رمان تورا در بازوان خویش خواهم دید پارت ۷۹

3.9
(21)

 

 

 

“_،مامان جان هر کی که دوست داری، باز گیر نده. حاال چه فرقی داره اینجا باشم یا طبقه بالا؟

_ وا …یعنی چی که فرقی نداره؟!

فرقش زمین تا آسمونه ! نمیخوای در دهن مردمو ببندی؟ بعدم اصال مردم هیچی، تو خودت پدر و مادر داری، چه معنی میده بری جای دیگه زندگی کنی؟”

 

“اون موقع بابات عصبی ،بود فشار روش ،بود اومدی این،جا باشه اشکالی نداره ولی دیگه طوالنیش نکن مادر. والا ما هم دلمون پوسید تو خونه.

اون از آرتا که پاشو کرده توی یه کفش میگه برنمیگردم. اینم از تو که چسبیدی خونهی پدربزرگت! هیچ به فکر ما نیستید. ماشااهلل دل جفتتونم که از سنگه… اصال دلتنگ ما نمیشید؟

مطمئن بود اگر به خانه برمی،گشت نهایًتا برای چند روز عزیز میماند و سپس همه چیز به روال قبل ادامه پیدا میکرد.”

 

“اما از طرفی هم میدانست که مدت طوالنی نمیتوانست خانهی پدربزرگش بماند.

_ مامان تو که تقریًبا هر روز پایینی و داری منو میبینی. بابا رو هم که اکثر وقتایی که دارم میرم ،دانشگاه میبینم .

دیگه چه جوری دلتنگم میشی؟ تقریًبا هر روز ،سه چهار دفعه بهم زنگ میزنی، دیگه وقت دلتنگی هم پیدا میکنی؟ افشان توقع حاضر حاضر جوابی را نداشت.

گمان میکرد باالخره امروز حتما کوتاه میآمد.”

“_ زنگ زدن و هم دیگه رو کوتاه دی،دن فرق داره بااینکه پیشم زندگی کنی. والا نگرانتم …این پیرزن و پیرمرد حواس درست وحسابی ندارن که

،لوا کالفه ظرف ژله را کنار زد.

_ آهان منظورت اینه که چون پیرن توانایی گیر دادن و عصبی کردن منو به اندازهی کافی ندارن؟ نترس مامان ،نوردخت هیچ جا جز دانشگاه نمیذاره

 

“هر مقصد دیگهای داشته ،باشم میگه زنگ بزن از و مادرت اجازه بگیر.

زیر لب غرولند کرد:

_انگار بچهم! _ خوب می،کنه همه ی دخترای خانواده،دار تا وقتی ،مجردن پیش پدر و مادرشون زندگی میکنن.

توقع داری ندونیم کجا و با کی میری؟ قول داده بود امروز خوش بگذراند و کسی حال و هوایش را عوض نکند اما انگار مادرش عهد بسته بود آرامشش را له کند

 

“_ مامان بس کن دیگه .چرا اینقدر همه چی رو دارین بزرگ میکنین.

من تو همین ساختمون خودمون فقط دو طبقه اومدم پایینتر دارم زندگی میکنم؛ اونم نه،تنها با پدربزرگ و مادربزرگم. تازه تو که هر روز منو میبینی و بهم سر میزنیا  الان فصل ،امتحاناته بذار من همینجا بمونم و با آرامش امتحان بدم. نترس باز میآم بالا و جنگ اعصاب دوباره شروع میشه.

دلت برای دعوا تنگ شده وگرنه دلیل دیگهای نمیتونه اینهمه اصرار و توجیه کنه!”

 

“از جا بلند شد تا از آشپزخانه بیرون برود.

_ آرتا داره می،آد راستین هم همینطور. این بحث خونه برگشتن و شروع نکن پیش اون. خودت که میدونی برنمی،گرده نگرانی هم نداره چون داره سالم زندگی میکنه. سعی کن جلوی طعنههای بابا رو هم بگیری چون یهو ممکنه دیگه همین دورهمیها رو هم نیاد؛ از من گفتن بود!”

 

“پیشبینی چنین صحبتهایی را کرده ،بود با این حال نمیتوانست ًکامال خونسرد بماند.

کمکم که خانه شلوغتر شد و مادرش فرصت غرولند بیشتر پیدا ،نکرد آرامشش را بازیافت. حضور شمیم کمک زیادی به پرت کردن حواسش کرد و سعیاش این بود که زیاد به پدرش نزدیک نشود. جو ،خانه کمی نسبت به دورهمیهای سابق متفاوت و سنگینتر بود. همه میدانستند که کوروش با فرزندانش به مشکل خورده و هردو از خانه بیرون زدهاند.”

 

“البته کسی به روی خودش نمیآورد با این ،حال احتیاط در رفتار و صحبتهای همگی به چشم میخورد. کتایون رو به لوا کرد و برای اینکه بحثی باز کرده ،باشد پرسید:

_ امتحانات شروع شدن نه؟ لبخندی زد و گفت:

_ بله.”

 

 

“سخت نیست برات؟ متوجه منظور عمهاش نشد.

_ درسا رو میگین؟ نه مشکلی ندارم …درسامو میخونم و اکثرشو میفهمم یه وقتا هم که برام سخت ،باشه با سالومه هماهنگ میکنم یا اون بیاد اینجا یا من برم پیشش دوتایی درس بخونیم.

کتایون در حال میوه پوست کندن بود.

_ نه عزیزم منظورم اینجا درس خوندن بود.”

“حدسش را میزد که بدون طعنه و حتی فضولی، امشب نگذرد ًخصوصا که عمه اش از این عادتها زیاد داشت!

_ نه که مهمون زیاد میآد و خیلی وقتا خونه ،شلوغه واسه همین میگم … به اطرافش که نگاه ،کرد تقریًبا همه ساکت شده و به او خیره شده بودند.

_ ،نه من میرم تو اتاقم درم میبندم. اصال صدا زیاد نمیآد چون با پذیرایی فاصله داره…

 

“شمیم برای اینکه کمی بار فشار را از روی شانه های لوا کم ،کند گفت:

_ تازه اینجا خیلی هم شلوغ نیست. یه مدته رفت و آمدا کم شده ًکال… افشان با وجود اینکه بیشتر از هر شخص دیگری خواهان برگشت دخترش ،بود خوشش نمیآمد خواهرشوهرش در اینباره دخالتی بکند.”

“_ ماشاءاهلل دخترم باهوشه .هرچی هم ،بشه حواسش به درسش هست… کتایون ،اما قصد کوتاه آمدن نداشت.

_ اون که بله …ما هم منکر هوشش نشدی،م ولی هیچجا خونهی پدر و مادر آدم نمیشه مگه نه افشان؟ اگه بد میگم بگو بد میگی! افشان نمیدانست چه واکنشی نشان بدهد.

معذب شده بود و نمیخواست در جمع حق را به کتایون بدهد اما در وضعیتی قرار داشت که دستش برای حمایت از ،لوا کوتاه بود.”

“_ چی بگم والا  مامان نوردخت که در حال نوشیدن چای ،بود جرعهای دیگر نیز نوشید و سپس آن را روی میز گذاشت.

_ خونه  ی غریبه که نرفته !همچین میگه هیچجا خونهی پدر و مادر نمی،شه انگار دختره رو تک و تنها فرستادیم شهر غریب. خوبه ور دل خودمه! _ مامان،جان ببخشید رک میگم ولی مقصر اصلی خودتی.”

 

“یه جاهایی، حمایت و دخالت بدتر میکنه همهچی رو… باید میذاشتی خودشون مشکلشون رو حل کنن. به هر حال ،پدرشه بدشو که نمیخواد ! ًقطعا از همهی ما هم بیشتر دوستش داره ! اون از داداش کیانم که جوونمرگ شد این هم داداش بزرگه که ولا میترسم دور از ،جون سکتهش بدن همه…

لوا دستانش را مشت کرده و ناخنهایش را محکم در کف دستش فرو برده بود.”

 

“هر کلمه که عمهاش بیشتر حرف می،زد کنترل کردن ،خودش سختتر میشد. شمیم دست روی شانها گذاشت و با نگرانی و ناراحتی گفت: _ قربونت ،برم به دل نگیر میشناسی که اخالقشو.

_ خودم خواستم حتما این دورهمی همه باشن. اشکالی ،نداره شاید یه مدت حرف بخورم. از پدر و مادر خودم گرفته تا عمه و بقیه …ولی میخوام بهشون ثابت کنم که اشتباه قضاوت کردن شمیم.”

 

“هم راجع به ،من و هم بقیه …با قایم شدن چیزی درست نمیشه. این همه اونا ،گفتن ما گفتیم چشم فارغ از اینکه چهقدر ممکنه حرفاشون اشتباه ،باشه حالا  وقتشه اونا صحبتای ما رو هم بشنون ! نمیگم ماها اشتباه نمیکنیم و همه تصمیمامون همیشه ،درسته ولی بازم باید زندگی کنیم. تا کی قراره طبق خواستهی اونا پیش رفت؟ الزم باشه تا چند سال هم پای حرفم و عقیدهم میجنگم ولی دیگه کم نمیآرم! همان ،موقع صدای زنگ ،در نوید رسیدن آرتا و راستین را میداد.”

“حضور آنها را که حس ،کرد ناخودآگاه دلگرمی بیشتری پیدا کرد.

حتی اگر کاری نمیکردند یا حتی خودشان نمی،دانستند بازهم باعث قدرتش میشدند. نفس عمیقی کشید و به تقلید از لحن عمهاش گفت: _ ببخشید اینطوری می،گم ولی عمه جون شما خودتم داری تو زندگی من دخالت میکنی. و ای،ن رک و راستتین جوابی به حساب میآمد که لوا در تمام این سال،ها به عمهاش داده بود. ،ابتدا جمع برای باری دیگر در سکوت فرو رفت و کوروش بود که اولین نفر به خودش آمد.”

“با لحن ًنسبتا تندی رو به دخترش غرید:

_ لوا!

لوا به جای نگاه کردن به ،پدرش به راستین و آرتایی چشم دوخت که حالامقابلشان بودند.

_سلام

کوروش شوکه شده بود .خیال نمیکرد پسرش را در این دورهمی ببیند.

نوردخت و ایرج جواب سالم نوههایشان را دادند و فرهاد و شمیم به احترامشان از جا بلند شدند. فرهاد با هر دو دست داد و به فضای خالی کنارش اشاره کرد.

_ ،سلام خوش اومدید. همینجا بشینید. عیسی و کتایون هیچ از برخورد پسر و ،عروسشان خوششان نیامد.

 

“شمیم با لوا گرم گرفته و خوش و بش میکرد و فرهاد هم با راستیِن یاغی و آرتایی که جدیًدا سرکش شده بود ! میترسیدند روی آنها تأثیر مخرب بگذارند و هر دو را از راه به در کنند. کتایون به لوا چشم غرهی غلیظی رفت.

_ چه زبونی در ،آورده احترام به بزرگترم که دیگه نگه نمیداری ! خان داداش تحویل بگی،ر نصیحت از روی خیرخواهی و دلسوزی منو هم با بیادبی جواب میده!”

“دلش میخواست به نحوی عمهاش را ساکت کند. حتی از پدرش هم اخالق بدتری داشت چرا که هر موقع پاسخی منطقی ،نداشت به در مظلومنمایی میزد !

_ چی شده؟ این سوال را آرتا با کنجکاوی پرسید چرا که توقع داشت با دیدن دوباره،اش تبدیل به بحث اصلی و داغ جمع شود اما مرکز توجه انگار روی لوا بود ! پدریزرگش قبل از اینکه کسی جواب ،دهد با اخمهیی درهم گفت:”

“_ خبری نیست اومدیم بعد چند وقت دور هم باشیم. با بحثهای بی،خود الکی اعصاب همدیگه رو خرد نکنید ! به کتایون ًواقعا برخورده بود. اصلا فکر نمیکرد صحبت اشتباهی کرده باشد.

اگر به خواهرزادهاش تشری هم زده ،بود از روی ناراحتی و دلسوزی برای برادرش بیچارهاش بود.

_ باورم نمیشه همه پشت این دختربچه در میآیید ! اصلا حواستون هست؟ بابا شما دیگه چرا؟ راستین پر سر و صدا گازی به سیب در دستش زد و مشغول خوردن شد.”

“برای لحظهای همه به سمتش سر چرخاندند. دستمالی از روی میز برداشت و گفت:

_ ما که نفهمیدیم جریان چی،ه ولی اگه منظورت از ،بچه لوائه که همچین سن و سالش کم نیست! کتایون با ،انزجار از راستین رو برگرداند. _ تو دخالت نکن .بهت هیچ ربطی نداره. فقط داشتم نصیحتش می،کردم که ثابت کرد لیاقت دلسوزی و محبت نداره.”

 

“لوا قصد داشت حرفی بزند تا همه را آرام کند راستین مجال نداد.

_ تو خودت نصیحت الزمی، بعد میخوای یکی دیگه رو هم راهنمایی کنی؟ پوزخند و لحن تمسخرآمیزش ،همزمان کتایون و عیسی را از عصبانیت و ناراحتی قرمز کرد.

همگی شوکه شده بودیم.”

“،ندارند اما نمیتوانست حدس بزند که چنین اتفاقی خواهد افتاد. کتایون تقریًبا جیغ زد:

_ چی گفتی؟ از جا بلند شد و به سمت راستین گام برداشت. بدنش از شدت خشم میلرزید.

_ چطور جرأت کردی با من اینطوری حرف بزنی؟ میبینی مامان؟”

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان طومار 3.4 (21)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان :     سپیدار کرمانی دختر ته تغاری حاج نعمت الله کرمانی ، بسی بسیار شیرین و جذاب و پر هیجان هست .او از وقتی یادشه یه آرزوی…

دانلود رمان آنتی عشق 3.2 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: هامین بعد ۱۲سال به ایران برمی‌گردد و تصمیم دارد زندگی مستقلی را شروع کند. از طرفی میشا دختری مستقل و شاد که دوست دارد خودش برای زندگیش تصمیم بگیرد.…

دانلود رمان قلب سوخته 4.3 (11)

بدون دیدگاه
      خلاصه: کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده، اما پوست بدنش توی اون حادثه…

دانلود رمان التیام 4.1 (14)

۱ دیدگاه
  خلاصه: رعنا دختری که در روز ختم مادرش چشمانش به گلنار، زن پدر جدیدش افتاد که دوشادوش پدرش ایستاده بود. بلافاصله پس از مرگ مادرش پی به خیانت مهراب،…

دانلود رمان ارباب_سالار 2.8 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: داستانه یه دختره دختری که همیشه تنها بوده مثل رمانای دیگه دختره قصه سوگولی نیست ناز پرورده نیست با داشتن پدر هیچ وقت مهر پدری رو نداشته همیشه له…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x