعنی ممکن بود راستین ًکامال بیگناه باشد؟ بعید به نظر میرسید.

_ ًاصلا تو خودت چی میدونی ازش؟ الان شدی وکیل مدافع اون؟ این حرفا رو میزنی که فقط حرص منو در بیاری، یا ًواقعا باهاش در ارتباط بودی که میآی ازش دفاع میکنی؟ !خوبه که بارها هم تأکید کردم دور این آدم پیدات نشه .

_ الان فقط مشکل اینه که چجوری واقعیت رو فهمیدم؟ اصل چیزی که ،گفتم هیچ اهمیتی براتون”

 

“نداره بابا؟ من خیلی اتفاقی با راستین بیشتر آشنا شدم .برنامه ریزی شده نبود.

دقیًقا همون روزی که آرتا رو زده بودی و وضع بدی پیدا ،کرد اون راستین بود که جمع و جورش کرد.

یه مدت قبلشم که وقتی حالم بد شده ،بود به من کمک کرد. همون موقعها شَکم شروع شد. با خودم میگفتم چه طور ممکنه یکی اونقدر بد باشه و دو بار تو موقعیتهای ،متفاوت کمکش رو دریغ نکنه؟ ،تازه من و آرتا هیچوقت براش کار خاصی نکرده بودیم که بخوام کمکهاش رو ادای دین بدونم. ًواقعا بی هیچ چشم داشتی، این کارا رو کرد.”

“همه تنها نگاهش میکردند .انگار برایشان پذیرش چنین مسئله ای بسیار دشوار بود.

راستین و خوب بودن؟ شاید بهتر بود لوا و صحبتهای عجیبش را نادیده بگیرند تا مواجه شدن با برداشت اشتباه خودشان ! در آن ،لحظه کار خاصی از راستین برنمیآمد

.مسخره به نظر میرسید اگر ،خودش لوا را تأیید میکرد. ،لوا ملتمسانه به مادرش نگاه کرد. افشان مورد تأیید کل خانواده بود .

عروس خوش،نام آرام و حتی تا حدودی مظلوم که همیشه مراقب پسرشان بوده و هیچگاه نگذاشته خم به ابروی کوروش بیاید.” )

 

“اگر او کمکش می،کرد مهر تأیید محکمی بر روی صحبتهایش ثبت میشد. افشان دستپاچه شده بود .

نمیدانست مثل خیلی از ،اوقات ساکت بماند و بگذارد حوادث بی دخالت او اتفاق بیوفتند یا وارد صحنه میشد.

با سرفه ی کوچکی، صدایش را صاف کرد.

_ من …”

 

“زمانی که به سمتش سر ،چرخاندند کمی دستپاچه شد اما با این حال ادامه داد.

_ فکر میکنم ًواقعا راجع به راستین دچار سوءتفاهم شدیم … درسته که خیلی از رفتاراش با ما همخونی نداره و ممکنه مخالف باشیم. ً

مثال طرز صحبت کردنش… نگاه کوتاه و خجالت زدهای به راستین انداخت.

_ یا مثال لباسایی که میپوشه ولی فکر نمیکنم اختلاف اونقدر هم حاد باشه.”

“یعنی میشه این تفاوت ا رو بپذیریم یا از کنارش ساده رد بشیم. من خودم ًقبلا اصلاا خوشم نمیاومد از راستین.

لب گزید و نگاه کوتاهی به او انداخت.

_ البته ببخشیدا …به هر حال فکر ًقبلا من این بود.

میگفتم باید فاصله شو با خانوده ی من حفظ کنه و دور و بر پسر و دختر من پیداش نشه. میترسیدم براشون باعث بدآموزی و سرکشی بشه … میگفتم پسری که یاد گرفته بی هیچ وابستگی به کسی، زندگی ،کنه این حسو میتونه به بقیه هم منتقل کنه و بچه هام ازم دور بشن اما اشتباه میکردم.”

“فرهاد با کنجکاوی پرسید:

_ چرا؟ چه طوری به این نتیجه رسیدی زن دایی؟ افشان نفسی گرفت و به پسرش نگاه کرد.

_ من خودم راستش همیشه صد در صد با کوروش موافق نبودم ولی خب حرفی هم نمی،زدم مرد خونه ست به هرحال.

نمیخواستم اکه قانونی می،ذاره من نقضش کنم و به نظر برسه که تفاهم نداریم. به نظرم اینطوری بچه هام بیشتر ضربه میخوردن اگه باباشون یه چیزی میگفت و مادرشون یه چیز دیگه.”

“واسه همین وقتی گفت راستین پسر درستی نیست منم پذیرفتم و همین دیدگاه رو بهش داشتم دیگه … هیچ اتفاقی هم نمیافتاد تا دیدم عوض بشه تا همون شبی که لوا هم ،گفت راستین به داد آرتا رسید. من اون شب به روی خودم نیاوردم ولی تا صبح چشم نتونستم رو هم بذارم. دعوای بدی شده بود .حرمتا از بین رفت. پدر رو پسر دست بلند کرده بود و از همه بیشتر صحبتای آرتا وسط دعوا منو به فکر برده بود. درسته تو عصبانیت گفت ولی اگه حق باهاش بود و ما اشتباه کرده بودیم چی؟ To

 

“از همون شب من کمکم دچار تردید تو همه چی شدم.

نگران پسرم بودم کجا ،رفته با کی میگرده …ًخصوصا که آرتا چهارتا رفیق درست و حسابی نداشت تو سختیا هواشو داشته باشن.

دو سه تا دوست الدنگ داشت که به خاطر پول تو حسابش دورش بودن. میدونستن خسیس نیست و ولخرجی زیاد میکنه .

باهاش میگشتن تا خودشون هم یه چیزی نصیبشون شه!”

 

“میدونستم هرجور ،شده لوا از جایی که آرتا رفته سر در میآره و ازش بیخبر نمیمونه .

وقتی دیدم آرومه و نگرانی ،نداره متوجه شدم که همین حاال هم میدونه کجاست فقط به من نمیخواد چیزی بگه! ازش سوال کردم اما سعی میکرد مخفی کنه ولی به هر حال منم مادرم. یه چیزایی رو میفهمم .زنگ میزدم به آرتا خودش جوابمو نمیداد دیگه طاقت نیاوردم و به راستین تماس گرفتم. کوروش تمام ،مدت باحیرت به همسرش نگاه میکرد .

کی تمام این کارها را دور از چشم او انجام داده بود؟”

 

“_ فکر میکردم وقتی جوابمو ،بده باهام بد صحبت کنه .

شاید حتی توهین و تحقیر …به هر حال هنوز دیدم نسبت بهش عوض نشده بود اما خیلی هم با دل من راه اومد.

هم به آرتا پناه ،داد هم کمک کرد من دوباره بتونم باهاش ارتباط بگیرم و کدورتی بینمون نمونه. من مطمئنم اگه آرتا تنها می،موند خیلی تو دردسر میافتاد. دوستای نادرست و ولخرج که تمام پولاشو ًقطعا حروم میکردن و از طرفی بعید نبود بکشنش سمت مواد و این چیزا … حتی کارشم قاچاق نیست … لباسفروشی ،داره همین !”

 

“اون رفت و آمدش به خارج از کشور و لب مرز هم ًاحتمالا واسه همین وارد کردن لباس بوده نه مواد و اون چیزایی که ما خیال میکردیم … من نمیگم این آدم فرشته ست و ًکاملا بیگناه ولی به هرحال اون دیو دو سری که ازش ساخته شده هم درست نیست. مثل هر آدم دیگهای، شاید اخالق بد و خوب داشته باشه اما چیزی که میتونم با اطمینان ،بگم اینه که خوبیاش بیشتر از بدیاشه!

جو عجیبی در خانه ایجاد شده بود.”

 

 

“همه به سکوتی سنگین فرو رفته بودند و گه گاهی به راستین زیرچشمی نگاه میکردند.

دروغ بود اگر کسی میگفت به او یکشبه علاقه مند شده.

برای کتایون و ،کوروش همین که با نگاه کردن به ،او یاد برادرشان و مرگش می،افتادند کافی بود تا نخواهند او را هیچگاه ببیند اما مسئلهای که ذهنشان را درگیر ،کرد این بود که اگر ًواقعا راجع به او بیرحمانه قضاوت کرده ،بودند چه؟ ،کوروش ترجیح میداد همهی صحبتها دروغ از آب بیاید.”

 

“چه ننگی بدتر از اینکه افراد خانوادهاش را از برقراری ارتباط با شخصی منع کرده و همه یشان مخالف خواسته ی او عمل کرده بودند؟ نوردخت یکبار دیگر اعالم کرد:

_ شام آمادهست .بیاید دیگه .سرد میشه ها … همگی، به کندی از جا بلند شدند.

در کل مهمانی آن ،شب با تمام دفعات قبل تفاوت داشت. اول از همه نزاع و بحثی که شکل گرفته بود و بعد هم صحبتهای لوا و مادرش…”

 

“کمتر کسی با اشتها غذا میخورد و ًاکثرا با شام شان بازی میکردند. کوروش که چند دقیقهای می،شد بیهوده قاشق رالای برنج موجود در بشقاب می،چرخاند سوال کرد:

_ چرا نگفتی لباس فروشی داری؟ خودم چند دفعه ازت پرسیدم ولی جواب درست بهم ندادی ! دوست داشت خودش را به نحوی تبرئه کند و تقصیر را گردن او بیاندازد و این را راستین ًکاملاامتوجه شده بود.”

 

“_ چون بعدش کارآگاه بازیتون شروع میشد !کجاها میری، با کی میگردی، با کی شریکی، به کی میفروشی .

البته همهش همین نیست یه عادت خاصی هم دارید که مدام هم روش تأکید میکنید.

این که بزنید تو سرم و کارمو بیارزش جلوه بدین ! هربار که خواستم مستقل عمل کنم و دنباله رو شما ،نباشم هی گفتید نمیتونی، نمیشه از پسش برنمیآی ! ترجیح دادم بهتون هیچی نگم که پاپیچم نشید. به اندازهی کافی خودم داشتم ریسک می،کردم کسایی رو دورم نمیخواستم که از کوبیدنم لذت میبرن و انرژیمو میگیرن. البته …”

 

“جرعهای آب نوشید و با لحن آرام و خاص خودش ادامه داد:

_ دیگه ببخشید اگه خیلی رک گفتم!

 

نوردخت موقعیت را بسیار مناسب میدید. سالها دنبال روزی بود که دیدگاهها را نسبت به نوهاش برگرداند و چون نه راستین با او همکاری میکرد و نه شخص دیگری گواهی درست بودن”

 

“صحبت هایش را میداد نمیتوانست در این ،راستا کار خاصی بکند. بیشتر شبیه مادربزرگی به نظر میرسید که همه ی نوههایش را به یک اندازه دوست داشت و فرقی بینشان قائل نمی،شد حتی نوهای که خطاکار بود! _ والا منم یه عمره همینا رو دارم میگم و هیچکس توجه نمیکنه ! کسی جواب نداد و ایرج گفت:

_ درست غذا بخورید .این دیگه چه مدلشه؟ آدم به قیافه هاتون نگاه میکنه اشتهاش کور میشه !”

 

“آنشب ًظاهرا قرار نبود به راحتی ختم به خیر شود.

_ ببخشید بابا ولی من که از بس ذهنم درگی،ره غذا از گلوم پایین نمیره. _ فکرت بابت چی درگیره؟ اگه به درستی حرفای زن و بچه های خودتم شک داری، برو پی قضیه رو بگیر ببین چه قدر راست میگن ! دستمالی برداشت و دور دهانش را پاک کرد.

_ این کارو که حتما میکنم اما یه سوالی االن ذهنمو بدجور درگیر کرده !”

 

“راستین با این که در راس توجه ها قرار داشت بیخیال مشغول خوردن شامش بود.

دستپخت مادربزرگش را دوست داشت. نگاه سنگین کوروش باعث شد به او چشم بدوزد.

دهانش پر بود پس با تکان دادن سر دنبال شنیدن سوال عمویش ماند.

_ فقط همون شب به آرتا کمک کردی یا تمام این مدت که منتظر بودم برگرده و نمیدونستم کدوم گوریه پیش تو بود؟!”

 

“دو راه پیش رویش وجود داشت. یا باید به کل ارتباط بعد از آن شب را منکر میشد و یا اینکه واقعیت را میگفت. نه اهل دروغ گفتن بود و نه ترسیدن ! از طرف دی،گر کافی بود کوروش در زندگی او کمی تحقیق کند تا متوجه حضور چندین ماهه ی پسرش شود.

حتی اگر بیشتر پیگیری میکرد ممکن بود رفت و آمد لوا هم مشخص شود. کاش ،لوا او را در جریان میگذاشت و در عمل انجام شده قرارش نمیداد.”

 

“نگران خودش نبود .

حتی اگر میخواست صادق ،باشد آرتا هم برایش چندان اهمیتی نداشت اما میترسید کوروش خشمش را سر لوا خالی کند.

مگر قبال رویش دست بلند نکرد؟

_ سوالم جوابی نداره؟ لقمه را قورت داد و نفسی گرفت.

_ پیش من بود! آرتا نمیخواست تقاص مستقل ،شدنش گردن راستین بیوفتد.”

 

“_ اما اصلا ربطی به تصمیمم من برای جدا شدن نداره بابا ! من حتی اگه شخصی به اسم راستینو نمی،شناختم بازم نظرم همین بود . همونطور که چون دوست ،داشتم رو دستم تتو زدم و ریسکشو به جون خری،دم مستقل شدنمم همون حالته منتها هدفم بزرگتر و سختتره! کوروش با تمسخر گفت:

_ جدیدا گنده گوزی میکنی، اینا رو کی یادت داده؟ ایرج غرید:”

“_ مراقب حرف زدنت باش !

_ اسمش هدفه ،بابا بهشونم میرسم اگه تو بال و پرمو نچینی!

با اخطار دوبارهی ایرج بحث بیش از آن ادامه پیدا نکرد و همگی در سکوت مشغول خوردن شام شدند.”

“ذهن راستین درگیر بود

.ًاصلا به چنین روز و شرایطی فکر نکرده بود. اصال یکباره چه اتفاقی افتاد؟ همه را شور حسینی فرا گرفت تا از او دفاع کنند؟ چرا؟ عادت داشت متلک بشنود و یا نادیده بگیرد انگار که چیزی نشنیده و یا با لحنی کوبنده، جواب طرف مقابلش را بدهد اما هیچگاه آدم خوب ماجرا نشده بود. برایش قرار گرفتن در چنین شرایطی عجیب بود و نمیدانست باید بعد از آن چه عکس العملی نشان دهد.

ثابت کند که پسر خوبیست؟ یا بی اعتنایی همیشگی را باز هم در پیش بگیرد؟ میترسید برای آرتا و لوا هم دفاعشان باعث دردسر شود.” )

 

“کوروش از این مسئله راحت میگذشت؟ خونشان را در شیشه نمیکرد؟ اگر دربارهی شغلش تحقیق می،کرد خیلی زود متوجه همکاری آرتا با او هم میشد. هرچه بیشتر فکر می،کرد گرهها عوض باز ،شدن بیشتر کور میشدند و ناخودآگاه روی صورتش اخم غلیظی نشسته بود.

بیشتر نگرانیاش برای خواهر و برادری بود که اخیًرا یاد گرفته بودند حرفشان را برنند و برای خواسته هایشان بجنگند.”

“شام را نصفه و نیمه خورد و نگاهی به بشقاب مقابل لوا که ،انداخت متوجه شد حال و روزش بهتر از او نیست.

چند دقیقه ای صبر کرد و کمکم که بشقابها خالی ،شد برخاست. نگاهش ببین ،لوا ،آرتا افشان و مادربزرگش چرخید و سپس سرش را پایین انداخت.

_ ممنون برای همه چی .شام خوبی بود. شبتون بخیر. تقریًبا همیشه زودتر از همه خانه را ترک میکرد اما آن شب تا اوضاع فرق داشت.”

 

انگار میل و انگیزهی شدیدی که همیشه برای دور نگه داشتنش از جمع وجود ،داشت از بین رفته و به حالتی خنثی در آمده بود.

_ زوده که مادر … دیالوگ همیشگی نوردخت باعث شد لبخند محوی بزند. جواب او هم تکراری بود.”

 

“_ برم بهتره …

_ حداقل همین طبقه بالا بمون .بهم گفتی اگه دلم تنگ شد با آسانسور چند لحظه بعد میتونم ببینمت اما خیلی وقته دیگه اینجا زیاد نمیمونی. مادربزرگش حق داشت .

مدتی میشد که بسیار کمتر از قبل یکدیگر را میدیدند و دلیلش دوری از این ساختمان بود. زندگی با آرتا باعث شده بود کمتر به آنجا بیاید و از این موضوع ناراحت هم نبود. ساعتها کار میکردند و خسته به خانه میرسیدند.

 

“ًمعمولا شام سبکی میخوردند و گاهی اگر حوصله داشتند بازی کامپیوتری میکردند.

_ سعی میکنم زود به زود بیام پیشت.

_ امشب نمیمونی؟ کمی تردید کرد .اگر آنجا می،ماند آرتا باید تنها به خانه برمیگشت

. _ نه.

_ چرا؟”

 

 

“لبش را با زبان تر کرد .به ذهنش رسید که کاش فرصت صحبت با لوا پیدا میشد.

_ نمیتونم فعلا.

مامان نوردخت آهی کشید.

دلش از تنهایی نوهاش میسوخت.

_ همه  چی داره درست میشه . ًواقعا درست میشد؟”

 

“نامطمئن گفت:

_ آره … _ باهاشون بداخالقی نکن .بذار بفهمن ًواقعا چجور آدمی هستی. به موهایش چنگ زد و بیحوصله جواب داد:

_ من به تأیید بقیه نیاز…

نگذاشت آن جمله ی همیشگی را تکرار کند .”

 

“_ می،دونم منظورم اینه بذار بشناسنت.

تو خیلی خوبی! قطعا مادربزرگش اغراق میکرد.

_ ،باشه خدافظ.

 

تا وقتی همه چیز به صورت علنی برمال نشده ،بود ترجیح میداد خودش باعث این موضوع نشود .

“همین خاطر جدا از آرتا به خانه رفت و زودتر هم رسید.

در بالکن ایستاده و به دیوار پشت سرش تکیه داده بود. بیهدف به ماشینها نگاه میکرد که موبایلش زنگ خورد.

دوست داشت لوا پشت خط باشد. نگاهی به صفحه ی گوشی انداخت و با دیدن ،اسمش لبهایش کمی کش آمد. تماس را پاسخ داد و موبایل را به گوشش چسباند.”

“سلام … نگاهش را این بار به پسر بچهای دوخت که همراه پدرش دست در دست یکدیگر از خیابان عبور میکردند.

_ سلام.

لوا با شک پرسید:

_ ازم عصبانیای؟

_ نه .”

 

 

“حس کرد کوتاه و خشک جواب داده. اضافه کرد.

_ کار بدی نکردی .

_ اصلاهماهنگ شده نبود .اگه اصرار کردم همه باشن برای این بود که به همه کسایی که با ما مخالفت می،کردن ثابت کنیم از پس خودمون برمیآیم و مشکلی نداریم .

خواستم نشون بدم قوی هستیم … گفتم اصلا  بذار عادت کنن به حضور راستین توی جمع .”

 

“باشه …ولی این جمعها برام مهم نیست… تردید را کنار گذاشت و ادامه داد:

_ همین که تو باشی، کافیه! از آن طرف خط که جوابی نیامد بحث را عوض کرد.

_ بابات بهت گیر نداد؟ غر نزند؟ صدای آه کشیدنش را شنید.”

 

“_ ،چرا ولی به زور که نمیتونست ببرتم بالاا.بیخیال شد با مامانم رفت دیگه. خیالش کمی راحت شد.

_ اهورا رو گرفتن .

لوا با تعجب پرسید:

_ چی؟!”

 

 

“_ کی گرفتنش؟ چرا زودتر نگفتی؟

_ ،امروز تو جمع نمیشد بگم.

_ آقای نیکفر بهت ،گفت آره؟

_ آره ! ،لوا خوشحال و هیجان زده بود

 

 

“_ حالا راحت میتونم برم دانشگاه .دیگه خطری تهدیدم نمیکنه.

_ البته ًاحتمالا وثیقه می،ذاره میآد بیرون. حتی فرصت نشد چند دقیقه ذوق کند.

_ پس به چه دردی خورد این شکایت … خندهی خسته و کوتاهی کرد.

_ فکر کردی ده سال میندازنش زندان؟”

 

“شکایت کردیم که خیال نکنه ازش میترسیم و ازت باج داره وگرنه اتهام خیلی سنگینی نداره.

فکرش مشغول شده بود.

_ تلافی نمیکنه؟ مثال دوباره بیاد سراغم و بخواد یه بلایی سرم بیاره..

. _ ،نه با تعهد میآد بیرون .ً

اصلا  نمیتونه نزدیکت بشه وگرنه جرمش سنگینتر میشه و اگه باز شکایت کنیم دیگه نمیذارن بیاد بیرون تا زمان دادگاه ولی در کل نگران نباش. مراقبت هستم تو هم سعی کن جاهای خلوت نری .”

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان ارکان 3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه: همراه ما باشید در رمان فارسی ارکان: زهرا در کافه دوستش مشغول کار و زندگی است و در یک سفر به همراه دوستان دانشگاهی اش در کیش با مرد…

دانلود رمان شاه_مقصود 4.2 (16)

بدون دیدگاه
خلاصه : صدرا مَلِک پسر خلف و سر به راه حاج رضا ملک صاحب بزرگترین جواهرفروشی شهر عاشق و دلباخته‌ی شیدا می‌شه… زنی فوق‌العاده زیبا که قبلا ازدواج کرده و…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x