رمان تو رادربازوان خویش خواهم دید پارت ۸۰

4.4
(16)

 

 

“اینو تو پرروش کردی !

حاال مقابل راستین رسیده بود.

_ اینقدر گستاخ شدی که تو روی من در میآی؟ فکر کردی کی هستی؟ اصلا جایگاهی داری که بخوای دربارهی من حرفی هم بزنی؟ بدبخت تو رو که ماها اگه راه نداده بودیم الان از گشنگی و تشنگی تلف شده بودی ! که کاش اینکار رو میکردیم !

آرتا نتوانست ساکت بماند.”

 

“_ عمه بس ،کن داری خیلی بیاحترامی میکنی کتایون با حیرت نگاهش به سمت آرتا چرخید.

کوروش هم توقع نداشت چنین چیزی از پسرش بشنود.

با اخم هیی ،درهم رو به او توپید:

_ تو خفه شو آرتا .همینجوری هم کارنامه ت سیاه هست

.با دفاع کردن از یه حرومخور ،معتاد لازم نیست همه چی رو بدتر کنی! کتایون با حمایت ،برادرش اعتماد به نفس بیشتری گرفت و رو به آرتا گفت:”

“_ باریکلا…آفرین !نه تو رو خدا ببینید کی بی احترامی حرف میزنه.

کسی که خودش حرمت باباشو نگه نداشت!

آرتا با ناباوری خندید. _

،آها الان من شدم بی ادب؟ عمه وقتی در جریان نیستی که دقیقا چی ،شده خواهشا دخالت نکن !”

 

“درسته من کوچیک،ترم بچه شم ولی کم مونده بود منو تو عصبانیت لحظهایش بکشه.

منو خونی و کبود از زیر دستاش کشیدن بیرون و زورم میرسید بخوام خشن جواب بدم اما به خاطر حرمت و همون احترامی که میگی ،ندارم هیچکاری نکردم ! شما میدونی که لوا چی کشیده که راحت قضاوتش میکنی؟ راستین هم فقط گفت صلاحیت نصیحت کردن ندارین در عوض شما هرچی از دهنتون در اومد به هر سه تای ما گفتی،د بازم فکر میکنید حق با شماست؟

راستین ،اما تمام مدت با آرامش و لبخند حرص در بیاری، به کتایون و حتی کوروش نگاه میکرد.”

 

“معلوم نبود در چنین شرایط آشفته ای، چه طور میتوانست آرامش خودش را حفظ کند ! همهمه بالا گرفته بود و هرکس نظری میداد. به کوروش برخورده بود و حق خودش میدید تا از آبرویش دفاع کند.

به ،نظرش آرتا با بدجنسی، او را شخصیت منفوری نشان داده و مقصر همه چیز دانسته! افشان سعی داشت آرامش کند. در رفتار ،همه احتیاط و ملاحظه کاری، به چشم میخورد.

تا به حال بحث و درگیری، با چنین شدت بالا و علنی، اتفاق نیوفتاده بود.” (

 

“ایرج از جو به وجود ،آمده به شدت ناراحت و عصبی به نظر میرسید.

عاشق فرزندان و نوهایش بود و هیچ دوست نداشت به جان هم بیوفتند. حتی بی احترامی به راستین ،را آن هم آنقدر واضح نمیتوانست بپذیرد. هر چقدر هم که دل خوشی از راستین نداشت و چهره و حتی ،رفتارش او را یاد اتفاقات تلخ گذشته می،انداخت بازهم کسی حق کوچک کردنش را نداشت.

حداقل نه در این خانه و جلوی چشمان خودش!”

“از طرف دیگر به نظر ،لوا از راستین خوب دفاع نشده بود و نمیفهمید چرا خودش درست و حسابی این کار را نمیکرد. چرا تهمت ها را تکذیب نمیکرد؟

_ همگی ساکت ! با صدای بلند ایرج همه در یک ،لحظه سکوت کردند و به سمت او روی گرداندند.”

 

“_ فکر کردید اینجا کجاست؟ میدون جنگه؟

یا شایدم صحرای کربلاست که افتادین به جون هم؟ حواستون هست همه از یه خانوادهایم؟ جلوی چشمای ،من تو خونه ی ،خودم حرمت هم دیگه رو میشکونید؟

وقتی گفتم بحث نکنی،د چرا الکی کشش میدید؟ پس اول از ،همه به من بی احترامی کردید ! کتایون از سکوت چند ثانیهای استفاده کرد و گفت: آقا جون…”

“ایرج اجازه ،نداد صحبتش را ادامه دهد.

_ گفتم ساکت !از خود تو بیشتر از همه گله دارم کتایون. مگه بچه ای؟ بگیم این دخترا و پسرا همه بیست و چند سالهن و خام و بیتجربه. تو چرا آتیش بیار معرکه شدی! مشکل بچه ها با پدرشون حل میشه.

ماها هنوز نمردیم که بذاریم تا آخر کدورت باقی بمونه.

بعد از چند ماه جمع شدیم دور هم. اونوقت با دعوا زهرمارش میکنید؟

مگه چند نفریم که نمیتونید چند ساعت باهم بسازید؟”

 

“نفسی گرفت و نگاه کوتاهی به راستین انداخت.

_ وقتی راستین تو این جمع ،هست یعنی ازش خواستیم که باشه. یعنی ارزشش از شماها کمتر نیست و اونم نوهی ماست. اگه کاری هم براش کردیم هیچ منتی نیست، وظیفه مون بوده.

از نظر قانونی هم حضانت راستین با من بوده که اونم درست انجامش ندادم پس دیگه نبینم کسی بابت بزرگ شدنش تو این ،خونه متلک بندازه!”

“کتایون انتظار داشت که پدرش از او دفاع کند نه راستین.

حس میکرد غرورش شکسته و همه در دل به او میخندند. از جا بلند شد و بهم ریخته به سمت در رفت.

_ کجا؟

_ بهتره دیگه برم .ماشالا اهل همه درست میگن و حق ،دارن جز من ! فقط من این وسط شدم آدم بده و خودمو خراب کردم !”

 

“سیاست ،ندارم مشکلم همینه ..

. _ هنوز شام نخوردیم برگرد سرجات کتایون .

معلوم نبود بغضش واقعی بود یا نمایشی. گرفتگی صدای،ش کمی مصنوعی به نظر میرسید.

_ کارد بخوره به اون شکمم الهی… من امشب شامم غصه،ست نه غذا! چند قدم دیگر که ،برداشت ایرج اتمام حجت کرد.

_ هر کسی دوست ،داره میتونه بره.”

“ولی خوب گوش کنی،د اولین و آخرین باریه که میگم. اگه پاتونو از در این خونه بیرون گذاشتی،د دیگه دوست ندارم ببینمتون.

در ،ضمن اگه همچین بچه ی نالایقی هستید که وقتی بعد از چند ،ماه ازتون چیزی میخوام و نمیتونید قبولش کنید.،

پس ترجیح میدم همچین کسی رو دیگه بچه خودم ندونم و آخرین دیدار ما باشه! ارثتون رو هم احتمالا اهدا میکنم به مردم یه منطقه ی محروم. حداقل اینجوری یه ثوابی میکنم و توشهای میشه برای آخرتم! همگی با حیرت به ایرج نگاه میکردند و اولین ،نفر عیسی بود که به خودش آمد.”

“_ عزیزم کجا شال و کلاه کردی؟ هنوز به وسط مهمونی هم نرسیدیم ! کتایون بدون ،مقاومت به سمت مبلی برگشت که قبلا روی آن نشسته بود.

چهره ی پدرش آنقدر جدی بود که مطمئن شود شوخی در کار نیست. چند دقیقه طول کشید تا اوضاع کمی به حالت عادی برگشت.”

 

“مامان نوردخت که به آشپزخانه رفت تا به غذا سر ،بزند گفت:

_ شام آمادهست .بیاید سر میز که قراره انگشتاتونم بخورید

. شمیم اولین نفر از جا بلند شد. _ پس من بیام کمک. همان موقع لوا ایستاد و با صدای بلندی گفت:

_ ًلطفا صبر کنید .باهاتون حرف دارم.”

“همگی به سمتش برگشتند و سوالی نگاهش کردند.

_ یه چیزی هست که خیلی وقته ذهن منو درگیر کرده … سعی کردم براش دنبال جواب بگردم .یه جوری خودمو قانع کنم اما هرچی فکر ،کردم هیچ فایدهای نداشت… نگاه کوتاهی به راستین انداخت و ادامه داد:

 

“_ مشکلتون با این آدم دقیقا چیه؟ یه عمر بابا و مامانم هی منو ازش ترسوندن و صدتا عیب و ایراد گذاشتن روش. عمه و شوهرش ،هم همه چیزو رو بدون شک تایید میکردن ! حتی بابا ایرج هم یادم نیست هیچوقت ازش درست و حسابی حمایت کرده باشه.

راستین ابروانش در هم گرهی کوری خورده بود.

هیچ خوشش نمیآمد که موجودی طفیلی به نظر برسد و دخترعمویش برای حق و حقوق او بجنگد.

راستین عطای دوستی با این فامیل را به لقایش بخشیده بود.”

 

“لاز م نیست همچین بحثی پیش بکشی. لوا اما قصد کوتاه آمدن نداشت.

_ این حرفا رو به خاطر تو نمیزنم.

برای خودم سؤال شده. همهی آدمایی که اینجا ،هستن ًخصوصا سن ،باالا تراش ادعای مومن بودن دارن. نماز و قرآن می،خونن روزه میگیرن. نگاه به نامحرم نمیندازن یه وقت دخترمردم معذب نشه.”

 

“اونوقت به همین راحتی، ظلم میکنن؟

دروغ میگن؟ تهمت میزنن؟ اونم به کسی که از خون خودشونه! چه طور تونستید؟

وجدانتون درد نیومد؟  لوا که ساکت ،شد کوروش خشمگین جواب داد:

_ کسی بهش تهمت نزده .هر رفتاری هم باهاش داریم تقصیر برخورد خودشه دخترجون. از خیلی چیزا خبر نداری و بیخودی هرچی دوست داری میگی.

“البته تو و آرتا دیگه هرکاری هم بکنید من تعجب نمیکنم.

خیلی وقته وقیح شدید !

_ من خیلی چیزا رو میدونم بابا ! از داداشت و خانمش که زود فوت شدن و تصادف و حتی اینکه ازدواجشون با نارضایتی همه ،بوده ولی بازم قانع نشدم. یکی بهم بگه این ،اتفاقات چرا باید روی برخوردتون با راستین تاثیر داشته باشه؟ مگه خودش تصمیم گرفته که به این دنیا بیاد؟ کتایون به مادرش چشم غره رفت چرا که شک نداشت او بوده که همه چیز را کف دست لوا گذاشته.” (

 

“_ کسی کاری به این چیزا که میگی نداره. ما رو چی فرض کردی لوا خانم؟ یه سری آدم بدجنس که با بچه یتیم بدرفتاری میکنن؟ من خودم هیچ از مادرش خوشم نمی،اومد این درسته ولی اگه باهاش مشکل دارم به خاطر کارای خودشه نه مادرش.

کوروش و عیسی هم دلیلشون همینه. هر دو سر تکان دادند و کتایون را تأیید کردند. بالا انداخت و پرسید:”

 

“_ کارای خودش؟ مگه چیکار کرده؟ بحث جالب شده بود و راستین که در ابتدا مخالف شکل گیری چنین شرایطی ،بود دوست داشت ادامهی صحبتهایشان را بشنود.

_ والا  چیکار که نکرده. تقصیر خودشم نیستا .از بچگی تا نوجوونیش با خانوادهی مادریش بزرگ شد.

“ما هم شناخت درستی نداشتیم روشون ولی مشخصه که وقت کافی نذاشتن واسه تربیتش ! اینجا رو با چاله میدون اشتباه گرفته بود و هر روز با یکی دعوا داشت! تو از کی دفاع میکنی دختر؟ یه بار دیدی نماز خونده باشه؟

یه بار دیدی حتی ادای مسلمونا رو هم دربیاره؟ کی احترام به بزرگتر گذاشته که بار دومش باشه؟ همین چند دقیقه پیش همه شاهدن چطوری با ،من حرف زد.

هم عمه شم هم  بیست ازش ،بزرگترم اون وقت به خودش اجازه میده مسخرم کنه ! ایرج کلافه گفت:”

 

“لوا این بحث چیه راه انداختی؟ خوبه گفتم تمومش کنید !چه خبرتونه امشب. چرا سر جنگ دارید؟ آرامش به ما نیومده؟

_ من معذرت میخوام بابابزرگ ولی اگه این مسئله امکان حل شدنش ،باشه چرا تلاش نکنیم؟ یه اتفاقی نزدیک به سی سال پیش افتاده و اثرشو هنوز میتونیم ببینیم. به نظرتون وقتش نرسیده که دربارهش منطقی حرف زده بشه؟ ایرج دستی به چشمانش کشید و سری تکان داد. _

.. .بگو ببینم میخوای به کجا برسی!”

“_ خب …همه ی دلیلتون همین بود عمه؟ همزمان پدرش نیز نگاه کرد. اگر در خانه تنها ،بودند کوروش حتما خشن تر جوابش را میداد. حداقل جوری سرش داد میزد که در جمع برای آنها بلبل زبانی نکند اما جلوی خواهر و دامادشان نمیخواست چنین کاری کند

. _ تو عادت کردی ما رو مقصر کنی. هرچی می،شه انگشتت رو گرفتی سمت من. سعی کردم باهاش دوست ،بشم رفاقت کنم تا دست از کله شقی برداره و سر به راه بشه.

بهش گفتم بیا ور دست خودم اصلا کار کن.”

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان اردیبهشت 3.8 (10)

بدون دیدگاه
  خلاصه؛ داستان فراز، پسری بازیگرسینما وآرام دختری که پدرش مغازه داره وقمارباز، ازقضا دختریه رو میره خدماتی باغی که جشن توش برگزار وفرازبهش تجاوزمیکنه وفراز در پی بدست آوردن…

دانلود رمان کنعان 3.5 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام در کارخانه تولید کاشی کنعان استخدام…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x