رمان تورا در بازوان خویش خواهم دید-پارت ۵

4.5
(15)

 

غذایم را با اشتها خوردم و هر آن‌چه که اتفاق افتاده بود با جزئیات برای سالومه تعریف کردم.

 

متعجب، خیره‌ام مانده بود.

بعد از چند لحظه سرش را تکان داد و‌ گفت:

_وای… خدای من! چه شانسی آوردی.

 

به تایید، سر تکان دادم.

_حالا اینا همه هیچی، دلخوری و تهدید آقا اهورا رو‌ چه کنم…

 

چهره‌اش در هم شد.

_بره گمشه پسره‌ی عوضی، خیلی ازش بدم اومد‌.

به نظرم اصلا باهاش کات کن و تموم!

 

مگر به همین سادگی بود؟

 

_نمی‌شه…

 

_چرا نشه؟ یه چند ماه دوست بودید با هم و‌ الان می‌خوای تموم کنی باهاش.

بهش بگو‌ ما به درد هم نمی‌خوریم‌.

نمی‌تونم با یه پسر بی‌عرضه و مست دوست باشم‌.

 

مرا هیچ‌کس درک نمی‌کرد.

این هیچ‌کس، حتی شامل سالومه نیز می‌شد.

از پسری خوشم آمده بود؛ به هم دیگر ابراز علاقه کرده بودیم.

اهورا گفته بود دوستم دارد؛ آن‌وقت ولش کنم و بگویم همه‌چیز تمام شده؟ مگر می‌شد؟ چه‌طور می‌توانستم از فردایش چشم باز کنم و وانمود کنم هیچ‌ اتفافی نیوفتاده؟

من دریچه‌ی احساساتم را برای اهورا باز کردم. حصار دورم را برایش شکستم.

من به اندازه‌ی تمام عمر، وابسته‌اش بودم‌.

 

صرفا جهت ساکت کردنش، گفتم:

_درستش می‌کنم…

 

وقتی به چیزی گیر می‌داد، دیگر بی‌خیال نمی‌شد.

_یعنی می‌خوای باهاش بمونی؟

 

کلافه نگاهم را از چهره‌‌ای که حرفه‌ای و‌ زیبا آرایشش کرده بود، گرفتم.

 

_اون متوجه نشد دوستش چی‌کار کرده، وگرنه هیچ وقت اجازه نمی‌داد.

 

_لوا؟ اصلا کارش توجیه نداشت.

تو باید یه فکر اساسی بکنی.

به نظرم خیلی آدم بی‌مسئولیتیه که حتی از نبودت نگران نشد؛ در عوض شروع کرد به تهدید کردنت.

 

_من خودم ناراحتم از دستش، فکر نکن بی‌خیالم ولی به روش خودم حلش می‌کنم.

 

_یعنی می‌خوای چی‌کار کنی؟

 

کمی مکث کردم و چیزی که از دیشب به آن فکر می‌کردم، به زبان آوردم.

 

_تنبیه‌ش می‌کنم!

 

_چه تنبیهی؟

 

_بهم وابسته‌س. چند روز که بهش بی‌محلی کنم، بدجور می‌افته دنبالم.

براشم تعریف می‌کنم که چی شده تا عذاب‌وجدان بگیره و دیگه ارتباطش‌و با شایان قطع کنه.

 

مشخص بود که سالومه قانع نشده اما حرف دیگری هم نزد.

 

_خب حالا بعدش چی شد؟

 

نفسی گرفتم و ادامه‌ی اتفاقات شبِ قبل را تعریف کردم.

 

چشمانش گرد شده بودند. حق هم داشت تا به حال برای یک بار هم، اسم راستین را از زبانم نشنیده بود.

 

_تو پسرعمو داری؟ اونم تو همون مجتمع خودتون زندگی می‌کنه؟

 

_آره.

 

_پس چرا هیچ‌وقت ازش هیچی نگفتی؟ اصلا مگه می‌شه؟ من صددفعه اومدم خونتون.

همه رو هم دیدم. تو مراسمای عقد و عروسی و تولد گرفته تا ختم خانواده‌تون بودم، پس چرا هیچ‌وقت ندیدمش؟

 

_چون تو هیچ‌کدوم شرکت نمی‌کنه!

 

کنجکاوی‌اش کم که نشد، هیچ، چندسوال دیگر هم برایش پیش آمد.

 

_چرا؟

 

_نمی‌دونم. بعضیا رو خودش نمی‌آد، بعضیا رو هم که دعوت نمی‌شه.

 

_خب چرا؟

 

کلافه نالیدم:

 

_وای سالی، گیر نده دیگه!

 

 

_خب سوال برام پیش اومده…

 

یکی از بدترین اخلاق‌های سالومه، همین سماجتش بود.

 

_پاشو بریم، بی‌خیال.

 

_اول بگو بهم همه‌چی رو، بعدش می‌ریم.

 

وقتی خودم درست نمی دانستم، چه می‌گفتم؟

 

_دقیق نمی‌دونم. کسی برام توضیح قانع‌کننده نداده.

فقط می دونم که بابام خوشش نمی‌آد باهاش در ارتباط باشم.

به نظرش راستین آدم درستی نیست.

یه شایعه‌ای که تو ساختمون هست اینه که اهل قاچاق و این چیزاست… نمی‌دونم حقیقت داره یا نه!

مامانم هم که با بابام، مثل اکثر اوقات موافقه.

عمه کتایون هم خیلی اهل حلال و حرومه.

به همین‌خاطر، پاش‌و نمی‌ذاره تو خونه‌ی راستین.

می‌گه اگر درآمدش از راه حروم باشه، پس سر سفره‌ش هم فقط لقمه‌ی حروم پیدا می‌شه.

 

_خب یعنی نمی‌شه هیچ جوره فهمید واقعا کارش چیه؟

 

_نمی‌دونم، ارتباطش با همه کمه.

یه‌جورایی مرموزه؛ واسه همین حرف پشت سرش زیاده که معلوم نیست چقدرش راست باشه و چقدرش الکی..‌

حس می کنم خودش هم از این‌که با بقیه‌ی اعضای مجتمع صمیمی نیست، راضیه!

 

سالومه، سری تکان داد و حرفی زد که مرا به فکر فرو برد

 

_ولی با تو که خوب

 

 

سر تکان دادم و یاد کمک‌های دیشبش افتادم.

 

_آره، راستش من تا حالا ازش اصلا بدی ندیدم، ولی نمی‌شه نظر قطعی داد چون شناختی روش ندارم.

گاهی حتی پیش می‌‌آد که دو ماه یک‌بار هم نمی‌بینمش.

بعضی وقتا هم هر دو سه هفته می‌آد چند دقیقه پیش مامان‌نوردخت می‌شینه و بعدش می‌ره!

تا قبل دیشب، تمام ارتباطمون در حد یه سلام و علیکِ کوتاه بود.

اصلاً توقع نداشتم که کمکم کنه!

 

_یعنی نمی دونی که چرا بهت کمک کرده؟

 

این سوالی بود که از دیشب بارها از خودم پرسیده بودم.

 

_ نه،‌ هیچ ایده ای ندارم سالی…

 

چهره‌ی مغموم و غرق فکرم را که دید، سعی کرد بحث را عوض کند.

 

_باشه حالا ولش کن، سعی کن در آینده، اگر موقعیتی پیش اومد، براش جبران کنی.

راجع به اهورا هم پیشنهاد می کنم بیشتر فکر کنی!

 

به معنای تایید سرتکان دادم.

بعد از مدتی از کافه خارج شدیم و من نمی‌دانم چرا برخورد مادرم را برای سالومه تعریف نکردم.

 

نگفتم به جای تشکر، دلش را شکستیم و از عذاب وجدان من خبر نداشت.

 

به خانه که برگشتم، مقاومتم شکست و نگاهی به موبایلم انداختم.

 

توقع داشتم تماس یا حداقل پیامی از اهورا داشته باشم، اما هیچ خبری نبود!

 

انگار که اصلا برایش وجود خارجی نداشتم!

آدم لجبازی بود اما می‌دانستم که دوستم دارد.

بالاخره پیدایش می شد .

 

بی‌هدف، در اینترنت می چرخیدم که به فکرم رسید از راستین تشکر نکرده‌ام.

 

مطمئن بودم که شماره‌اش را نداشتم.

پس تشکر را از راه غیر مستقیم و پیام دادن منتفی بود اما برخورد و حرف‌های مامان هم باعث می شد رویش را نداشته باشم که مقابلش بایستم و تشکر کنم.

 

از طرفی بابا از من قول گرفته بود و نمی‌خواستم حالا که روی من حساس شده، عصبانی‌ترش کنم.

 

سری تکان دادم تا از فکرش بیرون بیایم.

موبایل در دستانم لرزید.

نام اهورا که روی صفحه دیدم، ناخودآگاه لبخند زدم.

 

به اندازه‌ی یک روز کامل هم نتوانسته بود دوری‌ام را تاب بیاورد.

 

گذاشتم خوب زنگ بخورد.

انتظار کشیدن، کوچک‌ترین تنبیهش بود!

 

برای بار دوم تماس گرفت.

این‌بار، بعد از لحظاتی، آیکون سبز رنگ را به سمت راست کشیدم.

 

_حالا دیگه جواب من‌و نمی‌دی؟

عجب رویی داری تو!

گند زدی به تولدم، وسط کار غیبت زده، منو سنگ رو یخ کردی، بعدشم نه اس ام اس دادی نه زنگ، که بفهمم کدوم گوری هستی، حالا هم که کلاً جواب تماسمو نمی‌دی!

الو؟ با توام ها!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان کنعان 3.5 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام در کارخانه تولید کاشی کنعان استخدام…

دانلود رمان فودوشین 3.5 (10)

بدون دیدگاه
  خلاصه: آرامش بدلیل اینکه در کودکی مورد آزار و تعرض برادرش قرار گرفته در خانه‌ای مستقل، دور از خانواده با خواهرش زندگی می‌کند. خواهرش بخاطر آرامش مدام عروسیش را…

دانلود رمان انار 3.2 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه : خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به دلیل جدایی پدر و مادر ماندن…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x