رمان تو رادر بازوان خویش خواهم دید پارت ۸۳

4.5
(20)

 

 

_ نه، بابا. ما رو چیزخور نکرده. تو اگه ندیدی، واسه

اینه که نخواستی ببینی!

اصلا حتی نمیخوام اغراق کنم، شما یهکم دید منفی

که بهش داری رو کنار بذاری، خودت متوجه میشی

که چجور آدمیه.

_ بی ادب و گستاخه.

_ مثل اسمش رک و راسته، همین!

_ احترام بزرگترشو نگه نمیداره.

 

_با کسی تعارف نداره! وگرنه اگه کسی اذیتش نکنه،

اون اصلا کاری به کسی نداره!

کم کم به دانشگاه لوا نزدیک میشدند.

_ تمام این مدت، آرتا با اون زندگی میکرده آره؟

_ میخوای ازم حرف بکشی؟

کوروش فکر نمیکرد لوا، چنین گارد سفت و سختی

داشته باشد.

 

_ میخوای از کسی که آتیش بیار معرکه شده و باعث

جدایی و فاصله انداختن بین پدر و پسر شده، دفاع

کنی؟

لوا، از حیرت چشمانش گرد شد، چرا در هر صورت

کسی که محکوم میشد، راستین بود؟!

صدایش ناخودآگاه بالا هم رفت.

_ چی؟! اون اصلا هیچوقت، تو مسائل خانوادگی ما

دخالت نکرده.

مامان هم شاهده! بهش که زنگ زد گفت میخواد آرتا

رو ببینه، با این که خود آرتا قهر بود و نمیخواست،

راضیش کرد!

 

_ از بس سیاست داره…

خشمگین غرید:

_ بابا، بس کن دیگه!

 

 

_ آرتا پیش راستین کار میکنه؟ بهم گفته بود

مشغول کاره ولی وقتی پرسیدم چیکار میکنه دقیقاً،

جواب درستی بهم نداد.

 

دوست داشت هرچه زودتر، از ماشین بیرون بپرد.

خوشبختانه، نزدیک ورودی دانشگاه بودند.

_ من گزینهی خوبی برای خبرچینی نیستم.

_ چرا لج میکنی؟ من همهی این اطلاعات رو

میتونم تو نصف روز بسپرم برام دربیارن ولی اومدم

سراغ تو چون شاید چیزی بدونی که بقیه ندونن.

کوروش سرعتش را کم کرد.

_ هر جا خواستی، بگو نگه دارم.

 

_ بابا آرتا حالش خوبه.

راستین نه معتادش کرده نه به راه بد کشوندتش.

برعکس دارن کار سالم انجام میدن و پول حلال در

میآرن.

میدونم در هر صورت میخوای دخالت کنی، ولی

لطفاً سنگ ننداز جلوی پاشون.

خصوصاً راستین که بدون قضاوت کردن ما، تمام مدت

فقط کمکمون کرده.

من میدونم تو خیلی پولدارتر از اونی، میدونم کلی

دوست و آشنا داری که برات همه کاری میکنن.

اگه بخوای میتونی اذیتش کنی، حتی ورشکستهش

کنی…

تصور چنین اتفاقی هم برایش وحشتناک بود.

_ ولی به جون خودت، به جون مامان… اگه بفهمم

کاری علیهش کردی، یه بلایی سر خودم میآرم!

اصلا گم و گور میکنم خودمو.

نه فقط من، که آرتا رو هم از دست میدی.

هیچوقت نمیبخشیمت بابا… همین بغل نگه دار.

انگار تمام انرژیاش را در این مکالمهی صبحگاهی از

دست داده بود.

حتی دستش هم کمی میلرزید.

کوروش دستش را گرفت و گفت:

 

_ من فقط بچه هامو میخوام و هرکسی که مانع بشه،

میزنمش کنار!

اگه اون دخالتی نداشته باشه، منم کاری بهش ندارم.

در ضمن، راجع بهش حسابی تحقیق میکنم، اگه

واقعاً قضاوتم اشتباه بوده، سعی میکنم جبران کنم!

لوا در دل جوابش را داد.

دلی که شکستی و غروری که له کردی و شخصیتی «

»!؟ که عذاب دادی، چه جوری قراره براش جبران کنی

_ این پسره کیه؟

 

سوالی ابتدا به پدرش و بعد به مسیر نگاهش، چشم

دوخت.

بلافاصله، ضربان قلبش از حرکت ایستاد و نفسش بند

آمد.

اهورا در فاصله ی چند قدمیشان چه میخواست؟

 

 

لوا که جوابی نداد، کوروش پرسید:

_ میشناسیش؟!

 

به زحمت نگاه گرفت و آب دهانش را پر سر و صدا

بلعید.

_ کیو؟ این… آره از همکلاسیامه…

نگاه نامطمئنی انداخت و گفت:

_ باشه، برو.

دستپاچه از ماشین بیرون رفت.

سعی کرد لبخند بزند اما نتوانست.

 

از میان لبهایی که بهم قفل شده بودند، حرفی شبیه

به زبان آورد. » خدافظ « به

پدرش که دور شد، نفس عمیقی کشید و بدون نشان

دادن حال درونی و واقعیاش به آرامی از کنار اهورا

گذشت.

منتظر بود که جلوی راهش را بگیرد و هرچه از

دهانش در میآید، نثارش کند اما برخلاف تصورش

چنین اتفاقی نیفتاد.

یعنی واقعاً صحبتهای راستین درست بود؟ جرأت

تهدید نداشت؟

 

نمیتوانست حدس بزند دقیقاً در ذهن اهورا چه

میگذشت.

وارد کلاس شد و چشم چرخاند تا سالومه را پیدا کند.

همان موقع برایش اس ام اس جدیدی رسید.

همکلاسی هایش سراغش را میگرفتند و میخواستند

بدانند چرا غیبت نسبتا طولانی داشته.

آنقدر ذهنش شلوغ و بهم ریخته بود که بهانه ای

مناسب نتوانست پیدا کند.

تنها گفت:

»… شرایطشو نداشتم «

 

به موبایل نگاه انداخت.

احتمال میداد اهورا باشد اما اشتباه میکرد. راستین

بود!

سلام، صبح بخیر. «

»؟ کجایی؟ خوبی؟ مشکلی که نداری

 

 

لبخند کل صورتش را پوشاند.

برایش نوشت:

 

سلام، صبح تو هم بخیر. دانشگاهم؛ «

» حالم هم خوبه

استاد هنور نیامده بود و برای رد و بدل کردن پیام

فرصت داشت.

»… اهورا رو هم دیدم تازه «

راستین خیلی زود جواب داد:

»؟ تو دانشگاه؟ چیکار کرد؟ چی گفت؟ بیام دنبالت «

 

از یک طرف بدش نمیآمد کمی سر به سر راستین

بگذراد و پیاز داغ ماجرا را زیاد کند و از طرف دیگر

دلش نمیآمد اذیتش کند.

آره تو دانشگاه، خیلی بد زل زده بود بهم ولی یه «

». کلمه هم حرف نزد

یادت نره چی بهت گفتم. جای خلوت نمون بتونه از «

» فرصت استفاده کنه

استاد که پا به کلاس گذاشت، سر و صدای دانشجویان

قطع شد.

» حواسم هست. استاد اومده «

 

». باشه، برو سر کلاست «

موبایل را کنار گذاشت و مشغول گوش کردن به

تدریس استاد شد.

ساعاتی به همین ترتیب گذشت و کلاسهای

بعدیاش نیز که به اتمام رسید، عزم رفتن کرد.

تمام مدت از کنار سالومه، تکان نخورده و تنها نمانده

بود.

_ با چی برمیگردی خونه؟ بیا من میرسونمت.

قصد داشت تعارف کرده و پیشنهادش را رد کند اما

موقعیت را که بررسی کرد، به ریسکش نمیارزید.

_ باشه.

موبایلش که زنگ خورد، در حالیکه همراه سالومه به

سمت ماشین پارک شدهی او میرفتند، تماس را

پاسخ داد.

 

 

 

شمیم پشت خط بود.

_ سلام.

_ سلام، خوبی؟

نگاهی به اطراف انداخت اما واقعاً انگار خبری از اهورا

نبود.

_ قربونت عزیزم، خوبم تو چی؟

صدای شمیم سرحال و پرانرژی به نظر میرسید.

 

_ من عالیم، بگو چی شده؟!

حتی آنقدر ذوقزده به نظر میرسید که لوا هم

کنجکاو شد.

_ چی شده؟ بارداری؟

زیر خنده زد.

_ نه دیوونه. امروز داشتیم صحبت میکردیم بعد

میون حرفامون، یهو خود فرهاد گفت دوست داره با

راستین بیشتر آشنا بشه!

چهرهاش از خوشحالی شکفت.

_ راست میگی؟

_ آره به خدا! تازه بعد که دورهمی تموم شد، کلی جو

خونه سنگین بود و مامان فرهاد شاکی! اما رو فرهاد

تاثیر نذاشت.

دیگه منم دیدم شرایط مهیا شده پیشنهاد دادم برای

تولد دعوتش کنیم، قبول کرد!

من بهش زنگ میزنم دعوتش میکنم، تو هم راضیش

کن، باشه؟

_ باشه! خیالت راحت.

 

در ماشین را باز کرد تا روی صندلی کنار راننده

بنشیند اما همان موقع صدای اهورا را شنید!

سالومه ترسیده و عصبی گفت:

_ آقای محترم، پاشو برو مزاحمت ایجاد نکن.

شما مثل اینکه سرت درد میکنه واسه دردسر! فکر

کردی مملکت شهر هرته؟ هرجا، هرکاری خواستی

بکنی، کسی هم برخورد نکنه باهات؟

من از آبروریزی نمیترسم، بخوای اذیت کنی، اینقدر

جیغ میزنم که کل حراست و استاد و دانشگاه و مدیر

گروه بریزن اینجا!

 

سالومه اغراق نمیکرد. از این بابت دلواپسی نداشت

چرا که مطمئن بود خانوادهاش پشتیبانش خواهند

بود.

اهورا اما بعد از تمام شدن تهدیدهای سالومه تنها نیم

نگاهی به او انداخت و بعد رو به لوا گفت:

_ باهات حرف دارم…

 

 

نمیخواست ضعیف به نظر برسد. ناسلامتی با شکایت

او و وکیلش، پای اهورا به بازداشتگاه باز شده بود!

نباید خودش را دست کم میگرفت.

_ من با تو حرفی ندارم. صحبتاتو روز دادگاه

میشنوم!

اهورا دستی به صورتش کشید.

کلافه شده بود و غرورش اجازه نمیداد جلوی سالومه

اصرار بیش از حد، کند.

_ لوا من…

 

سالومه میان صحبتش پرید:

_ نشنیدی چی گفت؟ نمیخواد صداتو بشنوه!

دستانش مشت شده بودند. سعی داشت خودش را

کنترل کند و از کوره در نرود.

_ شما دخالت نکن؛ نمیخوام اذیتش کنم!

کسی که اینبار جواب اهورا را داد، نه لوا بود و نه

حتی سالومه!

_ بخوای هم نمیتونی!

هر سه با تعجب به راستین نگاه کردند.

هیچکدام توقع دیدنش را نداشتند!

اوضاع هرلحظه، پیچیده  تر میشد.

لوا، حتی یادش رفته بود چه طور باید نفس بکشد.

خصوصاً که راستین جلوتر آمد و دقیقاً مقابل اهورا

ایستاد!

مستقیم به چشمان هم خیره شده بودند و لوا

نمیدانست چهکار کند تا شر نشود.

او که به راستین گفته بود حواسش به همهچیز هست

و نگران نباشد، پس چرا باز هم دنبالش آمده بود؟!

 

نمیخواست دعوا شود، نباید کار به درگیری فیزیکی

میکشید…

اگر اتفاقی برای راستین میافتاد چه؟

جدا از آن، هنوز در این دانشگاه، تا سال دیگر ماندگار

بود و از انگشت نما شدن بیزار…

 

چهرهی اهورا درهم فرو رفت. خاطرهی خوبی از حضور

راستین نداشت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان طعم جنون 4.1 (33)

بدون دیدگاه
💚 خلاصه: نیاز با مدرک هتلداری در هتل بزرگی در تهران مشغول بکار میشود. او بصورت موقت تا زمانی که صاحب هتل که پسر جوانیست برگردد مدیر اجرایی هتل می…

دانلود رمان شاه_بی_دل 4.4 (9)

بدون دیدگاه
    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ چکیده ای از رمان : ریما دختری که با هزار آرزو با ماهوری که دیوانه وار دوستش داره، ازدواج می کنه. امادرست شب عروسی انگ هرزگی بهش…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x