رمان تو رادر بازوان خویش خواهم دید پارت ۸۷

4.3
(19)

 

 

 

_ نمیشناسی مادر، از دوستای باباتن.

 

چند سال تهران نبودن، بعد مدتها میخواد بهمون

یه سری بزنه.

دوستان پدرش به او و آرتا چه ارتباطی داشتند دیگر؟

_ خودت داری میگی دوست بابا، ما بیایم که چی

بشه؟

_ وا… میگم رودروایسی داریم باهاشون، بگم دختر و

پسرم قهر کردن، هرکدوم رفتن واسه خودشون یه

سمتی؟ اصلا صورت خوبی نداره!

_ مگه حتما باید بهشون توضیح بدی که بچه هات

کجان؟ به اون چه ربطی داره؟

 

افشان کلافه غرید:

_ لوا! میمیری اگه یه چشم بگی و هی با من جر و

بحث نکنی!

خوبه یه چیزی فقط ازت خواستم.

دست داداشتو بگیر و بیا.

این یکی شوخیبردار نیست.

کلافه پوفی کشید. چارهی دیگری نداشت.

_ باشه حالا، تا شب که خیلی مونده.

 

 

_ نه، سه چهار ساعت دیگه غروب میشه، اینا هم که

دقیق معلوم نیست چه ساعتی میآن، یهو دیدی زود

اومدن.

تا تو بیای، به من کمک کنی، یه دوش بگیری و آماده

بشی، تازه وقتم کم میآری!

 

 

 

بعد از اتمام غذا، راهی خانه پدری شدند.

در واقع حضور آرتا در خانه، به نوعی بازگشت غیر

رسمی نیز به حساب میآمد اما کسی به روی خودش

نیاورد.

 

 

پا به خانه که گذاشتند، خانه را در هیاهو دیدند.

مادرشان به اتفاق مستخدم، به جان خانه افتاده و در

هر حال برق انداختن آن بودند.

دم در، ماتشان برده بود و نگاهی به وضعیت افشان که

دستمالی به سرش بسته و در حال گردگیری بود،

کردند و سپس به سمت یکدیگر چشم چرخاندند.

افشان که متوجه حضورشان شد، اسپری پاک کننده

را رها کرد و به سمتشان آمد.

_ چرا وایسادید همونجا؟ بیاید داخل دیگه.

 

 

آرتا بیا پرده رو بذار سر جاش، درش آوردم دادم

خشکشویی الان خودم سختمه از چهارپایه برم بالا

مادر.

لوا، تو هم برو دوش بگیر، وقت کمه!

برای یک مهمانی ساده، آنهمه تدارکات واقعاً لازم

بود؟

_ من تازه حموم رفتم، چه گیری دادیا!

افشان جلو آمد و با وسواس نگاهش کرد.

_ چیه؟ از روی قیافهم میخوای تشخیص بدی تمیزم

یا نه؟

 

 

_ جفتتون باید دوش بگیرید.

حتی اگه همین امروز هم حموم کرده باشید، بازم این

مسیری که اومدید، دود نشسته رو تنتون!

نمیشه ریسک کرد.

دوست داشت بداند این دیگر چه مهمانی بود که همه

را به دردسر انداخته.

از اتاقش حوله تن پوش را برداشت و به سمت حمام

رفت.

مادرش ضربهای به در زد و با صدای بلندی گفت:

 

 

_ گربه شور نکنیا!

 

تمام مدتی که در حمام بود، سر و صدای مادرش را

میشنید که در حال امر و نهی کردن به آرتا و یا

مستخدم بود.

البته خودش هم همزمان با آنها کار میکرد و لوا از

این متعجب بود که چرا از او کمک نخواسته.

بیرون که آمد، آرتا را در حال بیرون بردن آشغالها

دید.

 

به نظر نمیرسید کار زیادی مانده باشد با این حال

گفت:

_ دیگه چی مونده، الان لباس میپوشم میآم کمک.

افشان دستمال را از روی سرش برداشت.

خسته شده بود.

_ لازم نکرده.

وارد اتاقش شد و کمد را باز کرد.

_ چی میخوای بپوشی؟

 

شانه بالا انداخت. واقعا هیچ ایدهای نداشت.

_ نمیدونم، یه چیزی پیدا میکنم دیگه…

افشان، لباسهای لوا را از کمد بیرون آورد و با دقت

نگاهشان کرد.

_ یعنی چی؟ یه لباس درست و حسابی بپوش.

حتما هم باید پوشیده باشه.

چپ چپ به مادرش نگاه کرد.

 

_ یه جوری میگی انگار روزای دیگه با تاپ شلوارک

اومدم جلوی مهمونا!

_ نه، ولی اینا کل خانوادهشون مذهبیان.

لباست اندامی هم نباشه ها، معذب میشن.

 

 

واقعاً کنجکاو شده بود.

کم پیش نمیآمد که برایشان مهمان بیاید اما مادرش

هیچگاه آنقدر حساسیت به خرج نمیداد.

 

_ کی هستن اینا دقیقا؟ حداقل یه پیش زمینه بده که

بفهمم قراره کیا رو ببینیم.

پیراهن بلند و کرم رنگی را جدا کرد و زیر لب گفت:

_ قشنگه ولی روشن نیست؟

_ مامان!

پوفی کشید و روی تخت لوا نشست.

_ گفتم که، از دوستای باباتن.

 

زمانی که بابات میرفته خدمت، باهاش آشنا شده و

وقتی سربازیشون تموم شد، هرکی رفت شهر خودش

ولی ارتباطشون رو باهم کامل قطع نکردن.

وقتی شما بچه بودید، رفتیم مشهد. اونا هم فهمیدن

ما اونجاییم نذاشتن هتل بگیریم و دعوتمون کردن

خونهشون.

هرچی بگم از خوبی این خانواده کم گفتم والا!

خانمش بنده خدا، سنگ تموم گذاشت.

سعی کرده بود سفر مشهدشان را در آن سالها به

خاطر آورد.

کم سفر نرفته بودند اما همیشه در هتل ساکن می

شدند و این باعث متفاوتتر شدن آن سفر میشد.

 

 

_ گمونم یه چیزایی یادمه…

افشان از جا بلند شد.

_ خیلی کوچیک بودی، بعید میدونم.

به لباس اشاره کرد.

_همینو بپوش با یه شال قهوهای داری که خیلی

بهت میآد، با اون ستش کن.

موهاتم ننداز بیرون، آرایش خیلی مخفی و ملایم.

 

 

اصلا پوششی نبود که خودش دوست داشته باشد اما

واقعاً نمیتوانست باز هم دعوا و بحث و جدل را تحمل

کند.

بیحوصله جواب داد:

_ خودم میدونم، حرفات تکراریان!

افشان چشمغره رفت و از اتاق خارج شد.

_ خیلی بیادب شدی جدیدا.

 

نگاهی به پیراهن انداخت و دنبال مادرش راه افتاد.

با لحنی ملتمس پرسید:

_ میگم نمیشه من اصلاً از اتاق نیام بیرون؟

با چشمان گرد شده نگاهش کرد.

_ پناه برخدا! اون همه باهات چونه زدم که بیای

خونه، اونوقت میخوای قایم شی؟ حرفایی میزنی

ها…

آهی کشید.

 

_ خب آخه اصلا حال و حوصلهی مهمون ندارم…

حولهاش را از کمد برداشت و از کنار لوا عبور کرد.

_ سرگیجه گرفتم! چرا افتادی دنبال من؟

اینجوری هم نگاهم نکن، فایده نداره.

هر مریضی و مشکلی هم داری، یه امشب میذاری

کنار و عین یه دختر خوب، همراهی میکنی ما رو!

باز هم آه کشید، کار دیگری که از دستش برنمیآمد.

 

_ حالا چندتا هستن؟ فقط خود آقاهه میآد؟ یا

خانمش هم هست.

افشان در حالیکه در حمام را روی لوا میبست، جواب

داد:

_ چهار نفرن، دختر و پسرشون هم هستن!

 

سمت اتاقش رفت و نگاهی به ساعت انداخت.

باید کمکم حاضر میشد.

 

نمیدانست از کجا شروع کند.

ضربهای به در اتاقش نواخته شد و آرتا مقابلش قرار

گرفت.

_ به نظرت من چی بپوشم؟

نگاهی به سر تا پای برادرش انداخت.

_ هرچیزی میپوشی، آستین بلند باشه!

_ اونو حواسم هست.

 

_ به نظرت مامان یه جوری نیست؟

دستی به تهریشش کشید.

_ چه جوری؟

توضیح دادنش سخت بود.

_ دقیق نمیتونم بگم، اما انگار فرق داره.

استرس داره، شایدم هیجانه…

مهمونای بابا همهشون آدمای اسم و رسم داریان،

واسه این یکی چرا دستپاچه ست؟

 

آرتا دقت نکرده بود.

به فکر فرو رفت و به لوا خیره شد.

_ دستپاچه؟ فکر نکنم…

بیخیال، نهایتاً تا چند ساعت دیگه میبینیمشون و

میفهمیم کیان.

حالا مثلاً فسفر بسوزونیم، قراره به چه جوابی برسیم؟

شاید هم خودش زیادی حساس شده و حق با برادرش

بود.

_ باشه ولی هنوز هیچی نشده، حس بدی دارم

بهشون…

 

چندباری، وسوسه شد تا حسش را به راستین بگوید.

او معمولاً شرایطش را بهتر از هرکسی درک میکرد و

راهکار میداد تا آرام شود اما با توجه به صحبتهای

اخیرشان، ترجیح میداد حداقل چند روزی بیشتر به

او و آنچه ممکن بود بینشان پیش بیاید، فکر کند.

جلوی آینه، مشغول آماده شدن بود که یادش آمد به

پیج سر نزده.

پدرش هم به خانه آمده و سلام و علیک سر سنگینی

با او و آرتا داشت.

 

موبایلش را برداشت و سعی کرد، جواب مشتریها را

سریع بدهد.

تا جایی که توانست، راهنمایی کرد و شماره کارت داد

اما با این حال هنوز چند دایرکت باز نشده داشت.

تصمیم گرفت استوری بگذارد.

شروع به تایپ کرد و نوشت:

سلام، عصرتون بخیر عزیزان. «

متاسفانه تا فردا صبح پاسخگویی نداریم، ممنون از

» صبوریتون

 

برخلاف تصورش، آخرین ویدئویی که در پیج آپلود

کرده بود، با استقبال نسبتاً خوبی رو به رو شد و

فالورهایشان بیشتر از قبل شده بودند.

به همین منوال ساعت دیگری گذشت.

افشان در اتاق را باز کرد و با هیجان گفت:

_ دارن میآن، به بابات زنگ زدن گفتن نزدیکن!

بیخیال شانه بالا انداخت.

_ باشه حالا!

 

همان موقع پیام جدیدی دریافت کرد.

امید داشت راستین باشد، اما اشتباه میکرد.

شمیم برایش نوشته بود:

»؟ مهموناتون رسیدن «

از تعجب، چشمانش گرد شد.

مگر شمیم خبر داشت؟

 

»؟ تو از کجا میدونی «

شمیم هم آنلاین مانده بود و زود جواب داد.

» دیگه ساختمون کوچیکه، خبرا زود میپیچه «

آخر جملهاش چند ایموجی خنده هم گذاشته بود.

با منطقش جور در نمیآمد.

یک جای کار میلنگید. کجای این خبر آنقدر مهم

بود که همه بدانند؟

 

من خودم تازه چند ساعته متوجه شدم، اونوقت «

»؟ شما همه میدونید قراره واسه ما مهمون بیاد

به هر حال مهمون عادی که نیستن، واسه سوژهی «

داغش سریعتر دهن به دهن چرخیده.

یعنی واقعاً نمیدونستی کی داره میآد خونهتون؟ پس

بگو… من هی میگم لوا عمرا اگه میفهمید، راضی

» میشد

 

بیشتر از قبل گیج شد.

یعنی چه که مهمان عادی نیستند؟

افشان یکبار دیگر صدایش به گوش رسید.

 

_ رسیدن، ماشینشونو دیدم! دارن پارک میکنن.

با اخمهایی درهم پرسید:

یعنی چی؟ پس چجور مهمونیان؟ «

»! نکنه وزیری، سفیری، چیزیان جدی جدی

شمیم چند لحظه هیچ نگفت. انگار چندبار پیام لوا را

خوانده بود.

در نهایت برایش ویس فرستاده بود.

دانلودش کرد و صدای غرق تعجبش را شنید

 

وای دختر یا تو خیلی گیجی، یا واقعاً از هیچی خبر «

نداری!

مامان نوردخت امروز صبح داشت به مامان فرهاد

میگفت شما مهمون دارید و یه خانواده سرشناس

»! مشهدیان که اومدن خواستگاری لوا

هنوز نتوانسته بود صحبتهای شمیم را درک کند که

صدای زنگ اف اف، در خانه پیچید…

 

باورش نمیشد درست شنیده باشد!

 

مگر امکان داشت که برایش خواستگار بیاید و به او

نگویند؟

او را با پنهانکاری و دروغ به خانه بکشانند در عمل

انجام شده قرارش بدهند؟

نه، مادرش چنین کاری با او نمیکرد.

حتماً اشتباهی شده بود…

چند نفس عمیق کشید و سعی کرد آرام باشد اما

فایدهای نداشت.

لرز به جانش نشسته بود.

باید حتما از خودشان میپرسید اما فرصت پیدا نکرد.

مهمانها رسیدند! تنها کاری که توانست بکند، این

بود که در اتاقش را قفل کند و مخفی شود.

 

اگر واقعاً به او چنین خیانتی کرده بودند، پس او هم

بلد بود جوابشان را بدهد!

اگر در را باز نمیکرد، مثلا میخواستند چه کار کنند؟

پدرش جلوی مهمانها هم در را میشکست و به زور،

وارد میشد؟

سر و صدای غریبهای که شنید، باعث شد عصبیتر

شود.

کوروش گرم و مادرش هم صمیمی برخورد میکرد!

دستانش از حرص مشت شده و دندان هایش

ناخودآگاه به هم ساییده میشدند.

 

در جواب تمام دادخواهیها و اعتراضاتش، میخواستند

شوهرش دهند؟

فقط خدا میدانست که چقدر دلخور و دلگرفته بود.

مدام در اتاق، دور خودش راه میرفت و سعی میکرد

به صدای آنها توجهی نکند.

در همان لحظات، ضربهای به در اتاقش نواخته شد که

باعث شد از حرکت بایستد.

_لوا، اینجایی؟

 

 

دستگیرهی در بالا و پایین شد.

_ در رو باز کن لوا!

به خودش آمد و سمت در رفت.

آرتا بود که پچپچگونه، با او صحبت میکرد.

هرکس دیگری بود، در را باز نمیکرد.

لوا را که دید، با تعجب پرسید:

 

_ اینجا چیکار میکنی؟ چرا در رو قفل کردی؟

آرتا را داخل اتاق کشاند و در را دوباره قفل کرد.

نمیتوانست ریسک کند. ممکن بود هر لحظه سر و

کلهی مادرش پیدا شود.

_ پناه گرفتم!

متوجه منظور لوا نمیشد.

گیج سر تکان داد.

_ چی میگی؟ پناه برای چی؟

 

مامان دید غیبت زده، منو فرستاد بیام دنبالت.

قرص و محکم گفت:

_ نمیام، من پامو از این اتاق بیرون نمیذارم! تو اصلا

میدونی اینا کیان؟ میدونی چرا اومدن؟

_ مهمون بابان دیگه، تو چرا قاطی کردی یهو؟ خوب

بودی که.

پوزخند تلخی زد.

 

_ آره، خوب بودم چون نمیدونستم میخوان باهام

چیکار کنن!

بیاراده بغض کرد.

_ بدون اینکه حتی به خودم بگن، خواستگار راه

میدن تو خونه!

چهرهی متعجب آرتا، کم از حیرت خودش بعد از

شنیدن ویس شمیم نداشت!

_ داری سر به سرم میذاری دیگه؟

 

کلافه گفت:

_ من آخه تو این وضعیت با تو شوخی دارم؟!

در هوا تکان داد. » برو بابا « آرتا دستش را به معنای

_ شمیم یه چیزی واسه خودش گفته، اینا اصلا شبیه

خواستگارا نبودن والا!

نه گلی، نه شیرینیای! خیلی عادی گرفتن نشستن.

 

روزنهای از امید، در دلش تابید.

_ راست میگی؟

_ آره بابا، مگه میشه خواستگار برات بیاد و هیچی

بهت نگن؟

به فکر فرو رفت.

_ اما حتماً یه چیزی هست، وگرنه شمیم چرا باید

همچین چیزی از بقیه بشنوه؟

آرتا با مکث و تردید جواب داد:

 

_ شاید داره باهات شوخی میکنه، ممکنه؟

شانه بالا انداخت. احتمال پررنگتری در ذهنش

میچرخید که جرأت نداشت به زبان آورد.

شانه بالا انداخت و به آرامی لب زد:

_ نمیدونم…

_ بیا بیرون از اتاق خب؟ بدترین حالتش چی میخواد

باشه، فوقش واقعاً خواستگاره.

 

ضایعست قایم شی تو اتاق. رک و راست جواب منفی

میدی، تموم میشه دیگه!

آرتا جوری با اطمینان و آسوده صحبت میکرد که

انگار خانوادهی خود را نمیشناخت.

کوروش به همین راحتی جواب منفی او را

میپذیرفت؟ اصرار نمیکرد؟ به او فشار نمیآورد؟

خونش را در شیشه نمیکرد؟

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان آمال 4.1 (7)

بدون دیدگاه
  خلاصه : آمال ، دختر رقصنده ی پرورشگاهیه که شیطنت های غیرمجاز زیادی داره ، ازدواج سنتیش با آقای روان شناس مذهبی و جنتلمن باعث می شه بخواد شیطنت…

دانلود رمان اردیبهشت 3.8 (10)

بدون دیدگاه
  خلاصه؛ داستان فراز، پسری بازیگرسینما وآرام دختری که پدرش مغازه داره وقمارباز، ازقضا دختریه رو میره خدماتی باغی که جشن توش برگزار وفرازبهش تجاوزمیکنه وفراز در پی بدست آوردن…

دانلود رمان شاه_مقصود 4.2 (16)

بدون دیدگاه
خلاصه : صدرا مَلِک پسر خلف و سر به راه حاج رضا ملک صاحب بزرگترین جواهرفروشی شهر عاشق و دلباخته‌ی شیدا می‌شه… زنی فوق‌العاده زیبا که قبلا ازدواج کرده و…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x